شهلا دانشفر: ۴ ژوئيه ، ١٣ تير سالروز درگذشت منصور حكمت بنیانگزار حزب کمونیست کارگری، یک متفکر سیاسی، یک کمونیست، یک رهبر سیاسی و یک انسان برجسته و مبارز متعلق به دنیای امروز است. بیست سال پيش بود كه او را متاسفانه از دست داديم و از دست دادنش يك ضايعه بزرگ براي جنبش كمونيستي، طبقه كارگر و جنبش انقلابي ايران است. ياد منصور حكمت را در سالروز درگذشتش گرامي ميداريم. بويژه در شرايطي كه تقابل مردم با جمهوری اسلامی در تمام عرصه های اجتماعی نبرد هر روز تعمیق بیشتری می یابد، در شرایطی که جنبش کارگری وزن سنگینی در سیر تحولات سیاسی جامعه پیدا کرده و با عروج خود گفتمان های کارگری و چپ و رادیکال را به جلو می آورد، در شرایطی که در مبارزات مردمی این مصائب اساسی سرمایه داری حاکم است که هر روزه به چالش کشیده میشود و گفتمان انقلاب و سوسیالیسم هر روز بیشتر و بیشتر به جلو می اید، در لحظه به لحظه این پیشروی ها بيش از هر زمان میشود ایده ها و جای پای منصور حكمت را ديد. میشود دید که او با چه تيزبيني اي چنین لحظات شورانگیزی را در نوشته هایش تصوير كرده است. كاش منصور حکمت زنده بود و شاهد این تحولات و این لحظات شورانگیز بود و مستقیما در آنها دخالت میکرد. براستی چقدر جاي او خالیست و چقدر به نقش و وجود او در این اوضاع متحول ایران، منطقه و جهانی نياز داریم. یاد منصور حکمت را گرامی میداریم و اینجا تاریخ شکست نخوردگان یکی از نوشته های جذاب و عمیق و ارزشمند او را بازتاب میدهیم. )تیر 1401)
تاریخ شکست نخوردگان
ميگويند در سالهاى اخير يک روند “بازبينى” و “بازنگرى” در بين انقلابيون و چپگرايان اپوزيسيون ايران در جريان بوده است. نگاهى به نشريات متعددى که اين طيف بويژه در خارج کشور منتشر ميکند به وجود چيزى از اين دست صحه ميگذارد، هرچند در اينکه “بازبينى” کلمه مناسبى براى توصيف اين روند باشد جاى ترديد جدى هست. در خلوت، وقتى بيان حقيقت کسى را نميرنجاند، ميتوان اين روند را يک روند ندامت توصيف کرد. اما در انظار عموم، جايى که، بويژه اين روزها، نزاکت سياسى (Political Correctness) حکم ميراند، شايد کلمه “نو انديشى” معادل بهترى باشد. يکى از اولين قربانيان اين روند نو انديشى مقوله انقلاب و انقلابيگرى بطور کلى و انقلاب ٥٧ بطور اخص بوده است.
هر ماه کوهى مطلب توسط افراد و محافل و جريانات متشکل از بازماندگان و انقلابيون پا به سن گذاشته انقلاب ٥٧ منتشر ميشود. خواندن و تعقيب کردن همه اينها و شريک شدن در مشغله ها و دنياهاى ذهنى نويسندگان آنها هم عبث و هم بسيار دشوار است. اما ديدن روند “نو انديشى” که ذکرش رفت سخت نيست. ميتوان از شيوه “تداعى معانى” که يک ابزار روانشناسهاست سود جست و عکس العمل اين ادبيات را به کلمات کليدى اى، مثلا خود مقوله انقلاب، چک کرد. تصويرى که بدست مى آيد جاى ابهام باقى نميگذارد. انقلاب: افراط، انقلاب: خشونت، انقلاب: استبداد، انقلاب: انهدام.
