مقدمه ناصر اصغری
این نوشته به ما امکان میدهد نگاهی دوباره به وقایع پس از پیروزی بلشویکها بیندازیم و سرگذشت تراژیک انقلاب روسیه را بهتر ببینیم. نویسنده به پرسشها و مسائلی اشاره میکند که هر کدام در دوره خود باعث بحث و اختلاف میان رهبران اصلی انقلاب شدند تا شاید راهی تازه یا بهتر پیش پای آینده باز شود. قصد دارم در نوشتههای بعدی، به هر یک از این موضوعات جداگانه بپردازم و آنها را بیشتر واکاوی کنم. ترجمه و در دسترس قرار دادن چنین متونی برای من، تلاشی است برای درس گرفتن از پیچیدگیها و مشکلاتی که نخستین انقلاب کارگری موفق جهان تجربه کرد و نهایتا نتوانست از همه آنها سربلند بیرون بیاید.
همانطور که در دیگر مطالب این مجموعه نیز اشاره کردهام، این ترجمهها با کمک اپلیکیشنهای هوش مصنوعی انجام شده و من صرفا ویرایشهایی برای روانتر شدن و قابل فهمتر شدن متن انجام دادهام. فیدبک و نظر خوانندگان همیشه ارزشمند بوده و با روی باز پذیرفته خواهد شد.
ناصر اصغری
***
این نوشته دومین بخش از سه مقاله بهمناسبت بزرگداشت انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷ است که سرنوشت آن را زیر سلطه استالین بررسی میکند. بخش نخست با عنوان ” انقلاب بلشویکی، پیامآور باشکوه جامعهای نو” در شماره پیشین نشریه “نیو پلیتیکس” (شماره ۶۲، زمستان ۲۰۱۷) منتشر شد. متن حاضر اندکی از نسخه چاپی گسترش یافتهتر است.
***
اندکی پس از امضای پیمان برست-لیتوفسک در سوم مارس ۱۹۱۸، جمهوری شوروی در محاصره قرار گرفت. نیروهای گوناگون ضدبلشویکی، که بعضی از سوی متفقین یا قدرتهای مرکزی پشتیبانی میشدند، در حال گردآمدن بودند. اگر این نیروها در بازگرداندن انقلاب اکتبر شکستش میدادند، نتیجه چه میشد؟
نمونه هولناکی از معنای ضدانقلاب را میشد در رویدادهای فنلاند دید. در ژانویه ۱۹۱۸ سوسیالیستهای فنلاندی، الهامگرفته از بلشویکها، قدرت را به دست گرفتند و با واکنشی خونین از سوی بورژوازی فنلاند، پشتیبانیشده توسط نیروهای آلمانی، روبهرو شدند. گاردهای سفید ضدانقلابی، به سلاحهای سنگین مجهز، هلسینکی را کوچه به کوچه بازپس گرفتند؛ زنان و کودکان کارگران را در برابر خود بهعنوان سپر انسانی میراندند. پس از بیرحمیهای غیرقابل تصور، سوسیالیستها سرکوب شدند و بهای آن وحشتناک بود: بین بیست تا سی هزار کارگر یا قتلعام شدند یا از گرسنگی و بیماری در اردوگاههای کار اجباری مردند. این و رویدادهای پس از آن، بیدرنگ روشن ساخت که ضدانقلاب نه بازگشت به وضع پیش از اکتبر، بلکه حمامی از خون خواهد بود.
روسیه شوروی در سالهای نخست
در جزوه “دولت و انقلاب” که لنین در سال ۱۹۱۷، پیش از انقلاب اکتبر، نوشت، او از نظامی ریشهدار در دموکراسی سخن گفت که در آن روسیه مستقیما بهدست کارگران و دهقانان از راه شوراها اداره شود؛ با انتخابات آزاد و وجود چند حزب سیاسی رقیب. و در حدود شش ماه پس از بهقدرترسیدن بلشویکها در هفتم نوامبر، دولت شوروی کموبیش همانگونه که لنین پیشبینی کرده بود عمل کرد. شورای کمیسرهای مردم، منتخب دومین کنگره سراسری شوراها، کشور را اداره میکرد و اعضایش شامل سوسیالیستهای انقلابی چپ و بلشویکها بود. سوسیالیستهای انقلابی راست از شوراها کناره گرفته بودند، اما منشویکها بازگشتند و همراه گروههای کوچکتر مانند آنارشیستها آزادانه در چارچوب شوراها فعالیت میکردند و آشکارا با سیاستهای بلشویکی مخالفت مینمودند. شریک ائتلافی بلشویکها، یعنی سوسیالیستهای انقلابی چپ، بارها با لنین و تروتسکی اختلاف داشتند، و خود حزب بلشویک – که به حزب کمونیست بدل شده بود – اغلب بر سر مسائلی چون پیمان برست-لیتوفسک دچار شکاف میشد. در حزب و شوراها تصمیمها با رأیگیری دموکراتیک گرفته میشد.
هر حزب، و حتی هر جناح درون حزب، روزنامه خود را داشت. سوسیالیستها همیشه آزادی مطبوعات در نظام سرمایهداری را ظاهری تلقی میکردند، زیرا هرچند از نظر قانونی هر کس میتوانست روزنامهای منتشر کند، هزینه چاپ و انتشار انبوه آن هرگز از توان مردم عادی نبود. بلشویکها کوشیدند آزادی واقعی مطبوعات را برقرار کنند. همه چاپخانهها و ذخایر کاغذ ملی شد و دولت آنها را متناسب با میزان رأی هر حزب یا هر گروه دارای دستکم ده هزار عضو، بهرایگان در اختیارشان گذاشت.
آزادی فردی نیز گسترش چشمگیری یافت. در دسامبر ۱۹۱۷ دولت شوروی همه قوانین ضد همجنسگرایی را لغو کرد. چنان که یکی از بلشویکها گفت، سیاست تازه دخالت مطلقناپذیری دولت و جامعه در امور جنسی را برقرار میکرد، مادام که به کسی آسیب نرسد و حقوق کسی پایمال نشود. آنچه در قوانین اروپایی بهعنوان جرم اخلاقی ذکر میشد، از جمله همجنسگرایی یا رفتارهای جنسی دیگر، در قانون شوروی همانند روابط “طبیعی” تلقی میشد.
در امور دینی جدایی کامل کلیسا و دولت برقرار شد. این اقدام عمدتا علیه کلیسای ارتدکس روس بود که در دوران تزار مذهب رسمی کشور به شمار میرفت. دولت همه داراییهای عظیم کلیسا را مصادره کرد و همه محدودیتهای باقیمانده بر ادیان غیرارتدکس را حذف نمود. حمایت ویژهای از یهودیان صورت گرفت: نوشتههای یهودستیزانه غیرقانونی اعلام شد و عاملان تحریک پوگرومها بهشدت مجازات شدند. آموزش مذهبی در مدارس ممنوع شد. بلشویکها همه آیینهای دینی را خرافی و واپسگرا میدانستند، ازینرو هرچند مردم در گزینش باور آزاد بودند، دولت در تبلیغات و آموزش خود با مذهب مخالفت میورزید، هرچند این کار در اولویت نبود.
گامهای مهمی نیز برای برابری زنان برداشته شد. الکساندرا کولنتای، کمیسر امور رفاه عمومی، پرشورترین مدافع حقوق زنان میان رهبران بلشویک بود. استدلال میکرد که دولت کارگری باید زنان را از بردگی زایمانهای پیدرپی و کار بیپایان خانه برهاند. پیشبینی میکرد که رهیدن زنان از این بندها، زن نوینی پدید میآورد: استوار، مستقل، آزاد همچون مرد در فعالیت اجتماعی، آزاد در عشق بیرون از ازدواج، و توانا در شکوفایی استعدادهایش از راه کار. به ابتکار کولنتای، رستورانها و رختشویخانههای اشتراکی پدید آمد و مراکز نگهداری کودک برای زنان کارگر تأسیس شد. افزون بر این، همه قوانین ضد سقط جنین لغو گردید و وسایل پیشگیری از بارداری برای همه در دسترس قرار گرفت. زنان در مشاغلی که با مردان برابر بودند، مزد مساوی دریافت میکردند.
زن یا مرد میتوانست تنها با اطلاع به مقامهای دولتی از هم جدا شود. پدر – یعنی در بیشتر موارد مرد – در برابر کودکان نامشروع همان مسئولیتی را داشت که در برابر فرزندان ازدواجی دارد. در واقع، عنوان نامشروعی از میان رفت. پیوند خونی، نه ازدواج، معیار مسئولیت در نگهداری، تعلیم و تربیت فرزندان شد، و این مسئولیت با طلاق نیز پایان نمییافت.
یکی دیگر از اصلاحات مهم که بهویژه برای زنان سودمند بود، گسترش آموزش همگانی بود. بیسوادی در روسیه گسترده بود و در میان زنان دهقان تقریبا همگانی. به گفته یک ناظر، زن دهقان “تمام عمر خود را در رنج میگذراند، همانند مردان در مزرعه کار میکند، پیدرپی زایمان میکند و کودکانش را از دست میدهد، آشپزی میکند، آب میکشد، لباس میشوید، آتش میافروزد، در زمستان میریسد و میبافد، گاو میدوشد، و در عوض، جز دشنام و کتک از شوهرش نصیبی نمیبرد”. اگر قرار بود زنان بیش از جانوران بارکش تلقی شوند، باید سواد میآموختند.
نهضت سوادآموزی به رهبری آناتولی لونچارسکی، کمیسر روشنگری، پیش میرفت. همکاران اصلیاش بیشتر زن بودند، از جمله نادژدا کروپسکایا و ناتالیا سدووا، همسران لنین و تروتسکی. هزاران آموزگار مشتاق سراسر روسیه شوروی را درمینوردیدند تا بیسوادی را ریشهکن سازند. حتی در ارتش سرخ، سربازان در زمان آرامش میان نبردها در کلاسهای سوادآموزی شرکت میکردند. نتیجه چشمگیر بود: در دو سال، شصت درصد جمعیت دستکم بهصورت ابتدایی خواندن و نوشتن آموختند.
با این حال، جز در زمینه سوادآموزی، تلاش دولت برای رهایی زنان به سبب کمبود شدید منابع محدود ماند. برای نمونه، برخی از مراکز نگهداری کودکان که کولنتای خواستارشان بود تأسیس شد، اما محیطهایی تیره و پر از کودکان بیمار و کارکنانی گرسنه بود. رستورانهای اشتراکی که فقط سوپ کلم آبکی سرو میکردند، بهندرت جایگزینی مطلوب برای آشپزخانه زن کارگر بودند، جایی که دستکم گاهی میتوانست با توسل به بازار سیاه، تخممرغ یا تکهای گوشت بپزد. یکی از پیامدهای تهیدستی که برای زنان خوارکننده بود، روسپیگری بود. زنان شاغل در کارخانهها، به سبب دستمزد ناچیز، اغلب ناچار به فروش تن میشدند. گسترش روسپیگری، افزون بر آسیب اخلاقی، بیماریهای آمیزشی واگیردار به بار آورد. یگانه چاره، بالا بردن سطح زندگی زنان بود، امری که در آن شرایط ناممکن مینمود.
