روزنامه ایران:شما مدرسه بذار من پدرم رو راضی میکنم که درس بخونم. مدرسه چند کیلومتر آن طرف تره الان بابای من اجازه نمیده که توی زمستون این همه راه برم. پول هم نداریم که سرویس بگیریم
توی روستا جا افتاده هر کی دختر توی این سن نده میگن حتماً دخترش مشکل داشته. برامون حرف درمیارن
دوست داشتم درس بخونم معدلم 71/19 بود خیلی دلم میخواست معلم بشم اما بابا اجازه نداد
بابام فکر نکنم راضی بشه. الانم که حرفش هست شوهر کنم؛ اما تا الان مخالف بودم. اینجا که ما تصمیم نمیگیریم
وقتی توی خونه باشیم مجبوریم کارهای خانه رو بکنیم و دامداری. الان میترسم هر لحظه ممکنه شوهرم بدن اصلاً نمیگن شما قصد ازدواج دارین ندارین یک شب میگن فردا خواستگار مییاد آماده باش و خوب این یعنی چی؟
پرده اول
ادریس بالای پشت بام خانهاش ایستاده لباس کارش را به تن کرده و هاج و واج ما را نگاه میکند. چشمش به آقای معلم که میافتد با سر سلامی میکند و از دور احوالپرسی. آقا معلم رویش را به ما میکند و از دانشآموز کلاس ششماش میگوید که با ادریس ازدواج کرده، ادریس نزدیکتر میشود، همان جا همسرش را صدا میزند: «مریم…مریم..» دست های ظریف و بچگانهای از پشت پرده سفید بیرون میآید. نگاهش که به ما میافتد سریع دستش را به سمت روسری سبز گل گلیاش میبرد. از دور سلامی میکند و سرش را پایین میاندازد انگار خجالت کشیده باشد. باورش برای ما سخت است که این دختر 14ساله حالا زنی شده و بار مسئولیت خانهای را به دوش میکشد. ادریس ما را به داخل خانهاش میبرد؛ دو اتاق تو در تو.
آقا معلم مدام میگوید که مریم دانشآموز نخبهاش بوده آنقدر درس و اخلاقش خوب بوده که خانواده ادریس پاشنه در خانهشان را کندند تا او همسر ادریس شود. اینها را میگوید و مریم لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد. نگاهی بهصورت گل انداختهاش میکنم و از او میخواهم که از روز خواستگاریش بگوید: هیچی سر زمین بودم که مامانم گفت باید شوهر کنی. مامانم گفت خواستگار داری، همین شد که شوهر کردم. خودم تصمیم نگرفتم ازدواج کنم، مامانم خواست؛ من اصلاً نمیدونستم شوهرکردن چیه. مریم وقتی 12 ساله بوده عقد میکند و تابستان امسال به خانه شوهر میرود و حالا با خانواده ادریس زندگی میکند.
هر روز دم صبح از خواب بیدار میشود و گاو و گوسفندان را راهی کوه میکند، مسئولیت پخت و پز، شست و شو و جمع و جورخانه هم با اوست: «ازدواج توی این سن سخته. خیلی کار دارم که باید بکنم، نمیدونم.» وقتی از او درباره درس و مدرسه و ادامه تحصیلش میپرسم نگاهی به شوهرش میاندازد و آهی میکشد سرش را پایین میاندازد: «والله نمیدونم.» شوهرش اما نمیگذارد جواب به همین نمیدانم ختم شود: «نمیدونی، معلومه که نمیشه درس بخونی. کلی کار هست، گاو و گوسفند داریم.» و رو به من میگوید: «باید سر زمین باشه نمیرسه درس بخونه.»
می پرسم: مریم درس خواندن را دوست داری؟
– «آره خیلی اما خوب چیکار کنم نمیشه دیگه.» بعد نگاهی به معلمش میکند و آهسته میگوید: «آقا معلم اینجاست میدونه. من درسم خیلی خوب بود اما خب نشد خانم.»
به پدر و مادرت نگفتی که اجازه بدین درس بخونم؟
– «خیلی گریه کردم اما من هیچ کاره بودم.»
الان راضی هستی؟
– «اره. خداروشکر 2 ساله با هم هستیم تا حالا باهم تند حرف نزدیم. شوهرم خوبه.»
موقع ازدواج چه شرطی گذاشتی؟
– «هیچی، چیزی نمیخواستم فقط درس بود که گفت نه.»
