مازیار ابراهیمی: قاضی صلواتی می‌گفت اگر حرف نزنید همین‌جا در سلول چالتان می‌کنیم

برگرفته از سایت ایران وایر

«یک ساعت بعد از این‌که من را از اتاق شکنجه به سلولم بازگردانده بودند، مقام اطلاعاتی دوباره آمد. گفت بگو ببینم چکار کردی. افتادم به قسم خوردن که به پیر به پیغمبر من هیچ کاری نکردم. من را دوباره بردند پائین و نمی‌دانی این چه بلایی سرم من آورد. گفت بخواب روی تخت. من هنوز روی تخت شکنجه کامل دراز نکشیده بودم که این بی‌شرف چنان با کابل به کف پای من زد که با چشم بسته از روی تخت با چشم‌بند پرتاب شدم کف سلول. او در ان اتاق شکنجه چنان کاری با من کرد که گفتم هرچه بخواهید می‌نویسم و من را برگردانند به سلولم. گفتم برایم تعریف کنید تا من عین آن را بنویسم.»

 این بخشی از روایت مازیار ابراهیمی است که پیش از این به اتهامی که روحش از آن خبر نداشت ۵ ماه شکنجه شد، پایش زیر شکنجه شکسته شد، ۱۶ ماه را در انفرادی گذراند و ۲۶ ماه زندانی شد. روایتی که نمی‌توان آن را حتی در کابوس تجربه کرد. ایران وایر با مازیار ابراهیمی درباره این ۲۶ ماه بحرانی زندگیش گفتگویی اختصاصی کرده است که بخش نخست آن را در ادامه می‌خوانید و بخش دوم ان فردا منتشر می‌شود.

آقای ابراهیمی اگر بخواهیم از ابتدا و رابطه شما با صداوسیما شروع کنیم.

من بچگی‌ام را با تلویزیون به یاد می‌آورم. پدر من در جوانی و پیش از تاسیس تلویزیون ملی ایران، فیلمبردار فیلم فارسی بود. بعد هم به تلویزیون پیوست و من و برادرم شاپور مرتب با پدرم به تلویزیون می‌رفتیم. من سال ۱۳۷۶، در دانشکده سیما نور و تصویر خواندم. سال‌ها فیلمبردار صداوسیما بودم. بعد هم هم دوره فیلمبرداری زیر آب را گذارندم و فیلمبردار زیرآب بودم. من تا سال ۱۳۸۴ که به کردستان عراق رفتم با تمام شبکه‌ها به صورت آزاد (فری‌لنس) کار می‌کردم.
 

صداوسیما محیطی امنیتی است. در سال ۱۳۹۰ و یا حتی قبل از آن با صداوسیما مشکلی برایت پیش نیامده بود؟

خوب من گفتم که فری‌لنس کار می‌کردم چون بعد از اتمام تحصیل در دانشکده سیما، گزینش صداوسیما در مراحل استخدامی من را رد کرد. سال ۱۳۷۹ یا ۱۳۸۰بود من برای پیگیری دلیل رد شدنم به حراست هم رفتم که جوابی ندادند و تنها حدسی که می‌زدیم این بود که چون اصلیت ما کُرد است در گزینش رد شدم. 

و بعدتر به عنوان مالک شرکت فروش تجهیزات ویدئویی و نورپردازی دوباره سروکارتان با صداوسیما افتاد؟

بله من یک قرارداد ۱ میلیون و ۹۳۵ هزار یورویی با صداوسیما داشتم که با یک متمم می‌شد ۲.۵ میلیون یورو. این قرارداد برای خرید تجهیزات نورپردازی سه استودیوی تلویزیونی برای آی‌فیلم، شبکه خبری اسپانیایی‌زبان هیسپان و ساختمان پرس‌تی‌وی در سعادت آباد بود. دفتر اصلی شرکت من در سلیمانیه بود. من طبیعتا به ایران رفت و آمد زیاد می‌کردم. بعد از عید ۱۳۹۱ برای پیگیری مسائل مالی شرکت به ایران برگشتم. ما به شرکت آری بدهکار بودیم( شرکت آلمانیARRI  یکی از بزرگ ترین شرکت های سازنده دوربین فیلمبرداری در دنیا است) اما پرس‌تی‌وی حاضر نبود طلب ما را پرداخت کند و از همکارانم در تهران کاری برنمی‌آمد. باید خودم می‌رفتم پیگیر می‌شدم. گفته بودند به ما گران فروخته‌اید که این طور نبود و خودشان هم می‌دانستند.

چرا پول تجهیزات را پرداخت نمی‌کردند؟ کسی مانع می‌شد یا رقیب تجاری داشتید؟

 دو برادر به نام‌های داوود و مصطفی عربیون مایل نبودند این معامله به سرانجام برسد. مصطفی، برادر کوچک‌تر از اخراجی‌های صداوسیما بود و مکتوب نوشته بودند حق ورود به هیچ یک از ساختمان‌های صداوسیما را ندارد. البته داوود، برادر بزرگ‌تر که مدیر فنی پرس‌تی‌وی بود مصطفی را در پرس‌تی‌وی استخدام کرده بود. داوود برای دو استودیوی پرس تی‌وی از شرکت دیگری خرید کرده بود.

می‌خواهید بگویید این دو برادر مناقصه را باخته بودند و برای حذف شما پاپوش دوختند؟

ببینید مساله من فقط این مناقصه خاص نبود. صداوسیما سالانه نزدیک به ۲۰۰ میلیون دلار خرید می‌کرد. من شرکتم را در سلیمانیه با نقدینگی ۲۰۰ هزار دلاری شروع کردم اما بعد از ۶ سال نقدینگی‌ام را به  ۷ میلیون دلار رساندم. بازار ایران عملا در اختیار من بود و من علاوه بر شرکت آری‌ نمایندگی تقریبا همه شرکت‌های مهم حوزه فیلمبرداری، نورپردازی و صدابرداری را داشتم و عملا می‌توانستم از نقطه صفر تا صد تجهیزات مورد نیاز برای تجهیز یک استودیوی تلویزیونی یا رادیویی را تامین کنم. مساله حذف کامل من از بازار بود. من شنیده‌ام که یکی از بستگان نزدیک برادران عربیون در شورای عالی امنیت ملی مسئولیتی دارد و همین آشنا هم توانسته بود به داوود کمک کند مصطفی برادرش را به سرکار بازگرداند. آن‌ها توان و امکان پاپوش دوختن برای من را داشتند.

خوب برای پیگیری گرفتن طلبتان به کجا رفتید و کجا با شما برخورد شد؟

من همه راه‌ها را رفتم. قیمت‌ها چک شد، کارشناسی گمرک انجام شد، نامه‌نگاری شد اما این‌ها حاضر نبودند پول ما را بدهند. عملا دیگر نمی‌دانستم چکار باید بکنم. یکی از دوستانم گفت برو حراست سازمان شکایت کن. من تماس گرفتم و وقت گرفتم و به حراست مرکزی صداوسیما در جام‌جم رفتم و با آقایی به نام بیاتی صحبت کردم. این آقا گفت کالای شما و قیمت کاملا خوب است و هیچ مشکلی ندارد و ما در جریان مشکل شما با پرس‌تی‌وی هستیم. الان تنها مشکل یک نامه است که به ما رسانده‌اند. بیاتی سپس از یک پرونده، یک کاغذ خط دار A۴ درآورد و داد به من بخوانم. دقیق یادم است. نامه را که خواندم داشت چشمام از حدقه بیرون می‌آمد. من را به جاسوسی و تعلق به دیانت بهایی متهم کرده بودند. بیاتی گفت نگران نباش، نامه را داده‌ایم وزارت (وزارت اطلاعات) یک تحقیقی بکند. من اصلا ذهنم به این سمت نمی‌رفت که این مقدمه یک برنامه‌ای باشد.

