رادیو فردا
از «خاطرات زندان» بزرگ علوی تا روایتهای توئیتری زندانیان سالهای اخیر، فاصله قدر یک آهکشیدن کوتاه است و نفسگیر.
یکی از همین رویدادنویسیهای توئیتری از آنِ سپیده قلیان است؛ دختر کنشگری که از فرصت کوتاه آزادیاش برای درمان، که قدر همان آهکشیدن کوتاه است، استفاده کرده تا از دردهای زنانی بگوید که در دوران محکومیت، رنجی مضاعف بر دوش میکشند.
در این گفتوگوی ویژه با سپیده قلیان همراه میشویم، به جایی «نزدیک آخر دنیا» میرویم و در مرز ترس، تهدید، تبعیض و خرد شدن پرسهای میزنیم.
شما در رشتهتوئیتی که منتشر کردهاید، از جایی «نزدیک آخر دنیا» حرف میزنید. اصلاً تصور میکردید به جایی بروید که برایش چنین تعبیری را به کار ببرید؟ و اینجا کجاست؟ کجاست که میتواند «نزدیک آخر دنیا» باشد؟
اینطوری بگویم که آره، فکرش را میکردم که ممکن است واقعا یکهمچون جایی وجود داشته باشد، چون قبلا زندان عمومی بودم. من هم سپیدار بودم، هم قرچک ورامین و تجربهاش را داشتم. میدانستم که خب فضا در زندانهای عمومی چه شکلی است. امکانات خیلی کمتر است، کرامت انسانی خیلی زیر پا له میشود و … همه اینها را میدانستم. و خب قبل از آمدنم به زندان مرکزی بوشهر خیلی پیگیری میکردم که من میخواهم برگردم به استان محل سکونتم. بیش از ۱۵۰ نامه به ۱۵۰ مسئول دادم که صحبت میکردم و میگفتم تبصره۳ ماده۵۱۳ باید اجرا بشود. اما همگی میگفتند: «نه، تو نمیتوانی برگردی به استانت!» و هیچوقت نمیگفتند که این «نه!» به خاطر چیست.
یعنی روی حکم شما هم چنین چیزی نبود؟
من زندان در تبعید ندارم. و خب طبق همان هم میگفتم که من باید بروم استان محل سکونت، طبق تبصره۳ ماده۵۱۳. همه تصور میکنند که وقتی من منتقل شدم به زندان بوشهر، تبعید شدم؛ یعنی تبعید من از آنجا شروع شد. ولی باید بگویم تبعید من، از وقتی شروع شد که از زندان سپیدار به تهران منتقل شدم، بدون اینکه توضیحی به من بدهند. و در تمام این مدت، خیلی تلاش کردم که این حق بدیهیام را از اینها بگیرم؛ که برگشتن به زندان محل سکونت است – برای اینکه خانواده من نمیتوانند (هر بار برای ملاقات) اینهمه مسافت را طی کنند و بیایند. ولی خب بیفایده بود.
خودتان فکر میکنید علت این جابهجاییها چیست؟
متأسفانه نباید اینطور باشد، اما اینها بارها گفتهاند که اگر تو را زندان بوشهر هم بفرستیم، نهایتا شش تا هفت ماه آنجا بمانی و بعد زندان دیگری در انتظار توست. اینها را به من گفتهاند. من خودم هنوز نمیدانم واقعا به چه دلیل، اینهمه جابهجا میشوم.
این شیوه جابهجایی در مورد همه زندانیها مرسوم است؟
نه، یک ذره کمتر است. به این شدت که مانند من طی دو سال و نیم، چهار بار جابهجایی انجام بگیرد، واقعاً نیست.
برگردیم به همین داستان زندان مرکزی بوشهر، و اینکه وقتی مقایسه میکنید، مسافت، محیط، شرایط اجتماعی، و به هرحال یک شهر دیگر را در نظر میگیرد، چه تفاوتهایی میان قرچک ورامین، سپیدار و زندان مرکزی بوشهر میبینید؟
ببینید، خیلی متفاوتاند. مثلا من توی زندان مرکزی بوشهر واقعا فکر نمیکردم این همه اتفاقاتی که در آنجا میافتد، در حال حاضر توی زندانهای ایران، حتی بند نسوان هم اتفاق بیفتد. مثلا این که شما حق نداری بدون چادر بروی هواخوری. حق نداری با کسی خصوصی صحبت کنی. این ربطی به زندانیِ سیاسی بودن نداشت. هیچیک از زندانیها حق نداشتند با یک زندانی دیگر صحبت کنند.
