سیاست اقتصادی نوین (نپ)، بدیل استالینیسم بود- جان ماروت

مقدمه ناصر اصغری

در مطالعاتم حول انقلاب اکتبر، بعنوان یک فعال سیاسی، همیشه بر این نکته متمرکز بوده ام که یک انقلاب چگونه پیروز می شود. هیچوقت، بطور جدی، نه به سال‌های بعد از پیروزی انقلابیون فکر کرده بودم و نه هم برایم مهم بودند. به یک دلیل بسیار ساده، که شرایط پیش پای انقلابیون پیروز، در هر جا و مکان و زمانی کاملا متفاوت خواهد بود.

به مرور زمان متوجه شدم که اگرچه این موضوع برای من مهم نیستند، اما برای مخاطبینی که من بعضا برایشان مطالبی تهیه می کنم، مهمتر از آنی است که خودم به آن ارزش می دهم.

ترجمه مطلب جان ماروت گام نخستی است که خودم را – و امیدوارم برای مخاطبین هم نکاتی داشته باشد – به این موضوع هم بزنم. من این نوشته را جالب و مفید دیدم و با شناختی که از جان ماروت دارم، همزمان با مطالعه متن انگلیسی، با کمک یک اپلیکشن هوش مصنوعی، برای خوانندگان علاقمند، آن را ترجمه و ویرایش هم کردم.

ناصر اصغری

سیاست اقتصادی نوین (نپ)، بدیل استالینیسم بود

جان ماروت

در صدمین سالگرد انقلاب اکتبر در سال ۲۰۱۷، مجموعه‌ای از مقالات در نشریات چپ‌گرا مانند “ژاکوبین” منتشر شد که به بررسی ماهیت و علل این رویداد سرنوشت‌ساز پرداختند. نویسندگان این مقالات همگی بر این باور بودند که نخستین انقلاب کارگری یک حرکت توده‌ای بود، نه کودتا. حزب بلشویک به رهبری لنین، به‌عنوان سازمانی سیاسی با ریشه‌های عمیق در طبقه کارگر روسیه، این انقلاب را به پیروزی رساند. شعار “تمام قدرت به شوراها” اساس دولت نوینی شد که بر دموکراسی شورایی استوار بود. شوراهای انتخابی کارخانه‌ها کنترل کارگران بر محیط کار را ممکن کردند و در روستاها، میلیون‌ها دهقان زمین‌های اشراف را تصاحب و میان خود تقسیم کردند. این، به کوتاه‌ترین بیان، روایت پیروزی انقلاب روسیه است.

اما کمی بعد، سقوطی کند و دردناک به سوی استبدادی ترسناک آغاز شد؛ سقوطی که معمولا در حاشیه روایت پیروزی، به شکلی اندوهبار بازگو می‌شود. جنگ داخلی ۱۹۱۸، بلشویک‌ها را وادار کرد برای دفاع از انقلاب اکتبر در برابر ضدانقلابیان مورد حمایت قدرت‌های امپریالیستی، سیاستی به نام “کمونیسم جنگی” پیش گیرند. اما اقدامات اصلی این سیاست – از جمله مصادره اجباری غلات، ترور سرخ، گروگان‌گیری، مجازات‌های جمعی و بسیج اجباری کارگران – انقلاب را از اهداف نخستین خود که دموکراتیک و برابرطلبانه بود، دور ساخت.

پایان جنگ داخلی در سال ۱۹۲۱، همزمان بود با پایان دموکراسی شورایی و استقرار کامل حکومت تک‌حزبی بلشویکی. در همان سال، سیاست اقتصادی نوین (نپ) جایگزین کمونیسم جنگی شد؛ سیاستی که تولید را احیا کرد، اما روند حرکت به سوی استالینیسم را متوقف نکرد و حتی به گفته برخی “انحطاط انقلاب اکتبر” را تسریع نمود. روایت معمول سقوط انقلاب اکتبر معمولا با مرگ لنین در سال ۱۹۲۴ خاتمه می‌یابد و ادامه آن تنها داستانی غم‌انگیز است.

در روایت چپ‌گرایان مبتنی بر تحلیل تروتسکی، گفته می‌شود بلشویک‌ها از سر ناچاری دست به چنین اقداماتی زدند و راه دیگری نداشتند. از نظر آنان، کمونیسم جنگی مرحله‌ای سرنوشت‌ساز بود که مسیر شوروی پس از ۱۹۲۱ را به‌سوی استالینیسم منحرف کرد. با این حال، منتقدی مانند ساموئل فاربر با این نگرش “لنینیستی – تروتسکیستی” که در کتاب “چگونه انقلاب از دست رفت” نوشته کریس هارمن نمایان است، مخالفت جدی دارد.

فاربر در کتاب خود “پیش از استالینیسم: ظهور و سقوط دموکراسی شورایی در شوروی”، این نگرش را به “جبرگرایی تاریخی” متهم می‌کند؛ یعنی روایتی که انتخاب‌های گوناگون بلشویک‌ها را نادیده می‌گیرد و نمی‌پرسد چگونه نقص‌های نظریه سیاسی آن حزب مسیر تصمیم‌گیری‌های لنین و یارانش را شکل داد. او باور دارد که اگر بلشویک‌های نخستین قدر دموکراسی و به‌ویژه دموکراسی شورایی را به‌عنوان ارزشی اخلاقی درمی‌یافتند، شاید نتیجه نهایی استالینیستی در سال ۱۹۲۹ رخ نمی‌داد. اما به نظر فاربر، لنین و بلشویک‌های اصلی آزادی بیان، مطبوعات و تجمع را ارج نمی‌نهادند و این حقوق را برای تحقق سوسیالیسم ضروری نمی‌دانستند. آنان حتی در دوره نپ، با وجود آرامش و احیای اقتصادی، به حکومت تک‌حزبی وفادار ماندند. در نگاه فاربر، این “استالینیسم – لنینیسم” بود که حکومت تک‌حزبی را به بت سیاسی بدل کرد و زمینه فساد استالینی را در خود پروراند.

این مقاله می‌کوشد روایت رایج تاریخ شوروی پس از ۱۹۱۷ را، که هم در بین تروتسکیست‌ها و هم منتقدانی چون فاربر مشترک است، از دیدگاه تحلیلی و تجربی به چالش بکشد. در واقع، هر دو روایت بر  پایه غایت‌گرایی‌اندوارند و نمی‌بینند که “کمونیسم جنگی” مجموعه‌ای از سیاست‌های موقتی بود که پس از پیروزی در جنگ داخلی کنار گذاشته شد. از این دیدگاه، “سیاست اقتصادی نوین” نه راهی به‌سوی استالینیسم، بلکه بدیلی در برابر آن بود؛ نه مرحله گذار، بلکه نظامی تازه و متفاوت، برخلاف آنچه فاربر ادعا می‌کند.

فاربر خود نیز در بخش‌هایی از نوشته خود نزدیک می‌شود به پذیرش اینکه نپ، تنها گزینه دموکراتیک ممکن بود. او می‌نویسد: “گرچه پرولتاریای روسیه در ۱۹۱۷ اکثریت نبود، اما می‌توانست با تکیه بر اتحاد با دهقانان و سیاست‌های توزیع زمین، اساس انقلاب را حفظ کند.” و در جای دیگر می‌گوید: “شاید هیچ شرایطی نمی‌توانست در کوتاه‌مدت اجازه دهد سوسیالیسم پرولتری کامل در سراسر روسیه شکل گیرد، در این صورت شاید سیاست اقتصادی نوین، نه یک عقب‌نشینی بلکه یگانه سیاست دموکراتیک ممکن بود.”

