ناصر شیشه گر سالهاست که به ترجمه اشتغال دارد. وی بعضی از نوشته های منصور حکمت را هم به زبان سوئدی ترجمه کرده است. در ماه مه امسال کتاب تاریخ صدر مسیحیت نوشته انگلس به ترجمه او منتشر شد. شهاب بهرامی درباره این کتاب با او به گفتگو نشست که خلاصه ای از آن را در اینجا ملاحظه می کنید.
چطور شد که به صرافت ترجمه تاریخ صدر مسیحیت نوشته انگلس افتادید؟ آیا ضرورت خاصی را در این مقطع احساس میکردید؟
قصد من از انتشار این کتاب کلا تقویت جنبش کمونیسم کارگری در شرایط فعلی بود با روایت کردن تاریخش و همینطور روشن کردن بعضی از موانع اساسی در راه پیروزی این جنبش. مطالعۀ این تاریخ برای فعالان جنبش ما همیشه آموزنده است.
از طرف دیگر، اسلام در ایران به ته خط رسیده و تکلیفش روشن شده. در این مورد شاید ما احتیاج زیادی به کار نقد و آگاهگری نداشته باشیم. اما مسیحیت با وجود جنایاتی که در گذشته و رسواییهائی که در دوره معاصر به بار آورده هنوز هم ایدئولوژی رسمی اتحادیۀ اروپا و حکومت آمریکا است و تمام این قدرتها با امکانات مالیشان برای رونق و ترویج اش تلاش میکنند. تقویت دین که اساسا دلایل و منافع اینجهانی برای این قدرتها دارد تا حدی راه را برای رشد مسیحیت هنوز باز گذاشته. در ایران هم از میلیونها نفری که به اسلام پشت کرده اند بعضا عده ای به مسیحیت رو آورده اند. ترجمۀ این مطلب سوای جنبههای روشنگرانه اش نوعی تسویه حساب با مسیحیت در ایران هم بود که سابقه اش به زمان ساسانیان می رسد.
سوای همۀ اینها، اصولا روایت هر تاریخی ارزشی قائم به ذات دارد و شاید از ضرورت خاصی هم تبعیت نکند. اما کلاً فکر میکنم که ضرورت ترجمه آثار مارکس و انگلس به فارسی تابع زمان نیست و از مقتضیات مقطعی جنبش کمونیستی ناشی نمی شود.
شما برای ترجمه مقاله انگلس از سه منبع استفاده کردید. فایده این کار چه بود؟
اصولا هر ترجمهای در نهایت حامل تعبیر مترجم آن از متن اصلی است و علت اینکه از یک نوشتۀ معین ترجمههای مختلفی داریم همین است. آن دو ترجمه انگلیسی هم که من از آنها استفاده کردم با هم فرق دارند. ترجمه پروگرس با اینکه دقیقتر و وفادارتر است ولی در دو سه مورد با متن اصلی فرق دارد. از طرف دیگر کسی که مطلب را از زبان واسطه به فارسی ترجمه می کند، یعنی از روی ترجمه ترجمه می کند، در واقع تعبیر خودش از تعبیر مترجم اول را به ما عرضه می کند! به این ترتیب ترجمه ای که ما می خوانیم لااقل در بعضی جاها از متن اصلی دور شده. به نظر من هر اثری را ترجیحا باید از متن اصلی ترجمه کرد تا غلطهای ترجمهای به حداقل برسد و سبک نگارش نویسنده هم حفظ بشود. اما مواردی هم پیش می آید که جمله اصلی را می شود چند جور تعبیر کرد. مخصوصا وقتی که یک کلمه چندپهلو باشد. در این گونه مواقع مراجعه به ترجمه های دیگر کمک می کند که راه را پیدا کرد.
شما به سبک اشاره کردید. ما به چند نوع سبک نگارش در این کتاب برمی خوریم. چرا نثر این کتاب یکدست نیست؟ این تفاوتها از کجا ناشی می شوند؟!