یعنی در بند عمومی هم اجازه نداشتید با یکدیگر سر صحبت را باز کنید یا صحبتها شنود میشدند؟
نه، مسئله این است که شما میتوانید به عنوان یک شخص با فرد دیگری صحبت کنید اما غیرخصوصی. من میتوانم با شما صحبت کنم، اما به محض اینکه (مکالمه) یکذره خصوصی بشود و بخواهم یواشکی یا آرام صحبت کنم، آنوقت بازخواست میشدیم. دوربینها را چک میکردند و بابت این قضیه توبیخمان میکردند.
به عنوان دختر جوانی که دارید دوره محکومیتتان را در زندان مرکزی بوشهر سپری میکنید، چه مواردی شما را به این نقطه رسانده که تصویری غریب و آخرالزمانی از آن به دست دهید؟ گذشته از رعایت نشدن حریم خصوصی زندانی، آیا موارد دیگری هم هست که سپری کردن دوران محکومیت را برای یک زندانی در آنجا سختتر میکند؟
ببینید، زندانی وقتی وارد زندان میشود، مخصوصا زندانیهای عادی، تمام مأمنهایش را از دست داده است. معمولا خانوادهها طردشان میکنند. عموما شرایط متفاوتی با ما دارند. حالا تصور کنید که در همان زندان هستی، در همان شرایط، اما اجازه نداری حتی با دوستت صحبت کنی. اجازه نداری سر یک سفره با آن آدم غذا بخوری. به تو مرخصی نمیدهند، فقط به خاطر اینکه خارج از وقت مقرر مثلا [ساعت] یک تا دو، رفتهای حمام. یا اینکه نماز اجباری است. یا اینکه حین صحبت صدایت را بالا بُردی. یعنی اینها در خصوصیترین مسائل تو، به حدی کنترل [اِعمال] میکنند و به حدی تو را آزار میدهند که روانت به هم میریزد.
خیلیاوقات احساس میکردم که واقعاً آدم همانقدر که به امنیت جانی نیاز دارد، به امنیت روانی هم نیاز دارد. وقتی فکر میکردم با هرکس که بخواهم صحبت کنم، آن شخص ۱۴ روز قرنطینه میشود، ترجیح میدادم حرف نزنم. یا اینکه تلفنها را قطع کنند. یک زندانی هیچچیز جز ملاقات و تلفنش ندارد. چه امیدی دارد که با بیرون در ارتباط باشد و صحبت کند؟ همان را هم از او میگیرند. مثلا ما یکبار در یک کاسه مشترک ماست خورده بودیم که باعث شد یکی از بچهها دوهفته در قرنطینه بماند. فقط، توی یک کاسه مشترک ماست خورده بودیم! شاید خیلی خندهدار به نظر بیاید. اتفاقاتی که آنجا در جریان بود، در جاهای دیگر اصلا در موردش حرف نمیزدند یا توقیفی به همراه نداشت. من هیچجا چنین نحوه رفتاری را ندیده بودم.
بیشتر این فشارها را روانی دیدید یا فشارهای جسمی هم با آن همراه بود؟
فشارهای جسمی هم زیاد بود. خیلی زیاد بود. مثلاً منِ نوعی صدایم را میبرم بالا میگویم چرا آب قطع است؟ به هرحال، زندانیام دیگر. رسیدگی نمیکنند. من به عنوان یک زندانی حق دارم اعتراض کنم. مثلاً شما مسئول اندرزگاه هستی، میآیم سر شما فریاد میزنم که چرا آب وصل نمیشود، همانجا گارد امنیتی میآورند مرا کتک بزنند. همانجا مرا به قرنطینه منتقل میکنند. در مدتیکه آنجا بودم، همه اینها اتفاق افتاد.
به چه نحوی زندانی را کتک میزنند؟ آیا برای تنبیه جسمی از ابزار خاصی استفاده میکنند؟
برای مثال، من در تاریخ ۱۱خردادماه در اعتراض به اتفاقاتی که در بند افتاده بود و قطع تلفن، آمدم نشستم دم در اندرزگاه و گفتم: «من بالا نمیروم تا کسی بیاید و رسیدگی کند. من پایم را بالا نمیگذارم توی بند.» نشستم زمین. هیچ کار دیگری نکردم. بعد دیدم رئیس اندرزگاه تماس گرفت و گفت «بیایید ترتیب سپیده قلیان را بدهید». دو مرد آمدند از یگان حفاظت، دستوپایم را گرفتند، آنقدر با مشت و لگد مرا زدند … دستم کوبیده شد توی شیشه و چهارتا بخیه خورد.
