بیگانه‌تر از مرگ: شمی صلواتی

یادداشت نویسنده

این شعر نه فقط روایت نام‌ها و سرنوشت‌هاست،

که آینه‌ای‌ست از ترس و تسلیمی که بر نسل‌ها سایه انداخت.

نام‌هایی که در این سطرها می‌آیند،

هر یک چراغی بودند در تاریکی،

چراغ‌هایی که با شمشیر، آتش، یا چاه خاموش کردند،

به امید آنکه کسی به سراغ «راز»، «دانش»، یا «آزادی» نرود.

این شعر تلاشی است برای دوباره دیدن آن چراغ‌ها

و یادآوری اینکه هنوز می‌توان در کوچه‌های تاریک،

با عصا یا بی‌عصا، در جستجوی رؤیا بود.

برای من، «بیگانه‌تر از مرگ» نه یک شعار که یک زیست است؛

زیست کسی که پذیرفته مرگ را انکار کند،

نه از سر نادانی، که از سر ایمان به زندگی و معنا.

مقدمه

بیگانه‌ام با مرگ

سر بریدند «حلاج» را

پوست کردند «سهروردی» را

طاهره، قُرّةُالعین را به چاه انداختند

ما ترسیدیم

اما هرگز تسلیم نشدیم

عصا به دست

در کوچه‌های تاریک

رؤیاهایمان را پس می‌گیریم

شعر کامل: بیگانه‌تر از مرگ

برای عبرت ما بود

که سر بریدند «منصور حلاج» را

تا کسی در پی هویدا اسرار نباشد

برای ترساندن ما بود

که در کوره آتش انداختند

«عین القضات همدانی» را

تا کسی به چرندیات دینی شک نکند

برای بستن زبان ما بود

که زنده‌زنده پوست کردند

«سهروردی» را

تا کسی به علم نیاندیشد

برای کور کردن چشمان ما بود

اگر طاهره، قُرّةُالعین را به چاه انداختند

تا زنی برای معنا بخشیدن به زندگی

زنجیر بندگی و بردگی را پاره نکند

ما ترسیدیم، بدجوری هم ترسیدیم

تا اینکه در پناه قانون سلاخی کردند

«کسروی» را

وقتی ما از ترس گذر کردیم

آنها مغز شکافته «وارتان» را به ما نشان دادند

ما هر چه توانستیم فریاد زدیم

آنها هرچه توانستند کشتند

تا اینکه کشتند و کشتند…

از خون ریخته ما

صدها باغ خاوران با هزاران درخت بر افراشته

برای ساکت کردن ما

بی‌نام و نشان کاشته‌اند

ما بدون اینکه جرات کنیم چیزی بگوییم

آنها ما را کشتند، کشتند

ما در زنجیر ترس اسیر شده بودیم

دهانمان بسته‌تر بود

ناتوان و در هم شکسته…

من بادیوانه‌ها، دیوانه‌وار می‌نوشتم

بعد از صدها بار دیدن خویش در آینه

هرگز نپذیرفتم مرگ را…

عصا به دست، در کوچه‌های تاریک

حالا در پی پس گرفتن رؤیاهایم روان هستم

همه می‌دانند که من با مرگ و تسلیم

بیگانه‌تر از بیگانه‌ام…

از زخم‌هایی بد و کهنه خویش

هرگز نگفتم و هرگز ننوشتنم

هرگاه در نیمه‌ی راه

از بدی‌های رفقای خوب خود

تصور کردم

لبخندشان مرا با خود برد

و به چاه عواطف انداخت

همین‌طور شد که در قلم خویش

هرگز نتوانستم به بدی از آنان یاد کنم…

اینرا هم بخوانید

بمباران‌های اتمی آمریکا جان کسی را نجات ندادند و به جنگ پایان ندادند- جان لافورج

۶ و ۹ اوت، هشتادمین سالگرد بمباران‌ اتمی هیروشیما و ناگازاکی توسط هیات حاکمکه ایالات …