راهی بود بفهمید نامه را چه کسی به آن‌ها داده است؟

از شرکایم آقایان عرفانیان و درودیان همراه من بودند. من اسم می‌برم تا بگویم برای چیزی که به من گفته شد شاهد دارم. من گفتم آقای بیاتی چه کسی این نامه را به شما داده است. گفت دوربین‌ها را چک کردیم این نامه را مصطفی عربیون به صندوق حراست پر‌س‌تی‌وی انداخته است.

پس از رفتن به حراست و پیش از بازداشت، دوباره ماموران حراست یا اطلاعات را دیدید؟

حدود یک ماه بعد گفتند فلان روز به اداره اتباع بیگانه ساختمان نیروی انتظامی در خیابان ویلا مراجعه کن. من حدود ۱۰ صبح رفتم آن‌جا. دو نفری نشسته بودند. یک آقای قدبلند تُپل با موهای سیخ‌سیخی مثل جوجه تیغی و جوگندمی با یک پسر جوان‌تر. من بعدا این‌ها را در زمان بازجویی‌هایم در زندان دیدم. این‌ها زیر و بم زندگی من را پرسیدند. چه کاره‌ای، کجا می‌روی، کجاها بوده‌ای، اعضا خانواده، دوستان، کار و تفریح‌ها و خلاصه همه چیز. سوال و جواب این‌ها با من حدود ۵ ساعت طول کشید و ساعت ۳ بعد از ظهر تمام شد. من البته هرچه را بود گفتم، چون حدس زدم مساله همان نامه کذایی باشد و من همه چیز را که دقیق بگویم خواهند فهمید نامه بی‌اعتبار است. بعد خداحافظی کردیم و آمدم بیرون.

و چند روز بعد از این گفتگو به خانه شما ریختند؟

تقریبا ۱۰ روز پس از این گفتگو، اواخر شب به خانه پدر من ریختند و من را بازداشت کردند. یک برگه بازداشت من و یک برگه تفتیش خانه را داشتند. عکس من روی برگه بود. ۷ یا ۸ نفر بودند. ۴ نفرشان، از این لباس‌های یک‌سره سیاه که پشتش نوشته شده پلیس به تن داشتند و بقیه هم لباس شخصی بودند. اتاقم را گشتند و کاغذها و وسایل کامپیوتری و مدارک من را برداشتند و به چیزهای دیگر کاری نداشتند. خیلی محترمانه رفتار کردند. یک صورت‌جلسه‌ای هم پر کردند دادند پدر و مادرم امضا کنند که چه چیزهایی برداشته‌اند و رفتارشان مناسب بوده است یا نه.

چشم شما باز بود و می دانستید دارند شما را به اوین می‌برند یا بعدا فهمیدید؟

من تا رسیدن به داخل محوطه اوین چشمام باز بود. این را هم بگویم که در داخل ماشین، یکی از ماموران به من گفت که می دانی برای چه بازداشتت کرده‌ایم؟ گفتم: نمی‌دانم، اما حدس می‌زنم به خاطر قرارداد صداوسیما باشد. دیگر هیچ صحبتی نشد. داخل بند ۲۰۹ به من لباس زندان دادند. در سلولی بودم که زیرش خیلی گرم بود. بعد همان آقایی که در خیابان ویلا با من گفتگو کرده بود آمد سلولم و احوالی‌پرسی کرد و گفت دیگه خودت همکاری کن و رفت. از آن به بعد دیگر تا آخر بازجویی‌ها همه رفت‌و آمدها با چشم‌بند بود. 

چه زمانی به شما در مورد داستان ترورها گفتند؟ این بعدا در بازجویی‌ها اضافه شد یا از همان آغاز بخشی از بازجویی‌ها بود؟

فردا صبحش من را به دادسرای اوین بردند و آن‌جا به من تفهیم اتهام کردند: اقدام علیه امنیت ملی از طریق جاسوسی برای بیگانگان. در تفهیم اتهام هیچ حرفی از ترور به میان نیامد. بعد از این‌که از دادسرا برگشتم به بند، یعنی همان صبح ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، بازجویی‌ها شروع شد. گفتند هرچه هست را بگو. گفتم: من که صحبت‌هایم را گفته‌ام ۱۰ روز پیش. گفتند: نه، آن‌ها را نه، خودت همه‌اش را بگو. گفتم: چه باید بگویم؟ من را بلند کردند و در طبقه زیرین بند ۲۰۹ در بخشی که بعدا فهمیدم اداری است به اتاقی بردند و بازجو گفت: همکاری کن که یکی دو هفته‌ای این پرونده را ببندیم برود. گفتم: خوب چه باید بگویم؟ گفت: خوب بنویس دانشمندان هسته‌ای را کشته‌ای. من فکر کردم این‌ها را فقط برای ترساندن من می‌گویند و بخشی از این کار بازجویی است. بعدا هم که گفتند ما راه‌های دیگری برای به حرف درآوردن تو داریم و تا سه بار دیگر هم که به تخت بسته شدم و کابل خوردم باز فکر می‌کردم این واقعا برای ترساندن و شکاندن من است و واقعا دارند در مورد درستی و نادرستی محتوای همان نامه به حراست صدا و سیما تحقیق می‌کنند. در واقع هنوز دوزاریم نیفتاده بود و خیلی گیج و منگ شده بودم.

و گفتی که برای گفتن آن‌چه آن‌ها می‌خواستند تو را به تخت می‌بستند و کابل می‌زدند؟

بله یکی اتاقی در طبقه پائین، همان بخش اداری، هست که آن تخت کذایی و کابل آن‌جا قرار دارد. هربار که می‌بردند پائین به آن اتاق می‌گفتند از دادسرا مجوز گرفته‌ایم تعزیرت می‌کنیم. نمی‌گفتند شکنجه می‌کنیم. می‌گفتند تعزیر .در اوین از یک چیزی مثل کابل برای کابل زدن استفاده می‌کردند البته همین‌جا بگویم جایی که ما را بعد از اوین بردند و چهار ماهی آن‌جا ماندیم خیلی شدیدتر شکنجه‌مان کردند، آن‌جا از کابل واقعی در قطرها و انداز‌ه‌های مختلف استفاده می‌کردند. اولین بار در همان اتاق شکنجه اوین کابلم زدند. یک تخت سربازی بود که کف آن تخته بود. من را روی شکم می‌خواباندند، دو تا پاها را جفت می‌کردند و به آن لبه گردی پائین تخت می‌بستند. دست‌ها را هم ابتدا با باند به تخت می‌بستند و بعد آن را هم با دستبند می‌بستند و کف پاهایم را به شدت کابل می‌زدند. من واقعا نمی‌دانستم چه باید بنویسم. می‌گفتم: هرچه می‌خواهید بنویسید، من امضا می‌کنم می‌گفتند: نه، خودت باید بنویسی. معمولا به نظرم می‌رسید بازجوها ۶ یا ۷ نفری هستند و یکی هم از بهداری خودشان آن‌جا بود چون از زیر چشم بند لباس‌هایش مشخص بود که با بقیه فرق داشت.

