“به امید پیروزی” به شیرین شمس- یاشار سهندی

اولا به سهم خودم بسیار متشکر و ممنونم از شما و دیگر همکارانتان در تلویزیون کانال جدید که با توجه به امکانات فنی، تا آنجا که توانستید به بهترین وجهی چند روز آخر دادگاه حمید نوری را پوشش تلویزیونی دادید.
من نیز به عنوان یک دادخواه نظاره گر آن بودم که چگونه یک سمبل از جنایت وسیع جمهوری اسلامی به محاکمه در پیشگاه جامعه کشیده شد؛ و همگان نظاره گر این بودند که این شدنی و ممکن است که جنایتکاران به محاکمه کشاند، و پیامی بود به ریز و درشت کارگزاران جمهوری اسلامی که سرنوشت محتوم شان را به چشم ببینند. بی شک جشن دادخواهی چون خار در جگر جلادان اسلامیفرو رفت و ایشان را دچار خفقان و ترس شدیدی کرده؛ که شادی یعنی مرگ ایشان.
اما آنچه من را بیشتر وادار کرد که این یادداشت را خطاب به شما بنویسم وعده “به امید پیروزی” درست و شدنی شما به مصاحبه شوندگان دادخواه بود.
برادر من نیز در سال 61 به دست جمهوری اسلامی به قتل رسید.
مانند رفتاری که با بسیاری خانواده ها کردند، با ما نیز تماس گرفتند میخواهند آزادش کنند، به زندان مراجعه کنید. اول صبح، ساعت 8 بود که این پیغام به ما رسید.
مادر از من خواست بروم دنبال پدرم. من به سرعت خودم را به مغازه پدرم رساندم. نرسیده به مغازه پدر یکی از همشهریان جلوم را گرفت و من را کناری کشید و خبر هولناکی را بی مقدمه به من داد: دیشب سه نفر اعدام شدند برادر شما هم بوده. بلافاصله این را دوباره مطرح کرد، اینبار اما سوالی. من هاج و واج نگاهش کردم. جوابی نداشتم. چه می بایست میگفتم. باورم نشد.
یک دفعه حس کردم همه شهر خبر دارند. به نظرم رسید فضای شهر کوچک ما یک جور دیگر بود. در شهرهای کوچک خبرها زود پخش میشود. وقتی به پدرم گفتم باید برای آزادی برادرم برود زندان، ناباورانه نگاهم کرد. وقتی مغازه را می بست جمعیتی کوچکی پشت سرمان بودند و هیچی نمی گفتند. پدرم کاملا پریشان بود. شاید او هم شنیده بود و به من نمی گفت. در برگشت به آن همشهری دوباره برخوردم پرسید: حقیقت دارد؟ با سر تایید کردم. و او تسلیت گفت.
به خانه که رسیدم، برادر دیگرم آماده میشد که با پدرم راهی شود. خبر دردناک را به او گفتم. نگاهش یخ زد.
مادرم دستپاچه بود. آتش به جان سماور انداخته بود تا چای تازه دمی آماده سازد، برای پذیرایی از پسر که یکسالی بود در زندان بود. زمانی نگذشت برادر و پدرم برگشتن. من سریع خودم را رساندم به در حیاط. در آهنی حیاط را باز کردم. نه من چیزی گفتم و نه آنها. نگاهشان، بعد سر پایین انداختن شان حاکی از همه چیز بود.
مادرم روی بالکن که به انتظار دیدار پسرش بود وقتی دید نه تنها همراه ایشان نیست بلکه پدر و برادرم کاملا غمزده هستند، فهمید. جیغی کشید و قبلا از اینکه بیفتد برادرم خودش را به او رساند. فریاد میزد:” بگو چی شده؟” گفتن نداشت. همه چیز معلوم بود.
در مراسمی کوچکی درخانه، فردای آنروز به یاد بود برادرم برگزار شد. یکی از بچه های محل قدیمی مان، که اصلا انتظار دیدن اش را در آن شرایط و در این مراسم نداشتیم و بیشتر از آن اصلا انتظار رفتاری متفاوت از دیگران از او نداشتیم. آمد و یک یک ما را در آغوش کشید. تسلیت نگفت. تنها یک چیز گفت: ” به امید پیروزی”
طنین این حرف و امیدی که در این کلام بود باعث گردید مرگ این چنین سخت برادر، برای من یکی قابل تحمل تر شود. و تکرار آن توسط شما این خاطره را برای من زنده ساخت.
این روزها دلم برای مادرم تنگ شده.کاش بود و شاهد این بود که چگونه قاتلان به دام می افتند. باور نداشت. میگفت به عمر من قد نمی دهد. متاسفانه این جور شود او رفت و این روزها را شاهد نبود.
به امید پیروزی؛ امیدی بوده که دادخواهان را در همه این سالها سر پا نگهداشته و نیز اینکه این امید را هیچ حکومت جلادی نمی تواند از مردم بگیرد. این امید، امید به پیروزی نقطه شکست همه حکومتهای دیکتاتور و جلاد است.جمهوری اسلامی بهیچ وجه از این قاعده استثناء نیست بلکه نظاره گر این است که چگونه فردای پایانش آغاز شده.

اینرا هم بخوانید

اول مه، جشن توده های عظیم مردم- یاشار سهندی

کارگر کمونیست ۸۲۶ صدا و سیمای رژیم اسلامی سرمایه، بخشی از کنگره موسوم به “بزرگداشت …