کمونیسم جنگی
واقعیت تلخ آن بود که اقتصاد روسیه تقریبا از کار افتاده بود. تا سال ۱۹۲۱، کل تولید کشور به یکسوم میزان پیش از جنگ جهانی رسیده بود. در واکنش به پیمان برست-لیتوفسک، متفقین در سال ۱۹۱۸ روسیه شوروی را در محاصره اقتصادی قرار دادند. تا زمانی که این محاصره دو سال بعد برداشته شد، هیچ غذا، دارو یا حتی نامهای اجازه ورود نداشت. نزدیک به سه سال گندم، زغالسنگ و آهن اوکراین قطع شد؛ نخست بهدلیل اشغال آلمانیها و سپس چون بیشتر آن منطقه در دست ارتشهای سفید بود. بیسوختی زمستان سخت ۱۹۱۹ را به کابوسی بدل کرد: مردم در واگنهای خیابانی، در بیمارستانها و در خانههایشان از سرما جان میدادند. جنگ داخلی راه دسترسی به نفت و پنبه از دیگر نقاط امپراتوری پیشین روسیه را هم قطع کرده بود. شهرها از سکنه تهی میشدند زیرا کارگران برای یافتن خوراک به روستاها میرفتند. طبقه کارگر به نیمی از اندازه پیشینش کاهش یافته بود. کارگرانی که در معدود کارخانههای فعال باقی مانده بودند، غالبا از گرسنگی کنار دستگاههای خود بیهوش میشدند؛ بسیاری تنها با دزدیدن محصول کارشان و معاوضه آن با خوراک زنده میماندند.
چون کارخانهها کالا چندانی تولید نمیکردند، دهقانان چیزی برای خرید در برابر محصولاتشان نمییافتند. در نتیجه، غله مازاد خود را ذخیره میکردند و منتظر زمان بهتری میماندند. اما این کار به معنای گرسنگی شهرها بود. برای جلوگیری از فاجعه، دولت شوروی سیاست مصادره غله را در پیش گرفت. گروههای مسلح به روستاها فرستاده شدند تا دهقانان را وادار کنند هرچه بیش از نیاز خانوادگی خود تولید کردهاند، تحویل دهند. طبیعی بود که دهقانان از این سیاست بهشدت بیزار باشند.
در زمینه صنعت، بلشویکها در آغاز قصد داشتند تصاحب اقتصاد را بهتدریج و تا زمان برپایی انقلاب در آلمان انجام دهند. پس از انقلاب اکتبر، کارخانهها همچنان در مالکیت خصوصی باقی ماندند. اما خود کارگران بیدرنگ دست به کار شدند، کارخانهها را در اختیار گرفتند و کارفرمایان را بیرون راندند، درست همانگونه که دهقانان زمینها را گرفته بودند. در پی آن، دولت شوروی آغاز به ملیسازی صنایع کرد. بورس بسته شد و بانکها و فروشگاهها نیز در اختیار دولت قرار گرفتند. مسکن نیز ملی شد. در شهرها و روستاها، زندگی اقتصادی اکنون عمدتا زیر کنترل دولت بود. این سیاستها همراه با مصادره غله، واکنشی اضطراری در برابر کمبود خوراک، افت تولید و هرجومرج صنعتی بود. وقتی حزب در سال ۱۹۲۱ به این سیاستها پایان داد و ملیسازیها را متوقف کرد، لنین از آنها با عنوان “کمونیسم جنگی” یاد کرد، اصطلاحی که تاریخنگاران تا امروز به کار میبرند. با این حال، هرچند این عنوان را خود لنین برگزید، چندان دقیق نبود؛ زیرا در ذهن بیشتر رهبران بلشویک، تمرکزگرایی افراطی، اقتدارگرایی و اجبار کارگران و دهقانان هیچ نسبتی با کمونیسم نداشت.
جنگ داخلی
در زمان وقوع انقلاب اکتبر، روسهای اندکی حاضر بودند برای دولت موقت بجنگند. طبقات حاکم قدیم – ژنرالها، بازرگانان، مالکان زمین و دیگران – کاملا روحیه خود را باخته بودند. بسیاری به تبعید رفتند و آنان که در روسیه ماندند، نمیدانستند چه باید بکنند. ژنرال الکسی کالدین، یکی از نخستین پایهگذاران ارتش سفید، درست پیش از خودکشیاش در آغاز سال ۱۹۱۸ گفت: “وضع ما ناامیدکننده است. مردم نهتنها از ما پشتیبانی نمیکنند، بلکه دشمن ما هستند. ما هیچ نیرویی نداریم و مقاومت بیهوده است.” اما پشتیبانی خیلی زود از بیرون فرا رسید. پس از امضای پیمان برست-لیتوفسک، متفقین نیرو، مشاوران نظامی، تفنگ و مهمات برای سفیدها فرستادند؛ امیدوار بودند با پشتیبانی از ضدانقلاب، روسیه را دوباره به جنگ بازگردانند.
اکنون سفیدها دوباره جان گرفتند، اما در اصل همچون مزدورانی بودند که بهدست قدرتهای امپریالیستی تأمین مالی میشدند. ایالات متحده میلیونها دلار برای سرداران قزاق و سپس برای ژنرالهای سفید فرستاد، با این باور که روسیه تنها زیر دیکتاتوری نظامی به جبهه شرقی بازخواهد گشت؛ هیچ ادعایی برای “بازگرداندن دموکراسی” در میان نبود. اگر ایالات متحده و دیگر امپریالیستها پشتیبانی نمیکردند، سفیدها احتمالا در کمتر از یک سال فرو میپاشیدند، و در آن صورت شاید نیازی به سیاستهای سخت و سرکوبگر “کمونیسم جنگی” پیش نمیآمد و روند استبدادی دولت بلشویکی دستکم برای مدتی متوقف میگردید – مدتی که شاید سرنوشت انقلاب جهانی را دگرگون میکرد.
نخستین ضربه جدی در ژوئن ۱۹۱۹ بر شوراها وارد شد. “لژیون چک” که سی هزار اسیر جنگی از ارتش اتریش-مجارستان بودند، بهدست دولت موقت برای جنگ در کنار متفقین و به امید استقلال چک ایجاد شده بود. بر اساس پیمان برست-لیتوفسک، بلشویکها پذیرفتند آنان را از روسیه خارج کنند، اما در مسیر شرق، چکها شورش کردند و راهآهن ترانسسیبری را تصرف نمودند و یکی از مهمترین خطوط ارتباطی کشور را بریدند. سپس مناطق گستردهای را اشغال کردند و هرکجا رفتند، شوراهای محلی را سرنگون کردند. جنگ داخلی روسیه آغاز شده بود.
چکها با دریاسالار الکساندر کلچاک متحد شدند. او با پشتیبانی نیروهای ژاپنی و امریکایی، کنترل سیبری را بهدست گرفت و خود را “حاکم کل روسیه” نامید. ارتش کلچاک با شتاب به سوی مسکو پیش رفت، جایی که پایتخت شوروی به آن منتقل شده بود. از جنوب، ارتش سفید دیگری به فرمان ژنرال آنتون دنیکین و با پشتیبانی فرانسه و بریتانیا به سمت شمال و مسکو حرکت کرد. در استونی نیز ژنرال نیکلای یودنیچ با کمک بریتانیا آماده حمله به پتروگراد بود. با پیشروی سه ارتش سفید از شرق، جنوب و غرب، کنترل بلشویکها بر کشور به حدود بیست و پنج درصد خاک روسیه کاهش یافت.
تروتسکی که کمیسر جنگ بود، باید ارتش سرخ را تقریبا از هیچ بنیان میگذاشت. چند هزار نگهبان سرخ وجود داشت، اما آنان بیشتر کارگران کارخانه بودند و آموزش نظامی اندکی داشتند. تروتسکی ابتدا از شوراها و حزب بلشویک برای پیوستن داوطلبان فراخوان داد؛ هزاران نفر پاسخ دادند و هسته فداکار ارتش سرخ شدند. سپس دهقانان به اجبار به خدمت گرفته شدند؛ آنان کمتر وفادار بودند و فرارشان پیوسته مشکلساز بود. از آنجا که نیاز شدید به دانش نظامی وجود داشت و زمان برای تربیت افسران بلشویکی کافی نبود، تروتسکی ناچار شد شمار زیادی از افسران ارتش تزار را به خدمت گیرد؛ در پایان، سی هزار نفر از آنان در ارتش سرخ خدمت میکردند. موارد خیانت اندک بود، زیرا کنار هر فرمانده یک کمیسر بلشویک گمارده میشد که بر او نظارت داشت و هیچ فرمانی بدون تأیید او صادر نمیشد. افزون بر آن، اعضای حزب موظف بودند با آموزش و سخنرانی همرزمان خود را از هدف جنگ آگاه کنند و در میدان نبرد الگو باشند.
ارتش سرخ، مانند هر ارتش بزرگ در شرایط جنگی، فرماندهی سلسلهمراتبی داشت، اما بر خلاف ارتشهای سرمایهداری، انضباط در آن بسیار ملایم بود. فراریان اندکی اعدام میشدند؛ بیشتر آنان جریمه میپرداختند یا به واحدهای پشتیبانی اعزام میشدند. کوشش زیادی برای آموزش نظامیان انجام میگرفت؛ کلاسهای سوادآموزی، کتابخانهها و اتاقهای مطالعه برپا بود. هدف این بود که سربازان برای مشارکت در نهادهای دولت کارگری پس از صلح آماده شوند، نه اینکه سربازان حرفهای ساخته شود.
در ژوئیه ۱۹۱۸ نیروهای کلچاک به شهر یکاترینبورگ نزدیک شدند، جایی که تزار پیشین و خانوادهاش زندانی بودند. برنامهای برای محاکمه علنی نیکلای دوم، مشابه محاکمههای چارلز اول در انگلستان و لویی شانزدهم در فرانسه، آماده شده بود. اما بلشویکها بیم داشتند سفیدها خانواده امپراتور را آزاد کرده و از آنان برای متحد ساختن ضدانقلاب استفاده کنند. از این رو، بلشویکهای محلی تصمیم گرفتند همه اعضای خانواده سلطنتی را فورا اعدام کنند. بامداد هفدهم ژوئیه نیکلای دوم، الکساندرا و پنج فرزندشان را به زیرزمین خانهای که در آن حبس بودند بردند و تیرباران کردند.
در ماه اوت، کلچاک به شهر کازان، در چهارصد مایلی مسکو، رسید. در شهر سامارا در مرکز روسیه، ویکتور چرنف، رهبر سوسیالیستهای انقلابی راست، همراه چند عضو پیشین مجلس مؤسسان، دولتی ضدشوروی تشکیل داده بودند به امید پشتیبانی کلچاک. اما کلچاک این دولت را بیدرنگ در هم کوبید و برخی رهبرانش را اعدام کرد. او و دیگر ژنرالهای سفید هیچ علاقهای به جانشین کردن حاکمیت شوروی با دموکراسی پارلمانی نداشتند؛ برنامه آنان یا بازگرداندن خودکامگی تزار بود یا برپایی دیکتاتوری شخصی.
