داستانیک تراژدی
یکی به نام «امنیت» میکشت،
دیگری با مستیِ «انقلاب».
و آنیکی، در جامهٔ پاسدارِ «انقلاب».
اما دستهایشان یک زبان داشت،
و زبانشان یک تیغ.
تنها تفاوت، رنگ جامهشان بود.
روزی روزگاری، در سرزمینی که تاریخش سرشار از تکرار خطاها بود، پیرمردی «نامدار» با سیمایی غبارگرفته، از سالیان غیبت بهدر آمد و در میان هلهله هوادارانش دوباره قدم بهعرصه گذاشت؛ نه با پوزشی بر لب و نه با توضیحی در آستین، بلکه تنها با لبخندی محو و نقابی تازه: «مشاور».
مردی که نامش آشنا بود. پرویز ثابتی — همان که روزگاری در اتاقهای دربسته، پشت میزی فلزی و زیر نور چراغی زرد، با سیگاری نیمسوخته و خودکاری قرمز، نامها را از فهرست جامعه خط میزد. نه حکمی مینوشت، اما همه میدانستند امضای اصلی از اوست. نه عمامه بر سر داشت، نه ردای قضا، اما فرمان میراند؛ نه چکی میزد، اما با نوازش شلاق «اعتراف» میگرفت.

زمان گذشت. شاه رفت. انقلاب فرا رسید. جایش را کسانی گرفتند که همان روش را، با همان زبان، اما با کت و ردایی متفاوت ادامه دادند. خلخالی با حکمهای فوری و گورستانهای بینام، لاجوردی با سیمائی عبوستر و دستورهای حذف روزانه.
یکی بهنام حفظ امنیت میکشت، دیگری با شور انقلابی، و آنیکی بنام پاسداری از انقلاب.
اما روش هر سه یکسان بود. زبانشان نیز.
تنها تفاوت، رنگ کت و ردایشان بود.
حالا، سالها بعد، در همهمهی یوتیوب و توییتر، ثابتی بازگشته است. نه برای پاسخگویی، نه برای طلب بخشش، بلکه برای «مشاوره».
طرفدارانش میگویند: «باید از تجربهها بهره گرفت»،
واقعاً؟، “حتی از تجربه شنود و شلاق!؟”از تجربهای کههمچون مین خنثی نشدهای است پنهان ماندهدر خاک زمان.
تجربهاش دقیقاً چیست؟ تعقیب، شنود، پروندهسازی!،تجربهای برای “بنای آیندهای آزاد و دموکراتیک”؟!.
آیندهای که بوی کهنگی میدهد — آیندهای که شبیه گذشته است، فقط با قابی نو.
آیا این آینده، همان گذشتهای نیست که نسلیتمام برای گریز از آن همه چیزش را گذاشت و رفت؟
مردم از این «تجربه» گریختهاند، نه آنکه مشتاق تکرارش باشند.
از ساواک پریدند و در دام اطلاعات و سپاه افتادند؛ حالا در تبعید، آیا قرار است به همان کتاب کهنه دست ببریم.
تاریخ حافظه دارد — حتی اگر ما نداشته باشیم.
بعضیها خیال میکنند چون احتمالاً صدای فریادها ضبط نشده است، پس فراموش هم شده.
اما مردم یادشان هست. بوی کهنگی هنوز در هواست.
تجربه مهم است، بله — اما تجربهی سرکوب، میراث شومی برای ساختن آزادیست.آزادی، با مشاورهی مأمور امنیتی به دست نمیآید.
مشاوری که روزی از در بیرونش کردند، حالا از پنجره برگشته؛ دست در دست شاهزادهای که از نو شدن میگوید.
چه تضاد غریبی! آیندهای که میخواهد نو باشد، اما با حافظهای از جنس کهنهیبازجویی.
و این بار، اگر دگربار از همان راهپیشین گذر کنیم، گناه نه بر گردن آن جلاد مشاور، بلکه بر گردن ماست – ما که تاریخ را نه خواندیم، و نه دریافتیم.
بهروز ورزنده