«در تصور یک رویا»
بدون زن زندگی میمرد
و دنیا خالی از عواطف می شود.
هیچی دینی، هیچ باوری
مقدمتر از یک تار موی زن نیست
که در رقص با باد
ستون جهل را فرو می ریزد
تا زندگی را معنا میکنند
تصور کن،
اگر باد زنانه نمیوزید
و خورشید با لطافت خانمانه طلوع نمی کرد
یا مهتاب زنانه به جنگ سیاهی شب نمی رفت
زندگی چقدر زمخت و- دردناک میشد
تصور کن،
اگر وجود خشم صاعقه زنانه نبود
و عصبانیت او رنگ و بوی نفرت را می گرفت
با غضب ابر ها را در هم می شکست
و یا باران با هیاهوی زنانه
به پای هر گل و درختی جاری نمی شد
و یا رودخانه بدون ترس از ریزش هر درهٔ
زنانه نمی رقصید
و زمزمه نمی کرد جسارت را
[زندگی چقدر سرد و بی معنا بودبشنو آه و فریاد مرا
در این دیار بی انتها و سرد
که میوزد باد غم از دل
خانهام را خون گرفت
می برد تا گم کند امید
و رؤیاهای من،
چقدر آرام بی صدا می زنند پر
شوق فتح آزادی را از دل
نمی دانم که تو،
آیا تو
روزی خواهی توانست
دلم را
بدور از این زخمهای کهنه و پر درد
این روزگار
زنانه بدور از زمختی ها نقاشی کنید
مثل تنه درخت پیر،
که ریشه در خاک دارد
و یا مثل بوسه های قبل از وزش باد
که عشق را حک می کند در قلب
یا مثل مرگ عقاب در اوج پرواز
چون موی پریشان دختران در شهر ما
که در رقص با باد ستونهای جهل را فرو می ریزند
در اوج غرور بدور از ترس
مقدسات را در هم می شکند
نه مثل گل پژمردی در حاشیه باغ
که با باد شده باشد هم سفر
من دوباره نویسی می کنم
قصه دلم را،
از این شبهای تار باید گذشت
حتی اگر آسمان مه آلوده و بارانی باشد
از من بشنو ای دوست
که بهار آشنا به درد!
باطغیان چشمه ها
همراه با صبح امید، روشنایی
با باغچههای پر از گل می آید…
“شمی صلواتی”