در سویاژسک، در آن سوی رودخانه از کازان، ارتش سرخ در ترس و آشوب فرو رفته بود. اگر در آنجا از پیشروی کلچاک جلوگیری نمیشد، راه تا مسکو باز میشد و احتمالا دولت شوروی نابود میگردید. در لحظه حساس، تروتسکی با قطار ویژهاش رسید و سربازان دلسرد را به مقاومت برانگیخت. یکی از سرچشمههای قدرت ارتش سرخ، آرمانخواهیاش بود. تروتسکی، سخنران و نویسندهای توانا، میدانست چگونه سپاهیان را الهام بخشد و به فداکاری و خطرپذیری وادارد. قطار او مجهز به چاپخانهای بود که سخنرانیها و اعلامیههایش را چاپ و در میان نیروها پخش میکرد. تروتسکی همچنین استراتژیست نظامی برجستهای شد، دستاوردی شگفت برای اندیشمندی که هیچ تجربه نظامی نداشت.
کلچاک در سویاژسک شکست خورد و به عقب نشست، اما این تازه آغاز کار بود. بیش از دو سال جنگ میان سرخها و سفیدها ادامه یافت. جنگ داخلی روسیه به غایت بیرحمانه بود؛ هر دو طرف مرتکب وحشیگریهای فراوان شدند. در دسامبر ۱۹۱۷ بلشویکها نیروی پلیسی ویژه برای مقابله با هواداران سفیدها پدید آوردند – “کمیسیون فوقالعاده سراسری برای مبارزه با ضدانقلاب و خرابکاری” که به اختصار “چکا” نام گرفت. چکا اختیار داشت مظنونان را بیمحاکمه بازداشت یا اعدام کند. با آغاز جنگ داخلی، چکا “ترور سرخ” را به راه انداخت؛ سیاستی از بازداشت و اعدامهای جمعی برای مرعوب کردن ضدانقلاب و درهم شکستن اراده مقاومت آنان. بلشویکها آن را اقدامی اضطراری میدیدند که خشونت سفیدها و ضرورت پیروزی جنگ داخلی توجیهش میکرد. یکی از مقامهای این نهاد بعدها گفت چکا “جایی در نظام قانونی ما ندارد. دوران جنگ داخلی و شرایط فوقالعاده قدرت شوروی که بگذرد، چکا بیفایده خواهد شد.” با این حال، تا پایان جنگ داخلی، نزدیک به پنجاه هزار تن بهدست چکا اعدام شدند. حدود بیست و پنج هزار زندانی نیز در اردوگاهها نگهداری میشدند – هرچند این اردوگاهها مانند اردوگاههای مرگ نازی نبودند و نیمی از زندانیان پس از جنگ آزاد شدند.
ترور سفیدها اگرچه بینظمتر از ترور سرخ بود، ولی بسیار خونینتر و پرتلفاتتر شد. چکا اجازه شکنجه زندانیان را نداشت و سربازان ارتش سرخ که در غارت یا تجاوز دستگیر میشدند، تیرباران میگردیدند؛ در حالیکه این رفتارها در میان سفیدها رایج بود. ژنرال لاور کورنیلوف، فرمانده نخستین ارتش سفید، پیش از کشته شدن در نبرد گفته بود: “روسیه را باید از بلشویکها نجات داد، حتی اگر ناچار شویم نیمی از آن را بسوزانیم و خون سهچهارم روسها را بریزیم.” در سیبری، نیروهای کلچاک مردان و زنان را از تیرهای تلگراف به دار میآویختند یا صدها نفر را در واگنهای قطار و دشتها به رگبار مسلسل میبستند. ارتش دنیکین در اوکراین پس از خروج آلمانیها دست به کشتار یهودیان زد که از دوران تزار هم گستردهتر بود. به بهانه دشمنی با “بلشویکهای یهودی”، سفیدها صد و پنجاه هزار یهودی را قتلعام کردند. بسیاری از جوامع یهودی به ارتش سرخ پناه بردند. ژنرالهای سفید، به عنوان ملیگرایان روسی، همچنین با ملتهای غیرروسیتبار ساکن سرزمینهای اشغالی خود – از جمله اوکراینیها، استونیاییها و لتونیها – با خشونت رفتار کردند. اگر سفیدها پیروز میشدند، روسیه به احتمال زیاد به چیزی شبیه فاشیسم تبدیل میگشت.
در سال ۱۹۱۹ ارتش سرخ تروتسکی موفق شد سفیدها را در همه جبههها شکست دهد. نیروهای کلچاک عقب رانده شدند و خود او دستگیر و تیرباران شد. دنیکین از اوکراین بیرون رانده شد و یودنیچ نیز پس از نزدیکشدن به پتروگراد شکست خورد. ضعف اصلی سفیدها، نداشتن پشتیبانی مردمی بود. کارگران شهری غالبا هوادار بلشویکها بودند. دهقانان – هرچند از مصادره غله دلخوشی نداشتند – سفیدها را بزرگترین خطر میدیدند، زیرا همراه ارتش سفید، مالکان زمین و بقایای رژیم کهن بازمیگشتند. دهقانان بهخوبی میدانستند پیروزی سفیدها به معنی بازگشت اربابان و از دست دادن زمینهایی است که تازه به دست آوردهاند.
با این همه، اگر سفیدها با فرماندهی واحد و در زمان خود حمله میکردند و پشتیبانی خارجی بیشتری میگرفتند، شاید میتوانستند پیروز شوند. اما سه ارتش اصلیشان جداگانه و در زمانهای مختلف عمل کردند و فرماندهانشان با یکدیگر دشمن بودند. در عوض، سرخها با وجود نداشتن نیروی نظامی در آغاز، از مزیت رهبری متمرکز برخوردار بودند.
قدرتهای امپریالیستی، چنانکه دیدیم، پشتیبانی مهمی از سفیدها کردند، اما بیشتر در قالب پول و اسلحه، نه نیروی انسانی. این حذر تا حدی ناشی از خیزش همدلی و پشتیبانی از انقلاب در میان کارگران غرب بود. در فرانسه، بریتانیا، امریکا و جاهای دیگر، کارگران بندر از بارگیری کشتیهای حامل تسلیحات برای سفیدها سر باز زدند. سیاستمداران غربی بهزودی دریافتند مداخله گسترده نظامی بسیار خطرناک است؛ سربازانشان قابل اعتماد نبودند و ممکن بود شورش کنند. وقتی وینستون چرچیل خواست نیروهای بیشتری از بریتانیا به روسیه فرستاده شود، نخستوزیر دیوید لوید جرج پاسخ داد: “اگر بریتانیا علیه بلشویکها وارد جنگ شود، خود بریتانیا بلشویکی میشود و ما شوراهایی در لندن خواهیم داشت.” هرچند این سخن اغراقآمیز بهنظر میرسد، اما ترس واقعی نخبگان اروپایی را بازمیتاباند. در پایان، حزب کارگر بریتانیا مداخله را متوقف کرد و در ژانویه ۱۹۲۰ محاصره اقتصادی برداشته شد.
سال ۱۹۲۰ واپسین تلاش ضدانقلاب در روسیه بود. در مارس، نیروهای لهستان از غرب به اوکراین یورش بردند، اما ارتش سرخ آنان را تا نزدیکی ورشو عقب راند. در پاییز، بارون پیوتر ورانگل با پشتیبانی نیروهای فرانسوی از ساحل دریای سیاه وارد اوکراین شد. اما سربازان فرانسوی شورش کردند و ورانگل بهسرعت بهدست نیروهای سرخ شکست خورد، و بدینسان آخرین تهدید نظامی جدی سفیدها پایان یافت.
یکی از پیامدهای جنگ داخلی، بازپیوستن چند منطقه مرزی به روسیه بود. بلشویکها هنگام بهدستگرفتن قدرت اعلام کرده بودند که ملتهای غیرروسیتبار حق دارند از روسیه جدا شوند و کشورهای مستقلی تشکیل دهند. لهستان، فنلاند و کشورهای حوزه بالتیک – لیتوانی، لتونی و استونی – در این کار موفق شدند. اوکراین نیز استقلال خود را اعلام کرد و ملتهای قفقاز جنوبی – گرجیها، آذریها و ارمنیها – نیز چنین کردند. اما در جریان جنگ داخلی، اوکراین و قفقاز به پایگاه سفیدها تبدیل شدند و سرانجام دوباره بهدست شوروی افتادند. در سال ۱۹۲۲، روسیه نام تازه “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” را یافت. اوکراین، گرجستان، ارمنستان، آذربایجان و چند جمهوری در آسیای مرکزی بهظاهر جمهوریهای خودمختار در درون این فدراسیون بودند، اما در عمل استقلالی نداشتند.
دولت تکحزبی
یکی دیگر از قربانیان جنگ داخلی، دموکراسی کارگری بود. اندکی پس از بهدستگرفتن قدرت، بلشویکها همه احزاب سیاسی دیگر را سرکوب کردند. اما همانگونه که تاریخنگار ای اچ کار یادآور شده است: “اگر درست است که حکومت بلشویکی پس از چند ماه نخست دیگر آماده تحمل مخالفت سازمانیافته نبود، به همان اندازه نیز راست است که هیچ مخالفی حاضر نبود در چارچوبهای قانونی باقی بماند.”
پس از آنکه منشویکها و سوسیالیستهای انقلابی راست در نوامبر ۱۹۱۷ از کنگره شوراها بیرون رفتند، آنان همراه با کادتها و صنعتگران کمیتهای ضدانقلابی تشکیل دادند و از نیروهای نظامی خواستند دولت شوروی را سرنگون کنند؛ اما حتی یک هنگ نیز پاسخ نداد. سپس آنان شورش “یانکرها” – دانشجویان افسر – را با همکاری سلطنتطلبان برپا کردند و در همان حال از پیشروی کالدین به سوی پتروگراد پشتیبانی نمودند.
از آنجا که کادتها و سوسیالیستهای انقلابی راست، چه از راه مطبوعات و نوشتههایشان و چه با شرکت در جنگ سفیدها، از ضدانقلاب حمایت کردند، به عنوان حزب سیاسی ممنوع شدند، رهبرانشان بازداشت شدند و تا تابستان ۱۹۱۸ همه روزنامههایشان تعطیل گردید.
بسیاری از منشویکها به حزب بلشویک پیوستند، برخی در سکوت فرو رفتند یا کشور را ترک کردند، اما عدهای در صف مخالفان باقی ماندند و چند نفرشان نیز به سوسیالیستهای انقلابی راست پیوستند و خواهان سرنگونی مسلحانه رژیم بلشویکی شدند. در نتیجه، حزب منشویک نیز سرانجام غیرقانونی اعلام شد. شماری از سوسیالیستهای انقلابی چپ نیز به بلشویکها پیوستند، اما بقیه بهتدریج نسبت به سیاستهای بلشویکی بدبینتر شدند. این گروه که هنوز در شورای کمیسرهای مردم حضور داشت، با پیمان برست-لیتوفسک بهشدت مخالف بود و از مصادره اجباری غله دهقانان خشمگین بودند.
