نشریه ژورنال شماره ۱۱۱۹– فایل پی دی اف – ویژه تلفن همراه
آب نیست، برق نیست، بهداشت و درمان هم نیست، کنسرت و مسافرتهای دور دنیا که نه، سفر به چهارگوشه ایران هم نیست. مهمتر از همه سفرهها هر روز کوچکتر و لیست آرزوها هر روز بزرگتر میشود.
ما زندگی نمیکنیم ما رؤیا میبینیم. رؤیای روزی که غم رخت بربندد و شادی بیاید. رؤیای روزی که صبح با شادی برخیزی و شب با خوشحالی بخواب بروی. رؤیا… رؤیا… رؤیا.
چند میلیون مادر، چند میلیون پدر هر روز با این رؤیا زندگی میکنند که فرزندانشان کاری داشته باشند و خانه و آشیانهای بسازند، چند میلیون از ماها دیدن نوهای بازیگوش که تازه زبان باز کرده باشد و افتانوخیزان بازیگوشی میکند را در رویای خود به انتظار نشستهایم. انتظار… انتظار… انتظار.
اما چه میبینیم؟ ما عمامه میبینیم، اما پسران و دختران همین عمامهداران، شیک و تمیز و تندرست سوار بر ماشینهای گرانقیمت ویراژ میدهند و دل ما را میبرند و آتش به قلب ما میکشند.
ما در خانههایی بهاندازه قبر زندگی میکنیم که در تابستانهای گرم جهنم میشود و در زمستانهای سرد چهارستون بدن را میلرزاند ما همیشه آزگار در تابستانها انتظار زمستان را میکشیم تا در سرمایی مطبوع خنک شویم و در زمستانهای نفسگیر آرزوی تابستانهای گرم را در سر می پرورانیم تا استخوانهایمان گرم شود.
و این زندگی ادامه دارد. رؤیا از نسلی میآید و به دست نسل دیگر سپرده میشود. انگار داریم مسابقه دومیدانیای را میبینیم که دونده اول چوب را به دست دونده دوم میدهد. اولی خسته و از نفس افتاده و دومی عقبتر از بقیه در دویدنی بیحاصل برای رسیدن به خط پایان.
آیا اینها بیحاصل است؟ اگر باور کنیم که فقط با هم بودن میتواند این دور باطل را به سرانجام برساند آنگاه معجزه رخ خواهد داد و امید به بار خواهد نشست و گُل خواهد داد؟ در جهان این معجزات کم اتفاق نیفتاده است و رؤیاهای شیرین زندگی کم یا بیش از نهالی نازک به درختی سبز و تنومند مبدل شده است. امید… امید… امید. با هم باشیم تا رؤیاهای خود را بسازیم.