«نیروی کار» درست است یا «قوه کار»؟ در جواب عمو کریم، کارگر از کرج

عمو کریم عزیز، درباره  اصطلاح «قوه کار» بجای «نیروی کار» در ترجمه کاپیتال، من  درباره همه اصطلاحاتی که بجای اصطلاحات رایج بکار برده ام در «مقدمه مترجم» این طور توضیح داده ام: ”خوانندۀ آشنا به  اصطلاحات «متداول» خاص این کتاب، جملات متعددی در تایید تغییراتی که من در  برخی از این اصطلاحات داده‌ام – مانند «فشردگی کار» بجای «شدت کار»، «قوه  کار» بجای «نیروی کار»، «ارزش استفاده» (و ارزش‌استفاده – یک لغت – بمعنای  خود شیئی که استفاده‌ای دارد) بجای «ارزش مصرف»، «کاپیتالیستی» در اکثریت  قریب به اتفاق موارد بجای «سرمایه‌داری» و «سرمایه‌دارانه»، و یا «ترکیب  اندامی سرمایه» بجای «ترکیب ارگانیک سرمایه» خواهد یافت. بدین ترتیب شاید  تنها در اینجا توضیح تنها دو اصطلاح «لشکر احتیاط» صنعتی یا کارگری بجای  «ارتش ذخیره» کارگری، و «وسیلۀ زندگی» بجای «وسیله معیشت» لازم باشد”.  بعبارت دیگر درباره همه اصطلاحات جدید (بجز دو اصطلاح «لشکر احتیاط» و «وسیله  زندگی»، که توضح شان را در همان مقدمه آورده ام) خطاب به خواننده ای که با اصطلاحات رایج در فارسی آشناست گفته ام که  وقتی متن را می خواند با توجه به خود متن خواهد فهمید که چرا من این  تغییرات را داده ام.

حالا در توضیح بکار بردن «قوه کار» بجای «نیروی کار»  که اینجا مورد بحث ماست اضافه می کنم که شما اگر مثلا در فصل ٦، با عنوان «خرید و  فروش قوه کار»، دقت کنی می بینی که «نیروی کار» اصلا بیمعنی است. مثلا در  این جمله در همان پاراگراف اول: «منظور ما از قوه کار، یا توان کار، مجموعه  قابلیت های جسمی و فکری است که در وجود هر انسان زنده وجود دارد، و او آنها  را در تولید انواع ارزش استفاده فعال می کند». به همین عبارت آخر جمله دقت  کنی معلوم می شود که این قوه یا نیرو یا هر چه، چیزی است که فعال نیست و در روند تولید تازه فعال می شود. خب، واضح است که در فارسی هم مثل همه زبان ها فقط «قوه» است که می تواند «فعال» یا «بالفعل» بشود. این در زبان، که به آن برمیگردم. اما در فیزیک هم «نیرو» چیزی است که خودش فعال شده یا به فعل درآمده هست! اگر من با مشت به جسمی بکوبم، نیروی  وارده به آن جسم را می شود اندازه گرفت، فرمول فیزیکی دارد، چون یک امر  واقع است، یک امر بالفعل شده است. اما این چه بوده که به «نیرو» ی وارده از  طرف من به آن جسم تبدیل شده؟ آن «قوه» یا «توان»ی است که در بازوی من بوده، و  همنطور که مارکس در اینجا می گوید نه تنها در «بازو» بلکه همچنین در «فکر»  من، در «مغز» من، وجود داشته است و من آن را بکار گرفته ام، فعال کرده ام، از قوه به فعل درآورده ام. تا همین جا می بینیم که اصطلاح «نیروی کار» نه تنها از این  لحاظ که «نیرو»  چیزی است که همین الآن بالفعل شده هست، اشکال دارد، بلکه، و شاید مهمتر، از  این نظر هم اشکال دارد که قوه «تفکر» بشر، «قوای مغزی» که کارگر در تولید  صرف می کند، را اصلا وارد ماجرای تولید نمی کند.

