شعر عقاب را به شما اسماعیل عزیز تقدیم می کنم. با درود به اسماعیل بخشی!

معمولان رسم است که شعرا با شعر از رهبران تاثیر گذار جامعه استقبال می کنند – با واژه های زیبا تصور و او را برای مخاطبان خود به تصویر می کشند. نویسندگان با قصه نویسی شهامت را /جسارت را تصویر می کنند.
اما من نمی خواهم هیچ کدام یک از آنها باشم بلکه می خواهم بعنوان انسانی که با گذر از بردگی و بندگی و قوم پرستی / با گذر از آیین های مقدس، بدور از هر دین و مذهبی علرغم فرسنگها دور دستان گرمت را بفشارم و بگم رفیق در کنارتان هستم
بعنوان یک رفیق برایتان می نویسم که صدای شما همه جا شنیده شد/ رسا بود – رساترین فریاد امروزی / که بیشترین مخاطب را داشت/ طنین انداز بود یعنی باز گشت امید به دلها، پیامی بود برای تغییر وضع موجود / برای برخاستن و خیابانها را فتخ کردند / قصرها را که به قیمت فرسودگی جسم و دست رنج شما و همکارانت بنا شده است بلرزانید!
نامه را طولانی نمی کنم
اما این را بدانید که فقط و فقط شما رهبران کارگران – و دیگر صنف های جامعه ایران مثل رانندگان کامیون – معلمان و …… رهبران واقعی جامعه،
شما و دیگر همکارانتان هستید شما و دیگر شماها همرزمتان از دانشجو گرفت تا معلم و پرستار همان ۹۹ درصد آزرده و در رنج می توانید و توانش را دارید که حرمت وارزشهای انسانی را در جامعه بنا کنید. با آرزوی موفقیت.
قلبم برای هفته تند تند می زند موافق باشید.
و این سروده  به شما  اسماعیل عزیز  که در قلبم  جای دارید تقدیم می کنم تک تک؟ واژه  های این  سروده  را از قلبم  گرفتم و با تمام وجودم به شما تقدیم می کنم.
دوست دارتان  شمی صلواتی
«عقاب »
عقابی؛
در آسمان ابری
اوج گرفت
چو نور از سیاهی کرد
گذر
مهتاب شد!
قصه ها ورد زبان؛
افسانه شد!
افسانه ها در دورن دل
جای گرفت
«تصویر دگر شد دل؛
تعبیر دگر شد عشق»
عقاب مست و رویائی
بر بلندی شهری
آمد فرود
که مردمان ش؛ در قفل و زنجیر
در انتظار عشق، غرق رویاهای خویشند
بر دست هر یک قفلی است محکم
بر پای هر یک زنجیری کلفت
هر از گاهی نفسی می خیزد،
تصویر وحشت است آنجا
صدای قفل و زنجیر چون آهنگی بر جاست
خسته ها خسته ترند؛
ناله ها را نمی شود شمرده،
تصویر مرگ است آنجا.
مردم شهر،همچو پروانه
در تمنا نور
به دنبال رازی
تا به در آیند
از آن خوف و وحشت شب
خسته تر از همیشه
غرق نگاه های خویشند
عقاب، مست و رویائی
فرزانه شد
همچو ستارِۀ سرخ
دمیده  نوری
شعله بود از دورن بر خاست
به سخن آمد و گفت:
طوفانی از خشم  میاید.  در راه  ست
دریا می کند طغیان
موج تندیست  بر آن
گر بر موجش شوی همراه
خورشید می شود پیدا
شعله ها باید شد و سوخت
از سوحتنی هاست که بر می خیزد نور
و ماهمگی با هم
در آهنگی با ریتم تند باران
هماهنگ با موج های آب
همه با هم
سرود؛ عشق را خواهیم خواند
سرود اندیشه
سرود ی برای زیستن دوباره
آهنگی در کوچ وحشت شب
در مرگ خدایان
در اوج پیروزی
رویایمان را
در هیجان شادی
در پیونده دوباره عشق به زیستن را
تا مسافتهای، دور/ دور/ دور
جشنی خواهیم گرفت و قصه هایم کران تا کران جاودانه تر از همیشه خواهد بود
این چنین بود که شهر قصه؛
افسانه شد؛ در پی اندیشه خویش
همه عاشق همه غرق رویا
به ناگهان عقاب بر خاست
دوباره،
در آسمان ابری
اوج گرفت
قصه ها شد ورد زبان
بر در هر کوچه و برزن
شد نشان
کاشتن عشق با ماست
ما سیل خروشانم
این چنین بود که کاروانی به راه افتاد،
غرق نگاه ها خویش
غرق شادی
شاد شدند
اوج عقاب را دیدند

اینرا هم بخوانید

«باز کن پنجره را»- شمی صلواتی

قلبم زنانه می زند پرزنانه اشک می ریزم از شوق سواران زن در میدان نبرد …