سرانجام در پنجمین کنگره سراسری شوراها در ژوئیه ۱۹۱۸، سوسیالیستهای انقلابی چپ از ائتلاف با بلشویکها جدا شدند. در تالار باشکوه تئاتر بولشوی رویارویی تندی میان لنین و ماریا اسپریدونووا، سخنگوی آنان، شکل گرفت. اسپریدونووا مانند الکساندرا کولنتای از خانوادهای اشرافی میآمد و از بیستسالگی تروریستی انقلابی بود که سالها زندان و شکنجههای شدید دوران تزار را پشت سر گذاشته بود. او اکنون بلشویکها را به خیانت به دهقانان متهم کرد. لنین پاسخ داد که دولت چارهای جز گرفتن غله روستاییان ندارد؛ در غیر این صورت، شهرها از گرسنگی میمیرند. در روز پایانی کنگره، اسپریدونووا، غرق در لباس سیاه و با میخک قرمزی بر سینه، وارد تالار شد، هفتتیرش را بالا گرفت و فریاد زد: “زنده باد شورش!”
سوسیالیستهای انقلابی چپ کوشیدند در مسکو قدرت را بهدست گیرند و در همان زمان دست به ترورهایی علیه بلشویکها زدند. چند تن از رهبران بلشویک کشته شدند و خود لنین نیز با گلوله زنی به نام فانی کاپلان از ناحیه سینه زخمی شد، هرچند جان به در برد. شورش سرکوب شد و سوسیالیستهای انقلابی چپ نیز غیرقانونی اعلام گردیدند. از این پس بلشویکها – یا همان حزب کمونیست روسیه – تنها حزب رسمی در روسیه شوروی بودند.
خود بلشویکها نیز در جریان جنگ داخلی دگرگون شدند. شمار زیادی از اعضای حزب در ارتش سرخ خدمت میکردند. آنان معمولا در پیشاپیش دیگران میجنگیدند، نیروها را تشویق میکردند و میکوشیدند با رفتار خود الگو باشند. اما به همین دلیل تلفات در میان کمونیستها بسیار زیاد بود و بسیاری از کشتهشدگان از اعضای باتجربه و وفادار حزب بودند. به این ترتیب، حزب از بهترین و آرمانگراترین عناصر خود تهی شد و جای آنان را اعضای تازه و کمتجربهای گرفت که بعضا بیشتر در پی شغل بودند تا آرمان سوسیالیستی.
حتی در میان بلشویکهای قدیمی نیز سختی و خشونت جنگ داخلی اثری زمختکننده و گاه بیرحمانه برجای گذاشت. ارتش سرخ، مانند هر ارتش دیگری، به شیوهای دموکراتیک اداره نمیشد. فرماندهان دستور میدادند و انتظار اطاعت بیچونوچرا داشتند؛ در میدان نبرد فرصتی برای بحث و رأیگیری نبود. اما پس از دو سه سال زندگی به این شکل، بسیاری از کمونیستها به روشهای نظامی خو کردند و عادت یافتند فرمان بدهند نه متقاعد کنند؛ عادتی که پس از جنگ بهسختی از میان میرفت.
حزب کمونیست نیز هرچه بیشتر حالت اقتدارگرایانه پیدا کرد. پیش از جنگ داخلی، حزب سازمانی نسبتا آزاد و پرگفتوگو بود و اختلاف نظرها و بحثهای جدی میان اعضا جریان داشت. اعضا از به چالشکشیدن رهبران نمیترسیدند و خود رهبران هم بسیار با یکدیگر اختلاف داشتند. در موضوعهای مهم – مانند امضای پیمان برست-لیتوفسک یا حتی تصمیم به گرفتن قدرت در نوامبر ۱۹۱۷ – جناحهایی شکل میگرفتند که برای جلب پشتیبانی اکثریت رقابت میکردند. اما ضرورت حفظ یکپارچگی کشور در جنگ داخلی بیشترشان را قانع کرد که وحدت ظاهری حزب در برابر دشمنان بیرونی از مشاجره درونی مهمتر است، زیرا هر نشانه تفرقه میتوانست ضدانقلاب را دلگرم کند.
بحثهای درونحزبی ادامه یافت، اما عمدتا میان رهبران صورت میگرفت و اعضای پایینی بیشتر منفعل شدند. تمرکز روزافزون قدرت در حزب به این رخوت دامن زد. رهبری حزب همیشه با کمیته مرکزی بود که از سوی نمایندگان کنگرههای سالانه و آنان نیز از طرف شاخههای محلی یا سلولها انتخاب میشدند. در سال ۱۹۱۹ نهاد کوچکتری پدید آمد: اداره سیاسی یا “پولیتبورو”. کمیته مرکزی که دهها عضو داشت هر دو ماه یکبار گرد هم میآمد، اما پولیتبورو با پنج تا هفت عضو هر هفته جلسه داشت و تصمیمهای مهم در آنجا گرفته میشد.
پس از اتخاذ تصمیم، اعضا باید مانند سربازان آن را بیدرنگ اجرا میکردند. چون اعضای حزب کمونیست در رأس کارخانهها، بانکها، دانشگاهها، ارتش و نیروی دریایی قرار گرفته بودند، همه این نهادها عملا زیر کنترل حزب درآمدند. بیشتر اعضای حزب دیگر کارگر کارخانه نبودند، بلکه به مقامهای دولتی و اداری در حکومت تازه بدل شده بودند. رسما هنوز حکومت در دست شوراهای منتخب بود، ولی چون تنها حزب قانونی، حزب کمونیست بود، همه تصمیمهای سیاسی در حزب گرفته میشد و سپس در نهادهای دولتی فقط تأیید میگردید. جلسات شوراها کمتر و کمتر برگزار میشد. حزب کمونیست به شبکهای منسجم برای فرماندهی و کنترل کشور بدل شد.
در این میان، اوضاع اقتصادی روزبهروز وخیمتر میشد. جنگ داخلی ویرانی گستردهای برجا گذاشته بود. قحطیهای هولناک بخشهایی از کشور را فرا گرفت و بیماریهای کشندهای چون تیفوس شیوع یافت. برآورد میشود هفت میلیون نفر در جریان جنگ داخلی بر اثر گرسنگی و بیماری جان باختند. سیاست مصادره غله تولید را کاهش داد؛ دهقانان فقط به اندازه مصرف خانوار خود زمین کشت کردند و از تولید مازاد خودداری نمودند. در شهرها، طبقه کارگر تقریبا نابود شد.
کمونیسم جنگی همه را به فداکاری واداشت، از جمله خود کمونیستها را. در کرملین مسکو – دژ مرکزی حکومت شوروی – لنین، تروتسکی (هرگاه در جبهه نبود) و دیگر رهبران روی تختهای تاشو در دفاتر خود میخوابیدند و غذای ناچیز و بدی را در سالن غذاخوری میخوردند. برابری سختی بر همه حاکم بود. اما مارکسیستها همیشه باور داشتند سوسیالیسم باید در اقتصادی پیشرفته بنا شود که فراوانی کالا تولید کند و نابرابری را با بالا بردن سطح زندگی همگان از میان ببرد. کمونیسم جنگی برعکس، در شرایط فقر شدید عمل میکرد؛ نابرابری از میان رفت، اما فقط چون همه به یک سطح پایین از زندگی سقوط کردند. همه فقیر بودند.
بلشویکها باور داشتند این وضعیت تنها با انقلاب در غرب درمانپذیر است. با این حال، پیروزی انقلاب سوسیالیستی در آلمان و کشورهای دیگر به دوام قدرت بلشویکها در روسیه بستگی داشت. اگر ضدانقلاب در روسیه پیروز میشد، همه چیز از میان میرفت. از این رو، ممنوعیت احزاب، تعطیلی آزادی مطبوعات، حکم اعدام و پلیس مخفی همگی اقدامهایی ضروری – اما موقت – تلقی میشدند، ابزاری برای نگهداری قدرت تا زمان انقلاب جهانی. مشکل این بود که بلشویکها بدون پشتوانه مردمی نمیتوانستند قدرت را حفظ کنند و این پشتوانه بهسرعت در حال فرسایش بود. خطر اصلی از سوی دهقانان میآمد. پس از شکست سفیدها و پایان جنگ داخلی، دیگر تهدیدی برای زمینهای دهقانان وجود نداشت؛ بنابراین آنان دلیلی برای تحمل مصادره غله نداشتند و بسیاری دیگر نیز دلیلی برای تحمل بلشویکها نمیدیدند.
در سال ۱۹۲۰ شورشهای دهقانی آغاز شد. در کارخانهها نیز اعتصابهایی شکل گرفت، زیرا نظم خشن جنگی و انضباط شدید بر کارگران تحمیل شده بود. سپس در مارس ۱۹۲۱ ملوانان پایگاه دریایی کرونشتات، واقع بر جزیرهای در ورودی پتروگراد، شوریدند و خواهان برگزاری انتخابات آزاد برای شوراها و مشروعیت سایر احزاب شدند. در میان آنان مردانی بودند که در سال ۱۹۱۷ از پرشورترین بلشویکها به شمار میرفتند، اما اکنون زیر تأثیر خشم دهقانان زادگاهشان علیه بلشویکها برخاستند. پس از شکست مذاکرات، دولت دریافت چارهای جز سرکوب شورش با زور ندارد. بیعملی به معنای از دست دادن بیشتر نیروهای دریایی و گسترش شورش بود، و تسلیم مطالبات ملوانان نیز به معنای پایان حاکمیت بلشویکی، زیرا در انتخاباتی آزاد، رأی عظیم دهقانی علیه آنان میتوانست حکومت را واژگون کند و راه بازگشت نظم کهن را بگشاید.
شورش کرونشتات بلشویکها را به دو تصمیم بزرگ واداشت. تا زمانی که حزب نتواند پشتیبانی دهقانان و کارگران را بازگرداند، لنین معتقد بود باید یکپارچه بماند، ازینرو برای جلوگیری از شکاف در صفوف حزب، تشکیل جناحهای سازمانیافته ممنوع شد. هرچند بحثهای تند از حزب رخت برنبست و اعضای گوناگون همچنان در نشریات حزبی دیدگاههای خود را طرح میکردند، لنین این ممنوعیت را موقت میدانست و امید داشت بهزودی لغو شود. اما در عمل چنین نشد و این تصمیم در نیمدهه بعد نقشی تعیینکننده در تقویت گرایشهای اقتدارگرایانه درون حزب یافت.
دومین اقدام، تلاشی بود برای ترمیم رابطه دولت با دهقانان. در سال ۱۹۲۱ سیاست مصادره غله پایان یافت. دهقانان تشویق شدند تا هرچه میتوانند غله اضافی بکارند و اجازه یافتند مازاد خود را در بازار آزاد بفروشند. این سیاست تازه “سیاست اقتصادی نوین” یا نپ نام گرفت که در بخش بعدی شرح داده میشود.
چشمانداز انقلاب بینالمللی
پیش و در جریان جنگ داخلی، بلشویکها نشانههای بسیاری از نزدیکی انقلاب جهانی میدیدند. در واقع، رهبران کشورهای سرمایهداری نیز همان نشانهها را میدیدند و سخت نگران بودند. لوید جرج در سال ۱۹۱۹ نوشت: “تمام اروپا از روح انقلاب انباشته است. در میان کارگران، نه فقط حس نارضایتی، بلکه خشم و طغیان در برابر شرایط پیش از جنگ احساس میشود. کل نظام موجود، از جنبههای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، از سوی تودههای مردم در سراسر اروپا زیر سؤال رفته است. در کشورهایی چون آلمان و روسیه، این ناآرامی به شکل شورش آشکار در آمده، در حالی که در فرانسه، بریتانیا و ایتالیا، به صورت اعتصابها و تمایل نداشتن عمومی به بازگشت به نظم کار نمود دارد؛ نشانههایی که به همان اندازه با خواست تغییر سیاسی و اجتماعی ارتباط دارد که با مطالبات مزدی.”