نپ، سراسر درباره بازسازی پیوند میان کارگران و دهقانان بود. این همان پیوندی بود که انقلاب اکتبر را ممکن کرد. لنین صریح گفته بود: بدون حمایت دهقانان، “قدرت سیاسی پرولتاریا ممکن نیست و حفظ آن قابل تصور نیست.” نپ با لغو مصادره اجباری غلات و جایگزینی آن با مالیات ثابت، آزادی تجارت میان شهر و روستا را بازگرداند. این سیاست بار دیگر هدف اصلی مارکسیسم انقلابی یعنی جلب اکثریت دهقانان به سوی طبقه کارگر را زنده کرد و هم‌زمان بسیاری از سیاست‌های سختگیرانه کمونیسم جنگی را متوقف ساخت.

با وجود این، فاربر باور دارد که نپ درون همان چارچوب “استالینیسم – لنینیسم” می‌گنجد و چندان متفاوت نیست. او ادعا می‌کند که پس از پایان جنگ داخلی، بلشویک‌ها با ادامه سرکوب، راه را برای توتالیتاریسم گشودند. اما این دیدگاه به‌کلی اشتباه است. فاربر گمان می‌کند مردم تنها با اجبار تسلیم نپ شدند، حال آنکه در واقع، نپ پاسخی بود به خواست توده‌ها. کارگران با موج اعتصابات و شوراها نپ را “برگزیدند”، دهقانان با شورش‌های خود آن را “خواستند” و قیام کرونشتات نیز به‌روشنی مخالفت خود را با کمونیسم جنگی نشان داد.

در سال‌های نپ، شهرها دوباره جان گرفتند، کارگران به کارخانه‌ها بازگشتند و اقتصاد احیا شد. قحطی‌های ویرانگر ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۲ پایان یافت و زندگی رنگی تازه گرفت. چهره روزمره این دوره، دهقان آزاد، سفره گرم کارگر، افزایش سطح زندگی، باززنده‌شدن اتحادیه‌ها و بازگشت آموزش و بهداشت بود. این‌ها، هرچند فروتنانه، دستاوردهای واقعی انقلاب اکتبر بودند که میلیون‌ها نفر از آن بهره بردند.

اما فاربر و بسیاری از مارکسیست‌ها به این جنبه‌های نپ نمی‌پردازند، زیرا در این دوره، فاصله میان حکومت‌کنندگان و حکومت‌شوندگان کاهش یافت و دیگر نشانی از سیر اجتناب‌ناپذیر به سوی استالینیسم دیده نمی‌شد.

فاربر در جست‌وجوی “بدیلی بهتر” در دوران ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۳، تفاوت میان نپ و کمونیسم جنگی را جدی نمی‌گیرد و هر دو را زیر چتر یک حکومت تک‌حزبی می‌بیند. اما این نگاه، ناتوان از دیدن تفاوت بنیادین میان دولت تک‌حزبی نپ لنین و دولت ترور استالینی است.

فاربر در نوشته خود، از بلشویک‌های “چپ” و “راست” دوران کمونیسم جنگی یاد می‌کند که از دید او دموکراتیک‌تر از لنین بودند. چپ‌ها بر مشارکت و برابری سیاسی تأکید می‌کردند و راست‌ها از آزادی‌های فردی و مدنی دفاع می‌نمودند. او می‌گوید اگر آنها متحد می‌شدند، شاید می‌توانستند رهبری حزب را به امتیازهایی وادارند. اما خود او نیز اذعان دارد هیچ‌کدام از این دو جناح با ممنوعیت احزاب دیگر مخالفت نکردند و حتی جایگزینی کمونیسم جنگی با نپ را مطرح نکردند.

در نتیجه، فاربر از درک این واقعیت بازمی‌ماند که نپ برای مردم شوروی، حتی با همه کاستی‌هایش، پاسخی ملموس به خواست کارگران و دهقانان بود. لنین و بلشویک‌های اصلی، هرچند دیر، نیازهای آنان را دریافتند و مسیر تازه‌ای در سیاست و اقتصاد گشودند.

پایان نپ (NEP)

در اواخر سال ۱۹۲۹، پس از هشت سال اجرای سیاست نپ، استالین در واکنش به بحران دوساله تولید اندک محصولات کشاورزی، اتحاد کارگر و دهقان (سمیچکا) را از هم گسست. او با اعلام جنگی تمام‌عیار علیه دهقانان، سیاست جمعی‌سازی اجباری را آغاز کرد و میلیون‌ها روستایی را وادار ساخت در مزارع دولتی کار کنند. میلیون‌های دیگر نیز به شهرها رانده شدند تا پایه‌های صنعت و برنامه‌های پنج‌ساله را بنا نهند. در همین زمان، استالین اتحادیه‌های کارگری نسبتا مستقل را متلاشی کرد و کمیته‌های کارخانه را از میان برداشت. بدین‌ترتیب راه برای بهره‌کشی گسترده از طبقه کارگر هموار شد. هنگامی که برنامه‌های پنج‌ساله و جمعی‌سازی به ثمر نشستند – گویی در یک چشم به هم زدن – استالینیسم به واقعیتی عینی بدل گشت، واقعیتی که ناگزیر بر ویرانه‌های نپ استوار بود.

دهقانان در برابر جمعی‌سازی با سرسختی و نومیدی مقاومت کردند و حتی به سیاست زمین سوخته روی آوردند. کارگران نیز در برابر برنامه‌های پنج‌ساله با اعتصاب، خرابکاری، غیبت از کار و تولید انبوه کالاهای بی‌کیفیت یا بی‌مصرف (برک) واکنش نشان دادند. تا سال ۱۹۳۳، بوروکراسی استالین بر تولیدکنندگان مستقیم غلبه یافت. مزارع اشتراکی (کولخوز) جای جامعه دهقانی سنتی (میر) را گرفت و بقایای نهادهای کارگری در صنعت، مانند کمیته‌های کارخانه و اتحادیه‌های پاسخگو، نابود شدند. در نتیجه، حکومت جدیدی شکل گرفت که قدرت را در دست طبقه‌ای استثمارگر متمرکز می‌کرد. در آن زمان، هیچ نشانی از بلشویسم باقی نمانده بود. استالینیسم، همانند سرمایه‌داری انگلستان، “از فرق سر تا نوک پا، از هر منفذش آلوده به خون و کثافت” زاده شد.

جمعی‌سازی کامل و صنعتی‌سازی اجباری در سال‌های ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۳ به معنای گسستی قاطع و غیرقابل بازگشت از نپ بود. هدف این سیاست، به حرکت درآوردن نیروهای تولیدی از راه نوعی “انباشت بدوی” نوین و در عین حال تبدیل جناح استالین به طبقه‌ای حاکم بود که از دید مارکسیستی، توانایی استخراج نظام‌مند مازاد اقتصادی از کارگران و دهقانان را داشت؛ آن هم از طریق انحصار مالکیت دولتی که گویا ملک خصوصی خودشان بود. این “انقلاب از بالا”، که میلیون‌ها نفر را به کام مرگ کشاند، نپ را نابود کرد و با آن، جامعه‌ای را از میان برد که از دل انقلاب اکتبر برخاسته بود؛ جامعه‌ای که دستاوردهایش نابود شد.