و چرا که نه؟ آخر چه کسى از اين بازماندگان انقلاب ٥٧ هست که بتواند يک لحظه چشمانش را ببندد و به ١٧ سال گذشته فکر کند و خاطرات شيرينى به يادش بيايد؟ ميليونها مردم به زندگى در ارتجاعى ترين و وحشيانه ترين نظام اجتماعى محکوم شدند، جامعه اى مبتنى بر ترس، فقر و دروغ بنا شد که در آن خوشى ممنوع است، زن بودن جرم است، زندگى کردن جزا است و فرار غير ممکن است. يک نسل کامل، شايد نيم بيشتر مردم، اصلا به اين جهنم چشم گشوده اند و جز اين خاطره اى ندارند. و براى بسيارى ديگر، زنده ترين خاطره، ياد چهره هاى فراموش نشدنى انسانهاى پاکى است که بخون کشيده شدند. مگر نه اينست که نقطه آغاز اين کابوس سال ٥٧ بود، سال انقلاب؟
شايد براى بعضى عاقبت نافرجام انقلاب ٥٧ در اين روند “نو انديشى” نقش داشته است. اما نه وسعت اين ندامت و نه تلخى لحن و هيسترى نوانديشان امروز، هيچيک را نميتوان با ناکامى انقلاب ٥٧ توضيح داد. انگار کنار پلى نشسته ايد و بازگشت لشگر شکست خورده اى را ميبينيد. غير قابل انتظار نيست که اين شکست خوردگان را محزون، مبهوت، ساکت و افسرده بيابيد. اما اين جماعت مشت گره کرده اند. وقتى دقيق تر گوش ميکنيد، ميبينيد انگار دارند سرودى را زمزمه ميکنند، آرى، اشتباه نميکنيد، اينها دارند به جنگ ميآيند، به جنگ “سرزمين” و “اردوگاه” و “قلعه” خود، يا بهرحال آنچه خود روزگارى چنين پنداشته و ناميده بودند. اينها دارند براى انتقام از “خود” و “خودى” هاى ديروز برميگردند. براى کسى که از داخل قلعه به بيرون نگاه ميکند، اين حتما منظره هولناکى است.
کمتر انقلاب ناکام و جنبش شکست خورده اى چنين تلخ توسط مشتاقان ديروزش بدرقه شده است. انقلاب مشروطيت، جنبش ملى شدن صنعت نفت، دوران حکومت آلنده، انقلاب پرتقال، اعتصاب معدنچيان انگلستان، براى مثال، همواره احترام زيادى نزد پيش کسوتان و شرکت کنندگان خود داشته اند. علت نو انديشى امروز انقلابيون ديروز ايران را بايد جاى ديگرى جستجو کرد. واقعيت اينست که همين سالها، سالهاى پس از انقلاب ٥٧، در سطح جهانى مصادف با رويداد به مراتب مهمترى بود. سقوط بلوک شرق، که اين اواخر ديگر فقط در تبليغات عوام فريب ترين سخنگويان پيمانهاى ورشو و ناتو و هالوترين طرفدارانشان به آن “اردوگاه سوسياليسم” اطلاق ميشد، يک زلزله سياسى و اجتماعى بود که کل دنيا را تکان داد. نفس حذف يک قطب از جهانى دو قطبى، جهانى که همه چيزش، از اقتصاد و توليد تا علم و هنر، براى دهها سال بر محور تقابل اين دو قطب شکل گرفته بود، به اندازه کافى زير و رو کننده بود. اما آنچه در قلمرو افکار و انديشه تعيين کننده بود، اين واقعيت بود که حاکمان جهان و گله وسيع سخنگويان و مبلغين جيره خوارشان در دانشگاه ها و رسانه ها، توانستند سقوط شرق را سقوط کمونيسم و پايان سوسياليسم و مارکسيسم تصوير کنند. کل اين شعبده بازى البته بيش از شش سال بطول نيانجاميد و تمام شواهد امروز حاکى از اينست که اين دوران فريب ديگر به سر رسيده است. اما اين شش سال دنيا را تکان داد. اين پايان سوسياليسم نبود، اما سرنخى بود به اينکه پايان سوسياليسم واقعا چه کابوسى ميتواند باشد و دنيا بدون فراخوان سوسياليسم، بدون اميد سوسياليسم و بدون “خطر” سوسياليسم، به چه منجلابى بدل ميشود. معلوم شد جهان، از حاکم و محکوم، سوسياليسم را با تغيير تداعى ميکند. پايان سوسياليسم را پايان تاريخ خواندند. معلوم شد پايان سوسياليسم پايان توقع برابرى است، پايان آزاد انديشى و ترقى خواهى است، پايان توقع رفاه است، پايان اميد به زندگى بهتر براى بشريت است. پايان سوسياليسم را حاکميت بلامنازع قانون جنگل و اصالت زور در اقتصاد و سياست و فرهنگ معنى کردند. و بلافاصله فاشيسم، راسيسم، مرد سالارى، قوم پرستى، مذهب، جامعه ستيزى و زورگويى از هر منفذ جامعه بيرون زد.