در گفتگو با بی بی سی گفتی بار اولی که با کابل تو رامی‌زدند پات شکست.

من خودم صدای استخوانم را وقتی شکست شنیدم، گفتم: پایم شکست. آن بازجویی هم که کابل می‌زد متوقف شد و به آن‌ کسی که بهداری بود گفت نگاهی به پایم بیندازد. او هم گفت چیزی نیست و آن‌ها دوباره شروع کردند به کابل زدن. این استخوان الان هم بد جوش خورده است و باید عمل شود.  
 

گفتی که حاضر بودی هر چه بنویسند امضا کنی اما بازجوها قبول نکردند و از خودت خواستند اعتراف کنی. در جریان شکنجه خطی از داستانی که می‌خواستند را به دست تو نمی‌دادند؟

یک سوال‌های تکراری بود که هر بار می‌پرسیدند. می‌گفتند: عملیات‌هایت را بگو. ترورها را بگو. از انفجار در ملارد بگو. از یک جایی هم نزدیک اصفهان صحبت می‌کردند .می‌گفتند باید اعتراف کنی که در این انفجارها دست داشتی. گفتم باشه اعتراف می‌کنم. من را بردند بالا و گفتند خوب حالا بنویس. حالا من نه اسم این‌ها را می‌دانستم، نه این‌که کجا این‌ها را کشته‌اند، کی کشته‌اند. دانه دانه همه این‌ها را به من گفت. یکی جایی هم که دقیق نمی‌گفت ماشین‌تان کجا بوده است آدرس می‌داد. مثلا یکی از آن‌ها را دورو بر خیابان جلفا کشته بودند. می‌گفت وقتی می‌روی سمت سیدخندان از خیابان شریعتی می‌آیی از بغل همت. گفتم خیابان جلفا بوده است. گفت آره و همان را نوشتم. بعد دوباره می‌آمدند و می‌بردند، می‌زدند و می‌گفتند دوباره رد گم می‌کنی. بعد گفتند عملیات‌های برون‌مرزی را بنویس. این‌ها عاملان ترورها را پیدا نکرده بودند و می‌خواستند کمبودشان را سر ما خالی‌ کنند.

در زمان بازجویی، از میان دیگر متهمان این پرونده کسی را نیاوردند علیه شما حرفی بزند برای آن‌که نشان بدهند راهی ندارید و ناچارید با ان‌ها همکاری کنید؟

در آن اتاق شکنجه یک‌بار بهزاد عبدلی را آوردند که من آن زمان نمی‌شناختمش. با دیدن من گفت یادته من را بردی اسرائیل؟ یادته چکار کردیم با هم؟ من مانده بودم که خدایا این‌ها دارند چه می‌گویند؟ این‌ها به هیچ عنوان برای من قابل هضم نبود. هرچی فکر می‌کردم مغزم به هیچ جایی نمی‌رسید. در اتاق بالا هم یک‌بار کسی دیگر را آوردند که بعدا فهمیدم آرش خردکیش بود. نشاندند و ازش پرسیدند همین بود؟ گفت «بله همین بود و با هم رفتیم ملارد و یک ماشین سفید بود.» دوباره من را بردند اتاق شکنجه یک کتک مفصلی به من زدند. دوباره آوردند و این همین‌جوری ادامه داشت. دو روز بعدش، من را به اتاقی دیگر بردند و گفتند چشم‌بند را برمی‌داریم اما چشمت را باز نمی‌کنی. چشم‌بند را برداشتند، صدای یک خانمی آمد، ازش پرسیدند همین بود؟ خانم گفت: آره بی‌شعور کثافت خودش است. بعدا فهمیدم این صدای مریم زرگر بود. (آرش خردکیش ، بهزاد عبدلی و مریم زرگر هم مانند اکثر متهمین پرونده ترور دانشمندان پس از مدتی آزاد شدند.)

غیر از بازجویان کسی دیگر هم می‌آمد شما را ببیند، سوالی بپرسد یا بازجویی کند.

بله دوبار یک آدمی آمد که به نظر می‌رسید رئیس این بازجوها یا یک مقام مهم‌تر بود. من وحشی‌تر از این در زندگی‌ام ندیدم. صدایش به یک آدم جا افتاده حول و حوش ۵۰ ساله می‌خورد. یک صدای مخوفی داشت که وقتی حرف می‌زد همین‌طوری بند دل آدم پاره می‌شد. در اتاق شکنجه بودم. من را به تخت بسته بودند. آمد روی لبه تخت نشست و کنار گوش من شروع کرد به صحبت کردن که مازیار بیا همکاری کن، ما مدت‌هاست تو را زیر نظر داریم و من دو سال است آرزوی این روز را داشتم که تو را اینجا ببینم. به خودم گفتم خدایا دو سال؟ گفت الان می‌گویم بازت کنند. خودت برو فکر کن و درست بنویس که این وضعیت تمام شود. من را بردند بالا، داخل سلولم. یک ساعت بعدش، این آمد و کلی صحبت کرد و گفت بگو ببینم چکار کردی. من هم افتادم به قسم خوردن که به پیر به پیغمبر من هیچ کاری نکردم. من را دوباره بردند پائین و نمی‌دانی این چه بلایی سرم من آورد. گفت بخواب روی تخت. من هنوز به درستی روی تخت دراز نکشیده بودم که این بی‌شرف چنان با کابل به کف پای من زد که من از از روی تخت با چشم‌بند پرتاب شدم کف سلول. او در ان اتاق شکنجه چنان کاری با من کرد که گفتم هرچه بخواهید می‌نویسم و من را برگردانند به سلولم. گفتم برایم تعریف کنید تا بنویسم.

گفتید این کسی که به نظر رئیس بقیه می‌آمد دوبار آمد. بار دوم کی بود؟

بعد از این‌که یکبار او شکنجه‌ام داد و قبول کردم بنویسم، یکی دو روز از شکنجه راحت بودم و مشغول نوشتن.  بعد دیدم دارم چکار می‌کنم گفتم من دیگر نمی‌نویسم. من این‌ها را هم این مدت نوشتم که چند روزی کتک نخورم. بازجوها آمدند داخل سلول و کلی بدوبیراه بارم کردند و با چک و لگد من را زدند و رفتند. صبحش دوباره همان جلاد آمد. خودش آمد از دم سلول دست من را گرفت و برد پائین. من را به تخت بستند و چنان بلایی سرم آورد که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. پاهایم خونین و مالین بود و در حدی ورم کرده بود که می‌گفتند پاهایت اندازه کله‌ات شده است. بعد آمدند من را بردند به یک اتاقی که سر بند بود، چون بالایش نور می‌خورد. آن‌جا یکی آمد با تیغ اصلاح و سروکله‌ام را تراشید. تعجب کردم و گفتم نکند آزاد می‌شوم. بازجو به آن کسی که اصلاح می‌کرد گفت این را مثل روز اولش خوشگلش کن. بعد بازجوی دیگری آمد و گفت جلوی دوربین می‌روی  اگر حرف نزنی یک بلایی سرت درمی‌آورم که یک تکه گوشت روی استخوان پایت نماند.  زنده‌ات نمی‌گذارم بروی بیرون.