نکته اصلی این است که استالین نمی‌توانست نظم تازه طبقاتی و مالکیتی را تثبیت کند، مگر با سرکوب مخالفت‌های درون حزب. در رأس این مخالفت، بوخارین، تومسکی و ریکوف، سه تن از “بلشویک‌های قدیمی” و نزدیکان لنین، قرار داشتند. شکست جناح آنان در سال‌های ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹ زمینه را برای نابودی نپ و آغاز سیاست‌های جدید استالین فراهم ساخت. از این رو، سرنوشت انقلاب کارگری و دهقانی به دفاع از نپ گره خورد و آینده نپ در همین سال‌ها تعیین شد.

با این حال، نه فاربر و نه تروتسکیست‌هایی که او نقدشان می‌کند، جناح بوخارین را آخرین پناهگاه در برابر دیکتاتوری استالین یا جایگزینی واقعی برای آن نمی‌دانند. هر دو بر این باورند که تروتسکی و اپوزیسیون چپ در دوره نپ نخستین مدافعان دموکراسی درون حزبی بودند و از همان سال ۱۹۲۳ گزینه‌هایی در برابر “استبداد فزاینده استالین” مطرح کردند، زمانی که تروتسکی سخن از “گشایش نسبتا دموکراتیک” می‌گفت.

فاربر می‌نویسد که “بیشتر اعتراض‌های دموکراتیک به انحطاط استالینی انقلاب روسیه از جناح چپ، نه راست، حزب برمی‌خاست.” شاید این سخن اندکی درست باشد؛ زیرا بوخارین اقتدارگرایی حزب را پذیرفته بود و نمی‌توان او را طرفدار دموکراسی دانست. با این حال، در نزاع میان استالین و بوخارین، دموکراسی نه موضوع بحث بود و نه هدف اصلی. واقعیت این است که سرنوشت نپ به نتیجه همین درگیری وابسته بود.

حقیقت تلخ آن است که تروتسکی و جناح چپ با حمایت از کارزار هجده‌ماهه استالین علیه بوخارین و یارانش، ناآگاهانه راه پیروزی او را هموار کردند. حمایت تروتسکی از استالین در برابر بوخارین نیز ربطی به دموکراسی درون حزبی نداشت، بلکه از ملاحظات سیاسی دیگری سرچشمه می‌گرفت که او به آن باور داشت.

نپ شاید به معیار “کنترل مشارکتی” مورد نظر فاربر نرسیده باشد و نیز نتوانسته بود به سطحی از سوسیالیسم واقعا دموکراتیک دست یابد، اما داوری درباره آن با این معیار درست نیست. این نگاه میزان خودگردانی و اختیار واقعی تولیدکنندگان مستقیم – کارگران و دهقانان – را در این دوره نادیده می‌گیرد.

صورت‌های مالکیت، دولت و دموکراسی سیاسی

انقلاب اکتبر دولتی بر پایه شوراها (سویت‌ها) ایجاد کرد که از هر نوع دولت سرمایه‌داری، حتی شکل بورژوا – دموکراتیک آن، فراتر رفت. در شکل بورژوا – دموکراتیک، همه نهادها بر اساس حق رأی همگانی انتخاب می‌شوند و نمایندگی برابر برای همه طبقات جامعه در قالب شهروندی تضمین می‌شود. اما این مفهوم انتزاعی شهروندی خود بر پایه روابط مالکیت سرمایه‌داری استوار است. در روسیه، این روابط هیچگاه به شکل غالب وجود نداشت. از همین‌رو، طبقات زیر سلطه تزار، مانند همه جوامع غیرسرمایه‌داری، نه به صورت شهروندان برابر بلکه در قالب “طبقات سیاسی” نمود می‌یافتند: دهقانان در اجتماعات، بازرگانان در شرکت‌ها، صنعتگران در انجمن‌ها، پیشه‌وران در صنوف و اربابان فئودال در ساختار دولت. به همین دلیل، هرگز مفهوم شهروندی با حق رأی همگانی و حقوق مساوی در برابر قانون تحقق نیافت. پس از سقوط سلطنت تزار نیز این وضعیت ادامه پیدا کرد. در این شرایط، میر و شورا (سویت) شکل‌هایی از خودگردانی نهادی برای دهقانان و کارگران بودند. آن‌ها “صورت سیاسی آشکار” طبقه در مناسبات تولیدی غیرسرمایه‌داری به شمار می‌آمدند؛ نهادهایی عمیقا طبقاتی که بنیانشان بر حق رأی همگانی استوار نبود و از دل واقعیت‌های اقتصادی و اجتماعی هر طبقه برمی‌خاستند.

نپ و میر

سیاست نپ روسیه را به آزادترین و دموکراتیک‌ترین کشور جهان بدل کرد؛ اگر آزادی و حق تعیین سرنوشت برای دهقانان را معیار بدانیم، دهقانانی که اکثریت جامعه را تشکیل می‌دادند. با این حال، فاربر و بیشتر مارکسیست‌ها چنین برداشتی ندارند. در چارچوب ارتدوکسی “لنینیستی – تروتسکیستی”، تمرکز فاربر بر آزادی و دموکراسی برای اقلیت کارگری کشور است، نه اکثریت دهقانی آن. به گفته گورباچف، این دیدگاه در واقع “نقطه کوری عظیم” در روایت آنان است.

“میر” یا همان کمون سنتی تقسیم زمین میان دهقانان، برای قرن‌ها اداره‌کننده امور سیاسی و اقتصادی روستاهای روسیه بود. اعضای آن از میان دهقانان سالخورده و باتجربه برگزیده می‌شدند و تصمیم‌ها در مجامع جمعی و اغلب بر پایه اتفاق نظر گرفته می‌شد. در قلمرو خود، دهقانان عملا اختیار و نفوذ کامل داشتند.

مالکیت زمین در “میر” بر تقسیم عادلانه استوار بود. زمین‌های اشتراکی میان دهقانان توزیع می‌شد و در صورت لزوم دوباره تقسیم می‌گردید. این نظام ناشی از میل دهقانان صاحب قطعه‌های بزرگ به تقسیم زمین بین پسرانشان بود و از شکل‌گیری پرولتاریای کشاورزی جلوگیری می‌کرد؛ چه در دوران نپ و چه در دوره سلطنت تزارها.

خانواده‌های دهقانی در زمین‌های خود فعالیت‌های گوناگون تولیدی داشتند که هدف اصلی آن تأمین نیازهای معیشتی بود. تنها مازاد تولیدشان را به بازار عرضه می‌کردند و از فشارهای رقابت سرمایه‌داری دور بودند. اگر وسیله معاش نداشتند، ناچار باید کالایی برای فروش تولید می‌کردند، اما از آنجا که رقابت ساختاری وجود نداشت، در پی کاهش هزینه یا افزایش انباشت سرمایه برنمی‌آمدند.​

به این ترتیب، “قواعد تولید و بازتولید” در جامعه دهقانی، آنان را از اجبار بازار سرمایه‌داری مصون می‌داشت و در نتیجه، تخصص‌گرایی، نوآوری نظام‌مند و انباشت سرمایه را ناممکن می‌کرد؛ در عوض، موانع درونی بزرگی برای رشد نیروهای تولیدی ایجاد می‌ساخت. هنگامی که برداشت محصولات در اواخر دهه ۱۹۲۰ ضعیف شد و بحران نپ را رقم زد، دهقانان اجازه ندادند راه‌حل بحران بر دوش آنان بیفتد. با بهبود اوضاع، دوباره همانند گذشته به تولید غله ادامه دادند.