خیلی وضعیت بدی بود. تمام مدت احساس میکردم ممکن است اتفاقی بهمراتب بدتر از این برایم بیفتد. یعنی شما تصور کن من زندانیای بودم که به هرحال در رسانهها شناخته شده بودم، کمتر میتوانستند رفتاری را که با بقیه دارند، با من داشته باشند. من حمایت خانواده را خیلی خیلی زیاد داشتم. با تمام این تفاصیل، تصور کنید که من به خاطر یکبار نشستن دم در اندرزگاه … یعنی واقعا آن تحصن را به خاک و خون کشیدند. بعد محبوبه رضایی که آمد من را از زیر دستوپای آنها نجات دهد، شروع کردند او را هم کتک زدند. تصور کنید برای من که وضعیت این بود، برای بقیه زندانیها وضعیت چهطور است.
یعنی این ضابطان زن نیستند؟ در اصل مأموران مرد هستند که چنین خشونتهایی را اعمال میکنند؟
بله، با هم هماهنگ هستند. برخی موارد هم هست که رئیس اندرزگاه کتک میزند، مامور اندرزگاه کتک میزند. اما خیلی از مواقع که نمیتوانند چیزی را کنترل کنند یا نمیخواهند خودشان باشند و میخواهند بیشتر ایجاد رعب و وحشت کنند و بیشتر بترسانند، از یگان حفاظت آنجا و از مردها استفاده میکنند. مثلا برای دستبند زدن و پابند زدن میآیند بچهها را کتک میزنند و دستبند و پابند میزنند. حالا برای چی؟ برای اینکه یکنفر گفته من یک قرص زیادتر میخواهم. یادم است آن روز خود من میگفتم که تلفن اگر به خاطر من قطع شده، خواهش میکنم تلفن مرا قطع کنید و من را بیندازید توی قرنطینه اما تلفن بچهها وصل شود. تنها چیزی که آن روز میخواستم همین بود، هیچ چیز اضافهتری نمیخواستم.
یعنی، یک اعتراض مدنی!
این اتفاق توی زندانهای دیگر هم افتاده بود و زیاد پیش آمده بود که دست به تحصن بزنیم یا حرف زده بودیم یا در مورد مسائلی اعتراض کرده بودیم، ولی هیچجا چنین برخوردی نکردند. هیچجا، اینجوری برخورد نکرده بودند که زنگ بزنند جلوی خودت و بگویند که «بیا و ترتیبش را بده».
پس ظاهرا برخوردها چندان هم نظاممند نیست؛ یعنی از زندانی به زندان دیگر تفاوت میکند و سلیقهای اعمال میشود.
[برخوردها] عریانتر میشود. وقتی بدانند صدای تو به عنوان یک آدم ممکن است به بیرون نرسد، خشونتشان عریانتر میشود. شاید بالغ بر ۲۵ سال است که در بند نسوان زندان مرکزی بوشهر این اتفاقات در جریان است و همگی به وقتش دست به اعمال خشونت میزنند. یعنی وقتی چهار نفر (زندانی) همزمان اعتراض کنند یا تعداد [معترضان] زیاد شود، بقیه هم نظاممند و به شیوهای مشابه دست به اعمال خشونت میزنند.اما آیا همه خشونتها به همینجا ختم میشود؟ یا فراتر میرود و وارد ابعادی میشود که نه فقط جسم، بلکه روان زندانی را تحت تاثیر قرار بدهد و به شکستن زندانی منجر شود؟
همینطور است. من خودم روز اول توی گرمای مثلا ۶۰ درجه بوشهر احساس میکردم توی قطب شمال هستم، اینقدر که فضا سرد و یخ بود، اینقدر که همه چیز یخزده بود … یعنی من با هر کدام از بچهها که میآمدم از نزدیک صحبت کنم که «سلام، چندسالته»، با من صحبت نمیکرد. بعد متوجه شدم صحبت خصوصی و در مورد اطلاعات شخصی ممنوع است و اگر از آن سرپیچی کنی عواقب بدی در انتظارت است. مثلاً مرخصیات لغو میشود، شورای انضباطی برایت تشکیل میشود، به قرنطینه منتقل میشوی، کتک میخوری … اینها کمترینش بود. زنگ میزدند به خانوادهها.