وقتی می‌گفت دو سال است شما را زیر نظر دارد و تلفن‌تان را شنود می‌کند چیزی هم برای گفتن داشت؟

من خارج از ایران زندگی می‌کردم و مثلا آن زمان تازه ۲۰ فروردین به ایران بازگشته بودم و می‌دانستم شنود تلفن وقتی خارج از ایران هستم، حرف مفت است. این‌ها آدم را احمق فرض می‌کنند و خیلی ادعای هوش و تشخیص و آگاهی از همه چیز دارند اما وقتی دهان باز می‌کنند آدم می‌ماند این‌ها اصلا آدم هستند، چیزی می‌فهمند؟ خانواده دارند؟ شرف دارند؟ سوادی دارند؟
 

این مصاحبه تلویزیونی که بعدا در فیلم اعترافات شما استفاده شد کی ضبط شد؟

این مصاحبه در همان اوین و دقیقا دو روز پیش از انتقال ما به بیرون از زندان اوین ضبط شد. بعد از مرتب کردن، ما را بردند پائین سوار یک ماشین کردند. از محوطه رفت بالاتر و بعدا فهمیدم این به سمت سالن ملاقات و بند ۲۴۰ می‌رویم. یک ساختمانی بود که انگار مدرسه است. قبل از این‌که من را ببرند داخل ساختمان یکی از بازجوها جوراب‌های بوگندویش دراورد و پای من کردند تا زخم و زیلی پایم مشخص نشود. من نمی‌توانستم راه بروم. دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و بردند بالا به اتاق فیلمبرداری. وارد اتاقی شدیم که قرار بود فیلم را ضبط کنند. سه بازجو آن‌جا مقابل من روی قسمتی از اتاق که مثل کلاس‌های درس بلندتر از بقیه کلاس است، نشستند. یکی آن آقایی بود که من قبلا در اداره اتباع بیگانه با او گفتگو کرده بودم و من هم مقابل دوربین‌ها نشستم. دو دوربین آن‌جا بود. یکی از آن‌ها یک نمای بسته کلوزآپ می‌گرفت و یکی دیگر نمای مدیوم می‌گرفت.



با آن وضعیت همان جلسه توانستید فیلم را ضبط کنید یا دوباره تکرار شد؟

من حالم خیلی بد بود ولی چار‌ه‌ای نداشتم. یک نفر بغل دست من ایستاده بود و فقط عرق من را خشک می‌کرد. برای من پیشتر روشن کرده بودند که اگر صحبت نکنم کاری می‌کنند گوشت به استخوان پایم نماند. در حین ضبط در عین این‌که قبلا گفتند این جملات تمرین شده بود بارها صحبتم را قطع می‌کردند و می‌گفتند لحنت را عوض کن. می‌گفتند چرا این‌جوری حرف می‌زنی، با انرژی صحبت کن. یا این را چرا گفتی. قرار بود این را بگویی و این‌جوری بگو. من پیش خودم فکر می‌کردم این‌قدر قطع‌ها زیاد بود و من پشت سر هم چند ثانیه بیشتر حرف نزده‌ام که اصلا قابل استفاده نیست اما بعد دیدم استفاده کردند.

در مدت بازداشت، در دوره‌ای که هنوز انفرادی بودید، قاضی پرونده یا هیچ مقام قضایی را دیدید؟

ببینید در مدت بازجویی‌ها، دوبار یک آقایی آمد و گفت من قاضی پرونده شما هستم. آدمی واقعا بی‌شخصیت بود. مرتب تهدید می‌کرد که من همین‌جا چالتان می‌کنم بهتر است حرف بزنید. یک بار به اوین آمد و یک بار هم جایی که خارج از اوین بود و ما را سه ماه آن‌جا شکنجه کردند. جعفری دولت‌آبادی هم یک‌بار به محل نگهداری ما در همان مکانی که خارج  از زندان بود آمد. او را نشناختم. چند نفر کت و شلواری همراهش بودند. مچ دست چپش قطع شده بود. بعد از آزادی فهمیدم این «عباس جعفری دولت‌آبادی»، دادستان بوده است. به سلول‌ها سر می‌زد. وضع و حال من را دید با پاهای زخمی و ورم کرده و قیافه درهم‌شکسته. گفتم: آقا به داد ما برسید. گفت: بیا همه چیز را بنویس تا بدهم فردا قاضی حکمت را بدهد، از این وضع راحت شوی. گفت کاغذ و میز و قلم و صندلی بیاورند. من نشستم و نوشتم بی‌گناهم. به آقا برخورد و رفت و ما ماندیم و شکنجه‌های شدیدتر.

قسمت دوم مصاحبه

گفتی قاضی پرونده دوبار به زندان آمد و شاهد شکنجه شما بود و کاری نکرد. دیگر او را ندیدید؟

چهارشنبه روز اول ماه رمضان ۱۳۹۱ من را بردند پیش آقای صلواتی. آن زمان من او را نمی‌شناختم. چند نفر بودیم. نوبت من شد بردندم داخل اتاق، چشم بند را برداشتند. گفت: «آ کچل! چطوری؟! پس تویی رئیس؟! مازیار! کچل!» هی گفت و خندید و توهین کرد. گفت «من را می‌شناسی؟» گفتم «نه.» عینکش را برداشت سرش را این طرف و آن طرف چرخاند  و گفت توی تلویزیون هم ندیدی؟ گفتم خیر ندیدم. گفت «آن جلو روی میزم چی نوشته؟» گفتم «نوشته شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب.» گفت «چیزی یادت نیامد؟» گفتم «نه.» گفت «من قاضی صلواتی‌ام.» به کاغذهای کنار دستش اشاره کرد و گفت «این را می‌بینی؟ حکم اعدامت است. من نوشتمش و آماد‌ه‌ است.» من هنگ کردم. با خودم گفتم ای داد بیداد. دادگاه دادگاه که می‌گفتند این بود؟ این که نزده دارد می‌رقصد! این‌ها که گفتند باید بروی تکرار کنی و آزاد میشی، ولی این حکم اعدامم را نوشته است!


به بحث بازجویی‌ها برگردیم. درخواست بازجوها از شما برای به عهده گرفتن مسئولیت انفجار ملارد در حضور ماموران اطلاعات سپاه چه زمانی در بازجویی‌ها مطرح شد؟

از همان ابتدای بازجویی‌ها این هم مطرح بود. چند بار در زمان‌های مختلف در حرف‌های‌شان می‌گفتند تعدادی از همکاران‌ می‌آیند و در این باره با شما صحبت می‌کنند. گویا با اطلاعات سپاه چندین بار قرار گذاشته بودند، اما هربار  این قرارها را به هم می‌خورد. اما مساله هم فقط انفجار ملارد نبود.  درباره یک انفجار هم در اطراف اصفهان صحبت می‌کردند.

انفجاری که هشتم دی ۸۷ در زرین شهر اصفهان رخ داد و گفتند نتیجه انفجار مهمات کارخانه‌ی صنایع دفاعی بوده است. البته این گمانه هم مطرح شد که آن‌جا یکی از مراکز هسته‌ای بوده، اسرائیلی‌ها هم گفتند دست خدا در کار بوده است.