“میر” نظم و قانون را بدون نیاز به نیروهای مسلح مجزا برقرار می‌کرد. بالاترین مجازات، اخراج از کمون بود. در معنای مارکسیستی، در چنین ساختاری دولت به معنای متعارف وجود نداشت. مسئولان منتخب همچنان مانند دیگران کار می‌کردند، زیر نگاه و داوری افکار عمومی بودند و تنها تا زمانی در سمت خود می‌ماندند که منافع جمعی دهقانان را دنبال می‌کردند؛ در غیر این صورت بلافاصله برکنار می‌شدند.

خلاصه آنکه، جامعه دهقانی خود نوعی “اقتصاد سیاسی” بود. هیچ عامل اقتصادی صرف – نه فشار سرمایه‌داری و نه بازار جهانی – نمی‌توانست آن را از درون فرسوده کند. تنها جمعی‌سازی اجباری بود که به‌طور سیاسی آن را نابود کرد؛ همان روندی که استالین در سال ۱۹۲۹ آغاز نمود.

با این توضیحات، دیدگاه فاربر درباره هم‌زمانی “آزادسازی اقتصادی” در دوره نپ با “سخت‌گیری سیاسی” حکومت، به‌راستی عجیب به نظر می‌رسد. برای دهقانان، آزادی اقتصادی نپ در حقیقت گسترش آزادی سیاسی بود، زیرا توانسته بودند بدون دخالت تهاجمی دولت – برخلاف دوران کمونیسم جنگی – امور خود را آزادانه اداره کنند. خود فاربر نیز اذعان دارد که حزب بلشویک در آن دوران “تقریبا هیچ حضوری در روستاهای روسیه نداشت”. اقتدار دولت مرکزی نه‌تنها گسترش نیافت، بلکه شدیدا محدود شد و تنها تا آستانه روستاها می‌رسید، جایی که دیگر اثری از مأموران کمونیست دیده نمی‌شد.

در دوره نپ، هنوز مرزی روشن میان ساختار درونی حزب بلشویک و جامعه‌ای که حزب در آن فعالیت داشت وجود داشت؛ مرزی که فاربر از دیدن آن غافل مانده است. شکل‌گیری “دولت توتالیتر” از راه جمعی‌سازی و برنامه‌های پنج‌ساله، هنوز در آینده و پس از نابودی نپ به دست استالین قرار داشت.

شوراها، اتحادیه‌های کارگری، کمیته‌های کارخانه و نپ

تا سال ۱۹۲۱، تنها حزب بلشویک اداره شوراها و دولت را در دست داشت. فاربر احزاب و گرایش‌های غیر بلشویکی را که پس از پایان جنگ داخلی باقی مانده بودند بررسی کرده و در همه آن‌ها ضعف‌هایی می‌یابد. منشویک‌ها اعتبار انقلاب اکتبر را رد کرده و آن را غصب اراده مردم می‌دانستند. اس‌ارهای چپ، فرصت همکاری با بلشویک‌ها برای ساختن سوسیالیسم را با تکیه بر “روش‌های تروریستی” از دست دادند و به جای اتکا به سازوکار دموکراسی شورایی، خود را منزوی کردند. آنارکوسندیکالیست‌ها نیز برای سرنگونی “سرمایه‌داری دولتی” بلشویکی، خواهان انقلابی دوم شدند؛ حرکتی که بلشویک‌ها آن را ممنوع کردند.

از نظر فاربر، ضعف سیاسی این احزاب غیر بلشویکی موجب شد بلشویک‌ها تنها نیروی منسجم و کارآمد باقی بمانند؛ حزبی که او آن را “بهترین سازمان‌یافته و آگاه‌ترین حزب سیاسی” شوراها می‌نامد. کمیته‌های کارخانه و اتحادیه‌های کارگری، همراه با “بدیل‌های سیاستی بالقوه قابل‌اجرا”، عمدتا از درون گرایش‌های درون‌حزبی بلشویک‌ها رشد می‌کردند؛ گرایش‌هایی که البته در سال ۱۹۲۱ برای حفظ “انسجام داخلی” حکومت بلشویکی ممنوع اعلام شدند. به بیان ساده، بلشویسم به تنها نیروی تعیین‌کننده صحنه سیاسی بدل شد.

فاربر هم‌زمان با افول دموکراسی شورایی و گسترش انحصار سیاسی بلشویک‌ها، مدعی است همین روند در کمیته‌های کارخانه و اتحادیه‌های کارگری نیز تکرار شد. او می‌گوید طبقه کارگر در دوره کمونیسم جنگی کنترل و استقلال خود را از دست داد و “حتی در دوره نپ نیز به‌طور جزئی بازنگشت”. با این حال، شواهدی که از این نتیجه پشتیبانی کند وجود ندارد. در دوره نپ، طبقه کارگر بازسازی‌شده توانست بسیاری از حقوق خود را در محل کار از طریق کمیته‌های کارخانه احیاشده به دست آورد و اتحادیه‌های نیرومندی برای دفاع از منافع خویش در برابر مدیریت بازسازی کند.

کوین مورفی، پژوهشگری که در این عرصه کار کرده، نشان داده است که نهادها و سازوکارهایی که کارگران برای اعمال قدرت و دفاع از منافع خود به کار می‌گرفتند، در دوره نپ نه‌تنها حفظ شد بلکه بهبود یافت و کارآمد باقی ماند. کمیته‌های کارخانه و اتحادیه‌های کارگری، با وجود رگه‌هایی از بروکراتیزه شدن، همچنان منابع کافی برای مقابله با تعدی‌های مدیریتی داشتند. تقریبا تمام کارزارهایی که هدفشان افزایش تولید، کاهش هزینه از طریق نظام قطعه‌کاری، تشویق مشارکت در کنفرانس‌های تولید و تشدید انضباط کاری بود، به‌دلیل مقاومت کارگران با شکست روبه‌رو شد.

دولت کارگری، هرچند “دچار انحراف بروکراتیک” شده بود، اما همچنان ماهیت کارگری خود را حفظ کرد؛ زیرا حاضر نشد منافع واقعی و ملموس کارگران را فدای اجرای برنامه‌های اقتصادی تحمیلی درباره آینده کند.

رژیم نپ چنان انعطاف‌پذیر و ملایم بود که استالین برای آغاز صنعتی‌سازی اجباری ناچار شد به‌طور ناگهانی علیه آن اقدام کند. او “تومسکی” رئیس اتحادیه کارگری را در سال‌های ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹ از مقامش برکنار کرد، زیرا او و هوادارانش با سیاست استالین در تبدیل اتحادیه‌ها به “خانه‌های زندان‌گونه” مخالفت کرده و به صف اپوزیسیون راست پیوستند. این رویداد خود نشان داد که نظریه فاربر، مبنی بر اینکه اتحادیه‌ها در دوره نپ تنها “تسمه‌نقاله فرمان‌های دولت” بودند، با واقعیت مطابقت ندارد.

در محیط کار نیز مقاومت کمیته‌های کارخانه در برابر تشدید کار و کاهش دستمزدها، استالین را وادار کرد تا در نهایت آن‌ها را تصفیه کند. تا مارس ۱۹۳۰، نیروهای وفادار به استالین بیش از هشتاد درصد کمیته‌های کارخانه را در اختیار گرفتند، و با این کار، نابودی نپ در عرصه تولید به شکل کامل تحقق یافت.