فرض کن تو یک زندانی عادی هستی، خب زندانی عادی شرایط خاصی دارد و ارتباط خاصی با خانوادهاش دارد. همینطوری هم زندانی عادی طرد شده محسوب میشود، حالا فرض کن با همان خانواده تماس میگیرند و میگویند دخترت اینجا اغتشاش کرده است. خیلی از این خانوادهها معنی و مفهوم «اغتشاش» را نمیدانند و متوجه نیستند دقیقا در چه محیطی اتفاق افتاده است. [در نتیجه] در چنین مواقعی با سرکوبگر، همراه و همدل میشوند و با تمام توان علیه زندانی میایستند. فکر میکنند که در این مورد به قول روزبه بمانی، «شکنجه اشتباه نیست».
این اواخر، یک خانمی بود که با شوهرش تماس گرفته بودند و گفته بودند او اینجا اغتشاش کرده و به همین خاطر، شوهرش تا چند ماه به ملاقاتش نمیآمد و میگفت «میخواهم طلاقت بدهم». حتی احضاریه طلاق را به داخل بند فرستاد! آنجا، چنین اتفاقاتی در جریان بود؛ زندانیها به قدری افسرده بودند که من در هیچ زندانی با این تصویر سیاه و غمزده مواجه نشده بودم. این اولینبار بود. بدون کوچکترین شادی …
آیا این برخوردها به جایی ختم میشود که با اصول و مبانی اخلاقی که در چهار دهه گذشته از انقلاب ۵۷ به اینسو تبلیغ کردهاند، در تضاد باشد؟
خب میدانید که متاسفانه آنچه در این سالها گفتهاند با عملکردشان یکی نیست. چیز دیگری میگویند و کار دیگری انجام میدهند. میگویند «کرامت انسانی» یک زن باید حفظ بشود اما همان زن را توی صف آمار لُخت میکنند و من تکتک این موارد را با مسئولین در میان گذاشتهام، به دادستان کل آقای منتظری نامه فرستادم، ولی هیچکس پیگیری نکرد. همه مسائل را شرح دادهام، بهطوری که اصلا نیازی به صحبت با زندانی نیست. به تاریخ دقیق واقعه اشاره کردهام تا بروند [فیلم ضبطشده] دوربین هواخوری را کنترل کنند و ببینند چهطور زندانی را برهنه کردهاند و با آبمعدنی و شیر او را غسل میدهند. خب این در تناقض است با چیزی که اینها دارند میگویند. کرامت انسانی یک زن را با تمام وجود زیرپا له میکنند، جلو دیگران او را برهنه میکنند…
چرا این کار را کردند؟ چرا از آبمعدنی و شیر استفاده کردند؟
آنجا یکسری قوانین هست که باید حتما رعایت بشود. اگر رعایت نشود چنین عواقبی در انتظار آدم است، به شدیدترین شکل ممکن. حمام رفتن ما زمان مشخصی دارد. آن خانمی که گفتم این اتفاق برایش افتاده، ساعت پنج صبح، قبل از نماز رفته بود حمام. اما آب حمام در آن ساعت قطع است چون به منبع وصل است. وضعیت آب جنوب که میدانید چگونه است. طی زمان مشخصی منبع باز میشود و حمام رفتن ممکن است. ایشان برای اینکه آب قطع بوده و میخواسته غسل بگیرد و به نماز برسد، با آبمعدنی میرود داخل حمام و غسل میکند. این گزارش به دفتر میرسد و میگویند ایشان رفته با آبمعدنی غسل کرده است.
همین باعث شد بگویند «وقتی ما زمان حمام رفتن هرکس را تعیین میکنیم، باید طوری تنظیم کنید که فقط در همان زمان حمام بروید، وگرنه چنین برخوردی میکنیم؛ وسط هواخوری لختتان میکنیم و با همان آبمعدنی غسلتان میدهیم».
به قدری وحشتناک بود … الان که فکرش را میکنم، خیال میکنم یک کابوس خیلی خیلی وحشتناک دیدهام. اصلا فکرش را نمیکنم اینها توی واقعیت اتفاق افتاده باشد …
و این برخورد در حضور ماموران زن و سایر زندانیها اتفاق افتاد؟
بله، دقیقا. ما را مجبور میکنند. در هر اتفاق اینچنینی، زندانی – همه زندانیها – را مجبور میکنند یکجا جمع بشوند و به زندانی که تحت این خشونت است، نگاه کنند و هو بکشند. وگرنه، کارت تلفنشان ضبط میشود و ماهها نمیتوانند تماس بگیرند.