در سال ۱۹۱۹، بوی انقلاب در هوا بود، و نه فقط در اروپا. شهرهای چین با تظاهرات پرخشم ضد امپریالیستی میلرزید. در هند، کارزار نافرمانی مدنی به رهبری موهانداس گاندی کشور را تا مرز انقلاب پیش برد. حتی در ایالات متحده – که محافظهکارترین جنبش کارگری را در میان کشورهای صنعتی داشت و طبقه کارگرش از شکافهای نژادی و قومی رنج میبرد – هزاران کارگر فولاد در نبردهای سنگین با پلیس و گارد ملی درگیر شدند و شهر سیاتل با اعتصاب عمومی فلج شد.
تا سال ۱۹۱۹، اوضاع در آلمان و امپراتوری پیشین اتریش-مجارستان بهویژه آشفته بود، و بلشویکها باور داشتند کارگران مرکز اروپا از آنان پیروی کرده و قدرت را بهدست خواهند گرفت. سپس انتظار میرفت انقلاب به فرانسه، ایتالیا، بریتانیا و شاید در نهایت حتی به ایالات متحده گسترش یابد.
در نوامبر ۱۹۱۸ پادشاهی آلمان سرنگون شد و قدرت به دست شوراهای کارگران، ملوانان و سربازان افتاد. اما رهبری ضدانقلابی حزب سوسیالدموکرات آلمان (SPD) که از تجربه روسیه در سال پیش آموخته بود و “آگاهانه پیشگیری” میکرد، مصمم بود نگذارد انقلاب نوامبر رادیکالتر شده و از الگوی روسیه پیروی کند. آنان با ارتش همدست شدند و در ژانویه ۱۹۱۹ شورشی زودرس – معروف به “قیام اسپارتاکیستها” – را برانگیختند، که فرصتی فراهم کرد برای گردن زدن حزب نوزاد کمونیست آلمان؛ رهبرانش رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت به قتل رسیدند.
این شکست برای بلشویکها ضربهای سنگین بود، اما آنان هنوز آن را موقتی میدانستند. باورشان این بود که اروپای مرکزی در وضعیت انقلابی بسر میبرد: طبقات حاکم کهن – سرمایهداران، مالکان زمین، ژنرالها و دیگران – ضعیف و منفور بودند و تودههای مردم روحیه مبارزه داشتند. تنها کمبود، وجود حزبی انقلابی و ورزیده برای رهبری کارگران بود. اما چنین احزابی چگونه باید پدید میآمدند؟ در سال ۱۹۱۷، بلشویکها از چهارده سال تجربه فعالیت مستقل برخوردار بودند، در حالیکه در دیگر کشورهای اروپا، شماری از سوسیالیستهای انقلابی تازه داشتند احزاب کمونیست خود را تشکیل میدادند؛ اغلب کوچک و بی تجربه. برخی دیگر همچنان در احزاب سوسیالیست رسمی باقی مانده و سازمان جداگانهای نداشتند. نیاز به احزاب کمونیست نیرومند و کارآمد فوری بود. اگر چنین احزابی بهموقع پدید نمیآمدند، کارگران امیدشان را از دست میدادند، موج انقلابی فروکش میکرد و طبقات حاکم سابق، با یاری سوسیالدموکراتهای راستگرا، دوباره اعتمادبهنفس و قدرت خود را بازمییافتند – همانگونه که در آلمان آغاز شده بود. در آن صورت روسیه شوروی واقعا در انزوا فرو میرفت و ناچار میشد تنها بر منابع خود تکیه کند – و هیچکس نمیدانست برای چه مدت.
انترناسیونال کمونیستی
در دوم مارس ۱۹۱۹ گروهی از سوسیالیستهای انقلابی از چند کشور اروپایی در مسکو گرد آمدند تا انترناسیونال تازهای تشکیل دهند. برای تمایز از انترناسیونال سوسیالیستی یا “انترناسیونال دوم” (که نخستین آن به دوران مارکس و انگلس در میانه قرن نوزدهم بازمیگشت)، این سازمان “انترناسیونال کمونیستی” یا “انترناسیونال سوم” نام گرفت که به اختصار “کمینترن” گفته میشد. گروه کوچک بود – تنها نوزده نماینده توانسته بودند از محاصره بگذرند – و همراه نمایندگان روس، شمار کل شرکتکنندگان به سیوپنج نفر میرسید. با اینهمه، کمیته اجراییای تشکیل دادند و بیانیهای منتشر کردند که تروتسکی آن را نوشت. بیانیه کمینترن دعوتی بود به کارگران و دهقانان سراسر جهان برای شورش علیه سرمایهداری و استعمار. در آن بیانیه اصلاحطلبی احزاب سوسیالیست موجود رد شد و اعلام گردید که شوراهای کارگری – شوراها – باید همهجا بهعنوان پایه انقلاب شکل گیرند.
در ژوئیه ۱۹۲۰ دومین کنگره انترناسیونال کمونیستی برگزار شد. اینبار دویست نماینده از سازمانهای چهل کشور حضور داشتند. بلشویکها “بیست و یک شرط” برای عضویت تنظیم کردند. همه احزابی که خواستار پیوستن به کمینترن بودند باید آمادگی جدی برای انقلاب پیدا میکردند. همگی باید مخالفت کامل خود را با استعمار اعلان مینمودند و از آزادی ملل تحت سلطه کشورهای خود پشتیبانی میکردند. ساختار کمینترن بهشدت متمرکز بود. هنگامی که کنگره انترناسیونال – که قرار بود هر سال در مسکو تشکیل شود – تصمیمی میگرفت، همه احزاب عضو موظف بودند همان سیاست را در کشور خود پیش ببرند. روسها، بهعنوان رهبران تنها انقلاب سوسیالیستی پیروزمند تا آن زمان، نقش برتر داشتند و گریگوری زینوویف به ریاست کمینترن انتخاب شد. با این حال، نمایندگان دیگر کشورها نیز در سیاستگذاریها نقش داشتند و درباره راهبردها بحثهای داغی درگرفت.
اما تا سال ۱۹۲۱ نخستین موج انقلاب در اروپا فرو نشست. بلشویکها اکنون باید راهی مییافتند که تا زمان خیزش بعدی – که آن را نزدیک میپنداشتند – کنترل روسیه را حفظ کنند. انقلاب اکتبر هنوز برای میلیونها کارگر اروپایی نماد امید به شمار میرفت، اما در داخل، بلشویکها بخش بزرگی از محبوبیتی را که در ۱۹۱۷ یافته بودند از دست داده بودند، بهویژه در میان دهقانان روسیه. لنین میدانست که بدون پشتیبانی یا دستکم تحمل دهقانان، حکومتش بیش از چند سال دوام نخواهد آورد. ازینرو “سیاست اقتصادی نوین” را پیشنهاد کرد. هدف نهایی بلشویکها همان بود که پیشتر اعلام کرده بودند: سرنگونی سرمایهداری در دستکم یکی از کشورهای بزرگ صنعتی – احتمالا آلمان – تا پایهای برای بنای جامعه سوسیالیستی در روسیه پدید آید. اما در این فاصله باید بهطور موقت با سرمایهداری سازش کرد.
دوره نپ: از ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸
نخستین اقدام نپ لغو سیاست مصادره غله و جایگزینی آن با مالیات کشاورزی بود. از این پس، دهقانان به جای آنکه تمام مازاد خود را به دولت بدهند، فقط درصدی ثابت از آن را تحویل میدادند. این مالیات را “مالیات جنسی” مینامیدند، اما در سال ۱۹۲۳ تبدیل به مالیات نقدی شد. چون دهقانان اکنون میتوانستند بیشتر محصول خود را نگه دارند، انگیزه داشتند تولید را افزایش دهند – بهویژه از آنرو که نپ تجارت آزاد محصولات کشاورزی را آزاد کرده بود. دهقانان میتوانستند مازاد گندم، کلم، چغندر، سیب، مرغ، خوک و هرچه داشتند به بازار بیاورند و به هر قیمتی که خریداران میپذیرفتند بفروشند. بهزودی طبقهای از بازرگانان پدید آمد که کالاهای دهقانان را میخریدند و در شهرها دوباره میفروختند. این واسطهها “نپمن” نام گرفتند. آنان عملا سرمایهدارانی بودند که از فرصتهای تازه نپ سود بردند و بسیاریشان ثروتهایی کوچک اندوختند. در میان دهقانان، “کولاکها” – کشاورزان مرفهتر که زمین بیشتری داشتند و با اسب یا دامهای خود زمین را شخم میزدند – بیش از دیگران از نپ بهره بردند. سرانجام اجازه یافتند زمینهای دولتی را اجاره کنند و کارگر بگیرند. در بخش کشاورزی این سیاست بلافاصله نتیجه داد: تولید بالا رفت و در چند سال آثار جنگ جهانی و جنگ داخلی جبران شد.
نپ همچنین اجازه مالکیت خصوصی محدود در بازرگانی و صنایع سبک را صادر کرد. در این عرصه نیز نپمنهای باابتکار دست به کار شدند، مغازهها و کارگاههای کوچکی برپا کردند، چرا که نپ فقط به مالکیت خصوصی در واحدهایی با بیست یا کمتر کارگر مجوز میداد. دولت اما کنترل خود را بر “بخشهای فرماندهی” اقتصاد – چون بانکداری، حملونقل (راهآهن و کشتیرانی)، بازرگانی خارجی، معدن، تولید نفت و صنایع بزرگ مانند فولاد، ماشینسازی، وسایل نقلیه و منسوجات – حفظ کرد. همه کارخانهها و بنگاههای مهمی که در سال ۱۹۱۸ ملی شده بودند در مالکیت دولت باقی ماندند.
بدینترتیب روسیه اقتصادی ترکیبی پیدا کرد – بخشی سرمایهداری و بخشی سوسیالیستی، هرچند بخش سوسیالیستی برتری آشکاری داشت. اما آیا حتی بخش دولتی اقتصاد، واقعا میشد “سوسیالیستی” خوانده شود؟ مارکسیستها و بهویژه بلشویکها همیشه اقتصاد سوسیالیستی را اقتصادی میدانستند که بهدست طبقه کارگر و از راه دموکراسی اداره شود. اما در یک دولت تکحزبی، آیا دموکراسی ممکن بود؟ لنین صادقانه اعتراف کرد که نه. او گفت رژیم بلشویکی فقط به شکلی “تحریفشده” دولت کارگری است: تنها چیزی که آن را “سوسیالیستی” میسازد این است که بهدست حزبی اداره میشود – کمونیستها – که نیت سوسیالیستی دارد. این نیتها تنها زمانی میتوانست تحقق یابد که انقلاب در غرب نیز کامیاب شود و یاری برساند.