پایه‌های ساختاری جنگ داخلی در روسیه و ضرورت کمونیسم جنگی

فاربر کمونیسم جنگی را از سه زاویه می‌بیند: تا حدی “پاسخی به از دست رفتن حمایت مردمی”، تا حدی تلاشی آرمان‌گرایانه برآمده از دکترین بلشویکی، و تا حدی اقدامی دفاعی و اجتناب‌ناپذیر در برابر ضدانقلاب. او با این حال، بر دو عامل نخست بیش از عامل سوم تأکید می‌کند، اما شواهد تاریخی چنین برداشتی را تأیید نمی‌کند.

درست است که حمایت طبقه کارگر از بلشویک‌ها در بهار ۱۹۱۸ کاهش یافت، زیرا بسیاری از کارگران انتظار داشتند شرایط مادی‌شان به زودی بهبود یابد. اما با آغاز جنگ داخلی در تابستان همان سال، این حمایت دوباره افزایش یافت. بدون پشتیبانی کارگران، بلشویک‌ها در جنگ داخلی شکست می‌خوردند.

فاربر استدلال می‌کند که علاقه ایدئولوژیک بلشویک‌ها به کمونیسم جنگی، “ادعای لنینیستی – تروتسکیستی مبنی بر اینکه این سیاست صرفا ناشی از ضرورت‌های عینی بوده” را بی‌اعتبار می‌سازد. حتی اگر شماری از بلشویک‌ها ساده‌لوحانه کمونیسم جنگی را گونه‌ای از سوسیالیسم فوری پنداشته باشند – بی‌توجه به تخلیه شهرها، فروپاشی اقتصاد صنعتی و تعطیلی کارخانه‌ها بر اثر از دست رفتن مناطق زغال و نفت – حقیقت این است که آنان در نهایت “به خود آمدند” و در کنگره دهم حزب در مارس ۱۹۲۱ به لغو کمونیسم جنگی رأی دادند. این تصمیم، هر گونه تردید درباره حمایت واقعی بلشویک‌ها از این سیاست قهری یا استمرار آن را از میان برد.

با این همه، فاربر درباره پایان یافتن ترور سرخ، مجازات‌های جمعی، گروگان‌گیری و مصادره اجباری غله سخنی نمی‌گوید. این سکوت سبب می‌شود تفسیر او از نپ، تحلیلی مبهم و ناقص باشد. او سیاست‌های دهقانی و کارگری را نادیده می‌گیرد و نگاه خود را محدود به نهادهای سیاسی بالادست می‌سازد، بی‌آنکه به پایه‌های اجتماعی و ساختاری جنگ داخلی بپردازد.

فاربر و بیشتر مارکسیست‌ها تفاوت روشنی میان دو عامل قائل نمی‌شوند: یکی “عقب‌ماندگی اقتصادی” که جنگ داخلی را ممکن ساخت، و دیگری “برهم‌نهی تاریخی” یا تصادف‌هایی که شرایط بالقوه را به واقعیت تبدیل کردند. نکته کلیدی آن است که حتی پس از پیروزی نظامی و در دست گرفتن قدرت، کارگران ناچار بودند درگیر جنگ داخلی ویرانگری برای حفظ این قدرت شوند. دلیل نیز روشن است؛ انقلاب اکتبر به‌لحاظ ساختاری در موضع ضعف بود. دهقانان توان و سازمان لازم برای ایفای نقشی فراتر از محدوده محلی را نداشتند و قادر به حمایت نظامی گسترده از ارتش سرخ یا مقابله جدی با سفیدها و حامیان امپریالیستی‌شان نبودند. تنها طبقه‌ای که چنین ظرفیت و انگیزه‌ای داشت، طبقه کارگر کوچک روسیه بود.

مارکس درباره دهقانان فرانسوی می‌گوید: “دهقانان خرده‌مالک جمعیتی بزرگ‌اند که اعضایشان در شرایط مشابهی زندگی می‌کنند اما میان خود رابطه‌ای نظام‌یافته ندارند. منافع مشترکشان به ایجاد جامعه یا سازمان سیاسی نمی‌انجامد و هر سازمان سیاسی ملی باید از بیرون دهقانان پدید آید.”

فاربر هم مانند بسیاری دیگر باور دارد دهقانان از ارتش سرخ در برابر سفیدها پشتیبانی کردند، چون بازگشت سفیدها یعنی بازگشت رژیم سابق بود. اما پس از تصرف زمین‌های اشراف، بلشویک‌ها نتوانستند آنان را قانع کنند که داوطلبانه از حکومت شوروی در برابر دشمنان دفاع کنند. بخش زیادی از ارتش سرخ از دهقانان تشکیل شده بود، ولی فرماندهی در دست افسران آموزش‌دیده تزاری بود؛ واقعیتی که بلشویک‌ها مایل به اعتراف به آن نبودند. بیشتر دهقانان میان مالکیت تازه‌به‌دست‌آمده خود و بقای انقلاب پیوندی نمی‌دیدند. بلشویک‌ها برای تغییر این نگرش تلاش کردند، اما موفق نشدند و در نهایت به سربازگیری اجباری روی آوردند؛ اقدامی که دشمنی میان دهقانان و دولت شوروی را تشدید کرد و به‌ویژه با مصادره اجباری غلات، به دور باطلی از تضاد انجامید.

در میدان نبرد، هر زمان که بخت با ارتش سرخ یار نبود و بازگشت مالکان محتمل می‌نمود، شمار فراریان افزایش می‌یافت و حتی واحدهای کامل به سفیدها می‌پیوستند. اما وقتی اوضاع به سود سرخ‌ها برمی‌گشت، فرار سربازان متوقف می‌شد و دهقانان با حکومت جدید کنار می‌آمدند، گاه حتی با پیوستن به حزب یا پذیرفتن منصب‌های دولتی.

دهقانانی که به اجبار به جبهه نمی‌رفتند، با مصیبت دیگری روبه‌رو بودند: مصادره محصولات، دام و دیگر وسایل تولید برای تغذیه ارتش‌ها. چه مصادره از سوی سرخ‌ها انجام می‌شد چه از سوی سفیدها، دهقانان مقاومت می‌کردند. برای اکثریت مردم روسیه، چهره روزمره کمونیسم جنگی، خدمت اجباری و غصب نیروی کارشان بود. از نگاه آنان، این همان “کمونیسم جنگی” واقعی بود. بنابراین تفسیر فاربر از این سیاست به عنوان تجربه‌ای “ضدبازار” با نیت ایدئولوژیک آرمان‌گرایانه، تعبیری گمراه‌کننده و نادرست است.

نخست باید گفت کمونیسم جنگی در اصل تصمیمی ضدبازاری نبود؛ بلکه اقدام سیاسی برای دفاع از انقلاب اکتبر بود که پیامدهای جانبی ضدبازار داشت، زیرا دولت برای تأمین غله ناچار به به‌کارگیری اجبار فراتر از سازوکار اقتصادی شد.

در ضمن، برخلاف ادعای فاربر (و لارس لیه)، بازار قادر نبود صنعت را به تولید کالا برای مبادله با دهقانان و تأمین ارتش وادار کند؛ زیرا منابع صنعتی اصلی، به‌ویژه مناطق زغال و نفت، در کنترل سفیدها بود. از این رو، کمونیسم جنگی نه ناسازگار با واقعیت اقتصادی روسیه، بلکه پاسخی به همان واقعیت بود و شرایط موجود آن را ضروری کرده بود. دهقانانی که مالک زمین و ابزار تولید بودند، از نظر اقتصادی خودکفا شدند و گرفتن مازاد برای تغذیه ارتش سرخ از راه بازار ممکن نبود.

