داستان زندگی عاطفه زنی از آذربایجان که ضد زن بودن این نظام را تجربه کرده است

برگرفته شده از صفحه فیسبوکی کمیته آذربایجان حزب کمونیست کارگری

نامه يك زن جوان به اسم عاطفه از آذربايجان بدست ما رسيده است كه براى اولين بار در اين صفحه منتشر ميشود:


من عاطفه از آذربایجان هستم. ۳۵ سال سن دارم. در روستایی در نزدیکی تبریز به دنیا آمدم. فقط تا کلاس چهارم ابتدایی درس خواندم. من چون به اصطلاح خوش بر و رو بودم و علاقه زیاد به خواندن آواز و موزیک داشتم، پدرم فکر میکرد که ″سر و گوشم می جنبد.‶ همیشه با مادر بحث میکرد این دختر را باید زودتر شوهر دهیم. او ناموس ماست و مبادا بی آبرویی شود. دوست مدرسه ای داشتم که مارال نام داشت. خانواده او سخت گیر نبودند. او همیشه ترانه های جالب ترکی را برایم میآورد و من هم آنها را زیر لب میخواندم. عاشق ترانه آیریلیق بودم. صدای خوبی داشتم و این هم خود بلای جانم شده بود. سیزده سالم بود که به زور به همسری دوست پدرم در آمدم که ۴۰ سال سن داشت و همسرش بخاطر بیماری سرطان درگذشته بود. اسم او حسین بود. بقول مردم آدم شریف و باآبرویی بود ولی برای من همسری خشن و نا مهربان. او از همسر اولش دو دختر یازده ساله و هشت ساله داشت.
من در چهارده سالگی بچه دار شدم و یک پسر به دنیا آوردم و اسمش را گذاشتند رحمت. یکباره صاحب سه فرزند شده بودم و مسولیتشان به دوشم بود. با دختر یازده ساله یعنی دختر همسرم همبارزی بودیم. او مدرسه میرفت و وقتى برمیگشت من به بهانه کمک کردن همراه او درس میخواندم. با هم غذا درست میکردیم. با هم میخواندیم. بچگی ام را با او و کم کم با دختر دیگر همسرم مهربان سر میکردم. شوهرم میترسید من جایی بروم. یک روز یک لچک سیاه برایم خرید و وقتی سرم کردم با نگرانی به من نگاه کرد. گفت سیاه برای تو خوب نیست تو صورتت خیلی سفید است و چشمات سیاه و درشت و مرد ها وسوسه میشوند. بعد از آن همیشه برایم لچک خاکستری میخرید. آنقدر بد دل بود نمیگذاشت جایی بروم. یکروز مدرسه دختر بزرگم من را خبر کردند. وقتی به مدرسه رفتم گفتند باید مادرش بیاید. گفتم من همسر پدر مهری هستم. با تعجب نگاهی کردند و پج پچ کنان گفتند. بسیار خوب سر او شپش دارد باید تمیز کنید.


نگران به منزل رفتم. نمیدانستم چه کنم با مادرم تماس گرفتم او به منزلمان آمد و موی مهری را کوتاه کرد و تمیز کرد. بعد از مدتی همسرم به خانه آمد و گفت در ورامین کار پیدا کرده و باید برویم آنجا از اینکه حتی از دیدن مادرم محروم میشدم ناراحت بودم. به ورامین رفتیم. من زبان فارسی را خوب می فهمیدم ولی صحبت کردن برایم بسیار مشکل بود چون با کسی فارسی صحبت نکرده بودم. در انتهای یک باغ که همسرم آنجا کار گرفته بود دو اطاق آلونکی برای زندگی به ما داده بودند. روزها هم میرفتم به خانم آقا در کار خانه کمک میکردم و پولی میگرفتم.


اوائل زندگی برایم خیلی سخت بود. نه جایی را بلد بودم و نه حق رفتن به جایی را داشتم. حتی بخاطر زبان نمیتوانستم با یکی سرکوجه و در مغازه کنار دستی باغ حرفی بزنم. خانم آقا برایم مینوشت که چه میخواهد من هم به بقال سر کوچه میدادم. دیگر جای دیگری هم اجازه نداشتم بروم. خانم آقا خیلی مهربان بود. وقتی گفتم من به آواز و موزیک علاقه دارم برایش جالب بود. برایش ترانه ای خواندم و خیلی تشویقم کرد. او در آموزش زبان به من کمک میکرد. کم کم صحبت کردن را آموختم. ولی لهجه ام باعث شوخی و خنده دیگران میشد. گاها ناراحت میشدم و گاها خودم هم با شوخی ها همراهی میکردم. از طریق دختر خانم آقا با دوستانی آشنا شدم که در نهادهایی تحت عنوان توانمند سازی زنان کار اجتماعی میکردند. من سر از این نهادها در آوردم . بچه هایم کم کم بزرگ شده و به مدرسه میرفتند. شوهرم در برابر خانم آقا زبانش کوتاه شده بود. کم کمک چشمم به خیلی چیز ها باز شد. خیاطی و بافتنی یاد گرفتم. کارخانگی قبول میکردم و همسرم از این موضوع خوشحال بود. یه این ترتیب کم کم روی پای خودم ایستادم. یکروز در میان دوستانی که کمکم میکردند بحث بر سر روز جهانی زن شد. دهانم باز مانده بود این دیگر چه روزی است. آنها کلی برایم صحبت کردند و از من خواستند از زندگیم بگویم. به مرور مسیر زندگیم عوض شد. در مقابل دعواهای من و همسرم بالا گرفت. یکروز که خواست کتکم بزند به خانم آقا پناه بردم. با دوستان صحبت کردم. دیگر انقدر اذیب میشدم که ادامه آن وضع برایم ممکن نبود. تصمیم گرفتم جدا شوم. وکیل گرفتم. از هر کس که ممکن بود کمک گرفتم. بالاخره طلاقم را توانستم بگیرم. اما همسرم نگذاشت پسرم را با خود داشته باشم. بعد ها شنیدم زنی دیگر گرفته است. ولی این تنها راه در مقابل من بود. من امروز خود را آزاد میدانم. زن جوانی که بهترین سالهای زندگی خود را در جهنم تبعیض و نابرابری گذراند.


عاطفه زن جوانی از آذربایجان

اینرا هم بخوانید

ضرغام اسدی: در مورد حمله پهبادی و موشکی جمهوری اسلامی به اسرائیل