واقعاً زندانیها مشارکت میکنند؟ واکنششان چیست؟
نمیتوانند مشارکت نکنند. نمیشود. من مشارکت نمیکردم، اعتراض هم میکردم. منتهی با هرکس که به من نگاه میکرد یا میگفت «سپیده دارد درست میگوید»، برخورد میشد؛ یا او را به قرنطینه میبردند، یا مرخصیاش لغو میشد، یا با خانوادهاش تماس میگرفتند و یا مانند همان بلایی که سر آن خانم آورند، او را هم در هواخوری لخت میکردند و با شیر و آبمعدنی غسل میدادند.
مثلاً در آن درگیری که برای ما پیش آمد، رئیس اندرزگاه خودش به بچهها گفت «اگر نروید قلیان را بزنید، همگی توبیخ میشوید». مدیرکل سازمان زندانها هم در جریان است. فیلمها را وارسی کردند و این ماجرا تایید شده که هشتنفر از بچهها آمدند به من حمله کردند. من توی تختم دراز کشیده بودم یا داشتم یک وسیلهای از تختم بیرون میآوردم، یکمرتبه دیدم از پشت سر مرا گرفتند و شروع کردند به کتک زدن من. [تنها] کسیکه حمایت کرد محبوبه رضایی بود، که او را هم گرفتند و کتک زدند. خب، [آنها] هشت نفر بودند و ما یکدفعه غافلگیر شدیم. یکی دونفر از بچهها از ما حمایت کردند. یک خانمی بود به نام مهین بلندکرانی و خانم دیگری به نام لیلا رتبه. مهین متاسفانه در دوران کرونا از بین رفت ولی در مورد لیلا، مرخصیاش را لغو کردند، با خانوادهاش تماس گرفتند، پرونده «اخلال در نظم زندان» برایش باز کردند و نگذاشتند آزاد شود.
لیلا را که بردند پیش بازپرس پرونده، به او گفته بود «اگر شما هم ببینی که یک جوان را دارند جلوی رویت میکشند و تکهتکه میکنند، همین کار را میکردی». بازپرس در جوابش گفته بود «نه، تو اغتشاش کردی! از زندان برای ما گزارش آمده که تو اغتشاش کردی». خود رئیس اندرزگاه میگفت «اگر از قلیان حمایت کنید، اگر به هر ترتیبی جلوی من بایستید و از دستورهایم سرپیچی کنید، به سرنوشت یکی مثل لیلا دچار میشوید».
این قبیل آزار و اذیتها که میتوان آنها را در رده «آزار جنسی» به شمار آورد، آیا صرفاً در همین حد بود یا ابعاد وسیعتری داشت؟
فکر نکنم بدتر از این بشود که فردی را در صف آمار لخت کنند، یا لباس زیرش را بگیرند، یا پد بهداشتیاش را در بیاورند. یا مثلا دوتا مرد بیاورند که «ترتیب او را بدهند»، چند ساعت در چنگال آنها باشد و آنقدر بازوهایش را فشار بدهند که تا دو هفته جای دستهای آن دو مرد روی بازوهایش بماند. یا آدم را شدیدا کتک بزنند، و یا به زور قرنطینه کنند … دیگر بدتر از این ممکن نبود. تو مجبور بودی عقبنشینی کنی. مجبور بودی بگویی، «چشم! تو درست میگویی». اگر این را نمیگفتی قطعا ادامهدارتر و دنبالهدارتر میشد و قطعا به جاهای باریکتری میرسید.
در رشتهتوئیتی که اخیراً منتشر کردید، مسئله وادار کردن زندانی به ارائه خدمات جنسی را مطرح کردهاید.
درست است. مورد داشتیم که شخص را میبردند بازداشتگاه نیروی انتظامی یا هرجای دیگر، آنجا سرویس جنسی میداد. وقتی بر میگشت میگفت «خب، آنها خواستند. رئیس اندرزگاه موافقت کرد، خودم هم برای این که پروندهام پیش برود مجبور بودم». اینها را به ما میگفتند. یا مثلاً موردی برای محبوبه رضایی پیش آمده بود و من از او اجازه گرفتم که اسم بیاورم … محبوبه گفته بود «وضعیت اقتصادی ما در حال حاضر مناسب نیست، بهتر است موافقت کنید که خانوادههایمان لباس بیاورند تحویل بدهند، نه اینکه مجبور باشیم از اینجا تهیه کنیم». فردای آن روز آمدند به او گفتند «یک آقایی هست توی بند مالی که حاضر است با تو صیغه بشود و هزینههای مالی تو را تامین کند». دیگر فکر کنید که با زندانی عادی چه کار میکردند.