خیلی هم روی آن اصرار داشتند. آخر سر هم آمد و گفت شما آن‌جا رفته‌اید و طبق معمول سرنخ ها را می‌داد. نمی‌دانم در خاطرتان هست که در مدرسه به ما می‌گفتند که با “بابا”، “اسب” و “آمد” جمله بسازید. من هم قاعدتا برای این که کتک نخورم همه‌ی این‌ها را می‌نوشتم. هرجا که گیر می‌کردم می‌پرسیدم این چه بود؟ کجا بود؟ و بازجو به من می‌گفت. مثلا تاریخ‌ها را می‌گفت. اسم مکان‌ها و موقعیت جاها را. وقتی می‌نوشتم، یک هفته راحت بودم، بعد وقتی یک هفته می‌گذشت و دوباره برای نوشتن جزئیات سراغم می‌آمدند، یادم نبود که دفعه قبل چه چیزی نوشته‌ام. بازجو می‌گفت ۳۰۰ صفحه نوشته‌ای اما دو صفحه‌اش مثل هم نیست.


شما آن‌چه را می‌خواستند می‌نوشتید اما باز به نگفتن “حقیقت” متهم می‌شدید و دوباره شکنجه می‌شدید؟

می‌آمدند سراغم و من می‌نوشتم. چند روز می‌گذشت، یادم می‌رفت چه نوشته‌ام و می‌گفتم «خوب من کاری نکرده‌ام و این‌ها را شما به من می‌گویید» و دوباره روز از نو، روزی از نو، کتک، کابل و شکنجه. در آن هفت ماه بازجویی، چهار گروه مختلف بازجویی هم در اوین و هم در بازداشتگاه ۳۰۰ به سراغ من آمدند و بازجویی و شکنجه‌ام کردند.

به نظر خودت چرا گرو‌ه‌های بازجویی عوض می‌شدند؟ تنها تغییر شیفت بود یا مساله نتیجه نگرفتن و کنار گذاشتن بود؟ یا چی؟

معلوم بود که این‌ها تحقیق می‌کردند. روزی که زیر شکنجه‌های آن رئیس بازجوها، همان که گفتم از او وحشی‌تر ندیده‌ام و صدای مخوفی داشت، کم آوردم و گفتم من کومله‌ام. گفت آها! حالا شد. بعد از دو سه ماه گروه دیگری آمدند، یکی از آن‌ها بازجویی بود که دو انگشت نداشت گفت من در کومله زندگی کرده‌ام. از منابعم در کومله پرسیدم و گفتند هیچ کس تو را تا به حال آنجا ندیده و داری دروغ می‌گویی. گفتم خوب خدا پدرت را بیامرزد! من هم از اول همین را گفتم.

حالا چرا کومله را گفتید؟ می‌خواستید چه چیزی را با آن‌ها برسانید؟

خوب بازجو می‌گفت تو به جایی وابسته هستی. سیا CIA، موساد و ام‌آی‌سیک‌س MI6. می‌گفتند بگو در ۸۸ چکاره بودی، گفتم من کومله بودم. یک جوری می خواستم شکنجه را متوقف کنم.

از شما برای گفتن حرف‌هایی که می‌خواستند فیلم و اعتراف گرفته بودند. ادامه  شکنجه ها به دادگاه ربط داشت یا موضوع دیگری مطرح بود؟

بله خیلی اصرار داشتند که همین حرف‌ها را باید در دادگاه هم بزنی. اصلا همین‌هاست که آدم را گیج می‌کند. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبر است. من وکیل و حقوق‌دادن نیستم اما پیش خودم می‌گفتم، اگر دادگاهی در کار است هست طبعا مثل هرجای دنیا اعتراف زیر شکنجه را قبول نخواهد کرد. اما دادستان و قاضی خودشان این‌جا می‌آیند و می‌بینند شکنجه می‌شوم و می‌گویند اعتراف کن.

و در آن مدت، هیچ بازجو یا نگهبانی ندیدید که احساس کنید اندکی حس انسانی دارد و از آن‌چه بر شما می‌رود ناراضی است؟

این‌ها من را تا دم مرگ می‌زدند، هر روز روش جدیدی روی من آزمایش می‌کردند، یک روز آویزانم می‌کردند، یک روز قپانی و یک روز تمام تنم را با کابل سیاه می‌کردند. یک شب در بازداشتگاه ۳۰۰خارج از اوین، در تاریکی مطلق، یکی دریچه تحویل غذا را باز کرد و گفت مازیار بیا نزدیک دریچه و بعد همان صدا پرسید آیا به جز پاهایت، به بقیه جاهای بدنت هم کابل زده‌اند؟ گفتم بله. گفت لباست را در بیاور و بچرخ سمت من. لباسم را درآوردم و پشتم را سمت دریچه برگرداندم، کاملا چرخیدم تا جای کابل را روی بدنم ببیند. پیدا بود که دارد با کسی دیگری حرف می‌زند. گفت: “دیدی”. من نمی‌فهمیدم که این‌جا چه خبر است! یک سری از نگهبان‌ها می‌گفتند حل می‌شود و امید به خدا تمام می‌شود. یک سری دیگر می‌گفتند همکاری کن. وضعیت عجیب و غریبی بود.


گفتی که بعد از ماه نخست انفرادی در اوین شما را بردند به بازداشتگاه‌ ۳۰۰، یک بازداشت‌گاه بیرون زندان. آن‌جا کجا بود و به چه شکلی منتقل‌تان کردند؟

یک شب به ما گفتند پتو و وسایلت را جمع کن. فکر کردم آزاد شده‌ام. آمدم بیرون و من را بردند دم همان در ۲۰۹. مشخص بود کسان دیگری هم هستند. دستهایم را از پشت دست بند زدند. پابند زدند و با چسب پهن روی دهانم را کامل بستند و چشم‌بند هم که سرجای خودش بود. عملا مثل ساندویچ همه ما را بستند و در یک ون قرار دادند. مشخص بود چند نفر هستیم. ما را بردند یک جایی. جایی که رفتیم پیدا بود آپارتمان‌های کوچکی است که به زندان تبدیلش کرده‌اند. به نظرم ما سری اول زندانیانی بودیم که به آن‌جا منتقل شدیم چون مشخص بود بنایی تازه تمام شده و کاشی‌کاری و همه چیزش نو بود. سلول من مثلا ۲ متر در ۲.۵ متر بود. به نظرم می‌رسید که سلول یک اتاق انباری بوده در یک آپارتمان.

می‌دانید این بازداشتگاه‌ ۳۰۰ کجا واقع شده بود؟ هیچ موردی پیش نیامد که بدانید دقیقا کجا نگهداری می‌شوید؟

پادگان بود. چون صدای مارش و آهنگ‌های نظامی می‌آمد.  من یک ده، پانزده روزی دندان درد وحشتناک داشتم. من را بردند بهداری آن‌جا. یک مسئول بهداری آن‌جا گفت دو هفته است دنبال یک نامه می‌دوم که اجازه بدهند تو را بیاورم دندانت را بکشم. داخل بهداری چشم‌بند من را باز کردند. دیدم تمام نوشته‌های روی در و دیوار به عربی نوشته شده است و پلاک تمام اتاق‌ها هم به عربی نوشته شده بود.   چون من عراق زندگی کردم عربی بلدم. خیلی عجیب بود که جای نوشته های فارسی همه چیز به عربی نوشته شده بود.  در زندان اوین از شکنجه‌هایی مثل آویزان کردن، بقچه کردن، لگد زدن توی دنده، شوکر زدن و چیزهایی از این قبیل خبری نبود. در  بازداشتگاه‌ ۳۰۰ همه نوع شکنجه‌ دیدم. شبانه‌روز دستهایم دستبند و بیشتر وقت‌ها هم پاهایم پابند داشت. پابندها را زمانی که پاهایم در اثر کابل زدن ورم می‌کرد باز می‌گذاشتند، نمی‌توانستند پابند بزنند.

