اختلاف نظرات سیاسی ما با باقی چپ ریشه دارد.دقت بکنید ما بر سر مواضعِ در هر تند پیچ سیاسی اختلاف پیدا میکنیم،،امروز برسر جنگ اوکراین ،…دیروز بر سر اصلاحات و امکان اصلاح پذیری جمهوری اسلامی .اما اختلافات ما به جای عمیقتری مربوط است.
در پایهایترین سطح تفاوت ما کمونیستهای کارگری با باقی چپ بر میگردد به تفاوت در متد و روش شناختجهان وکاربست آن،جالب است که مجددا و با بالا گرفتن تب انقلاب ،تب متد شناخت علمی و این تفاوت ما با باقی مدعیان چپ هم بالا گرفته است.
موضوع این نوشته و قسمت دیگر آن بررسی واشارهای به این متد شناخت و اندیشه است .
مارکس در ایدولوژی المانی تغییرات وانقلاب در تاریخ «اندیشهای» بشر بین سالهای ۱۸۴۳تا ۱۸۴۵ رابررسی و میگوید که بزرگترین انقلابات در قیاس با این انقلاب درحوزهای اندیشه نبردهای کودکانهاندو البته که حق دارد.می نویسد:
«این انقلابی بود که انقلاب فرانسه در برابر آن بازی کودکانهای بیش نبود،پیکاری جهانی بود که نبردهای دیادوکی دربرابر آن ناچیز جلوه میکند.»
خود او بانی اصلی این انقلاب در حوزهای اندیشه و اندیشیدن است . تزهای او علیه فوئرباخ شاه کلید این انقلاب در «تاریخ اندیشهای بشر » است.بنظرم هنوز هم آن انقلاب از حیث محتوی بینظری است .انقلاب ارتباطات اگرچه جهان را تکان داده ،اما ازحیث ماهیت ومحتوی اصلا قابل مقایسه با انچه در آن سالها رخ داد نیست.
با این مقدمه تز دوم او علیه فوئرباخ را بازبینی بکنیم :
“ ۲)اینکه آیا تفکر انسانی دارای حقیقت عینی است یا نه، مساله تئوری نیست، بلکه مساله ای پراتیکی است. انسان باید حقیقت فکرش، یعنی واقعیت، قدرت و اینجهانی بودن آنرا در پراتیک اثبات کند. مجادله بر سر واقعی یا غیر واقعی بودن تفکر منزوی از پراتیک، مساله ای کاملا اسکولاستیک (مکتبی) است.”
این عبارت از اساسِ به تاریخ روشهای “اندیشهای “پیش از خودش،به راههایی که بشر تا این تاریخ (همان سالهای۱۸۴۳-۱۸۴۵)با استفاده از آن میاندیشیده ،یعنی به «فلسفه» ربطی ندارد!
این تز فلسفی نیست،بلکه فاصله گرفتن از فلسفه است . کشف راه واقعیِ اندیشه و اندیشیدن برای تغییر است .تم تمام تزها همین است تا این که نهایتا در تز یازدهم میگوید :
۱۱) فلاسفه به طرق گوناگون جهان را فقط تفسیر کرده اند؛ نکته تغییر آنست.
و دیگر جای تردیدی در فاصله گرفتن از فلسفه باقی نمیگذارد .
اگر مارکس تا قبل از این سه سال فوقالاشاره فیلسوف هم بود ،بعد از این سه سال دیگر نه فیلسوف که یک انقلابی تمام عیار،یک پراتیسین انقلابی اجتماعیست . چراکه رابطهای اندیشه با پراتیک اجتماعی انسان را دریافته است.
امّا اندیشهی بدون پراتیک اجتماعی هم بلاخره” اندیشه” است،ولی عموما این مدل اندیشه وبال گردن مولد آن و کذب است و او را از پای درمیاورد .مارکس در ایدولوژی المانی چیزی به این مضمون مینویسد که به تعداد ادمها پندار و اندیشه داریم ،،اما فقط یکی از این انبوه اندیشه ها واقعی وبه واقعیت اتچ است ،الباقی بنداسارتی به گردن صاحب آنند .