موج “نو انديشى” اى که بدنبال اين ماجرا در سطح کل جهان براه افتاد ديدنى بود. در يک مسابقه بين المللى ندامت و خودشيرينى، فضايل ديروز عار شمرده شدند، اصول ديروز نفرين شدند و آرمانهاى ديروز به ريشخند گرفته شدند. حقارت و تسليم بعنوان معنى زندگى به کرسى نشست. در فرهنگ توابيت روشنفکران نظم نوين، هرکس که زندگى بهترى براى همنوعانش ميخواست و معتقد بود که وضع موجود ميتواند و بايد تغيير کند، هرکس که به برابرى انسانها قائل بود و به يک آينده بهتر دعوتشان ميکرد، هرکس که از لزوم تلاش جمعى آدمها براى تاثيرگذارى بر سرنوشت و سهمشان در جهان سخن ميگفت، هرکس که دولت و جامعه را در قبال فرد و آسايش و آزادى او مسئول ميدانست، از هزار و يک تريبون، خوشخيال، قديمى، کم عقل و پا در هوا لقب گرفت. ياس نشان خرد شد، رها کردن آرمان هاى والاى بشرى واقع بينى و درايت خوانده شد. ناگهان معلوم شد که هر ژورناليست تازه استخدام و هر استاديار تازه به کرسى رسيده و هر سرهنگ بازنشسته پاسخ غولهاى فکرى جهان مدرن، از ولتر و روسو تا مارکس و لنين، را دارد و کل معضل آزاديخواهى و برابرى طلبى و تلاشهاى صدها ميليون انسان در چند قرن اخير، جز اتلاف وقت بيحاصلى در مسير رسيدن به عمارت با شکوه “پايان تاريخ” نبوده است و بايد هرچه زودتر به فراموشى سپرده شود.
در متن اين فضاى بين المللى است که انقلابيون ديروز به “باز انديشى” پيرامون انقلاب ٥٧ و انقلابيگرى بطور کلى نشسته اند؛ و نتايجى که گرفته اند بيش از آنکه از ناکامى انقلاب ٥٧ ناشى بشود، مديون روند تمسخر ايده آلها و اصول در مقياس بين المللى است که چند سالى به مد روز بدل شد.
گفته اند که تاريخ را همواره فاتحين مى نويسند. اما بايد افزود که تاريخى که شکست خوردگان مى نويسند به مراتب دروغين تر و مسموم تر است. چرا که اين دومى جز همان اولى در لباس تعزيه و نوحه و تسليم و خودفريبى نيست. اگر تاريخ داستان تغيير است، آنگاه تاريخ واقعى تاريخ شکست نخوردگان است. تاريخ جنبش و مردمى است که همچنان تغيير ميخواهند و براى تغيير تلاش ميکنند. تاريخ کسانى است که حاضر نيستند ايده آلها و اميدهاى خود براى جامعه بشرى را دفن کنند. تاريخ مردم و جنبشهايى است که در انتخاب اصول و اهداف خويش مخير نيستند و ناگزيرند براى بهبود آنچه هست تلاش کنند. انقلاب ٥٧ در تاريخ فاتحين و شکست خوردگان هر دو، پله اى در عروج اسلام و اسلاميت و مسبب شرايطى است که امروز در ايران حاکم است. در تاريخ واقعى، اما، انقلاب ٥٧ جنبشى براى آزادى و رفاه بود که در هم کوبيده شد.