خوب این به خاطر این است که ما به زمانهای مختلفی سفر می کنیم. یعنی در پیشگفتار کتاب تاریخ گذشته به زبان امروزی و به قلم مترجم روایت می شود. اما مقاله انگلس که در زمان ناصرالدین شاه نوشته شده نثری نزدیک به همان دوره را می طلبید. از طرف دیگر انگلس در مقاله اش قطعاتی از دو کتاب خیلی قدیمی را نقل می کند که هر دو در حدود دوهزار سال قبل نوشته شده اند. طبعا این قطعات هم سبک دیگری دارند که با نثر زمان قاجاریه یا امروز فرق می کند. من قطعات مکاشفه یوحنی را از ترجمه فارسی انجیل نقل کرده ام. ساختار جملاتش به فارسی قدیم شبیه است و به لحاظ اینکه کتابی دینی است کلمات عربی بیشتر دارد. ولی کتاب لوسیان ادبی است و در قطعاتی که من ترجمه کرده ام روی ساختمان جمله ها کمتر کار شده و در عوض کلمات فارسی بیشتر دارد چون کلمات عربی تازه ششصد سال بعد از آن وارد فارسی شده.
شمافقط مقاله انگلس را ترجمه نکرده اید بلکه به این بهانه کتاب کوچکی هم نوشته اید! شاهد این مدعا هم پیشگفتار نسبتا مفصل و طولانی کتاب است. اهمیت این پیشگفتار برای خوانندگان کتاب در چیست؟ غیر از این می خواستم این را هم بپرسم که اصولا اهمیت اساسی خود مقاله انگلس چیست؟
من پیشگفتار و یادداشتهای آخر کتاب را اساسا در ارتباط با مقاله انگلس تهیه کردم و ایده آن هم از محسن ابراهیمی بود. در واقع سه قسمت کتاب درهم تنیده شده و میشود گفت که قسمت اول و سوم حکم پوست و گوشت را برای اسکلت دارد. غرض هم این بود که مقاله انگلس برای طیف وسیعتری از خوانندگان و علاقمندان روشن و قابل درک باشد. بنابراین اهمیت این پیشگفتار کلا از اهمیت خود مقاله ناشی می شود.
محور مقاله تاریخ پیدایش و تکوین دین مسیحیت است و انگلس این پدیده را به صورت یک جنبش اجتماعی بررسی میکند و برای روشن کردن یک رشته موضوعات متنوع تاریخی و اجتماعی آن را با جنبش کمونیستی مقایسه می کند. این مطالب به غیر از اهمیت و ارزشی که می تواند برای علاقمندان به تاریخ یا دانشجویان و محققان رشته دین داشته باشد برای کمونیستها هم مسئله روز است و می شود از آنها استنتاجات مهمی کرد.
مثلا یکی از آن مسائل اساسی ای که مقاله مطرح میکند خصوصیات جنبشهای توده ای و اجتماعی است که شرح جنبشهای توده ای آلمان در قرون وسطی که در پیشگفتار آمده به همین مسئله ربط دارد. جنبش توده ای در واقع آش درهم جوشی از انواع جنبشهای اجتماعی و عناصر و طبقات است، درست مانند خود اجتماع. و این جنبشها و طبقات با اهداف و شعارهای گوناگون خودشان در جنبش توده ای شرکت می کنند و سعی می کنند آن را به سمت مطلوب خودشان ببرند. از اینجا نتیجه می شود که یک جنبش توده ای که یکدست باشد و تمام نیروهایی که در آن شرکت دارند آمالشان یکی باشد وجود خارجی ندارد. جنبش توده ای یک جنبش همگانی است که نشان می دهد جمع بزرگی در جامعه لااقل در یک موضوع بخصوص با هم به توافق رسیده اند و منافعشان همسو شده.
مسئله دیگری که در این مقاله مطرح شده وجود فرقه گرایی در جنبشهای اجتماعی ا ست. اتفاقا انگلس در این کتاب توضیح می دهد که انترناسیونال اول اصول عقیدتی یکدستی نداشت و طیفهای گوناگونی از کمونیستها و حتی آنارشیستها در آن با هم فعالیت می کردند. منتها به نظر من اشکال کار در اینجا است که هیچ آدم فرقه گرایی نمی داند که فرقه گرا است، درست مانند آدم حسود یا خودخواهی که به این خصوصیت خودش آگاه نیست. متاسفانه هیچ راهی هم وجود ندارد که به کسی فهماند که فرقه گرایی مانع بزرگی در مقابل مبارزه متحدانه نیروهای جنبش کمونیستی است و در واقع تیر زدن به پای خود است.
مسئله دیگر نقش رهبران در جنبشهای اجتماعی است که ما باز در پیشگفتار دو نمونه اش را شرح دادیم و انگلس خودش چند نمونه دیگر را ذکر کرده که مشابه آنها در جنبش کمونیستی کارگری ایران هم فراوان بوده. رهبرانی مثل کولمان و لوتر و خمینی را با مونتسر و حکمت و اسپارتاکوس و لنین و کاسترو مقایسه کنید تا به نقش تعیین کننده رهبران جنبشها در تحولات اجتماعی پی ببرید. مهمتر از همه اینکه مردم آزادیخواه خیلی باید قدر رهبران انقلابی شان را بدانند.