بی‌میلی دهقانان به حضور در ارتش سرخ، نتیجه مستقیم فشارهای کمونیسم جنگی بود، اما این سیاست نیز از نیاز مبرم بلشویک‌ها به آذوقه و نبود هرگونه جایگزین عملی سرچشمه می‌گرفت. دولت شوروی در طول جنگ داخلی توانایی خود برای اعمال اجبار را افزایش داد. فاربر بخش بزرگی از پژوهش خود را به بررسی همین موضوع اختصاص می‌دهد و بر این باور است که همین روند، زمینه را برای استالینیسم و نقض گسترده حقوق انسانی فراهم آورد. اما ظرفیت سرکوب در دوران استالین را نباید صرفا از نظر کمیت با دوره جنگ داخلی مقایسه کرد، بلکه باید از نظر ماهیت نیز میان آن دو تفاوت گذاشت.

نخست آنکه انگیزه استفاده از زور در مقیاس گسترده فقط در سال‌های ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۳ پدیدار شد و قابل تعمیم به سال‌های ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱ نیست. دوم، هدف این سرکوب در دو مقطع کاملا متفاوت بود: در دوره استالین علیه دهقانان و کارگران، و در دوره جنگ داخلی علیه نیروهای ضدانقلاب. سوم آنکه، استالین با ضدانقلاب خویش انقلاب اکتبر را وارونه کرد، در حالی که بلشویک‌ها در جنگ داخلی برای حفظ آن می‌جنگیدند. بنابراین، هرچند از نظر تاریخی میان این دو دوره پیوندی وجود دارد، اما باید آن‌ها را دو واقعیت ماهوی متفاوت دانست.

در عمل نیز ابزارهای سرکوب پس از پایان جنگ داخلی و در دوران نپ کم‌کم کنار گذاشته شد، چون بلشویک‌ها دیگر برای اجرای این سیاست که در جهت منافع کارگران و دهقانان بود، نیازی به زور نداشتند. این ابزارها تا زمانی که استالین برای نابودی نپ و تحکیم سیاست‌های تازه خود بازنگشت، دوباره به کار گرفته نشدند.

سقوط دموکراسی چندحزبی شوروی

از فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷، هیچ فراخوان مشترک چندحزبی برای استقرار قدرت شورایی وجود نداشت. همه احزاب چنین درخواستی را رد کردند، جز حزب بلشویک. دموکراسی شورایی در عمل با تنها یک حزب در قدرت، یعنی حزب بلشویک، آغاز شد. در طول جنگ داخلی نیز هیچ حزبی برای دفاع از انقلاب اکتبر رسما به بلشویک‌ها نپیوست. در پایان جنگ داخلی، فاربر اذعان می‌کند که تنها حزب بلشویک توان آن را داشت که کشور را اداره کند. در عمل، تا آن زمان این حزب انحصار کامل رهبری سیاسی را به دست آورده بود.

فاربر، لنین و هوادارانش را عمدتا مسئول این وضعیت می‌داند. اما دلیلی وجود دارد که این مسئولیت را باید فراتر از بلشویک‌ها و به‌ویژه به سوسیالیست‌های انقلابی (اس‌آرها) نیز گسترش داد. جز بلشویک‌ها، تنها اس‌آرها بودند که پشتیبانی گسترده‌ای در میان کارگران و دهقانان داشتند و می‌توانستند بر پایه دموکراسی شوروی و اصول سوسیالیستی با بلشویک‌ها رقابت کنند، اما این ظرفیت بالقوه را هیچ‌گاه بالفعل نکردند.

در دسامبر ۱۹۱۷، حزب سوسیالیست انقلابی دچار دو‌دستگی شد: اقلیت چپ که از انقلاب اکتبر پشتیبانی می‌کرد، و اکثریت راست‌گرا که دشمن سرسخت آن بود. در نهایت، جناح راست حتی با سفیدهای ضدانقلاب هم‌دست شد، در حالی که اس‌آرهای چپ به بلشویک‌ها پیوستند و در شورای کمیسرهای خلق (سونارکوم) پست‌هایی بر عهده گرفتند.

سونارکوم نهاد دولت شوروی بود، نه ارگان داخلی حزب بلشویک. اس‌آرهای چپ تنها حزب عمده‌ای بودند که حاضر شدند قدرت شوروی را در سطح ملی با بلشویک‌ها تقسیم کنند. بدین ترتیب، دموکراسی شوروی چندحزبی در سطح دولت آغاز شد. در نقطه همکاری اوج، دو حزب متحد شدند و در ژانویه ۱۹۱۸ مجلس مؤسسان را منحل کردند. اما این ائتلاف نیمه‌عمر کوتاهی داشت؛ در مارس همان سال و پیش از شعله‌ور شدن جنگ داخلی، اس‌آرهای چپ در اعتراض به معاهده برست – لیتوفسک با قدرت‌های مرکزی، از دولت خارج شدند.

از آن پس، حزب بلشویک بار دیگر به تنها نیروی حاکم در سطح ملی بدل شد. آن‌ها تا زمانی که مخالفانشان در چارچوب قانونی فعالیت می‌کردند، مخالفت اس‌آرهای چپ با معاهده را تحمل کردند. اما اس‌آرهای چپ که مصمم بودند این معاهده را به هر قیمتی لغو کنند، به عملیات چریکی پراکنده علیه نیروهای آلمانی روی آوردند و حتی سفیر آلمان را ترور کردند. هنگامی که این اقدامات نتیجه‌ای نداد، به سراغ بلشویک‌های شناخته‌شده رفتند و در یک موج ترور آشفته، برخی را کشتند و حتی به جان لنین سوءقصد کردند. او در این حمله دو گلوله خورد؛ یکی در ریه و دیگری در پایه گردنش که هر دو تا پایان عمر در بدنش باقی ماند.

به‌طور خلاصه، اس‌آرهای چپ به جای آنکه در کنگره سراسری بعدی شوراها از راه بحث آزاد نظر خود درباره لغو برست – لیتوفسک را مطرح کنند، مسیر قانونمند دموکراسی شوروی را دور زدند و نظم سوسیالیستی را برهم زدند. فاربر تنها به اشاره‌ای کوتاه از این ماجرا می‌گذرد و اهمیت آن را نادیده می‌گیرد.

در مقابل، اپوزیسیونی وجود داشت که در چارچوب قانونی باقی ماند و به اصول سوسیالیستی وفادار بود؛ اما این اپوزیسیون در درون حزب بلشویک شکل گرفت. این جریان، به رهبری بوخارین و با عنوان بلشویک‌های “چپ”، با معاهده برست – لیتوفسک مخالفت می‌کرد اما از ابزارهای دموکراتیک بهره گرفت: انتشار آزادانه مجله‌ای به نام “کمونیست”، برگزاری تجمع و دفاع از استدلال خود در برابر مردم و رهبران حزب.

این شواهد نشان می‌دهد که حزب بلشویک، دست‌کم در آن سال‌ها، تنها نیرویی بود که تلاشی جدی برای حکومت کردن بر مبنای اصول دموکراسی شوروی در دوران کمونیسم جنگی انجام داد. بلشویک‌ها تا زمانی که اعتراض اس‌آرهای چپ به شکل مسلحانه و تروریستی درنیامده بود، آن را تحمل کردند. تناقض مهم اینجاست که دموکراسی شوروی چندحزبی نیازمند وجود دست‌کم دو حزب بود، اما هیچ حزب غیربلشویکی حاضر نشد بر پایه “قانونیت شوروی” با بلشویک‌ها رقابت کند، بلکه تنها از راه نقض آن وارد شد. بنابراین، رویکرد فاربر که شکست دموکراسی شوروی را صرفا بر دوش “تمایلات اقتدارگرایانه لنین و هواداران ژاکوبنی او” می‌گذارد، استدلالی قانع‌کننده نیست.