بعد از بازداشتگاه‌ ۳۰۰  به کجا منتقلت کردند؟

دوباره من را به انفرادی اوین برگرداندند. فکر می‌کنم حدودا آذرماه ۹۱ بود. تقریبا ۵ ماه از بازداشتم می‌گذشت. مدتی مثل استراحت بود، کسی کارم نداشت. بعد چند جلسه بازجویی انجام شد. چند جلسه هم بی‌شرف‌ها کابل نمی‌زدند اما من را به تخت شکنجه می‌بستند. یعنی شکنجه روحی می دادند و من هر لحظه فکر می کردم که دوباره زدن با کابل شروع میشه. در حالت بدی نگهت می‌داشتند، هر لحظه انتظار داشتی کابل فرود بیاید و همین انتظار و خود را مدام برای ضربه اول آماده کردن عذابش را صد چندان می‌کرد.

زمان انفرادی، چه در اوین و چه در بازداشت‌گاه ۳۰۰، هیچ وقت صدای داد و گریه کسان دیگری که شکنجه می‌شدند را شنیدی؟

آن چهار ماهی که در آن بازداشت‌گاه مخوف ماندم، همیشه صدا بود. آن‌جا واقعا جای مخوفی بود. دیوارها سنگ بود و صدا بدجوری می‌پیچید. مشکل عصبی که الان پیدا کردم، یکی به خاطر صداهای جیغی است که  در زمان می‌شنیدم. اگر الان کسی کنارم جیغ بزند. ناخودآگاه ممکن است با مشت بزنمش. یا صدای کلون در. صدای به هم خوردن در آهنی. همیشه آرزو می‌کردم در سلول هیچ وقت باز نشود. همان‌جا دوبار من را برای اعدام نمایشی بردند. طناب دار به گردنم انداختند. البته برای شکنجه کردن بود. اما باور کنید آرزویم این بود که این کار را بکنند. گفت حکمت را نوشتم، فقط یک هفته به تو فرصت می دهم تا هفته دیگر با آقایان همکاری کنی.

بعد از ۷ ماه انفرادی، دی‌ماه ۱۳۹۲ از اطلاعات سپاه آمدند برای بازجویی از شما در مورد انفجار پادگان موشکی سپاه در ملارد. در آن جلسه چه گذشت؟

تقریبا از یک هفته قبل از آمدن ماموران اطلاعات سپاه، داشتند ما را آماده می‌کردند که چه بگوئیم و چگونه جواب بدهیم. وقتی آمدند، همچنان‌که قبلا گفته‌ام مامور سپاه پرسید تو اعتراف کرده‌ای کلید انفجار ملارد را تو زده‌ای، کجا بودی وقتی کلید را زدی و گفتم پشت فنس پادگان. پرسید گوش‌هایت درد نگرفت و گفتم نه. مامور سپاه از جایش پرید و با عصبانیت و فحاشی گفت کی این مزخرفات را به تو یاد داده به ما بگویی؟ موج انفجار تا شعاع ۲۵ کیلومتری یک شیشه را سالم نگذاشته، ۱۷۷ نفر کشته شده‌اند، اما تو می‌گویی گوشت هم آسیب ندیده است. چه خبره این‌جا؟ من دل به دریا زدم و گفتم شکنجه شده‌ام و از ما خواسته‌اند این را بگوئیم.

و بعد از آن چه اتفاقی رُخ داد؟ باز شما را به انفرادی بازگرداندند؟

بله دوباره به انفرادی بازگرداندند. دیگر کسی را ندیدم و کسی هم با ما کاری نداشت. تا دقیقا روز ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ که دوباره من را بردند دادسرای اوین پیش همان قاضی که روز اول من را تفهیم اتهام کرده بود. اسمش مصطفی‌پور یا مصطفوی‌پور بود، یادم نمانده است، یک جوان لاغر، قد بلند، کمی آبله‌رو بود. قاضی گفت هر اتفاقی که افتاده بنویس. گفتم چه اتفاقی؟ گفت نه چیزهایی که در بازجویی‌ها گفته‌ای، هر آن‌چه که این مدت در بازجویی‌ها برایت رُخ داده را بنویس. گفتم شکنجه شدم. گفت بنویس. کلا دو سوال بود: گفت اتهام شما این است، قبول دارید؟ گفتم خیر. بنویسید چرا. من هم سه چهار صفحه نوشتم. بعد مرا بردند به اتاق خودش. گفتم چرا من را گرفته‌اید و بعد از یک سال و یک روز آورده‌اید این‌جا؟ گفت آقای ابراهیمی ما چیزی علیه شما نداریم. اما چند نفر علیه شما شهادت دادند. دوباره به انفرادی زندان برگشتیم. هفته بعد دوباره این آقای مصطفوی ما را خواست. من آ‌ن‌جا دیدم که بابک، برادرم، را گرفته‌اند. بابک را آن‌جا دیدم. تا آن زمان من اصلا نمی‌دانستم که بابک را گرفته‌اند.

و پس از دیدار دوباره با مصطفوی‌پور، وضعیت شما در بازداشت‌گاه تغییر کرد؟

رفتار نگهبان‌ها هم عوض شد. ماه رمضان شروع شده بود. یک گروهی بودند در آن چهار ماهی که در در آن بیرون بودیم، نگهبان بودند واقعا بچه های خوبی بودند و وقتی شیفت آن‌ها می‌شد، حتی الکی یک شوخی می‌کردند. توهین نمی‌کردند. مثل بقیه نگهبان‌ها همچون یک تکه آشغال با ما رفتار نمی‌کردند.

یعنی در آن مدت نتوانسته بودی با خانواده‌ات تماس بگیری؟

نه. ۱۶ ماه نتوانستم حتی یک تلفن به خانواده‌ام بزنم. خانواده‌ام در آن مدت تنها باری که من را دیدند، در فیلم اعترافات بود که از تلویزیون پخش شده بود. ۱۶ ماه در انفرادی ۲۰۹ و ۲۴۰ بودم. بعد همه ما را به ۲۰۹ آوردند. در سلول‌هایی کمی بزرگ‌تر که از برداشتن دیوار بین دو سلول انفرادی را درست شده بود. در جای دوم، سه چهار نفر آدم را نگه می‌داشتند.