مریم آنقدر کودک است که هر سؤالی که میپرسم چند دقیقهای فقط نگاه میکند و بعدش میگوید: «نمیدونم چی بگم خانم.» رسم و رسوم این روستا متفاوتتر از دیگر جاهاست. اینجا مهریه دختران پول است، مریم هم 10 میلیون تومان مهرش بود، مهر را هم پسر می گیرد و وسایل خانه میخرد: «ما رسم نداریم خانواده چیزی بخرد. خود دختر و پسر خرید میکنند.» از او درباره روابط زناشوییاش پرسیدم اینکه در این سن و سال چه کسی به او یاد داده که چطور با همسرش کنار بیاید و چه درکی از زندگی با یک مرد دارد؟
– «نمیدونم خوبه دیگه، خواهرام خیلی یادم میدن که چیکار کنم. اگر چیزی رو ندونم از خواهرم میپرسم.»
روستایی که مریم زندگی میکند «راستقان» است؛ روستایی در شهرستان بجنورد که آمار ترک تحصیل دخترانش در متوسطه اول بالاست. دختران این روستا خیلی زود ازدواج میکنند و کسی هم پیگیر ادامه تحصیل آنها نیست. اینها را آقا معلم میگوید: «برخی از دختران از سن11 سالگی نامزد پسری 17 ساله میشوند یعنی اسمشون روی زبون میافته.
این دختر و پسرها دیگه نمیتونن کس دیگهای رو دوست داشته باشن. البته اینجا خانوادهها مجبورند دخترانشون رو زود شوهر بدن به خاطر اجباری که وجود داره.» چه اجباری؟ : «خیلی بد میدونن دختر تا سن 15 سال در خونه پدرش بمونه. توی روستایی که من هستم خیلی از دخترا تا ششم ابتدایی میخوانند و بعد راهی خانه بخت میشوند. 23تا دانشآموز دختر دارم که هر سال 8یا 9 نفرشون توی ششم ابتدایی شوهر میکنن. اینجا پسرها بیشتر وارد حوزه علمیه میشوند. اینها وقتی وارد حوزه میشوند مجاب میشوند سریعتر ازدواج کنند.
سوم راهنمایی وارد حوزه میشوند و معمولاً قبل از 18 سالگی باید ازدواج کنند. به خاطر همین سن ازدواج دانشآموزان دختر هم پایین میآید.»
معلم ما را به مزرعه انگوری میبرد که صاحب این زمین دختر 14 ساله اش را به عقد طلبهای جوان درآورده است و سال دیگر هم سور و سات عروسی را برپا میکنند. دختر تا معلمش را میبیند جلوتر میآید و زیرچشمی به ما نگاه و سلامی میکند و در ادامه از روزهای خوب مدرسه با آقا معلم حرف میزند از شیطنتهایی که کرده و درسهای خوانده و نخواندهاش. بعد آهی میکشد: «ای کاش بابا می ذاشت درس بخونم.» پدر لبخندی میزند و حرف دخترش را اینجور ادامه میدهد: اگر اینجا مدرسه بود میشد اما نمیشه بری روستای دیگه. خواستگار خوبی بود. «به نظر من که خیلی زود فاطمه ازدواج کرده است: «توی روستا جا افتاده هر کی دختر توی این سن نده میگن حتماً دخترش مشکل داشته. برامون حرف درمیارن.»میپرسم یعنی شما به حرف مردم نگاه کردین: «نه. خواستگار اینجور هم دیگه پیدا نمیشد.»
از فاطمه میپرسم ازدواج را بیشتر دوست داشتی یا درس خواندن را؟
– «دوست داشتم درس بخونم معدلم 71/19 بود خیلی دلم میخواست معلم بشم اما بابا اجازه نداد. «یعنی با اجبار پدر و مادرت ازدواج کردی؟» نگاهی به پدر و مادرش میکند و سرش را پایین میاندازد. انگار نمیتواند حرف دلش را بزند. بغض میکند و رویش را برمیگرداند. مادرش میافتد وسط حرفم: «اینجا معنا نداره دختر شوهر نکنه. این هم پسر خوبی بود خب.» فاطمه دوستش داری؟ سکوت میکند و حرفی نمیزند مادر و پدرش میخندند و مادرش بلافاصله میگوید: «جلو باباش خجالت میکشه.» بعد از این جمله همه میخندند و من مات و مبهوت به سرنوشت این کودکان نگاه میکنم. فاطمه هم مثل مریم و زهرا و خیلی از دختران دیگر این روستا که در سن و سال کودکی تن به ازدواج ناخواسته میدهند شرط و شروط خاصی برای همسرش نداشته است هر آنچه خانواده خواسته را قبول کردند.
