شمی صلواتی: یک اعتراف صمیمانه

لحن صدایش صمیمانه بود آنقدر صمیمانه که تا عمق مغز و اسخوانم نفوذ کرد بود. به طرف صدا برگشتم، مونی بود که با شتاب و عاشقانه بغلم کرد. احساس عجیبی بود
انگار بعد از سالها گم شده خود را در اوج غیر منتظرۀ پیدا کرده بود. حس عجیب و زیبای ، دستانش را سفت دور کمرم حلقه زده با تمام وجود مرا غرق بوسهای نرم و لطیفش کرد،در حین بوسیدن تند تند حرف میزد انگار ناگفته های زیادی برای بازگو کردن داشت! بعد با شور و شوق زیاد فریاد زد این برادر واقعی من است صدای صمیمانه او دوباره در فروشگاه طنین انداز شد. نگاه ها کنجکاوانه به طرف من و او برگشت که ناگهان صحنه ی پر هیجان به صحنه غم انگیز و دردناکی تبدیل شد ! بی اراده خشکم زد گویی هپنوتیزم شده بودم احساس شرم و خجالت وجودم را گرفت که ناگهان دستان مونی دور کمرم باز شد، او نیز یخ زده بود. فقط دیدم اشک از چشمان سرازیر شده و در آن لحضه از من فاصله گرفت ! من موجودی ترسناک ، مردی خشن،خالی از رحم و عواطف ، خالی از شعور و معرفت ، همچون سگ وحشی ولگرد، همچون اشرافزاده ای نجیب شده بودم!
ناگهان بخود آمدم، مونی که هنوز خیلی دور نشده بود به طرفش دویدم و در اوج عشق صدایش زدم مونی مونی … ،سرش را بر گرداند، ديدم
چشمانش اشک بار همچون کودکی رمیده از ترس و تحقیر شده گریه می کند ،حالت غم انگیزی داشت و از اتفاق پیش آمده متاثر بودم.
البته که احساس شرم در وجودم موج می زد، خواستم چیزی بگویم ؛ مونی … مونی … اما کنترلش را از دست داد با صدای بلند داد زد “برو ، برو … تو نیز یکی هستی مثل همه اینها، تو هم متفاوت نیستی !
من اشتباه فکر می کردم که ناگهان با لحن دردناک گفت ” برو دیگه” تمام نگاهای حاظرین به ما دوخته شده بود، نگاه هایشان معنی دارد بود. من مونی را بغل کردم ،بوسیدم، گفتم ؛ بی اختیار خشکم زد باور کن ، اما او دلش شکسته بود هر دو ما آرام بدون اینکه خرید کنیم خارج شدیم. من با احساس گناه توام با شرم ناشی از سرشکستگی در برابر مونی و او با دلی شکسته و احساس تحقیر با گامهای تند از آنجا گذشتیم

او یک دانشجو رمانیائی که تحصیل را رها و به آلمان آمده بود.
مونیکا قامتی نسبتاً بلند، بانوی با صلابت، با چشمان آهوی اش انسان را در خود غرق می کرد.
صورت لاغر با دماغی باریک که زیبایی را صد چندان کرده بود
انسان را مسخ می کرد الحق که زیبا بود خیلی زیبا!

موهای سرش همچون اسب وحشی دست نخورد اندکی فر داشت ،بلند و طلایی بود بر شانه های تنومندش آراسته و زیبایی را چند برابر دیدنی تر تا آنجای که چشمانم را به اسارت می گرفت . لباس پوشیدنش ساده اما بهش می آمد با پوشیدن پیراهن زرد زیبائی خاصی به خودش می داد البته گاه پیراهن قرمز رنگی هم می پوشید. نوع انتخاب رنگهای لباس پوشیدنش نشان می داد زنی با هوش و دارای تفکر خاصی است . بوی معطر، عطری که از آن استفاد می کرد همچون مخلوتی ازبوی گلهای متنوع بهاری بود که انسان را رها از افسردگی به اوج مستی می رساند… .

من رستوان کوچک و سیاری داشتم که مشتریان بی درنگی می توانستند غذا خود را گرفته و بدون هدر دادن وقت با خود ببرند، دقیقا روبه روی درب سوپرمارکت بزرگ و معروف شهر قرار داشت و می توانستم همه ی رفت و آماده ها را زیر نظر داشته باشم.