در این سلول‌های تازه، با همین بچه‌های بودی که در این فیلم نشان دادند؟ یا کسان دیگری هم بودند؟

جلال فرحی، شوهر خواهر مریم زرگر، اولین هم سلولیم بود. اول البته در فیلم نیست. همین که وارد شدم گفتم من مازیار ابراهیمی هستم. او را نمی‌شناختم خودش را معرفی کرد و گفت من را حلال کن من درباره تو مطالبی نوشتم اما این بی‌شرف‌ها آن‌قدر مرا زدند که راه دیگری نداشتم. بعد از مدتی هم سلول مرا عوض کردند و من را بردند پیش مجتبی و مصطفی نوری، دو برادر بودند. اصلیت‌شان زنجانی بود. اطراف کرج تعمیرگاه و فروشگاه لوازم یدکی موتور داشتند. البته آن‌ها هم در فیلم اعترافات نیستند اما مربوط به همین پرونده بودند. مصطفی  که برادر بزرگ‌تر بود همان حرف جلال فرحی را به من گفت و حلالیت طلبید. کلا هر جا می‌رفتم می‌گفتند حلال کن. یک نفر از این‌ها حتی گفت عکست را که نشانم دادند، گفتم کچل است پس حتما خلاف‌کار است و گفتم بله همین است. یک مدتی هم یک آقای دیگری به نام رنجبر  هم‌سلولی ما بود که او هم در فیلم اعترافات نبود اما متهم همین پرونده بود.

از کسانی که در فیلم اعترافات بودند با چه کسی در آن مدت هم‌اتاق شدی؟

 از کسانی که بعدا هم در فیلم دیدم، بهزاد عبدلی، ایوب مسلم و آرش خردکیش هرکدام مدتی با من هم‌اتاق بودند. البته نادر نوری‌کهن هم مدتی با ما هم سلولی بود که او در فیلم اعترافات نبود، اما برخلاف بقیه از جمله برادر و شوهرخواهر خودم که بهمن ۹۲ آزاد شدند، همان مرداد ۹۳ با ما آزاد شد. البته من نادر را برخلاف بقیه از سلیمانیه می‌شناختم، همسایه ما بود. نادر به واسطه یک شرکت راهسازی در مناقصه‌ای برنده شده بود و مثل من در سلیمانیه کار و زندگی می‌کرد و ساکن بلوک کناری آپارتمان ما بود. من غیر از همین چند نفر، هیچ‌کدام از متهمان این پرونده را ندیده‌‌ام.

شما گفتید که  رقبای تجاری برای شما پاپوش دوختند و دستگیر شدید. اما خانم مریم زرگر و آشنایان ایشان چرا بازداشت شده بودند؟

من شنیدم که گویا خانم مریم زرگر در دفتر یکی از مقامات در رشت کار می‌کرده است، نمی‌دانم نماینده مجلس بوده یا فرماندار. احتمالا بازداشتش به این موقعیت کاریش ربط داشته باشد. البته این خانم زرگر خیلی هم به سلیمانیه رفت‌و‌آمد می‌کرد. من بعدا فهمیدم آقای نادر کرباسی، رئیس تعاونی ۵ مسافربری سنندج که سرویس اتوبوس سفر روزانه به سلیمانیه دارد و بلیط فروش تعاونی و راننده‌‌های آن خط، خلاصه همه را گرفته بودند و مدتی در بازداشت مانده بودند.

می‌دانید الان مریم زرگر کجاست؟

نه متاسفانه. من فقط یکی دوبار بهزاد را که آمد تهران دیدم، و تا جایی که می دانم او هم خبری از او ندارد.

می‌دانید شغل خانم مریم زرگر چه بود؟

خانم زرگر گویا حقوق خوانده بود. خواهرش خانم فاطمه زرگر خانم بسیار محترمی است. قاضی شهریاری من را یک بار پیش او برد. گفت من می‌دانم که کتک خورده‌ای. بعد رفتند فیلم‌ها را دیدند. گفت این خانم هم کتک خورده ولی حرف نزده. فاطمه زرگر از من پرسید تو مازیار ابراهیمی هستی؟ گفتم بله. شروع کرد به گریه کردن، گفتم خانم زرگر تو هم کتک خوردی گفت بله. گفتم چند تا شلاق خوردی؟ گفت ده پانزده تا، گفتم خانم من بالای ۶۰۰ کابل خوردم، دوباره زد زیر گریه .

آیا هیچ وقت مریم زرگر را از نزدیک دیدید؟

تنها همان یک‌بار صدایش را شنیدم. همان باری که گفتم در مواجهه به من گفتند چشمت را باز نکن و ایشان به من گفت همین است احمق بی شعور.
 

آیا می‌توانیم بگوییم که حلقه واسط همه بازداشتی‌های این پرونده رفت و آمد به سلیمانیه بوده است؟ چون مثلا من می‌دانم که خانم نشمین زارع و همسرش فواد فرامرزی هم یکبار برای تعطیلات به سلیمانیه سفر کرده بودند؟

نه. چون مثلا جلال فرهی هیچ‌وقت سلیمانیه نبوده است. فکر می‌کنم در نهایت ۷ یا ۸ نفر از این جمع به سلیمانیه رفت و آمد داشته‌اند.
 

آقای ابراهیمی می‌توان هیچ ارتباطی بین بازداشت‌ شد‌گان این پرونده پیدا کرد؟

من، برادرم بابک، حسین شوهر خواهرم و آقای عرفانیان که همکار من در شرکت بود به واسطه قضیه صداوسیما و قرارداد من بازداشت شده بودند. بقیه بازداشتی‌ها تا آن‌جایی که من شنیدم همه مربوط به خانم مریم زرگر می‌شدند. جوری بود که خودشان به شوخی می‌گفتند هرکسی در لیست موبایل این خانم بوده است را ما برداشته‌ایم آورده‌ایم. می‌گفتند از کسی بدت نمی‌آید ما بیاریمش اینجا؟ یعنی گویا همه به نوعی با این خانم زرگر ارتباط داشتند، البته من نمی‌دانم چه نوع ارتباطی داشتند، ارتباط دوستانه، کاری یا خانوادگی. من با بهزاد عبدلی، ایوب مسلم، نادر نوری‌کهن، آرش خردکیش و جلال فرحی، چند ماه آخر را به تناوب هم سلولی بودم. جلال فرحی شوهرخواهر همین خانم زرگر بود. بهزاد عبدلی می‌گفت چند ماهی با این خانم آشنا بود و شماره‌اش در گوشی این خانم ذخیره بوده و سراغش رفته‌اند.

برادرتان بابک را کی و کجا گرفتند و چقدر در زندان ماند؟

بابک را شهریورماه ۱۳۹۱، تقریبا سه ماه بعد از من بازداشت کرده بودند. بابک در سوریه زندگی می‌کرد، خانمش سوری است، خودش و همسرش را که آن زمان باردار بود در سوریه بازداشت کردند. بابک را یک ماه در زندان سوریه نگه داشتند و سپس به لبنان می‌فرستند و یک ماه هم در زندان حزب‌الله می‌ماند. خانمش را پس از دو ماه از زندان سوریه آزاد کردند. اما بابک را دوباره به زندان سوریه بازمی‌گردانند و بعد از مدتی از سوریه به ایران منتقلش می‌کنند. بابک می‌گفت در زندان‌های سوریه و لبنان فوق‌العاده با او مودبانه رفتار کرده‌اند. اما زندان سوریه محل فوق العاده کثیفی بوده است. در ایران هم کمی شکنجه‌اش کرده بودند تا این‌که بهمن ۱۳۹۲ با بقیه آزاد شد. من، بهزاد عبدلی، ایوب مسلم، آرش خردکیش و نادر نوری کهن به اضافه‌ی خانم مریم زرگر هم مرداد ۱۳۹۳ آزاد شدیم.