در همین حال، دیکتاتوری بلشویکی زیر نظام نپ تا حدی نرمتر شد. با پایان جنگ داخلی، دیگر نیازی به “ترور سرخ” نبود. غیرکمونیستها اجازه یافتند نسبتا آزادانه سخن بگویند و بنویسند، هرچند همچنان از تشکیل حزب سیاسی منع شده بودند. حکم اعدام حتی پیش از پایان جنگ داخلی لغو شده بود. چکا، که اختیار بازداشت و اعدام بدون محاکمه داشت، در سال ۱۹۲۲ منحل شد و اداره تازهای جای آن را گرفت: “اداره سیاسی دولتی” یا به اختصار “GPU”. بعدها در دوران استالین، GPU به ابزاری بیقانون برای ایجاد وحشت جمعی بدل شد، اما در دوره نپ موظف بود بازداشتشدگان به اتهام فعالیت ضدانقلابی را به دادگاههای عادی تحویل دهد. اکثریت زندانیان و محکومان اردوگاههای کار در آن دوره بزهکاران عادی بودند، نه سیاسی.
در دوره نپ شکوفایی چشمگیری نیز در هنرها، بهویژه هنر مدرن، پدید آمد. هنرمندان وابسته به قالبهای سنتیتر – مانند اپرا، باله یا نقاشی واقعگرا – غالبا با انقلاب دشمن بودند و بسیاری از آنان کشور را ترک کردند. اما نسل جوانی از هنرمندان – نقاشان آثار انتزاعی و معمارانی که میخواستند ساختمانی ساده و پرنور برای مردم طراحی کنند – به بلشویکها گرایش یافتند و در برابر، مورد حمایت مالی دولت قرار گرفتند. سینما جایگاهی ویژه یافت، و کارگردانان شوروی در دهه ۱۹۲۰، مانند سرگئی آیزنشتاین و وسوولد پودوفکین، تأثیری ژرف بر پیشرفت هنر فیلم در سراسر جهان گذاشتند.
مشکلات نپ
نپ بهسرعت از ثبات افتاد و دچار دشواریهای جدی شد. تا سال ۱۹۲۳ کشاورزی چنان رونقی گرفته بود که حتی مازاد محصول در بازار پدید آمد و قیمت محصولات کشاورزی پایین آمد. در همان حال، صنعت بسیار کندتر از کشاورزی بهبود مییافت. این به آن معنا بود که کالاهای صنعتی – بهویژه کالاهای مصرفی چون پوشاک، مبلمان، صابون، ابزار کار و وسایل آشپزخانه – هنوز کمیاب و گران بودند. در نتیجه دهقانان با درآمد حاصل از فروش محصولات و دام خود نمیتوانستند چندان چیزی بخرند؛ کالاهای مصرفی اندک و بهایشان بالا بود. آنان شروع کردند به گلهکردن: چه فایدهای داشت بیشتر کاشتن وقتی سودش چیزی برای خرید در بازار فراهم نمیکرد؟
صنعت عقب افتاده بود چون منابع لازم برای سرمایهگذاری وجود نداشت. در بخش “سوسیالیستی” اقتصاد نه هماهنگی کلی وجود داشت نه برنامهریزی. صنایع دولتی با یکدیگر رقابت میکردند و ناچار بودند هزینههای خود را بپوشانند. به این معنا که هر کارخانه باید سود میداد، وگرنه تعطیل میشد. مدیران برای نجات کارخانههایشان میکوشیدند بیشترین سود را ببرند تا هم سرمایهای برای توسعه بیابند و هم ورشکست نشوند؛ پس قیمت کالاهایشان را بالا میبردند و مزد کارگران را پایین نگه میداشتند. بسیاری از کارخانهها توان رقابت نداشتند؛ ناچار بخشی از کارگران را اخراج کردند یا به کلی بسته شدند، و بدینترتیب بیکاری افزایش یافت.
کمبود سرمایهگذاری بهویژه در صنایع سنگین – فلزات، ماشینآلات، وسایل نقلیه، معدن – حاد بود. صنایع سبک مانند پوشاک و مبلمان بهکندی رشد میکردند، اما صنایع سنگین تقریبا راکد مانده بودند و بسیار کمتر از دوران پیش از جنگ تولید داشتند. با این حال، کارخانههای پارچهبافی به ماشینآلات تازه نیاز داشتند، زیرا دوکها و دستگاههای کهنه از کار میافتادند و باید جایگزین میشدند. اما ماشینهای تازه از کجا باید میآمد؟ فولاد و لاستیک لازم برای ساخت آنها از کجا تأمین میشد؟ و چگونه میشد حتی صنایع سبک را گسترش داد وقتی صنایع سنگین سوخت و مواد خام – چون زغالسنگ و نفت – را به اندازه کافی تولید نمیکردند؟
کشمکش بر سر جانشینی لنین
در مه ۱۹۲۲ لنین دچار سکته شدیدی شد. اندکی بهبود یافت، اما در دسامبر همان سال سکته دومش او را تا حدی فلج کرد. از آن پس دیگر نمیتوانست بنویسد – باید نوشتههایش را دیکته میکرد – و از سخنرانی در جمع ناتوان بود و در جلسات پولیتبورو شرکت نمیکرد. در درون پولیتبورو همواره تنشهایی وجود داشت میان “بلشویکهای قدیمی” – کسانی که پیش از انقلاب ۱۹۰۵ با لنین فعالیت کرده بودند – و تروتسکی، که هرچند تا ۱۹۱۷ عضو حزب نشده بود، از آن زمان نقشی همسنگ بعد از لنین داشت. اکنون که سلامت لنین رو به زوال بود، سه تن از بلشویکهای قدیمی – گریگوری زینوویف، لف کامنف و یوسف استالین – گروهی پنهانی تشکیل دادند که خود را “ترویکا” یا “سهتایی” مینامید، اشاره به سورتمهای با سه اسب. هدف آنان منزوی کردن تروتسکی و جلوگیری از جانشینی او بهجای لنین بود.
دشمن سرسخت تروتسکی استالین بود. بخش بزرگی از دشمنی او از حسادت سرچشمه میگرفت. تروتسکی نویسندهای درخشان، سخنوری پرشور و نظریهپردازی ژرف در مارکسیسم بود. استالین در مقایسه، شخصیتی پیشپاافتاده، خشک و زمخت داشت. نوشتههایش سنگین و بیروح بود، رفتار و گفتارش خشن و غیردلپذیر، و نه ذوق سخنوری داشت و نه در جمع ظاهر میشد. از آوردن اندیشهای تازه ناتوان بود و شخصیتی پنهانکار و بیاعتماد داشت. با اینحال، از استعداد بیبهره نبود: سازماندهندهای دقیق، صبور و سختکوش بود، و همین توانایی اداری راه پیشرفتش را در حزب گشود.
استالین، مانند بسیاری از انقلابیون روس، از نژاد روس نبود. نامش در اصل یوسف ویساریونوویچ جوگاشویلی بود و در شهر گوری در گرجستان، فرزند یک کفاش فقیر، به دنیا آمده بود. مادرش میخواست او کشیش کلیسای ارتدکس گرجستان شود، اما از مدرسه دینی اخراج شد و به انقلابی حرفهای بدل گشت. با پیوستن به حزب بلشویک، نامش را به “استالین” – بهمعنای “مرد فولادین” – تغییر داد. استالین در انقلابهای ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ نقشی ناچیز داشت، اما پس از پیروزی بلشویکها اداره روزمره امور حزبی به او سپرده شد.
در سال ۱۹۲۲ استالین به سمت دبیرکل منصوب شد. حزب کمونیست روسیه تا آن زمان به سازمانی عظیم و پیچیده بدل شده بود که، چنانکه دیدیم، عملا دولت شوروی را اداره میکرد. دبیرخانه حزب که اکنون زیر نظر استالین قرار داشت، هزاران کارمند تماموقت داشت که جلسات را آماده میکردند، اطلاعات گرد میآوردند، تصمیمها را منتقل میکردند و پرونده همه اعضا را نگه میداشتند. دبیرکل اختیار داشت همه آنان را منصوب، ترفیع یا برکنار کند. چون پشت صحنه عمل میکرد، بیشتر مردم روسیه نمیدانستند او چه اندازه قدرت دارد، و حتا بسیاری نامش را نمیشناختند.
در همین هنگام، در سال ۱۹۲۳ تروتسکی – که هنوز از توطئه علیه خود بیخبر بود – به منتقد سرسخت نپ و اقتدارگرایی فزاینده حزب و حکومت شوروی بدل شد. او بر چهار نکته تأکید کرد:
۱. اقتصاد باید با برنامهای روشن بهسوی صنعتیسازی شتاب گیرد.
۲. دموکراسی کارگری باید احیا شود.
۳. رشد بوروکراسی باید متوقف گردد.
۴. باید تلاش بیشتری برای گسترش انقلاب در کشورهای دیگر صورت گیرد.
هر یک از این نکات چالشی مستقیم برای “ترویکا” و بهویژه بوروکراسی حزب به رهبری استالین بود.
تروتسکی هشدار داد که کمبود کالاهای صنعتی، دهقانان را خشمگین میکند و آنان را علیه دولت شوروی میگرداند. کولاکها و نپمنها ثروتمندتر و نیرومندتر میشدند و ممکن بود به نیرویی ضدانقلابی بدل شوند. پس باید هرچه زودتر کالاهای بیشتر و ارزانتر تولید شود. برای افزایش بازده صنعت، کارگران میبایست در اداره کارخانهها مشارکت کنند. این پیشنهاد مستقیما تهدیدی برای بوروکراتها بود – مدیران و مقامهای حزبیای که نظامی کاملا از بالا به پایین و اقتدارگرایانه را ترجیح میدادند. تروتسکی از دولت خواست کارگران را به انتقاد از شیوه اداره و ارائه اندیشههای تازه تشویق کند، تا با نظر آنان برنامهای عقلانی تنظیم شود.
او وضعیت بوروکراتیک حزب کمونیست را نکوهید؛ حزبی که اعضای آن به تودهای منفعل از رأیدهندگان بیصدا در جلسات حزبی تبدیل شده بودند. در ظاهر، حزب باید زیر فرمان اعضایش میبود و مقامها با رأی آزاد انتخاب میشدند، اما در عمل، انتخابات صوری بود – و مقامها در واقع از سوی دبیران حزبی منصوب میشدند. در جلسات، نام داوطلبان از پیش تعیینشده برای هر مسئولیت خوانده میشد و پرسیده میشد “چه کسی مخالف است؟” بیشتر اعضا از ترس از دست دادن مقام یا کارشان سکوت میکردند. تروتسکی خواهان انتخابات واقعی، مناظره و رقابت میان نامزدها بود.
او همچنین از شیوه مدیریتی بوروکراتها بر انترناسیونال کمونیستی سخت انتقاد کرد. تروتسکی معتقد بود کمینترن باید فعالانه در تدارک انقلابهای غرب یاری دهد – اصل مورد توافق همگان. اما زینوویف، رئیس کمینترن، بیشتر به کنترل احزاب کمونیست خارجی اهمیت میداد و رهبران وابسته به خود را منصوب میکرد، حتی اگر نالایق بودند. تروتسکی هشدار داد که بوروکراسی روسیه علاقه خود را به اجرای واقعی انقلاب جهانی از دست میدهد و فقط به گفتار سیاسی بسنده میکند، چون انقلاب موفق در کشوری چون آلمان میتوانست دولتی سوسیالیستی اما دموکراتیکتر از شوروی ایجاد کند و سلطه بوروکراتها را تهدید کند.