سوای این جور مطالب دهها مسئله دیگر هم در کتاب آمده. مثلا انگلس در حاشیه به علل عقب ماندگی ایران و کشورهای عربی هم می پردازد. از اینجا نتیجه می شود که علت اینکه ایران به مدت بیست و دو قرن در مناسبات فئودالی درجا زد یا اینکه چرا سه تحول بزرگ سیاسی در ایران ظرف همین صد سال گذشته، یعنی انقلاب مشروطیت و بعدش وقایع سالهای بیست و بعد هم انقلاب سال 57، منجر به پیشرفت جامعه ما نشد این بود که در هیچکدام از این تحولات مناسبات اقتصادی در جامعه ما دست نخورد و تغییری نکرد. موضوع دیگر اینکه یونانیان بودند که برای اولین بار در تاریخ مرزهای ملی و چهارچوبهای فرهنگی را شکستند و برده کردن انسان را تقبیح کردند. اصل آزادی و حرمت فرد و برابری انسانها و وحدت نوع بشر و ایده جامعه جهانی که اساس کمونیسم و انترناسیونالیسم را می سازند، پایههای فکری و فلسفی شان، همه از اندیشه های رواقی سرچشمه گرفته و الی آخر.
در پیشگفتار گفته اید که انگلس تلاش می کند تاریخ ۳۰۰ سال اول مسیحیت را که با تاریخ مسیحیت از قرن چهارم به بعد فرق دارد به عنوان جنبشی رادیکال و توده ای توضیح بدهد تا دین. جنبشی که با شور واشتیاق به مبارزه برای رسیدن به دنیایی بهتر تلاش میکرد. این تبیین برچه مبنایی استوار است؟ شما چه تعبیری از آن دارید؟
علم شدن امپراتوری روم متضمن جنگهای بیوقفه و سرکوبهای گسترده و قلع و قمعهای بیشمار بود. فتوحات روم ظرف 150 سال هم مناسبات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را در ایالات ضمیمه شده به روم تغییر داد و هم اینکه باعث شد که در مناطق فتح شده مناسبات اجتماعی قبلی ازهم بپاشد و توده های میلیونی مردم خانه خراب بشوند و به اسیری و بردگی دربیایند. این توده هاکه تحت آن شرایط از ستم امپراتوری روم به تنگ آمده بودند و از آن بیزار بودند در مقابل سرکوب حکومت مقاومت میکردند. بطوری که کار امپراتوری از صبح تا شب شده بود سرکوب اعتراض و مخالفت توده ها و خواباندن شورش در ولایات. جنبش مبارزه با سرکوبگری روم در واقع بیشتر از صد سال ادامه داشت.
در چنین شرایطی بود که مسیحیت به صورت پوشش عقیدتی این جنبش توده ای ضد رومی ظاهر شد. یعنی تبدیل به پرچم «زحمتکشان و گرانباران» و اکثریت جامعه در اعتراض به آن سرکوبها و برده شدنها و ذلتها و مشقتها شد. برونو باوئر قبلا ثابت کرده بود که روایت کلیسا از پیدا شدن مسیحیت و اینکه مسیحیت از یهودیت مشتق شده و در فلسطین به وجود آمده و با احکام دینی و اسطوره های حاضر و آماده اش از آنجا به اروپا و جاهای دیگر گسترش پیدا کرده کاملاً باطل است. بلکه مسیحیت در خود روم شکل گرفته و از نظر ایدئولوژیک مخلوطی از فلسفه های یونانی و الهیات ایرانی و یهودی است. در این مقاله انگلس پیدایش مسیحیت اولیه را از جنبه علت و معلولی آن می بیند. یعنی ارتباط این ایدئولوژی دینی را با آن جنبش ضد رومی میشکافد و شکل گیری این ایدئولوژی را در متن همان اعتراض اجتماعی و تاریخی ای که گفتم توضیح می دهد و به طور خلاصه مشخصات و اجزای روکش فکری آن جنبش توده ای را شرح می دهد. انگلس حتی کتابهای تورات را هم با اوضاع اجتماعی یهودیان در دوره های مختلف تاریخی توضیح میدهد. به این ترتیب بود که مسیحیت توانست آن جنبش را زیر کنترل خودش دربیاورد.