پس از آزادی شما، کسی از آن جمع مانده بود که آزاد نشده باشد یا بعد از شما آزادش کرده باشند؟

همه را آزاد کردند، هیچ کس نماند. نگهبان بند، روز آخری که ما داشتیم آزاد می‌شدیم، دیگر آن‌قدر با ما خوب شده بودند داشت به من کتاب می‌داد، گفت می‌دانی چقدر خرج این پرونده شده است، صد میلیارد تومان. صد میلیارد تومان خرج این پرونده‌ی مزخرف کردند. نهادی به اسم وزارت اطلاعات با این همه قدرت و بودجه این وسط چکاره است؟ با این همه قدرت و بودجه؟

بعد از این که آزاد شدی، آیا فرصتی پیش آمد که خانواده‌ات در مورد حس‌شان موقع دیدن فیلم اعترافات دروغین تو صحبت کنند و این‌که چه بر سرشان آمد؟

مادرم بعد از دیدن فیلم اعترافات سکته کرد. خواهرم می‌گوید همان زمان پخش فیلم مادرم افتاد. چند دوست خوب دارم که امیدوارم هرجا هستند موفق باشند. واقعا کمک کردند به خانواده ام و به خواهرم، مادرم را برده بودند بیمارستان. در نبود من، برادرم و شوهرخواهرم. وقتی آزاد شدم همین دوستان مرا نشان همسایه‌ها دادند  و همه متعجب مانده بودند که این همان است. به همسایه‌ها می‌گفت جیغ‌های خواهر این یادتان است، این همان برادر ایشان است. همه هم جیغ‌های دلخراش خواهرم را یادشان بود.

پس از پخش فیلم اعترافات، کسی سراغ خانواده شما نرفته بود تا به بهانه کمک، از آن‌ها پول بگیرد؟

 کمی بعد از پخش فیلم، عده‌ای پیش خانواده ما می‌روند و می‌گویند یک میلیارد تومان به ما بدهید تا حکم اعدام مازیار را به حبس ابد تبدیل کنیم. همان موقع پدرم و خواهرم سعی کرده بودند خانه‌شان را بفروشند تا این مبلغ را جور کنند. که البته خوشبختانه این کار را نکردند و به موقع متوجه شدند که می خواهند کلاه برداری بکنند. اما سوال خودم این جاست که در چنین پرونده‌ای چه کسی جرات می‌‌کند چنین پیشنهادی به خانواده من بدهد؟

پیش‌تر هم در برخی پرونده‌های سیاسی مثلا مورد سیامک پورزند چنین چیزهایی رُخ داده است. برای سوال خودتان جوابی هم دارید؟

چه کسی چنین کاری  می‌کند جز خود عوامل وزارت اطلاعات؟ یکی از اقوام ما به پدرم توصیه می‌کند که این پول را پرداخت نکند. گفته الان یک فیلم ازش پخش کرد‌ه‌اند اما هنوز هیچ دادگاهی تشکیل نشده و اصلا حکم اعدام برایش صادر نشده که تو بخواهی پول بدهی که اعدامش به ابد تبدیل شود. بعد خانواده به زندان و دادگاه مراجعه می‌کنند تا از ما سراغی بگیرند اما هیچ کس به آن‌ها نمی‌گوید که ما کجاییم. یعنی هنوز هم دنبال من می‌گشتند. من در عراق یک ماشین پاترول ۲۰۱۲ داشتم که آن را به قیمت ۶۷ هزار دلار از شرکت نیسان خریده بودم. خانواده ماشینم را به قیمت ۵۵ هزار دلار می‌فروشند و از همان جا ۵۰ هزار دلار به حساب شخص رابط حواله می‌کنند زنند تا فقط به پدر و مادر من بگوید که من کجا نگهداری می‌شوم و حالم چطور است.

این رابط چگونه به خانواده شما وصل شده بود و دقیقا چه مبلغی برای گرفتن پاسخ به این دو پرسش طلب کرده بود؟

این آقا که گویا دفتر وکالت داشت از طریق یکی از فامیل‌های ما جلو آمده بود و همان ۵۰ هزار دلار را طلب کرده بود. او همیشه برای خانواده خبر می‌برده و می‌گفته است که حال مازیار خوب است، مشکلی ندارد و پرونده دارد به سمت خوبی می‌رود. من تکیه کلامی دارم که همه خانواده و دوستانم می‌دانند. همیشه می‌گفتم برو بالا خوش باش. در دوره بازجویی یکی بود که می‌آمد با من همدردی می کرد، همین اصطلاح خودم را به من می‌گفت. من بعد از آزادی رفتم و این آقای رابط را دیدم. او به من گفت همان آدمی که می‌آمد داخل سلول و به تو می‌گفت برو بالا خوش باش کسی بود که از زندان برای ما درباره تو خبر می آورد .من دارم تمام این اوراق و اسناد را یکی یکی در توییترم می‌گذارم. 

تا جایی که می‌دانی همه کسانی که در فیلم اعترافات با شما بودند همزمان بازداشت شدید؟

نه بعدا فهمیدم که همه را همزمان نگرفته‌اند. مثلا بهزاد عبدلی و ایوب مسلم که با من آزاد شدند ۲۸ ماه در زندان ماندند، در حالی که من ۲۶ ماه بازداشت بودم. یعنی دو ماه قبل از من بازداشت شده بودند. یکی سری آدم را هم بعد از من بازداشت کرده بودند که تقریبا همه آن‌ها را پس از چند ماه آزاد کرده بودند اما حسین، شوهر خواهر من، پس از وارد شدن سپاه به داستان، یعنی دی‌ماه ۱۳۹۲ آزاد شد. حسین ۱۳ ماه زندان بود.

و بعد از آزادی به خاطر زندانی شدن بی‌دلیل، شکنجه و نابود کردن زندگیت و آن همه ظلمی که به تو شد به جایی شکایت بردی؟

از وزارت اطلاعات شکایت کردم. البته هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. از صدا و سیما دو شکایت کرده‌ام. به خاطر پخش فیلم و به خاطر قراردادم که هنوز یک میلیون یورو بدهکار است. دو شکایت است، یک شکایت به خاطر نشر اکاذیب و افتراست، به خاطر فیلمی که پخش کردند حتی مقامات قضایی می‌گفتند ما هیچ مجوزی به صدا و سیما ندادیم که این فیلم را پخش کند. یک سری شرکت‌های اروپایی و آمریکایی هستند، که صدا و سیمای جمهوری اسلامی هنوز به طور مستقیم یا غیر مستقیم از آن‌ها خرید می‌کنند. تقاضای من از این شرکت ها این است که معاملات‌شان با ایران پایان دهند چون این وسائلی که به ایران می فروشند در حقیقت وسائل شکنجه است.

توضیح ایران وایر: آقای ابراهیمی لیستی از شرکتهایی که صدا و سیما از وسائل آنها استفاده می‌کند در اختیار ایران وایر قرار داده‌اند. ایران وایر با این شرکت‌ها تماس گرفته و سوالاتی را برای آن‌ها درباره خواسته آقای ابراهیمی فرستاده است. هفته آینده در گزارشی به توضیح این شرکت‌ها درباره رابطه تجاری آن‌ها با صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران خواهیم پرداخت.

اینرا هم بخوانید

«باز کن پنجره را»- شمی صلواتی

قلبم زنانه می زند پرزنانه اشک می ریزم از شوق سواران زن در میدان نبرد …