شما در انتهای روز، یا  بطور کلی در انتهای هر کار تولیدی، فقط از لحاظ جسمی خسته نیستی، بلکه از  لحاظ روحی و فکری هم خسته ای، چرا؟ چون مغزت، ماهیچه مغزت، را هم درست مثل  ماهیچه بازویت بکار گرفته ای. و باز، از طرف دیگر، آنچه کارگر می فروشد و سرمایه  دار می خرد کالایی است به اسم «قوه» کار، یا همان طور که مارکس در این جمله می گوید «توان» کار کردن؛ بعدا سرمایه دار این قوه را می برد و در محل  تولید (کارخانه، معدن، پشت کامپیوتر در ادارهم پای تخته سیاه در مدرسه، در امر رسیدگی به بیمار در بیمارستان، و غیره) بکار می گیرد، فعال  می کند، و از «نیرو»یی که این «قوه» تولید می کند، استفاده می کند. پس نیروی کار، یعنی نیروی حاصله از قوه کار، ارزش  استفادۀ آن کالا (در اینجا قوه کار) است، نه خودش! ارزش استفاده قوه کار  اینست که می تواند (یعنی این قابلیت، و صرفا قابلیت، را دارد که) تبدیل به  نیروی کار، تبدیل به نیروی تولیدی بشود. در فصل ٦ بهتر از هر جای دیگری در کتاب کاپیتال می شود  دید که اصطلاح «نیروی کار» در خیلی جاها ، مثل همین جمله ما ، نه تنها غلط بلکه بکلی  بیمعنی است. من هر بار که این را برای کسی، مخصوصا کارگران، توضیح داده ام  در اخر کار بدون استثنا پرسیده است: «این همان خدا قوت» خودمان است؟ جواب  اینست: دقیقا! یا در گذشته نزدیک، در دوران کودکی نسل من، به باطری می  گفتند «قوه» (مثل «چراغ قوه» که هنوز هم می گوییم). چرا؟ چون باطری خودش  نیروی برق نیست، بلکه این توان، این قابلیت، این قوه را دارد که برق تولید  کند. علاوه بر این، «نیروی کار» اصطلاح بسیار خوب و دقیقی است برای جمعیت  حاضر بکار، یا لشکر کار، در یک کشور، که در انگلیسی به آن می گویند labor  force ، در حالیکه به قوه کار می گویند labor power. لینک این قسمت در خود  کاپیتال را هم اینجا می زنم. اما قبل از آن، عمو جان، از قول من به همه، و  مخصوصا همکارانت، بگو از این اصطلاحات جدید  استفاده کنند. این خیلی مهم، و  حتی در مورد بعضی اصطلاحات برای کارگران می شود گفت حیاتی است. مثلا بین «وسیله معیشت» که قبلا گفته شده و  «وسیله زندگی» که من گفته ام (و معادل دقیق آلمانی مارکس هم هست) یک دنیا  اختلاف هست. من در اولین فرصت در این باره برای همه از لحاظ تئوریک هم این  را توضیح خواهم داد. اما در اینجا فقط از خودت سوال کن چرا ما هیچوقت از  «معیشت» سرمایه دار حرف نمی زنیم؟ چرا کارگر باید «معیشت» داشته باشد و  سرمایه دار «زندگی»؟ وقتی ما کلمه «معیشت»، که منطور از آن چیزی یک کم  بیشتر از زندگی بخور نمیر است، را بکار می بریم داریم می گوییم من کارگر و  خانواده ام رفتن لب دریا نمی خواهیم، تعطیلات خارج کشور نمی خواهیم، من بچه  ام لازم نیست برود دانشگاه ، من و خانواده ام لازم نیست هر کدام مان یک  کامپیوتر داشته باشیم، ما به فرهنگ احتیاج ندارم، من  و خانواده ام به …  احتیاج نداریم، فقط شکممان سیر شود و سقفی بالای سرمان باشد و لباسی هم به  تن داشته باشیم، برایمان کافیست. جالب اینجاست که از لحاظ تئوریک – سیاسی  (یا همان اقتصاد سیاسی) هم «معیشت» چیزی بوده که اقتصاددانان مدافع   سرمایه داری بکار می برده اند، و هنوز می برند، چون بطور واقعی حق کارگر را فقط  همین می دانند که بتواند فردا دوباره بیاید سر کار، و بچه (یعنی کارگر  اینده) هم تولید کند.  مارکس هم همین معنا را می گیرد و در تئوری بکار می برد، چون فرضش بر اینست که قوه کار هم مثل هر کالای دیگری ارزشش معادل مدت زمانی است که صرف تولید آن شده، و به قیمتی منطبق بر همین ارزش هم خرید و فروش می شود. یعنی ارزش قوه کار در عالم نظر، در عرصه تئوری، واقعا همین «معیشت» است. اما مارکس بهیچوجه نمی گوید «حق کارگر» در عالم واقع هم همین «معیشت» است، همین زندگی حداقلی است. مارکس تعیین سطح دستمزد یا همان سطح زندگی (به انگلیسی  استاندارد زندگی) کارگر، یعنی تعیین سهم طبقه کارگر از ثروت جامعه را تابع  قدرت مبارزاتی طبقه کارگر می داند – سهمی که می تواند، و باید، تا  تصاحب  کل ثروت جامعه بالا برود. و در پایان، فقط مجسم کن صحنه مذاکره و چانه زنی بر سر  تعیین حداقل دستمزد را وقتی که نماینده کارگران در این مذاکرات «معیشت» را  «حق کارگر» بداند یا «زندگی» را! پیروز باشی. لینک فصل ٦ اینست:  http://kapitalfarsi.com/f٠٦/f٠٦.htm