* در یکقدمی سالگرد مرگ«دکترمحمد مصدق»، «رویانویسانِ نیمهِ اسفند» ( در دو کمپ مختلف) یا «آواز دلگیرِ فراق» سر می دهند و یا به «کوچه ناسراغ» می پیچند!
*مانده ام در حیرت این تقارن که مگر می شود همان روز که دکتر مصدق چهره بر «نقابِ خاک» کشید-«آنا آخماتوا» و «استالین» هم درست در همین روز( 5 مارس= 14 اسفند) با «چراغ و ستارهِ زندگی» وداع گفتند؟
* کُدگُشایی از این «تقارن عجیب» شاید کلید گشودنِ «رازواره مصدق» در تاریخ معاصر باشد چنانکه از این به بعد مجبور نباشیم «مثنوی ملی گراییِ مصدق» را یا در پس زمینه«مویه های پیروانش» و یا «بدگویه های ناپیروانش» بخوانیم!
*شایق ترین رهروِ «ملی گرایی بورژوایی» در میانه قرن بیستم، کسی نیست جز « ژوزف اِستالین»! در حصار این «ملی گرایی آهنین» چه شاعران که در کرانه « گریه و مرثیه» نشکستند، چه شاعران که به اتهام مشارکت در «تلاقی باران و گل سرخ» به گوشه خلوت نخزیدند! و یکی از این شاعران «آنا آخماتوا» بود.
*هر شاعری که از حریم «ملی گرایی استالین» می گذشت باید «خوابِ خوشِ واژه و استعاره» را تنها برای «شاعرانِ ملیِ روس» می دید و اگر شاعری مثلاً بر سر قبر «والت ویتمن» و یا «شکسپیر» فانوسی روشن می کرد باید ردِ پایش را بر « برف های سیبری» می جُست!
*همانطور که «ژوزف گیوتین» مخترع «گیوتین» است «ژوزف اِستالین» هم نوع خاصی از ملی گرایی ( با کاراکتر ضد امپریالیستی) را اختراع کرد که در نیمه قرن بیستم بر همه جهان (و از سال 1320 تا 1330 ) بر «سپهر سیاست ایران» سایه انداخت!
*ملی گرایی استالینی (در دهه بیست شمسی) می رفت که نفت و حکومت ایران را قبضه کند که ناگهان: « آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. او با اسب آمد» و آن مرد «احمد قوام» بود. قوام مخترع سیاست «موازنه منفی» بود. قوام مخترع دیپلماسی ایرانی (با تاثیرپذیریِ مساوی از غرب و شرق) بود. قوام آمده بود که نوعی موازنه سه گانه را در اتحادیه « ایرانی-غربی–شرقی» معماری کند و به همین دلیل در کنار «وزیران پروغرب» – سه تن از یاران استالین( در کمپ حزب توده) را به کابینه خود ملحق نمود!
*ملی گرایی استالینی( که جَعلِ سوسیالیسم به نفع ناسیونالیسم بورژوایی بود) چنان در «تفتیش و دلهره» پیش می رفت که اگر شاعری به مناسبت ساختن پلی یا سدی در فلان کرانه شوروی، شعری نمی سرود (مثل «آنا آخماتوا») محکوم می شد به دیدن «غروب ابدی بر مزار گمشدگان»!
*قوام با پیش بردن سیاست «موازنه منفی»( یکی به میخ و یکی به نعل) به شوروی امتیاز می داد و در عوض جواز سرکوب جنبش های متاثر از چپ را (که جغرافیای سیاسی کردستان و آذربایجان و گیلان را تعیین می کردند) از شوروی می گرفت. قوام سر به «بیابان موازنه منفی» گذاشته بود و خبر نداشت که تاریخ مصرف این «سیاست حیله گرانه» با حرکت جنبش های اجتماعی به طرف رادیکالیسم – سر آمده است!
*در اثنای به بن بست رسیدنِ موازنه منفیِ «احمد قوام» ناگهان « مرد دیگری آمد. او با ماشین پونتیاک آمد. او در طوفان آمد.» این مرد «محمد مصدق» بود. او موازنه منفی قوام را کنار گذاشت و در عوض، از سال 1328( یعنی در اوج شرایط انقلابی ایران) لیدریِ نوعی «ملی گرایی ایرانی» با محوریت جبهه ملی را به عهده گرفت.
