یک روز سخت زمستانی،
کولاک شدیدی آبادی را فرا گرفته بود،
رفت و آمد ها قطع شده بود.
مردم درهای چوبی خانه ها را محکم بسته بودند.
تصویری در اوج ظهوربود که بر مغز انسانها در حال حک شدن بود
«سیاهی شب عشق را می بلعید، عواطف رابه دار می آویخت، گلها را به باد می سپارد، نفس ها را در بند می کرد و روزها همیشه تاریک می ماند».
علیرغم همه این قصه ها، علیرغم وجود ابر سیاه،
علیرغم اتحاد جهل و تاریکی علیرغم همه این تصویرها؛
در رویای من، تصویر گلی شکل گرفت که می خواست با بوی معطرش به آدمهای رویا باخته بگوید که باد شوم نمی ماند؛ تاریکی کوچ می کند و این زمستان سخت جایش را به بهار می دهد.
با این وجود تاریکی شب همچون افعی تنومندی مرا می بلعید و احساسم را تبدیل به خاکستری سیاه در دل خویش می کرد. ترس در جسم و روحم تاب می خورد و راز پنهانی که در دل شب نهان بود همچنان سربسته باقی ماند.
لحظاتی در زندگی من بود که غرق تماشای دلی بودم، همچون آب، روان بود و چون پرگل، نرم. لحظاتی بود که فرمانروای یک گل بودم و آنطور که دلم می خواست غرق لطافت و زیباییش می شدم و با دل و جان می بوئیدمش.
انسان بودن کار ساده ای نیست، اما لحظاتی هست که می توان قدرت را حس کرد ودید که چگونه از فرمانت اطاعت می شود. آری آدمها قدرت را دوست دارند و این عادت همیشگی انسان است، و من هم همانند بقیه از این قاعده مستثنا نیستم.
با این وجود که هنوز در میانه راهم و به گذشته، پنهانی نگاهی می اندازم که در آن دوقطره اشکی در خفا، و حسرتی برای لحظات از دست رفته، که بر دفتر خاطرات حک شده است؛ مرا با خود به جایی می برد که هنوز معنای یک نگاه، معنای یک واژه زیبا، معنای یک لبخند، مرا به لطافت و زیبایی دعوت می کند. نمی دانستم که به خاطر همین سایه تاریک، نتوانستم میزبان گلی باشم که مرا خدای عشق می خواند.
گفته بودم که در سرزمین من گل بی معناست. عشق به فرمان «جهل» به «سنگ»بسته می شود و تیغ جاهل هر روزه سرهایی را از تن جدا می کند و هنوز کسانی هستند که با هیجان به تماشا می نشیند.
زندگی زیباست، لطافت و زیبایی در زندگی بسته به لبخندی است که از شوق رویاها بر می خیزد. رویاها حقایق جهان فردای انسان است؛ اما رویاهای من فراتر ازفرداهاست که در آن باغی است به وسعت و زیبایی دل عاشق. چه زیباست جنگ دولب بر آسمان آگاهی با لبخندی عاشقانه. به خاطر بسپاره رفیق باد شوم رو به زوال است
شمی صلواتی