در پس این مسئله، عوامل ساختاری عمیق‌تری نهفته بود که هم جناح راست و هم جناح چپ حزب سوسیالیست انقلابی را برای ایفای نقش واقعی در رقابت سوسیالیستی ناتوان می‌کرد. این عوامل، که از سوی فاربر و اغلب مارکسیست‌ها نادیده گرفته شده‌اند، نقشی تعیین‌کننده در شکل‌گیری مسیر تک‌حزبی قدرت داشتند.

جنبش خودجوش دهقانان، بنیان نهادی و اجتماعی حزب سوسیالیست انقلابی را نابود کرد

حزب سوسیالیست انقلابی که در سال ۱۹۰۲ تأسیس شد، بخش عمده اعضا، فعالان و سازمان‌دهندگان خود را نه از میان دهقانان، بلکه از میان روشنفکران نهادهای زمستوو جذب کرد. پس از لغو نظام سرف‌داری در سال ۱۸۶۱، دولت تزار نهادهایی به نام زمستوو به‌وجود آورد تا وظایف اجرایی و قضایی روستاها را که پیش‌تر بر دوش مالکان بود، به‌عهده گیرند. با گذشت زمان، زمستووهای استانی و محلی شمار زیادی پزشک، آمارگر، کشاورز فنی، حقوق‌دان، روزنامه‌نگار، دام‌پزشک، نقشه‌بردار، معلم و گروه‌های مشابه را به خدمت گرفتند. دولت تزار نیز بخش قابل توجهی از مالیات میر را صرف پرداخت حقوق این کارمندان می‌کرد.

نمایندگی در زمستوو بر پایه نظام طبقاتی یا “سسلوویه” تنظیم می‌شد تا تفوق اشراف زمین‌دار را تضمین کند. با آنکه اشراف تنها حدود یک درصد جمعیت را تشکیل می‌دادند، هفتاد و پنج درصد اعضای انتخابی زمستوو از میان آنان بودند.

زمستوو نه نهادی دهقانی بود و نه در سطح روستا فعالیت می‌کرد، چرا که میر در آن‌جا قدرت داشت. به گفته سارا بادکاک بر مبنای پژوهشگری‌هایش: “سازمان‌های روستایی پیشاانقلابی تا سال ۱۹۱۷ همچنان فعال بودند، از این‌رو نیازی فوری به نهادهای انقلابی تازه احساس نمی‌شد. شوراهای اجتماعی و محلی، در قالب‌های سنتی خود، امکان مشارکت مردم عادی در تصمیم‌گیری‌ها را فراهم می‌کردند. هرچند در سال ۱۹۱۷ اصلاحاتی مانند حق رأی برابر برای زنان و حضور سربازان مرخصی‌دار در آن‌ها اعمال شد، اما این نهادها همچنان مؤثر و پابرجا ماندند.”

میر، در سال ۱۹۱۷ محور حرکت خودجوش دهقانان برای مصادره زمین‌های اشراف شد و با این کار، زمینه نابودی زمستووها را فراهم کرد. تا تابستان ۱۹۱۸، دهقانان این نهاد بازمانده از دوران تزار را از میان بردند و همراه آن بخش قابل توجهی از پایه اجتماعی و نهادی حزب سوسیالیست انقلابی نیز از میان رفت. از این پس، منافع اقتصادی اغلب فعالان غیر دهقان حزب با منافع دهقانانی که به آنان رأی داده بودند در تضاد قرار گرفت؛ زیرا همین دهقانان با جدیت مشغول از میان بردن زمستوو، یعنی منبع معیشت و جایگاه اجتماعی بسیاری از اعضای اس‌آر، بودند.

این شکاف در مجلس مؤسسان که در ژانویه ۱۹۱۸ تشکیل شد، آشکار گردید. انتخابات بر پایه حق رأی عمومی و برابر برگزار شد و اس‌آرهای راست بیشترین کرسی‌ها را به دست آوردند. اما حزب که رأی دهقانان را پشت خود داشت، از تصویب فرمان شوروی درباره زمین و صلح سر باز زد؛ فرمانی که مصادره گسترده زمین‌های اشراف و از بین بردن نهادهایی چون زمستوو را مجاز می‌دانست، و نیز به بلشویک‌ها اجازه می‌داد برای پایان فوری جنگ مذاکره کنند. با آغاز جنگ داخلی، اکثریت اس‌آرها به نیروهای ضدانقلابی سفید پیوستند.

انقلاب روسیه در دوران نپ، پیروزی چشمگیری برای تولیدکنندگان مستقیم در شهر و روستا به همراه آورد، زیرا آنان را عملا مالک وسایل معیشت خود ساخت. در روستا، دهقانان از طریق میر، حق مستقیم و سیاسی بر زمین و ابزار زندگی به دست آوردند، و در شهرها نیز کارگران – هرچند نه به وضوح دهقانان – از حقوق مشابهی برخوردار شدند. کمیته‌های کارخانه و تا اندازه‌ای اتحادیه‌های صنفی توانستند امنیت شغلی کارگران و محدود کردن قدرت مدیران را تضمین کنند. از آنجا که اخراج کارگران برای مدیران دشوار بود، این توازن به سود نیروی کار شکل گرفت و دامنه نفوذ مدیران بر سرعت کار و کنترل تولید محدود شد. تا زمانی که سیاست اقتصادی نوین ادامه داشت، قدرت تولیدکنندگان در محل کار باقی ماند و در ساختاری برابرطلبانه دوام یافت.

با این حال، ساختار طبقاتی روسیه هنوز با توسعه جمعی نیروهای مولد و بنیان سوسیالیسم سازگار نبود. نپ بر همان ساختار اجتماعی پیشین استوار بود و به همین دلیل، در نهایت نمی‌توانست از آن فراتر رود؛ همان چیزی که بلشویک‌ها آرزو داشتند اما در عمل محقق نشد.

بازگشت به مبانی

آیا سوسیالیست‌ها می‌توانند از تجارب پس از انقلاب اکتبر درس بگیرند؟ بی‌تردید می‌توانند. اما آن درس‌ها ربطی به آنچه فاربر می‌گوید ندارد؛ یعنی تأکید بر اهمیت “دموکراسی” در نظریه‌پردازی گذار به سوسیالیسم – مفهومی کلی، انتزاعی و بدیهی. مسئله واقعی‌تر و تاریخی‌تر از این حرف‌هاست: ناتوانی عمومی بلشویک‌ها، به‌ویژه اپوزیسیون چپ، در درک اقتصاد سیاسی مالکیت خرد دهقانی.

برای درک شرایطی که مسیر استالینی انقلاب اکتبر را ممکن ساخت – هرچند نه اجتناب‌ناپذیر – باید از تحلیل ساختار طبقاتی غیرسرمایه‌داری روسیه آغاز کرد؛ همان ساختاری که انقلاب از تزاریسم به ارث برد. با این حال، نباید آن را پایان تحلیل دانست. مشکل اصلی در مسیر پیشرفت سوسیالیستی روسیه این بود که جامعه‌ای با تنها سه میلیون کارگر صنعتی در برابر صد میلیون دهقان، از نظر اجتماعی زمینه‌ای نامتوازن برای انقلاب داشت.