از وجهی دیگر مارکس روی شانه های هگل ،این غول تاریخ اندیشه ایستاده است بی مروری از هگل نمی توان مدعی درک یافتههاومتد شناخت مارکس شد .
بی برگشت به هگل یعنی کسی که جهان روندها و پروسه ها را در میابد و بی اعتباری دوقطبی های متافیزیکی مثل جبر واختیار ،علت ومعلول ،وحدت وکثرت و….را نشان میدهد نمتوان به درک کاملی از مارکس و تحولاتی که در تاریخ اندیشه ایجاد کرده است رسید .
اتفاقا بر خلاف برداشت اکثریت مخالفین ما دیالکتیک هگل کاملا صحیح است ،فقط نقطه عظیمت اوست که مشکل دارد ،بقول مارکس این اشتباه باعث شده است که دیالکتیک او روی سر بایستد،امّا مقدمتا به مرور مفهوم دیالکتیک برگردیم ،دیالکتیک چیست؟ :
“ديالکتيک يعنى علم قوانين عام حرکت – اعم از حرکت جهان خارج و يا تفکر انسانى، دو مجموعه از قوانين که در درونمايه يکسانند”
جهان خارج همان جهان واقعیست ،اما تفکر انسانی وقتی از درک قوانین عام حرکت فاصله بگیرد عملا با جهان خارج به تناقض میافتد وبر عکس ،وقتی که این قوانین عام حرکت را درک میکند “تفکر انسانی در درونمایه با جهان واقعی یکسان” میشود .
این نکته،یعنی شرایطی که درونمایهای یکسانی بین انچه در جهان خارج جاریست با انچه که در ذهن انسان وجود دارد ایجاد میشود ،بسیار پُر اهمیت است وعملا پاسخ روش شناسی نیچه تا هایدیگر را هم داده و این عقبگرد اندیشه بعد از انقلاب اکتبر را درهم میکوبد.
ابطال پذیری سِر کارل ریموند پوپر نیز به دلیل وجود همین واقعیت ابطال میشود.
پوپر مدعیست که علم ابطال پذیر است ،در مورد علم تجربی یعنی اطلاعات «ذهن» متکی به تجاربِ حق با پوپر است اینجور اطلاعات تجربی ما عموماابطال پذیرند ،اما اطلاعات علمی مربوط به قوانین عام حرکت مثلا معادلات نیوتون در زندگی روتین ما ،چه قبل از نیوتن و چه امروز وبعد از چهار صد سال وچه در قرنها قرن بعد برقرارندو ابطال نمیشوند .
دانش و برداشت ذهن ما از انچه که واقعا در طبیعت جاریست و وقتی که به قوانین آنها دست یافتهایم با واقعیت یکسان است !
دومجموعه از قوانین یک مجموعه در طبیعت و دیگری در ذهن ما وقتی به قوانین عام حرکت پی میبریم و بشناخت انها میرسیم درونمایهای یکسانی پیدا میکنند،ذهن ما در این شرایط عین ،خود عین میشود.
اینطوریست که دانش مارکس که قوانین عام حرکت سرمایه را کشف کردهاند در صورت تسلط ما به این قوانین ما را در کنار واقعیات نگه میدارندچرا که در این وضعیت ذهن ما عین واقعیت جاری ،عینی میشود .
اندیشهای که بر قوانین عام حرکت جامعهای موجود مسلط است ،ممکن است هزاران سوال داشته باشد ،،اما پاسخهایش به جهان واقعِ اتچ میشود.
ولی انبوه نظرات و پندارهای ذهنی و غیر علمی درست برعکس عمل میکنندو به فاصله گرفتن از واقعیات میافتند .
در قسمت بعدی متد تجرید و ضرورت کاربست انرا بررسی خواهیم کرد