خود لنین نیز از قدرتگیری بوروکراسی، بهویژه شخص استالین، نگران شده بود. او و تروتسکی توافق کردند برای مهار آن همکاری کنند. در دسامبر ۱۹۲۲ و ژانویه ۱۹۲۳، پس از سکته دومش، لنین مجموعهای از رهنمودها برای حزب دیکته کرد که “وصیتنامه” او نام گرفت. در آن چند پیشنهاد برای مقابله با بوروکراسی ارائه کرد و بهطور صریح خواستار برکناری استالین شد. اما ترویکا اجازه انتشار وصیتنامه را نداد و افکار عمومی از وجودش بیخبر ماند. تروتسکی که در پولیتبورو تنها مانده بود، امید داشت لنین پیش از مرگ بهبود پیدا کند تا بتوانند این سرکوب را به چالش بکشند. ولی در مارس لنین دچار سومین سکته شد و تقریبا بهکلی از کار افتاد. اکنون تروتسکی تنها در برابر چهار عضو دیگر پولیتبورو مانده بود: زینوویف، کامنف و استالین – همان ترویکا – و نیکلای بوخارین، که مدافع سرسخت نپ و دشمن دیگر او بود.
اپوزیسیون چپ
با وجود دشمنی و حسادت “ترویکا”، تروتسکی در بیرون از پولیتبورو هواداران فراوانی داشت؛ هم در میان جوانان آرمانخواه حزب و هم بین نسل قدیمی رهبران بلشویک که مانند او از انحطاط روسیه شوروی منزجر بودند. در اکتبر ۱۹۲۳ چهلوشش تن از بلشویکهای شناختهشده نامهای به پولیتبورو امضا کردند که به “منشور چهلوششنفر” معروف شد و در آن از تروتسکی پشتیبانی کردند. خفه شدن دموکراسی درونی حزب کمونیست را محکوم کردند و خواهان برنامهای برای صنعتیسازی سریع و لغو ممنوعیت تشکیل جناحهای حزبی شدند. از این پس گروهی غیررسمی از منتقدان به رهبری تروتسکی شکل گرفت که خود را “اپوزیسیون چپ” نامید. از اعضای برجسته آن میتوان به کارل رادک، از رهبران انترناسیونال کمونیستی، کریستیان راکوفسکی، دیپلمات شوروی، ایوان اسمیرنوف، قهرمان جنگ داخلی، و اقتصاددان یوری پیاتاکف اشاره کرد.
با گسترش بحثهای پرشور درباره پیشنهادهای اپوزیسیون، دشمنان تروتسکی ضدحملهای سنگین آغاز کردند. چون ترویکا رسانهها را تحت کنترل داشت، در برابر هر مقاله اپوزیسیون، دهها نوشته از زینوویف، استالین، کامنف و بوخارین منتشر میشد. تروتسکی بهعنوان تازهواردی به بلشویسم معرفی شد که پیشتر منشویک بوده و همیشه با لنین مخالفت کرده است، در حالیکه ترویکا خود را وارثان واقعی لنین جا میزد. برنامه اپوزیسیون چپ بیپروایانه و غیرعملی خوانده شد، رهبرانش را متهم کردند به ایجاد شکاف در حزب، و انتقاد آنان از نپ را “ضددهقانی” نامیدند. استالین، که اکنون شبکه گستردهای از دبیران حزبی، مدیران کارخانه و مقامهای اداری در دست داشت، توانست جلسات حزبی را طوری رهبری کند که اپوزیسیون همیشه در اقلیت بماند.
در هنگام این مناقشهها، تروتسکی خود بهدلیل بیماری از مشارکت بازماند. در شکار اردک در نیزارهای نزدیک مسکو دچار مالاریا شد و برای بهبود حالش به سواحل دریای سیاه فرستاده شد. اندکی بعد، در بیستویکم ژانویه ۱۹۲۴، لنین دچار سکته چهارم شد و درگذشت. ترویکا تشییع جنازهای باشکوه ترتیب داد. تروتسکی بهعنوان عضو پولیتبورو باید در مراسم دخیل میبود، اما استالین تلگرامی برایش فرستاد و ادعا کرد مراسم بهزودی برگزار میشود و او فرصت بازگشت ندارد؛ دروغی حسابشده بود، چراکه مراسم در واقع یک روز دیرتر برگزار شد، اما تروتسکی عمدا حذف شد تا ترویکا خود را وارثان بلامنازع لنین جلوه دهد.
غیبت تروتسکی در مراسم برای مردم شگفتانگیز بود و روایت ترویکا را که او لنینی واقعی نیست، تأیید میکرد. آن مراسم آغاز شکلگیری “فرقه لنین” بود. آرامگاهی عظیم در میدان سرخ کنار کرملین ساخته شد و پیکر مومیاییشده لنین در آن به نمایش درآمد. سالها شهروندان شوروی در صفهای طولانی از برابر تابوت عبور میکردند، همچون زائرانی مذهبی. مغز لنین برای بررسی و نگهداری به کلینیکی ویژه سپرده شد. همه آثار و سخنرانیهایش گردآوری و چون متون مقدس تلقی شد. نام شهر پتروگراد را نیز به “لنینگراد” تغییر دادند. همه اینها بیگمان برای خود لنین، که مردی فروتن و کمادعا بود، نفرتانگیز مینمود. همسرش نادژدا کروپسکایا اعتراض کرد اما بیثمر. میگویند استالین با گستاخی به او هشدار داده بود: “اگر ساکت نشوی، برای لنین بیوه دیگری پیدا میکنیم.”
بلافاصله پس از مرگ لنین، ترویکا با موجی موسوم به “عضویت لنینی” نزدیک به دویستوچهلهزار عضو تازه را وارد حزب کرد و شمار اعضا را دو برابر نمود. بیشتر این افراد جوان، بیتجربه و جاهطلب بودند و ورودشان به حزب بلیتی برای پیشرفت شغلی محسوب میشد؛ از اینرو به بوروکراسی وفادار ماندند. اندکی بعد حزب رسما اپوزیسیون چپ را محکوم کرد.
فروپاشی ترویکا
با اینحال، اپوزیسیون چپ از هم نپاشید، هرچند هر روز آشکارتر میشد که در برابر جریان اصلی میجنگد. در درون حزب انزوایش بیشتر شد، و بیرون از حزب، میان کارگران و مردم عادی، همدلیهایی با تروتسکی وجود داشت، اما اکثریت از ترس بوروکراسی و پلیس سیاسی (GPU) و از فرسودگی سالها فقر و آشوب، خاموش بودند. پشتیبانی علنی از اپوزیسیون شهامت میخواست، و در روسیه آن زمان شجاعت کالایی کمیاب بود.
اپوزیسیون همچنان هشدار میداد که نپ ممکن است راه بازگشت کامل سرمایهداری را هموار کند، مگر آنکه روسیه سیاستی برای صنعتیسازی سریع در پیش گیرد. اما مسئله این بود که بدون کمک غرب، سرمایه و ماشینآلات لازم از کجا تأمین شود؟ اقتصاددانی عضو اپوزیسیون به نام ایوگنی پروبراژنسکی استدلال کرد که سرمایه لازم باید از کشاورزی تأمین شود. او خواستار افزایش مالیات بر دهقانان، بهویژه کولاکها، و انتقال این درآمد به صندوق سرمایهگذاری صنعتی شد. در کنار آن باید بهرهوری کشاورزی بالا میرفت، زیرا بیشتر دهقانان بر زمینهای خرد و با ابزار ابتدایی کار میکردند و کارایی اندکی داشتند. او پیشنهاد کرد که اگر بتوان زمینها را در واحدهای بزرگتر گرد آورد و با ماشینآلات و کود مدرن تجهیز کرد، و دهقانان را به همکاری بهجای رقابت واداشت، بازده زمین چند برابر خواهد شد. مازاد حاصل – بهویژه غله – میتوانست صادر شود، و با ارز حاصل از صادرات، ماشین و فنآوری از غرب خریداری شود تا پایه صنعتیسازی داخلی ریخته شود.
این همان ایده “اشتراکیکردن کشاورزی” بود: انتقال الگوی صنعتی به کشاورزی. به جای میلیونها قطعه کوچک، مزارعی بزرگ با مالکیت دولتی پدید میآمد و دهقانان در آنها بهعنوان کارگر مزدبگیر کار میکردند. در نتیجه، بسیاری از دهقانان آزاد میشدند تا به شهرها کوچ کنند و نیروی کار صنعتی را گسترش دهند. با این همه، پروبراژنسکی هشدار میداد که این تحول نباید با زور انجام گیرد. دهقانان تنها وقتی سبک زندگی خود را ترک میکردند که عملا برتری زندگی در مزرعه اشتراکی را میدیدند. بنابراین او پیشنهاد کرد مزرعههای نمونهای ایجاد شود تا دهقانان در عمل مزایای تراکتور و برق را ببینند و خود داوطلب پیوستن شوند.
با وجود این، اپوزیسیون چپ این برنامه را هم راهحلی موقت میدانست، زیرا بدون یاری انقلابهای کارگری در غرب، رسیدن به سوسیالیسم ممکن نبود. گسترش انقلاب هنوز برای آنان مسئله مرگ و زندگی بود.
اما ترویکا و حامیانش پیشنهاد پروبراژنسکی را به تمسخر گرفتند. آنان اصرار داشتند نپ، با وجود نواقصش، هنوز خوب کار میکند؛ تا زمانیکه دولت شوروی “بخشهای فرماندهی” اقتصاد را در دست دارد و حزب کمونیست انحصار قدرت سیاسی را حفظ کرده، جای نگرانی از کولاکها یا نپمنها نیست. طرحهای اپوزیسیون برای صنعتیسازی سریع را رویاپردازی محض نامیدند.
نیکلای بوخارین پا را فراتر گذاشت. او نپ را نه شری ضروری، بلکه نعمتی مثبت میدید. علنا کولاکها را تشویق به ثروتمند شدن میکرد، با این باور که رفاه آنان موجب رونق همه دهقانان و افزایش تقاضای کالاهای صنعتی خواهد شد. بنگاههای دولتی بهتدریج رشد میکردند و “سوسیالیسم با گام لاکپشتی” تحقق مییافت، حتی بدون انقلاب در غرب. او برنامه اپوزیسیون را تهدیدی مستقیم علیه دهقانان خواند که به ضدیت آنان با حکومت شوروی میانجامد. بوخارین و هوادارانش – از جمله آلکسی ریکوف، نخستوزیر شوروی، و میخائیل تومسکی، رئیس اتحادیه کارگران – “جناح راست” حزب محسوب میشدند، هرچند عملا با ترویکا (مرکز) متحد بودند تا تروتسکی را از میان بردارند.