انگلس نشان میدهد که بیشتر از سیصد سال طول کشید تا اصول عقیدتی و احکام دینی و اسطوره های مسیحیت قوام بگیرد و جا بیفتد. اما مسیحیت بعد از طی کردن این دوره اولیه تبدیل میشود به جریانی در خدمت حفظ مناسبات برده داری و فئودالی و اساسا سدی در مقابل تغییرات اجتماعی. در واقع همدستی واتیکان با فاشیسم موسولینی در دوره معاصر ادامه همان راهی بود که از مجمع روحانیان نیقیه در سال 325 شروع شد.
این را هم بگویم که با وجود اینکه مکاتب فکری و ایدئولوژیک در دنیا کم نبوده اما قاعده کلی این بود که جنبشهای توده ای و انقلابها اساسا در قالب دین و اهداف لاهوتی ظاهر می شدند. چون بهترین جایی که می شد منافع اقشار و طبقات مخالف با حکومتها را قایم کرد پشت همان الفاظ دینی بود. خاصیت دیگر این پوشش آن بود که برای آن اهداف و خواسته ها قدرت بسیج در جامعه فراهم میکرد چون دین در جامعه جا افتاده بود و رسمیت داشت. اولین بار در انقلاب 1789 فرانسه بود که این پرده استتار کنار رفت و جنبش با اسم و رسم و ماهیت طبقاتی خودش ظاهر شد. از آن زمان به بعد قایم شدن جنبشهای اجتماعی پشت دین کنار رفت. همین قاعده در مورد تاریخ ایران هم از پیدایش اسلام تا زمان قاجاریه صدق می کرد و اولین بار در انقلاب مشروطیت بود که خواستهای طبقه بورژوازی بدون پنهان شدن در پوشش دین مطرح شد.
پس چطور شد که در سال 57 خمینی و اسلام در راس انقلاب قرار گرفتند؟
من گفتم که در طول تاریخ انقلابها مجبور بودند که در قالب دین ظاهر بشوند. ولی بعد از اولین انقلاب بورژوایی در دنیا این اجبار و ضرورت از بین رفت. در همان سالی که می گوئید به غیر از ایران در افغانستان و فیلیپین و نیکاراگوئه هم انقلاب شد. و در حدود سی سال بعد از آن هم انقلاب در کشورهای عربی را داشتیم. هیچکدام از این انقلابها رنگ و بوی دینی نداشت. نه آن موقع در افغانستان و نه حتی سالها بعد در کشورهای عربی.
خواستهای عمومی جامعه ما هم در سال 57 هرگز در قالب دین مطرح نشد و انقلاب هم مطلقا خصوصیات اسلامی نداشت. در جنبش توده ای آن سال همه گونه نیرو حضور داشت و طبعا نیروهای مذهبی هم با خواستهای اسلامی شان در آن جنبش شرکت داشتند. ولی اینطور نبود که خواستها و شعارهای آن انقلاب «پیش به سوی گذشته» و «ایجاد حکومت اسلامی» باشد! اگر اینطور می بود که تمام نیروهای شرکت کننده در جنبش را فراری می داد! صرفنظر از این نیروهای شرکت کننده در آن انقلاب چه احتیاجی به این داشتند که در پوشش دین ظاهر بشوند یا اصولا چه ضرورتی برای این کار بود؟
خیر. ماجرای اسلامی کردن آن انقلاب از جای دیگری مایه می گرفت. اصل قضیه این بود که حکومت آن دوره یارای درهم کوبیدن انقلاب و جلوگیری از پیشروی و قدرتگیری چپ را نداشت. خوب، در آن شرایط راه چاره برای بورژوازی چه می توانست باشد؟ سوال سرنوشت ساز برای قدرتهای دخیل در ماجرا که در کنفرانس گودالوپ دور هم جمع شدند این بود که کدام نیروی اجتماعی می تواند انقلاب را بخواباند و چپ را هم مغلوب و زمینگیر کند. بهترین وسیله در دنیا برای این منظور اسلام سیاسی بود.