مصائب دوران پس از انقلاب در ايران را بايد بپاى مسببين آن نوشت. مردم حق داشتند رژيم سلطنت و تبعيض و نابرابرى و سرکوب و تحقيرى را که شالوده آن را تشکيل ميداد نخواهند و به اعتراض برخيزند. مردم حق داشتند که آخر قرن بيستم شاه نخواهند، ساواک نخواهند، شکنجه گر و شکنجه گاه نخواهند. مردم حق داشتند در برابر ارتشى که با اولين جلوه هاى اعتراض کشتارشان کرد دست به اسلحه ببرند. انقلاب ٥٧ حرکتى براى آزادى و عدالت و حرمت انسانى بود. جنبش اسلامى و دولت اسلامى نه فقط محصول اين انقلاب نبود، بلکه سلاحى بود که آگاهانه براى سرکوب اين انقلاب، هنگامى که ناتوانى و زوال رژيم شاه ديگر مسجل شده بود، به ميدان آورده شد. برخلاف نظرات رايج، جمهورى اسلامى وجود خود را در درجه اول مديون شبکه مساجد و خيل آخوندهاى جزء نبود. منشاء اين رژيم قدرت مذهب در ميان مردم نبود، قدرت تشيع، بيعلاقگى مردم به مدرنيسم و انزجارشان از فرهنگ غربى، سرعت بيش از حد شهرنشينى و کمبود “تمرين دموکراسى”، و غيره نبود. اين خزعبلات ممکن است بدرد کارير شغلى “شرق شناسان” نيم بند و مفسرين رسانه ها بخورد، اما سرسوزنى به حقيقت ربط ندارد. جريان اسلامى را همان نيروهايى به جلوى صحنه انقلاب ٥٧ کشيدند که تا ديروز زير بغل رژيم شاه را گرفته بودند و ساواکش را تعليم ميدادند. آنها که پتانسيل راديکاليزاسيون و دست چپى از آب در آمدن انقلاب ايران را ميشناختند و از اعتصاب کارگران صنعت نفت درس خود را گرفته بودند. آنها که به يک کمربند سبز در کش و قوسهاى جنگ سرد نياز داشتند. براى “اسلامى” شدن انقلاب ايران پول خرج شد، طرح ريخته شد، جلسه گرفته شد. هزاران نفر، از ديپلوماتها و مستشاران نظامى غربى تا ژورناليستهاى هميشه باشرف دنياى دموکراسى ماهها عرق ريختند تا از يک سنت عقب مانده، حاشيه اى، کپک زده و به انزوا کشيده شده در تاريخ سياسى ايران، يک “رهبرى انقلاب” و يک آلترناتيو حکومتى براى جامعه شهرى و تازه – صنعتى ايران سال ٥٧ بسازند. آقاى خمينى نه از نجف و قم و در راس خيل ملاهاى خر سوار دهات سر راه، بلکه از پاريس آمد و با پرواز انقلاب. انقلاب ٥٧ تجسم اعتراض اصيل مردم محروم ايران بود، اما “انقلاب اسلامى” و رژيم اسلامى محصول جنگ سرد بود، محصول مدرن ترين معادله سياسى جهان آن روز. معماران اين رژيم، استراتژيستها و سياست گذاران قدرتهاى غربى بودند. همانها که امروز از درون لجنزار نسبى گرايى فرهنگى، هيولاى مخلوق خودشان را به عنوان محصول طبيعى “جامعه شرقى و اسلامى” و درخور مردم “جهان اسلام” يکبار ديگر مشروعيت ميبخشند. کل امکانات اقتصادى و سياسى و تبليغاتى غرب براى ماهها قبل و بعد از بهمن ٥٧ براى به کرسى نشاندن اين رژيم و سر پا نگاهداشتن آن بسيج شد.
اما اينکه نفس اجراى اين مهندسى اجتماعى در ايران مقدور شد، مديون اوضاع و احوال و نيروهاى سياسى و اجتماعى داخل ايران بود. ماتريال کافى براى اين کار فراهم بود. حرکت اسلامى در همه کشورهاى منطقه وجود داشته است. اما تا رويدادهاى ايران در هيچ مقطعى اين جنبش به يک جريان سياسى قابل اعتنا و يک بازيگر اصلى در صحنه سياسى اين کشورها بدل نشده بود. (ضد) انقلاب اسلامى را نه به نيروى ناچيز حرکت اسلامى، بلکه روى دوش سنتهاى سياسى اصلى اپوزيسيون ايران ساختند. ضد انقلاب اسلامى را روى دوش سنت ملى و باصطلاح ليبرالى جبهه ملى ساختند که از کارگر و کمونيست بيش از هر چيز هراس داشت و تمام عمرش را زير شنل سلطنت و عباى مذهب به جويدن ناخنهايش گذرانده بود. سنتى که در تمام طول تاريخش قادر نشد حتى يک تعرض نيم بند سکولار به مذهب در سياست و فرهنگ در ايران بکند. سنتى که رهبران و شخصيتهايش جزو اولين بيعت کنندگان با جريان اسلامى بودند. ضد انقلاب اسلامى را روى دوش سنت حزب توده ساختند که ضد – آمريکايى گرى بهر قيمت و تقويت اردوگاه بين المللى اش فلسفه وجودى اش را تشکيل ميداد و رژيم اسلامى را، مستقل از اينکه چه به روز مردم و آزادى مياورد، زمين بارورى براى مانور و مانيپولاسيون ميديد. رژيم اسلام را روى دوش سنت منحط ضد – مدرنيست، ضد “غرب زدگى”، بيگانه گريز، گذشته پرست و اسلام زده حاکم بر بخش اعظم جامعه هنرى و روشنفکرى ايران ساختند که محيط اوليه اعتراض جوانان و دانشجويان را شکل ميداد. خمينى پيروز شد، نه به اين خاطر که مردمانى خرافاتى عکس او را در ماه ديده بودند، بلکه به اين خاطر که اپوزيسيون سنتى و اين فرهنگ منحط ملى و عقبگرا، او را، که در واقع وارداتى ترين و دست سازترين شخصيت سياسى تاريخ معاصر ايران بود، “ساخت ايران”، خودى و ضد غربى تشخيص داد و به تمجيدش برخاست. ضد انقلاب اسلامى محصول اين بود که ابتکار عمل در صحنه اعتراضى از دست حرکت مدرنيستى – سوسياليستى کارگران صنعت نفت و صنايع بزرگ، به دست اپوزيسيون سنتى ايران افتاد. اينها بودند که پرسوناژ خمينى و سناريوى انقلاب اسلامى را از غرب تحويل گرفتند و عملا به توده مردم معترض فروختند.