در دسامبر ۱۹۲۴ استالین مقالهای منتشر کرد که ظاهرا با بوخارین همداستان بود. در آن از نظریه “سوسیالیسم در یک کشور” سخن گفت. او به این فرض حمله کرد که سوسیالیسم کامل در کشوری عقبمانده چون روسیه ممکن نیست و تأکید کرد شوروی میتواند بدون کمک خارجی سوسیالیسم بسازد. برای بسیاری از بلشویکهای قدیمی این اندیشه ناباورانه بود، زیرا گویی استالین اندیشه انقلاب جهانی را کنار میگذاشت. اما برای نسل جوانتر اعضای حزب و بوروکراتها، این نظریه خوشایند بود: با احساسات ملیگرایانه و غرور آنان از دستاوردهای شوروی سازگار بود.
این تغییر برای زینوویف و کامنف غیرقابلتحمل بود. آنان که از پشتکردن استالین به آرمان انترناسیونالیسم و جانبداریاش از کولاکها به وحشت افتاده بودند، ائتلاف خود را با او شکستند و ناگهان لحنشان شبیه تروتسکی شد: از نپ انتقاد کردند، درباره قدرت گرفتن کولاک و نپمن هشدار دادند، رشد بوروکراسی را محکوم کردند و خواهان بازگشت دموکراسی کارگری شدند. پذیرفتند که تروتسکی از آغاز بر حق بوده است. در جلسات پولیتبورو حتی نقشههایی را که از ۱۹۲۳ علیه او چیده بودند افشا کردند. در آوریل ۱۹۲۶ زینوویف و کامنف همراه کروپسکایا به اپوزیسیون چپ پیوستند و “اپوزیسیون متحد” را تشکیل دادند.
سرکوب اپوزیسیون
در نگاه نخست، اپوزیسیون متحد با حضور چهرههای نامدار بلشویک پرنفوذ به نظر میرسید، اما در سال ۱۹۲۶ استالین و بوروکراسی حزب نیرومندتر از هر زمان بودند. بهزودی رهبران اپوزیسیون دریافتند چقدر در اقلیتاند. مقالات آنان اجازه چاپ نمییافت. برنامه سیاسیشان مصادره و دستگاه چاپ مخفیشان نابود شد و دستگیرشان کردند. در جلسات حزبی نیز با شعار و فریاد خفه میشدند. در ژوئیه ۱۹۲۶ زینوویف و کامنف از پولیتبورو برکنار شدند (تروتسکی هفت ماه پیشتر اخراج شده بود).
در هفتم نوامبر ۱۹۲۷ دهمین سالگرد انقلاب بلشویکی فرا رسید. در مسکو، لنینگراد و بسیاری شهرها رژههای عظیمی برگزار شد. اپوزیسیون میخواست در این مراسم به شکل مسالمتآمیز شرکت کند و شعارهایی در دست گیرد، اما استالین دستور سرکوب داد. مأموران پلیس و هواداران حزب تظاهرات آنان را درهم شکستند، پلاکاردها را پاره کردند و مخالفان را کتک زدند. در مسکو وقتی تروتسکی از خودرو روباز خود قصد سخنرانی داشت، افراد استالین شیشه ماشین را خرد کردند و تیراندازی کردند و فریاد زدند “مرگ بر تروتسکی، یهودی خائن!” کارگران هراسان خاموش از کنار صحنه گذشتند. چند روز بعد اپوزیسیون به جرم توطئه برای شورش از حزب اخراج شد. زینوویف و کامنف هراسان شدند؛ آنان نمیتوانستند زندگی بیرون از حزب را تصور کنند. با امید به بازگشت روزی که حزب علیه استالین برخیزد، “تسلیم” شدند – دیدگاههای پیشین خود را “ضد لنینی” خواندند، سیاستهای استالین و بوخارین را ستودند و خواستار بازپذیرفتن شدند. این دو با خفت به حزب بازگردانده شدند، و هزاران تن دیگر نیز همین کردند. تنها عده اندکی – مانند راکوفسکی، پیاتاکف و شمار کوچکی از رهبران نخستین اپوزیسیون – بر سر باور خود ماندند و به دورافتادهترین نقاط اتحاد شوروی تبعید شدند. در سالهای بعد، بیشتر آنان نیز سرانجام عقب نشستند.
اما تروتسکی مقاومت کرد. در ژانویه ۱۹۲۸ به تبعید در آلماآتا، شهری در آسیای میانه نزدیک مرز چین، محکوم شد. او داوطلبانه نرفت و در اعتراض مدنی نمادین، خود را واداشت تا مأموران امنیتی او را از خانهاش بلند کنند و به قطار ببرند. یک سال بعد، او و همسرش ناتالیا سدووا از خاک شوروی اخراج شدند.
بهسوی انقلاب دوم روسیه
اندکی پس از تبعید اپوزیسیون، بحران بزرگی کشور را فراگرفت. در ژانویه ۱۹۲۸ دهقانان در سراسر کشور “اعتصاب غله” کردند و از فروش گندم به دولت سر باز زدند، مگر اینکه بهای بالاتری بپردازد. ذخایر گندم پایین بود و خطر قحطی واقعی شهرها را تهدید میکرد.
جناح راست به رهبری بوخارین پیشنهاد کرد دولت باید خواسته دهقانان را بپذیرد و قیمت غله را بالا ببرد. استالین ابتدا مردد بود، اما ناگهان موضع خود را تغییر داد و علیه متحدان پیشینش شورید. نیروهای مسلح را برای گرفتن اجباری غله فرستاد. اما قصدش فراتر رفت: او بخشهایی از برنامه اقتصادی اپوزیسیون را از آن خود کرد، از جمله شتاب صنعتیسازی، اشتراکیسازی تدریجی کشاورزی و تنظیم برنامهای سراسری برای اقتصاد. پس از چند ماه کشمکش، استالین پیروز بیرون آمد؛ بوخارین، تومسکی و ریکوف کنار زده شدند و مجبور به تسلیم شدند. استالین اکنون قدرت بیرقیب در دست داشت.
تا پایان ۱۹۲۹ روشن بود مسیر او کاملا از اپوزیسیون جداست. برای اجرای اشتراکیسازی، حملهای خشونتبار و همهجانبه به دهقانان آغاز کرد. همزمان برنامه پنجسالهای را برای صنعتیسازی پرشتاب راه انداخت که به قیمت نابودی سطح زندگی کارگران و تحمیل شرایطی سخت و شبهبردهوار انجامید. مردم تحت نظامی از زندانها، پلیس مخفی و اردوگاههای کار اجباری به رعیتهای دولتی بدل شدند. اندک پیوند باقیمانده میان دولت شوروی و آرمان کارگری – هرچند تنها در ظاهر – نیز قطع شد، زیرا تقریبا همه بازماندگان انقلاب اکتبر یا کشته شدند یا در گولاگ ناپدید گشتند. جامعهای تازه پدید آمد نه سوسیالیستی و نه سرمایهداری، بل تحت فرمان طبقهای نو از مدیران حزبی، کارخانهداران دولتی و بوروکراتها، که آنان نیز زیر نفوذ مطلق فرمانروایی نیمهخدایی قرار داشتند: استالین، یکی از بیرحمترین دیکتاتورهای تاریخ.
نتیجهگیری
دقیقا همانگونه که لنین و تروتسکی بیم داشتند، انزوای روسیه شوروی به ضدانقلاب انجامید؛ اما آنچه هرگز پیشبینی نکرده بودند این بود که ضدانقلاب از درون حزب خودشان سر برآورد، نه از سوی نیروهای امپریالیستی یا احیای سرمایهداری. نمیدانستند برخی از سیاستهای خودشان نیز سنگبنای استالینیسم خواهد شد، نظامی که دشمن مرگبار همان آرمانهایی شد که در ۱۹۱۷ برایش جنگیده بودند. از آن زمان تاکنون، هیچ سوسیالیستی نمیتواند به بهانه ضدسرمایهداری یا “سوسیالیستیبودن” یک حکومت، خطر دولت تکحزبی و نظامی مبتنی بر اجبار بهجای رضایت دموکراتیک را نادیده بگیرد.
اما هنوز باید پرسید: بلشویکها، بیآنکه آینده دهشتناک استالینیسم را بدانند، چه میتوانستند بکنند؟ پاسخ قطعی دشوار است. آیا میبایست در شورش کرونشتات از سرکوب دست میکشیدند یا مطالبات ملوانان را میپذیرفتند؟ پذیرش چنین خواستهای احتمالا ظرف مدت کوتاهی به فروپاشی قدرت حزب میانجامید. گرچه حاکمیت تکحزبی از دیدگاه اصولی نکوهیدنی است، شاید تحت شرایط جنگ داخلی، ویرانی اقتصادی و دهقانی ناآگاه و عمدتا خصمانه با سوسیالیسم، تنها حزب بلشویک از تجربه و انضباط و توان پیشبینی کافی برخوردار بود تا مانع بازگشت ضدانقلابی خونین و فاشیستی شود. حزب بلشویک هنوز کانونی از آگاهی سوسیالیستی بود، هرچند این آگاهی زیر فشار اقتدارگرایی تحریف میشد. افزون بر این، سرنوشت تنها روسیه در میان نبود؛ تا سال ۱۹۲۳ امید به انقلاب در اروپا همچنان زنده بود و کمینترن باید زنده میماند. شاید بتوان گفت سرنوشت بشریت در ترازویی ظریف آویخته بود. اگر انقلاب در آلمان پیروز میشد، شاید جهان از استالینیسم، گولاگ، نازیسم، جنگ جهانی دوم و هولوکاست در امان میماند – و ما امروز در جهانی سوسیالیستی میزیستیم.
حتی اگر بپذیریم که بیشتر سیاستهای بلشویکها از سر ضرورت بود، هشدار رزا لوکزامبورگ بهیادماندنی است: “خطر آنگاه آغاز میشود که این ضرورتها را به فضیلت بدل کنند و بخواهند همه آن تدابیر موقتی را به نظام نظریهای کامل تبدیل کنند.” بلشویکها تا اندازهای به این دام افتادند، آنگاه که لنین و تروتسکی هر دو به این نتیجه رسیدند که حکومت تکحزبی نه راهی موقت، بلکه تنها شیوه اداره دولت کارگری است. خوشبختانه، تروتسکی برخلاف لنین عمری یافت تا از این اندیشه دست بکشد.
اکثر بلشویکهای قدیمی باور نداشتند که سیاستهای سخت و غیردموکراتیک “کمونیسم جنگی” بخشی از دوران گذار به سوسیالیسم باشد، جز در مورد یک نکته: ضرورت موقت دولت تکحزبی. شاید فشار و بحران جنگ داخلی آنان را واداشت چنان بیندیشند، اما پس از آن از آن اندیشه بازگشتند. در نهایت، پرسش اصلی باقی میماند: آیا آنان درست عمل کردند که در انتظار انقلاب جهانی، قدرت را حفظ کردند؟ پاسخ مثبت است، زیرا جز کسانی چون استالین که راه را وارونه رفتند، هدف اصلی بلشویکها – سوسیالیسم بهعنوان نظامی بر پایه برابری و دموکراسی مشارکتی سراسری شوراها – هیچگاه تغییر ماهوی نکرد.
روزنه rowzane خبری – تحلیلی