پریسا پوینده: از مریم نوشتن کار آسانی نیست!

دختر شاد، پرشور و خندانی که هرگز با وجود اینکه چند سالی بود با دپرسیو دست و پنجه نرم میکرد، باورت نمیشد مریم بیمار است!
مهربان و دوست داشتنی بود. آخرینباری که دیدمش بیشتر زمانی که با هم بودیم در بغلم فرو رفته بود. میگفت ؛ بغل کردنت رو دوست دارم و آرامش میگیرم. بغل کردنش مزه میداد. ساختگی نبود و تو هم دیگر نمیخواستی مریم از بغلت جدا شود. بعد از چند ساعت گفت میخواهد به خانه اش برود و من نمیدانم چرا فکر میکردم زود است، نباید حالا برود ودلم میخواست بیشتر بماند.
مریم را از سالهای اولی که به آلمان آمده بود میشناختم. دختر جوانی که آمده بود تا تمام اخلاقیات و سنتهای اسلامی و عقب افتاده را با مبارزه اش به آشغالدانی تاریخ بیاندازد. اینرا در جای بجای زندگی شخصی مریم میدیدی.
امروز مریم از میان ما رفت! لحظات زیادی از روز صدایش در گوشم میپیچد. انگار میخواهد مثل همیشه رازهایش را همراه با برایم بگوید.
خبر رفتن مریم با خبر رفتن بهروز فاصله ای نداشت.
رفتن هردویشان باور کردنی نیست!
زندگی چقدر نا عادلانه است!

اینرا هم بخوانید

برای قضاوت آیندگان- شمی صلواتی

بر گرفته از دفتر یادداشت‌های روزانه‌ *از ما سوالات زیادی می پرسند…؟ البته ما«انسانگرایان»کور راه‌های …