در امتداد امید، کنار پنجره- شمی صلواتی

رادا را از قبل می‌شناختم، اما دیدار حضوری‌مان در حاشیه‌ی کنفرانس زندانیان سیاسی، حس متفاوتی داشت.

زنی که شاید قامتش کمی خمیده باشد، اما صدایش استوار و محکم است؛

نگاهش، یادآور تمام شب‌های سلول انفرادی‌ست؛

و حرف‌هایش، سندی زنده بر جنایت‌هایی که بسیاری هنوز نمی‌خواهند باور کنند.

او از خاطراتش گفت؛ نه با بغض، که با وقار.

از لحظه‌ی بازداشت، تا ورود به اتاق‌های بازجویی.

از بازجویی‌هایی که با مشت، لگد، و تحقیر آغاز می‌شد،

و با تهدید به تجاوز و شکنجه‌ی روانی پایان می‌گرفت.

می‌گفت: «نه به‌خاطر خودم ماندم، که به‌خاطر صدای آن‌هایی که دیگر نبودند.»

شنیدن این روایت‌ها در دل فرانکفورت،

در سالن کنفرانسی هزاران کیلومتر دورتر از اوین و کهریزک،

آدم را می‌لرزاند.

نه از ترس،

که از احساس مسئولیت.

جمعیت در سکوت، با دقت گوش می‌داد.

و من فکر می‌کردم به تمام زندانیانی که هرگز تریبونی برای گفتن نیافتند؛

به زنانی که نه در کنفرانس‌ها،

بلکه در سکوتِ قبرستان‌های بی‌نام،

نام‌شان دفن شد.

در پایان مراسم، رادا نگاهی به جمع انداخت و گفت:

«ما آزاد شدیم، اما هنوز خیلی‌ها در بندند.

آزادی، آغاز است، نه پایان.»

و من در دل گفتم:

کاش همه‌ی ما،

به اندازه‌ی این زن شکنجه‌شده،

آزاد باشیم…

رادا تنها یک زنِ شکنجه‌شده نیست؛

او بخشی از یک خانواده‌ی زخمی‌ست.

میان روایت‌هایش، با نگاهی فروخورده، از برادرش گفت؛

رامین.

کسی که زیر شکنجه جان باخت.

نه خبری، نه محاکمه‌ای،

و نه حتی جسدی که پیش از دفن، خانواده بتواند آن را شناسایی کند.

فقط یک خبر کوتاه:

«برادرت دیگر نیست.»

داغِ او، هنوز در صدای رادا مانده.

وقتی نامش را گفت، صدایش نلرزید،

اما نگاهش، از هر فریادی گویاتر بود.

او از پدر و مادرش هم گفت؛

پیرانی که تنها گناه‌شان داشتن فرزندانی آگاه بود.

مورد آزار قرار گرفتند، تحقیر شدند،

و با نگرانیِ هرروزه‌ی «فردا چه می‌شود؟»

زندگی کردند.

خانه‌ای که همیشه آماده‌ی یورش بود،

و قلب‌هایی که هیچ‌گاه در آرامش تپیدند.

در صدای رادا، صدای یک نسل می‌تپد؛

نسلی که نه‌فقط خود شکنجه شد،

بلکه رنج را میان خواهران، برادران، پدران و مادرانش تقسیم کرد.

و با این همه، ایستاد.

از رادا نپرسیده‌ام که آیا او را برای شناسایی جسد برده بودند یا نه.

تا امروز، در این‌باره با من سخنی نگفته.

اما آن‌چه شنیده‌ام این است:

صورتِ رامین،

آن‌چنان آسیب‌دیده و متلاشی بود

که حتی نزدیک‌ترین بستگانش نتوانستند باور کنند آن پیکر، رامین است.

چشمان‌شان آن‌چه می‌دید را انکار می‌کرد؛

دل‌شان نمی‌پذیرفت.

نه حلقه‌ای، نه لباسی، نه نشانی.

فقط جسدی بی‌صدا،

و مأمورانی که اصرار داشتند:

«همین است. تمامش کنید.»

یکی از بستگان که جسد را دیده بود،

هیچ‌گاه با قطعیت تأیید نکرد که آن پیکر، بی‌تردید رامین بوده.

و همین ابهام،

سال‌هاست که در دلِ مادر مانده.

مادری که هنوز،

هر غروب،

رو به پنجره می‌نشیند،

بی‌صدا،

و چشم به در می‌دوزد.

نه از روی خیال‌پردازی،

که از دل زخمی که هنوز می‌پرسد:

«اگر آن پیکر، رامین نبود… پس او کجاست؟»

برای مادر،

رامین هرگز کاملاً نرفته؛

او هنوز،

جایی در امتداد امید،

نفس می‌کشد.

اینرا هم بخوانید

«دردفاع از ارزشها»- شمی صلواتی

من از نسل نوجوانان پنجاه و شش یک سال زودتر از پنجاه‌ و هفت، یکی …