* مصدق برای اینکه جلوی پیشروی ملی گرایی استالینی را (که اصلی ترین محرکِ جنبش اجتماعیِ چپ در ایران آن زمان بود)خنثی کند- محیلانه وارد میدان شد و پرچم «ملی گرایی خودمانی» را بالا گرفت! اما کاراکتر سیاسی مصدق چیزی فراتر از «ماموریت برای خنثی سازی ملی گرایی بلوک شرق» بود. او درست سه دهه قبل، همسو با بخش رادیکال بورژوازی مشروطه خواه- مطالبه محدود کردن شاه در مقابل «قانون اساسی مشروطه» را در دستور کار گذاشته بود اما «رضا شاه» جلوی عملی شدن این مطالبه را گرفته بود و حالا که پسر او قرار بود سلطنت کند، مصدق همان مطالبه را این بار در مقابل «پسر رضا شاه» عَلَم کرد.
*مصدق با دو پرچم به آتشفشان سال های زمامداری خود پا گذاشت؛ اولاً پرچم تبدیل «ملی گرایی روسی» به «ملی گرایی خودمانی»و دوماً پرچم دفاع از بخشی از مطالبات معوقه بورژوازی رادیکال مشروطه از طریق تحقق مطالبات مدنی.
*کاراکتر محمد مصدق در فریمی که پرچم دوم ( یعنی پرچم دفاع از مطالبات مدنی) را به دست داشت هنوز هم قابل ستایش است اما سویه دوم کاراکتر محمد مصدق، وقتی که پرچم اول را برای اختراع نوعی ملی گرایی موذیانه (برای خنثی سازی ملی گراییِ مذمومِ شوروی) برافراشته بود- ابداً قابل تقدیس نیست!
*همانطور که تبدیل «قُرآنِ رویِ طاقچه مادربزرگان ایرانی» به «قُرآن حکومتی»- صدها هزار قربانی به جا گذاشت، یحتمل اگر عکس روی طاقچه محمد مصدق را( که پرچم دوم را به دست دارد) پشت و رو کنیم و از کاریزمای عکسی که پرچم اول را به دست دارد برای معماری یک «حکومت ملی» (در آینده نزدیک) استفاده کنیم – از این حکومتِ ملی معجزه ای بهتر از «معجزه حکومت خمینی» نخواهیم دید؛ به این دلیل ساده که «آیت الله خمینی» در جشن هوراکشانی که نهضت آزادی و جبهه ملی برای رونماییِ وی ( در سال 57) تدارک دیده بودند به رهبری حکومت دینی رسید و از این پس ( که حکومت دینی در یکقدمی پر کشیدن به دیار باقی است) هر «مدعی ملی گرا» که بخواهد «پرچم اول مصدق» را برای معماری یک «حکومت ملی» روی سر ببرد قبل از آن باید جوابگوی کیفرخواستی باشد که در بندِ اول آن آمده: نشاندن «مهر نحس خمینی بر طالع تاریخ معاصر»!
*«آنا آخماتوا» از شاعران قربانی بر صحنِ سیاهِ ملی گرایی شوروی- مرثیه ای دارد در لعنِ «طلایِ ملی گرایی»:
«عسلِ وحشی» بوی آزادی میدهد/خاک بوی خورشید/«دهان زن» بوی بنفشه/ و «طلا» هیچ عطری ندارد/ «بوی آب» بویِ میخک است/ «بوی سیب» بوی عشق/ اما خون، فقط «بوی خون» میدهد…
*بیائید فرض کنیم که «شفیعی کدکنی» شعر «مرثیه درخت» را در سوگ دکتر محمد مصدقی نوشت که همسو با جنبش مدنی دهه بیست شمسی- چند گام مهم برای عملی شدن «لایحه قانون کار و تشکیل بیمههای اجتماعی»، «قانون بازنشستگی کشوری»، «اصلاح قانون مطبوعات»، « القا عوارض در دهات» و…برداشت:
…من اولین سپیده بیدار باغ را/ آمیخته به «خون طراوت»/ در خواب برگ های تو دیدم/ من اولین ترنمِ «مرغان صبح» را/ … در گل افشانی تو شنیدم…