عليرغم همه اينها، معرکه گيرى اسلامى تنها توانست وقفه اى در روند انقلاب ٥٧ ايجاد کند. رويدادهاى دوره بلافاصله پس از قيام بهمن نشان داد که ديناميسم انقلاب هنوز برجاست. نشان داد که مردم، هرچه بر زبانشان انداخته شده بود، بهرحال نه براى اسلام بلکه براى آزادى و رفاه اجتماعى به ميدان آمده بودند و هنوز در ميدان مانده بودند. بالاخره، انقلاب ٥٧ مثل اکثر انقلابات، نهايتا نه با فريب و صحنه سازى، بلکه با سرکوبى بسيار خونين به شکست کشيده شد. فاصله ٢٢ بهمن ٥٧ تا ٣٠ خرداد ٦٠ تمام آن فرصتى بود که اسلام و حرکت اسلامى با همه اين سرمايه گذارى ها و تلاشها توانست براى موکلين مستاصل رژيم شاه بخرد. و البته از اين بيشتر نياز نداشتند. در تاريخ واقعى ايران، ٣٠ خرداد به ١٧ شهريور ميچسبد و حلقه بعدى آن است. خمينى، بازرگان، سنجابى، مدنى، فروهر، يزدى، بنى صدر، رجايى و بهشتى، نامهايى هستند که بايد بدنبال محمدرضا پهلوى، آموزگار، شريف امامى، بختيار، اويسى، ازهارى و رحيمى آورده شوند، بعنوان مهره هايى که يکى پس از ديگرى جلوى صحنه ميآيند تا شايد راه انقلاب و اعتراض مردم را سد کنند. رژيم سلطنت و مهره هاى رنگارنگش در مقابل ضربات پى در پى جنبش اعتراضى شکست خوردند. حکومت اسلامى، در عوض، قادر شد فرصت بخرد، نيروى ارتجاع را بازسازى کند و انقلاب مردم را به خونين ترين شکل در هم بکوبد. دستور کار هر دو رژيم يک چيز بود.
نيم بيشتر مردم ايران جوان تر از آنند که حتى خاطره گنگى از انقلاب ٥٧ داشته باشند. رابطه اينها با رويدادهاى آن دوره بى شباهت به رابطه نسل انقلابيون ٥٧ با وقايع دوران مصدق و ماجراى ٢٨ مرداد نيست. دورانى سپرى شده و غير قابل لمس که ظاهرا فقط در ذهن نسل معاصر خودش زنده و مهم تلقى ميشود. روايتها از آن دوران زياد و مختلفند، اما بيش از آنکه چيزى راجع به حقيقت تاريخى بگويند، راجع به خود راوى و مکانش در دنياى امروز حکم ميدهند. انسان هميشه از دريچه امروز به گذشته مينگرد و در آن در جستجوى يافتن تائيدى بر اراده و عمل امروز خويش است. نوانديشان ما نيز در نگاه به انقلاب ٥٧، در پى برافراشتن پرچمى در ايران ٧٥ هستند. اما اين پرچم هميشه وجود داشته است. اينکه هر بار چه کسى، با چه تشريفاتى و با زمزمه چه اوراد و آياتى، زير اين پرچم حضور به هم ميرساند مساله اى ثانوى است.
انتشار اول: فصلنامه نقطه، شماره ٤ و ٥، زمستان ٧٤ و بهار ١٣٧٥
اين مقاله مجددا در خرداد ١٣٧٥، ژوئن ١٩٩٦، در نشريه انترناسيونال شماره ٢٩ منتشر شد.
به نقل از انترناسيونال هفتگى شماره ٤٠ – ٢١ بهمن ١٣٧٩ – ٩ فوريه ٢٠