پرده دوم
همهشان ردای بلند پرنقش و نگار و رنگارنگی به تن کردهاند و چارقدی گلدار به سر دارند؛ لباسی که مخصوص زنان ترکمن است. کنار اتاقی تاریک ایستادهاند تا با ما همکلام شوند و از مشکلاتشان بگویند. این بار با خانم معلم راهی روستاهای جرگلان شدیم که دخترانش فقط تا متوسطه اول میخوانند و به خاطر تعصبات خانوادگی دیگر نمیتوانند ادامه تحصیل دهند.
خانم معلم از استعداد دانشآموزانش میگوید؛ از بچههایی حرف میزند که به خاطر فقر پول خرید دفتر و کتاب ندارند، از همان دانشآموزانی که به وقت امتحان تمام نمره را میگیرند و شاگرد ممتاز میشوند اما در سال تحصیلی جدید خیلی هایشان اجازه آمدن به مدرسه ندارند. خانم معلم از جمع کردن پول برای برخی از دانشآموزانش میگوید تا بلکه بتواند سرویسی برایشان بگیرد و آنها در مدرسه بمانند از همان دانشآموزی میگوید که سال گذشته به خاطر 20 هزار تومان پول سرویس مدرسه بازمانده از تحصیل شد.
خانم معلم میگوید و بغض میکند: خانم نمیشه کاری کرد که این بچهها آنقدر با بدبختی درس نخوانن اینها را میگوید و به سمت شاگردان سابقش میرود، محبوبه، آزاده، حمیرا، بهاره، ماریا همه دور سفرهای رنگین نشستهاند تا از علت ترک تحصیلشان بگویند اول محبوبه سر حرف را باز میکند قبل از اینکه حرفی بزند خانم معلم است که با دلخوری تأکید میکند: «محبوبه دانشآموز خوب من بود پارسال دیگه باباش نذاشت بیاد سر کلاس خیلی گریه کرد حتی پیش بزرگان فامیل هم رفت تا ادامه تحصیل بده، اما همه ترکش کردند و فشار پدر هم روز به روز بیشتر شد. خودش بغض میکند و با حسرت حرفهای معلم را ادامه میدهد: «تا کلاس هشتم درس خواندم و دیگه بابام نذاشت درس بخونم. می گفت مردم برام حرف درمیارن. چیکار میکنی؟: «هیچی کار خونه و قالی بافی میکنم. خرج خونه رو درمیارم.»
فکر میکنی بتونی پدرت رو راضی کنی تا درس بخونی؟
– «بابام فکر نکنم راضی بشه. الانم که حرفش هست شوهر کنم؛ اما تا الان مخالف بودم. اینجا که ما تصمیم نمیگیریم.» مدیر مدرسه نیامد با پدرتان درباره آمدن به مدرسه صحبت کند: «نه خانم کسی که به فکر نیست. هرکسی خواست میخونه هر کسی نخواست نه.» حمیرا نمیگذارد حرفهای محبوبه تمام شود میپرد وسط حرفش و از برخوردهای بزرگان فامیل با درس و مدرسه میگوید: «پدرای ما معتقدن اگر دختر درس بخونه سروگوشش میجنبه، کسی قبولش نداره. برای همین نمیزارن ما مدرسه بریم. میگن دختر درس بخونه، فرار میکنه به راه خلاف میره».
بزرگهای فامیل چه کسانی هستند.
-«پدربزرگ هامون هستند خانم.»
سمیه با حرص حرف حمیرا را کامل میکند: «وقتی توی خونه باشیم مجبوریم کارهای خانه رو بکنیم و دامداری. الان میترسم هر لحظه ممکنه شوهرم بدن اصلاً نمیگن شما قصد ازدواج دارین ندارین یک شب میگن فردا خواستگار مییاد آماده باش و خوب این یعنی چی؟»
بهاره اخمهایش را درهم میکند و با بغض به معلمش نگاه میکند: بابام میگه روستاییها میگن دختر فلانی داره درس میخونه نتونسته کنترلش کنه. درس خوندن اینجا انگار دزدی کردنه. شما کمک کنین. اگر همین طور خانه بمانیم شوهرمون میدن. شما یک کاری کنین ما بتونیم درس بخونیم.