مورد دیگری بود که زندانی واریزی نداشت و در وضعیت اقتصادی نامناسبی بود، رئیس اندرزگاه خودش از بند مالی کسی را پیدا میکرد برای صیغه یکساله، چندماهه و … و اینها میرفتند ملاقات شرعی و یک هزینهای هم بعدا دریافت میکردند.
ولی به خود شما هرگز چنین پیشنهادهایی نشد؟
نه، وضعیت من در مقایسه با بقیه بچهها، به خاطر حمایت خانوادهام و شرایطی که در رسانهها هست، خیلی بهتر بود. فکر کنید در جریان همان اتفاقی که افتاد، محبوبه رضایی هم بود، بقیه هم بودند که ما را کتک زدند. من بالاخره چون کرونا گرفته بودم توانستم بیایم مرخصی [درمانی] اما آنها به خاطر اغتشاش و پروندههایی که برایشان باز شد، نتوانستند حتی به مرخصی درمانی کرونا بیایند. میدانید چه میگویم؟ بالاخره یک تبعیضی بین من و بقیه بود که خیلی علیه من خشونت شد، بارها تهدید به مرگ و تجاوز شدم … خیلی دردناک بود. خیلی وقتها که سرم را میگذاشتم روی بالش، احساس میکردم که واقعا تا فردا کشته میشوم. الان هم همین است. وقتی با قاضی اجرای احکام زندان اوین ملاقات کردم، به او گفتم «اگر میخواهید مرا برگردانید به همان زندان، بدانید که من ممکن است آنجا کشته بشوم، اگر وضعیت به همان منوال باشد».
در محیط زندان بوشهر، قوانین خاصی برای لباس و پوشش وجود دارد؟ منظورم پوشش داخل سلول است؟
از ساعت شش صبح تا سه بعد از ظهر که بچهها مجبور بودند با چادر، با مانتو و شلوار و جوراب، آماده باشند. اجازه نداشتند از شش صبح بروند توی تختشان، یا حتی توی اتاقشان بمانند و با همان پوششی که گفتم باید میرفتند در هواخوری مینشستند. تصور کنید در آن گرما چه شرایط وحشتناکی است. خیلی عجیب بود. برای من سوال بود که چرا باید اینطوری باشد؟
هیچ پاسخی نمیدادند که دلیلش چیست؟
هیچی. من تمام تلاشم را کردم، همه نامهنگاریهایم را کردم … اولش وقتی مسئولی میآمد و من این صحبتها را مطرح میکردم میگفتند «نه، چنین چیزی نیست». تا اینکه دو سه نفر از بچهها آمدند و توانستند شهادت بدهند که چنین چیزی هست. بعدتر گفتند که «باشد، درستش میکنیم، داریم رسیدگی میکنیم و اصلاح میشود». ولی دوباره فردا روزی اگر چادر یکی از بچهها کمی عقب میرفت، مرخصیاش لغو میشد. قرنطینه میشد.
آیا در محدوده پوشش شخصیتر زنها هم محدودیتی اعمال میشد؟
خیلی محدودیت بود. مثلا لباس خواب باید گشاد باشد، بلند باشد، آستینکوتاه نباشد و … اما موضوع جالب این که حتی پوشیدن لباسزیر هم اجبار بود. به هیچ عنوان کسی حق نداشت بدون لباسزیر باشد. خیلی اوضاع بد بود. یکبار بهخاطر یکی از بچهها که لباس زیر نپوشیده بود، همه را توی صف آمار جمع کرده بودند و میگفتند لباس زیرها را باید دربیاورید وگرنه لباسهاتان را پاره میکنیم. و واقعا دو دست لباس بچهها را پاره کردند. فقط و فقط به خاطر اینکه کنترل بهنحوی بود که اگر یکذره میگفتی نه، چنین اتفاقی برایت میافتاد. وقتی هم که این اتفاق برایت میافتاد، فقط فردی مجازاتت نمیکردند. یک جاهایی جمعی مجازات میکردند که بقیه علیه تو بایستند و بگویند «به خاطر تو تلفنمان قطع شده. به خاطر تو ما را لخت کردند و لباس زیرمان را درآورند».
یعنی خود زندانی را تبدیل میکردند -به تعبیری، به گفته شما- به قربانی.
هم قربانی و هم ابزاری برای سرکوب.