اشاره‌های مبهمی مانند “عقب‌ماندگی اقتصادی”، “کمبود مادی” یا “عقب‌ماندگی اجتماعی-اقتصادی” – چنان‌که در روایت‌های فاربر و بسیاری از تاریخ‌نگاران چپ دیده می‌شود – تا زمانی که توضیح ندهد این عوامل چگونه محدودیت‌ها و فرصت‌های تاریخی مشخصی برای کنش سیاسی جمعی ایجاد کردند، کفایت نمی‌کند. چنین تعابیری، تحلیل را از ریشه اقتصادی جدا کرده و به بازسازی‌های سطحی و ایدئولوژیک از تاریخ شوروی پس از اکتبر می‌انجامد.

مارکس در “مانیفست” نوشت: “جنبش پرولتاریایی، جنبش آگاه و مستقل اکثریت عظیم، در جهت منافع اکثریت عظیم است.” و دقیقا این در انقلاب اکتبر تحقق یافت. با این همه، اگر طبقه کارگر با سرنگونی تزار در فوریه ۱۹۱۷ و به‌دست گرفتن قدرت در اکتبر همان سال، در راستای منافع اکثریت عمل کرد، باید توجه داشت که اکثریت واقعی جامعه روسیه، دهقانان خرده‌مالک بودند با الگوهای اقتصادی و منافع مادی خاص خود.

زمانی که بحران کم‌تولیدی ناشی از روابط مالکیتی دهقانان در اواخر نپ نمود پیدا کرد، شکاف میان منافع کارگران و دهقانان آشکار شد. در این شرایط، استالین با سرکوب دهقانان واکنش نشان داد و اتحاد کارگر و دهقان (سمیچکا) را از میان برد. در همین مقطع، امکانی تاریخی برای جلوگیری از استالین پدید آمد: تشکیل “جبهه‌ای متحد” میان اپوزیسیون چپ و راست برای توقف برنامه‌های پنج‌ساله، جلوگیری از جمعی‌سازی، آرام‌کردن دهقانان و حفظ نپ. اما این اتحاد شکل نگرفت.

چنان‌که پیش‌تر اشاره شد، بلشویک‌ها درک نمی‌کردند که توسعه مالکیت خرد دهقانی مانعی جدی بر سر راه گذار به سوسیالیسم است. ولی حتی چنین فهمی نیز شرط لازم برای مخالفت با استالین نبود. بوخارین و جناح راست هم در شناخت اقتصاد دهقانی تفاوتی با دیگران نداشتند، اما برخلاف اپوزیسیون چپ، دست به مقاومت زدند. در مقابل، اپوزیسیون چپ از استالین در برابر بوخارین پشتیبانی کرد و در عمل، زمینه اقتدار او را فراهم آورد.

انگیزه بوخارین و همراهانش نه از نظریه‌ای عمیق بلکه از تجربه‌گرایی ساده روزمره می‌آمد. آن‌ها به‌دور از هر پیچیدگی تئوریک، گفتند: “استالین دیوانه‌ای است که باید متوقف شود، وگرنه سیاست‌هایش شورش گسترده دهقانان را برمی‌انگیزد و جمهوری شوروی را نابود می‌کند.” اما اپوزیسیون چپ با این دیدگاه مخالفت کرد.

تروتسکی استدلال می‌کرد بحران کشاورزی پایان دوره نپ نتیجه سیاست‌های نادرست رهبری استالین و بوخارین است و بنابراین با اصلاح سیاست‌ها می‌توان بحران را برطرف کرد و مسیر سوسیالیستی شتاب‌گرفته را از سر گرفت. او باور داشت که “انباشت اولیه سوسیالیستی” می‌تواند داوطلبانه و آزاد باشد، نه اجباری و سرمایه‌دارانه. برای او و هم‌فکرانش، بحران موجود نه بازتاب مقاومت طبیعی الگوی تولید دهقانی، بلکه حاصل خطاهای مقطعی رهبری بود. از این رو، به نظر آنان پروژه “پیشرفت سوسیالیستی برنامه‌ریزی‌شده” همچنان دست‌یافتنی بود. اما در واقع، این پروژه با ساختار اقتصاد دهقانی ناسازگار بود و در عمل ناممکن.

اصرار تروتسکی بر اینکه علت واقعی بن‌بست نپ را دریافته است، در حالی که چنین نبود، پیامدهای فاجعه‌باری داشت. این دگم‌اندیشی، راه هرگونه اتحاد میان اپوزیسیون چپ و جناح راست را بست و در نهایت، مسیر پیروزی استالین را هموار کرد.

***

توضیحات ناصر اصغری:

در این نوشته چند مقوله مهم آمده اند که آشنائی ابتدائی با آنها فهم مطلب را ساده تر میکند.

* نپ: مخفف “سیاست اقتصادی نوین” است که در دوران پس از انقلاب روسیه و به ویژه پس از سال ۱۹۲۱ توسط لنین به منظور نجات انقلاب و اقتصاد در حال فروپاشی شوروی اجرا شد. این سیاست به نوعی عقب‌نشینی موقت از اقتصاد کاملا دولتی و برنامه‌ریزی شده بود و به بازگشت محدود بازار آزاد، مالکیت خصوصی خرد و سرمایه‌داری دولتی در بخش‌هایی از اقتصاد اجازه می‌داد. هدف اصلی “نپ” احیای تولید، بازسازی اقتصاد و افزایش رفاه عمومی در شرایط بحرانی پساجنگ داخلی بود که بدون آن انقلاب در معرض فروپاشی قرار داشت.

* میر: در روسیه پیش از انقلاب ۱۹۱۷ به معنای جامعۀ روستایی خودگردان بود که در آن روستاییان زمین‌ها را بین خود تقسیم می‌کردند و مالیات‌ها را جمع‌آوری می‌نمودند. این سیستم به نوعی نهاد اجتماعی-اقتصادی روستایی بود که بر همکاری و مدیریت مشترک دهقانان استوار بود و نقش مهمی در زندگی روستایی روسیه داشت.

* زمستو: (zemstva) در تاریخ روسیه به سازمان‌های محلی خودگردان اشاره دارد که از سال ۱۸۶۴ به‌دستور تزار الکساندر دوم تأسیس شدند. این نهادها به منظور اداره بهتر امور عمومی روستاها و استان‌ها، از جمله ساختن جاده‌ها، مدارس، بیمارستان‌ها و ارائه خدمات اجتماعی شکل گرفتند و علیرغم نفوذ اشراف و مالکان زمین، نقشی مهم در توسعه محلی و فعالیت‌های اصلاح‌طلبانه داشتند. پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، این نهادها توسط بلشویک‌ها منحل شدند و جای خود را به شورای‌های کارگری و دهقانی سپردند.

* سرف: در روسیه به دهقانان یا بردگانی گفته می‌شد که به زمین اربابی وابسته بودند و حق ترک آن زمین را بدون اجازه نداشتند. آنها از زمان تولد تا مرگ تابع ارباب خود بودند و شرایط زندگی‌شان بسیار سخت و محدود بود؛ سیستم سرف‌داری در روسیه تا سال ۱۸۶۱ ادامه داشت تا اینکه لغو شد، اما تاثیرات اجتماعی و اقتصادی آن باقی ماند.

اینرا هم بخوانید

چپ محور مقاومتی: زخم چپ بر چهرۀ چپ – محمد مالجو

چپ نمی‌تواند از سایۀ خود بگریزد. چپِ محورِ مقاومتی نیز، گرچه اسباب شرمساری، بخشی از …