یک روز گرم تابستان بود، ساعت هفت صبح. البته دقیقا یادم نیست ولی هنوز صبخانه نخورد بودم که مونی را دیدم تا آن لحظه او را نمی شناختم،
گفت: صبح بخیر آقا! از من تقاضای کمک کرد،
مشکل کوچکی بود و من از آنجای که اگر واقعا کاری از دستم بر می آمد و در توانم می بود بدون توقع انجام می دادم،
آن روز مونی را نمی شناختم ولی به تقاضایش پاسخ مثبت دادم و او را خوشحال کردم.

دو روز گذشت مونی دوباره پیشم آمد و به یک قهوه مهمانم کرد، از هر دری سخنی، در حد رد وبدل اندکی اطلاعات شخصی آشنایی ما رنگ و بوی دیگر گرفت
تا آنجا پیش من بعضی اوقات غذا می گرفت و بیشتر اوقات انعام هم می داد دست و دل باز بود! اگر فرصتی بود بحث می کرد.

اولین بحث مان در مورد بی دینی بود وقتی فهمید که من هم بی دین هستم بی نهایت ذوق زده شد. البته در مورد همه چیز بحث می کرد ” دلش را در گروه سرمايه دارى دولتى بود.”
براین باور بود که اندکی رحم انسانی در آن می شود دید… .

من هيچ وقت در مورد شغل مونى سئوال نكرده بودم
ما خیلی صمیمی شدیم تا آنجا که بحث های سیاسی ما تبدیل به درد دلهای خصوصی می شد.
درست یادم هست که نزدیک ظهر بود مونى را پريشان ديدم، با هم قهوه خوردیم، او سفره دلش را گشود
“می دونی شغل من چی هست ؟ “
بهش گفتم ما دو دوست خوب هستیم، اصلا مهم نیست شغل تو چیست!
که ناگهان با شرم گفت: “من تن فروشم”
نگاه صیمیانه ای بهش کردم و گفتم تو رو بعنوان دختر خوبم پذیرفتم، شغلت به خودت مربوط است، آنچه برای من مهم است اینکه که تو در قلبم جا باز کردی و خیلی چیزها هم از تو یاد گرفتم.
واقعا وجود تو برای من بسیار سودمند است.
راستش من از مونی خیلی چیزها آموختم و از دانش او بهره بردم ، مونی دانش فراوانی در سینه داشت صاحب شعور سیاسی بود.
مونی دید شغل او در مناسبات ما تاثیر گذار نیست، خوشحال شد اما شغلش اعتماد بنفس را از او گرفته بود واز اینکه تن فروش بود رنج می برد .
بیشتر کارکنان فروشگاه و اطراف آن می دانستند مونی تن فروش است
اما واقعا برای من مهم نبود.
مونی تمام زندگی خصوصی خود را برای من گفته بود و بعضی اوقات مشکلات کاریش و اتفاقاتی که برایش می افتاد را برایم بازگو می کرد.

یک روز در مورد زنان تن فروش ایران برایش گفتم از مشکلاتی که سر راه دارند ، نبود تامین امنیت ، از سلاخی شدن ! مونی به گریه افتاد.
البته او یک بار برایم توضیخ داده بود که چگونه به دام مافیا افتاده و چه اتفاقاتی در رومانی با آمدن دمکراسی رخ داده، فقر چگونه دامنگیر مردم شده و پدر مونی به دلیل ورشکستگی چگونه دست به خود کشی میزند.
لاشخورها به مال و منال بازمانده حمله می کنند و چگونه آن را تصرف می کنند که بعد از آن اتفاقات تلخ مونی برای نجات خانواده در دام مافیا می افتد و از سراجبار از خانه های تنفروشی در آلمان سردر می آورد .

آخرین باری که دیدمش با هم دو فنجان قهوه خوردیم و کلی حرف زدیم، گفت یک خانه کوچک در رومانی خرید و یک بچه دارد، تقاضای یک دوره پرستاری در بیمارستان کرده بود که پذیرفت شده و توانسته از تن فروشی خود را رها کند و بعد ها شنیدیم در بیمارستانی در آلمان مشغول کار شده است… .
راستش
گلی را پژمردن
یا از ساقه شکستن
آسان است ،
من نیز گلی را از ساقه شکستم

نازنین دوست بشنو از من این قصه را
هنر زندگانی ” یعنی فهمیدن “،
بوییدن
حس کردن
بر خلاف وزیدن باد “دویدن”.
شمی صلواتی

اینرا هم بخوانید

گزارشی خواندنی از  یک کارگر تعمیراتی ارکان ثالث از سیرک انتخاباتی حکومت

کارگر کمونیست ۸۳۹ من کارگر ارکان ثالث در یکی از فازهای پالایشگاهی پارس جنوبی در …