فکر نمیکنید که مطالب این کتاب ممکن است تاییدی بر الهیات رهائیبخش تعبیر بشود و عده ای با توجه به نمونه هایی که در این کتاب آمده فکر کنند که جنبشهای دینی هم می توانند طرفدار رهایی زحمتکشان باشند…؟
راستش سوسیالیسم کشیشی حتی در قرن نوزدهم هم وجود داشته و در مانیفست کمونیست هم نقد شده. اتفاقا در این کتاب هم انگلس از لامنه اسم برده که سردمدار سوسیالیسم مسیحی بوده و نقد این جریان هم در کتاب آمده. ولی الهیات رهائیبخش با توجه به مخالفتش با فقر و امپریالیسم و دیکتاتوری و این گونه چیزها به نظرم در ردیف سوسیالیسم بورژوایی جا میگیرد. البته من به نیت فردی اشخاص شک ندارم. کشیشهائی که عبای کشیشی را کنار گذاشتند و سوسیالیست شدند کم نیستند. البته ضرب المثلی هم در اروپا داریم که عکس این را میگوید. در جوانی سوسیالیست، در پیری مومن! پس اسباب کشی اشخاص از جنبشی به جنبش دیگر اصلا تعجبی ندارد.
اما وقتی که نیت کشیشها مانند دو نمونهای که گفتم به صورت حرکت اجتماعی درمیاید دیگر باید واقعا به آن شک کرد. در همین ایران کم نداشته ایم جریانها و اشخاصی مثل خداپرستان سوسیالیست و طالقانی و آرمان مستضعفین یا شریعتی و مجاهدین خلق را. خوب نتیجه اش چه بود؟ حالا برسیم به الهیات رهائیبخش. اصل قضیه این بود که در سالهای 1960 حرمت و اعتبار و رواج سوسیالیسم بخصوص در کشورهایی که فقر و ستم بیداد می کرد آنقدر بالا بود که حتی عده ای از کشیشها هم الفاظ چپ را به کار می بردند و در کشورهای آمریکای جنوبی حتی بخشی از کشیشهای کاتولیک از مبارزه مسلحانه ضد امپریالیستی سازمانهای چپ پشتیبانی می کردند.
وقتی که خوب نگاه می کنیم می بینیم که اولا حرکت این کشیشها با تعالیم انجیل کاملا تضاد داشت چون قرار بود که «زحمتکشان و گرانباران» طعم عدالت اجتماعی و رفاه را در آن دنیا بچشند و پاداش ببینند نه در این دنیا. پس جد و جهد کشیشها در این دنیا برای چه بود؟ ثانیا انگلس در این مقاله ثابت میکند که مسیحیت فعلی تازه در قرن چهارم و بر اساس منافع امپراتوری روم ساخته و پرداخته شده و هیچ ربط و شباهتی به مسیحیت اولیه ندارد. در واقع همین مسیحیت واتیکانی است که اساس الهیات رهائیبخش را می سازد. حالا چگونه می شود که از مبانی ارتجاعی این مسیحیت برداشتی انقلابی یا انسانی کرد؟! این از جنبه عقیدتی قضیه. از نظر عملی هم اگر این کشیشها واقعا به سوسیالیسم باور داشتند چرا برای فعالیت سوسیالیستی نرفتند و عضو احزاب چپ نشدند؟ بنابراین خطاست که الهیات رهائیبخش را به گرایش مساوات طلبانه مسیحیت دو هزار سال قبل تشبیه کنیم. این پروژه در اصل کاملا سیاسی و برسر منافع زمینی در زمان خودش بود، درست مثل پروژه اسلام سیاسی در زمان ما. حرکت این کشیشها در واقع از یک طرف ناشی از مخالفت شان با قشر اشرافیت روحانی در واتیکان و تلاش شان برای بیرون آمدن از زیر سلطه آنها و طرف حساب شدن با حکومت کشورهای خودشان بود و از طرف دیگر محدود کردن استثمار توده ها و چپاول منابع ملی توسط امپریالیستها به نفع بورژوازی کشورهای خودشان و از یک طرف هم محدود کردن دامنه تبلیغات و رشد چپ به بهانه شریک بودن در مبارزه آنها. در واقع اینها بودند که برای رسیدن به هدفهای خودشان داشتند از چپ سواری می گرفتند. تازه همین چپ سنتی ما هم با تبلیغاتی که برایشان کرد به آنها کم سواری نداد. همراهی کشیشها با چپها اساسا برای این بود که بتوانند رهبری جنبش ستمدیدگان را خودشان به دست بگیرند و آن را در مسیر دلخواه خودشان بیندازند. البته ظرف بیست سال هم آن مبارزه مسلحانه و هم کشیشهای طرفدارش از صحنه خارج شدند. اساسا به خاطر اینکه تاچریسم به کمک ریگانیسم برای مقابله با گسترش نفوذ چپ آمدند و نظامیان دیکتاتور را از جلوی صحنه دور کردند و به جای آنها نظام دمکراسی پارلمانی را در آن کشورها پیاده کردند. با این تاکتیک به مبارزه چریکی در آن کشورها خاتمه داده شد و به این ترتیب بساط الهیات رهائیبخش هم جمع شد. خلاصه اینکه اگر ظهور حضرت مسیح در عصر ما امکان داشته باشد آن وقت انقلاب رهائیبخش دینی هم امکان پذیر خواهد بود!