عموی حمیرا هم در کنار سفره پیش ما نشسته حرفهای این دختران را تأیید میکند و به واقعیت بدتری اشاره میکند: اینها که خوبن باز تا کلاس ششم و هفتم درس خواندن؛ دخترای دهه 60 همه بیسوادن . این موضوع هم که دست اینها نیست وقتی بزرگی میگوید دختر نباید درس بخونه پدرش هم منعش میکنه . بزرگای ما این نظر رو دارن شما یکی رو بیار تا از این دخترا دفاع کنه.
پسرها هم مثل دخترا هستند: «نه اونها میخونن. فرهنگ ما اجازه نمیدهد که معلم مرد داشته باشیم. دخترا نباید با مردا حرف بزنن.»
اینها را میگوید و دختران همینطور با التماس به من و معلمشان نگاه میکنند و خانم معلم امیدوارشان میکند که شاید بتواند از وزارت آموزش و پرورش کسی را بیاورد تا با پدران و بزرگانشان حرف بزند. با این همه وقتی میخواستیم خانه را ترک کنیم حمیرا دستم را میگیرد: «ما میتونیم با مطلب شما بریم مدرسه.شما میتونید کاری کنید..»
پرده سوم
در این روستاها هستند دخترانی که علت ترک تحصیلشان نبود مدرسه در دوره دوم متوسطه است. با خانم معلم راهی روستاهایی که میشوم به خاطر نبود مدرسه از تحصیل بازمیمانند. گیسو، زهرا، ریحانه و مریم از همین دختران هستند که در روستایشان تا چشم کار میکند خانه ویران است و بوی خاک و خشکسالی. اینجا نه خبری از مدرسه است نه نهضتی که حداقل بتوانند غیرحضوری درسشان را تمام کنند.
وارد خانه ماریا میشویم که 16سال دارد و فقط تا کلاس هفتم درس خوانده است. او حالا خواستگار دارد و پدرش گفته باید ازدواج کند: «اگر مدرسه بود درس میخوندم اما ما پایه دوم متوسطه مدرسه نداریم» اگر مدرسه باشه شما میتونید درس بخونید: «شما مدرسه بذار من پدرم رو راضی میکنم که درس بخونم. مدرسه چند کیلومتر آن طرف تره الان بابای من اجازه نمیده که توی زمستون این همه راه برم. پول هم نداریم که سرویس بگیریم.»
فهیمه وسط حرفش میپرد با حالت تحکم میگوید: «خانم مگه درس خوندن رایگان نیست چرا باید این همه پول بگیرن. پارسال سرویس داشتیم ماهی 20 هزارتومن میدادیم تازه یک پراید بود 5 نفر پشت میشستیم و با راننده سه نفر جلو؛ اصلاً امنیت نداشت. بابام دیگه امسال اجازه نمیده که برم، میگه خطرناکه. اینجا زمستون هاش سخته خانم نمیشه اینجوری حرکت کرد. الان ماهی 20 هزار تومن باید برای سرویس بدیم خوب بابام نداره بده چطور میتونه در بیاره کارگره. خیلی دوست داشتم برم دانشگاه ؛ دوست داشتم معلم روستا بشم.»
زهرا اما از سرنوشت بعضی از دختران روستا میگوید: «سرنوشت ما چی میشه؟ هیچی باید شوهر کنیم و بچه دار بشیم. خیلی از دوستای همسن ما ازدواج کردند و درس نخوندن. وقتی پول نداشته باشی بری روستای دیگه باید بعد یکی دو سال شوهر کنی.
میدونی خانم بابای من همیشه میگه کی از ترکمنها رفته دکتر و مهندس شده کی اصلاً ما رو حساب میکنه که تو بخوای درس بخونی. اگر درس هم بخونی کی میخواد بهت کار بده.»
دختران این روستاها انگار هیچ حقی برای خودشان ندارند مثل ریحانه که هفتم را تمام کرده و حالا پای دار قالی نشسته: «بابام گفت توی روستا که مدرسه نیست پولم نداشت که منو بفرسته شبانه روزی یا مدرسه روستای دیگه؛ الان کمک خرجشم. قالی میبافم و سه یا چهار ماه یکبار میفروشم 500 تومن میاد دست بابام. الانم خواستگار دارم شاید ازدواج کنم……