آیا منبعی مارکسیستی مانند این کتاب درباره اسلام هم داریم؟
البته این کتاب بیشتر سرنخهای اصلی برای تحقیق و تفحص در زمینه مسیحیت را می دهد اما در مورد اسلام قضیه پیچیده تر و سخت تر است. چون اولا که در زمان خلافت عمر حکم اسلام به سادگی این بود که هر نوشته ای را که با خط حکومتشان خوانایی ندارد بسوزانند. علت تکه پاره شدن اوستا و نابود شدن هزاران کتاب دیگر فارسی هم از اینجا ناشی می شود. ثانیا تولیداتی هم که در این زمینه در دانشگاه شرق شناسی مسکو انجام شده، از جمله کتاب آقای پطروشفسکی، متاسفانه تحت تاثیر اختلاف نظر جناحهای حزب کمونیست اتحاد شوروی بوده، مخصوصاً زیر نفوذ آن جناحی که طرفدار سوسیالیسم در یک کشور بود و اسلام را نیروئی مترقی می دانست و به کمونیستهای جهان سومی اتحاد با بورژوازی ملی را تجویز می کرد. ثالثا در نوشته های مارکس و انگلس فقط اشاراتی هرچند کلیدی ولی گذرا به اسلام پیدا می کنیم. مثلاً در همین کتاب هم انگلس فقط در زیرنویس مقاله اش به اسلام اشاره کرده. رابعا تحقیقاتی که در سالهای اخیر در اروپا و جاهای دیگر شده بیشتر ملاحظات سیاسی و تعصبات فکری را منعکس می کند تا تحقیقی علمی را. شاید باورتان نشود ولی عدهای از محققان فرانسوی اخیرا به این نتیجه رسیدهاند که اسلام را یهودیان تولید کرده اندتا یهودیت را در بین عربها اشاعه بدهند!
خلاصه اینکه پاسخ منفی است و این کار همت جمعی را می طلبد که سوای بررسی آثار منتشر شده در قرن هژدهم و نوزدهم در این زمینه در منابع قدیمی یونانی و لاتین و عربی هم مستقلا کندوکاو کنند.
فکر میکنید که کلا چه آثاری از مارکس یا انگلس لازم است که ترجمه بشود؟ خودتان حالا ترجمه دیگری در دست دارید؟
اولا باید بگویم که انتشار این کتاب به لطف و تشویقها و حمایتهای بیدریغ دوست گرامی ام فاتح بهرامی ممکن شد و ایشان اصرار زیادی دارد که من به ترجمه همین نوشته اکتفا نکنم. ثانیا باید یادآوری کنم که ترجمه آثار مارکس و انگلس فقط به ضرب زبان ممکن نیست بلکه مستلزم مدتها تحقیق و مطالعه درباره خود موضوع و آشنایی با زمینه های تاریخی و اجتماعی نگارش آنهاست. نمونه اش ترجمه کاپیتال است که مترجم فاضل جمشید هادیان 25 سال از عمر خود را صرف آن کرد. البته من چند ترجمه ناتمام از سالهای قبل دارم که اگر بخواهم کار دیگری از این دست بکنم قاعدتا باید یکی از آن کارهای نیمه کاره را بردارم و تمام کنم.
خوشبختانه انتشارات پروگرس در زمان فعالیتش گلچینی از نوشته های مارکس و انگلس را درباره بعضی موضوعات فراهم کرده بود، مثل دین و ادبیات و غیره. به نظرم ترجمه این نوع منتخبات مخصوصا درباره اسلام کار مفیدی است. اما آرزوی خودم این است که روزی جمعی همت کنند و دایره المعارفی از مارکسیسم به فارسی تالیف کنند تا با مراجعه به آن همه به راحتی بتوانند با دیدگاهها و مفاهیم بنیادی مارکسیسم آشنا بشوند.*
انترناسیونال 823