لوئیز باغرامیان (سارا) در خاطرات زندانش از یک زندانی سیاسی بنام پری روشنی یاد می کند که چهار شبانه روز را با او در یکی از زندانهای اصفهان در سال ۱۳۶۰ سپری کرده است.
پری روشنی همرزم من بود. در آن ایام هر دوی ما هوادار چریکهای فدایی خلق (اشرف دهقانی) بودیم. هردو جنگ زده بودیم و از آبادان به اصفهان آمده بودیم .من متاسفانه حافظه دور خوبی ندارم. ولی خواندن خاطرات زندان لوئیز باغرامیان یکبار دیگر یاد این رفیق انقلابی و چپ را با شفافیت تمام برای من زنده کرد. مدتها بود که به دنبال این می گشتم که بدانم بر سر پری دقیقا چه آمد. می دانستم که او را در سال ۶۰ و زمانی که فقط ۲۰ سال داشت اعدام کردند. ولی اسمی از او در جایی ندیده بودم. تا اینکه با جستجو در اینترنت خاطرات لوئیز باغرامیان را پیدا کردم. داستانی واقعی تحت عنوان “چهار شبانه روز”. اسم لوئیز باغرامیان را در اینترنت جستجو کردم و شوربختانه متوجه شدم که ایشان در اردیبهشت سال ۱۳۹۲ در آلمان چشم از جهان فرو بسته است. می خواستم تنها عکسی را که از پری دارم برای او بفرستم و از او بپرسم که آیا این خنده ها را می شناسی؟ پری در تابستان سال ۱۳۶۰ در عروسی برادرم حضور داشت و این عکس در آن جشن عروسی برداشته شده است. مدتی بعد از این عروسی بود که پری را دستگیر کردند و در پاییز سال ۱۳۶۰ دژخیمان حکومت اسلامی او را اعدام کردند.
پری انسانی بشاش و بسیار پر انرژی بود و همیشه لبخندی بر لب داشت.مثل این عکس. خنده های پری معروف بود. او فردی عاشق بود. عاشق مردمانش. از همان ابتدا برای ما معلوم بود که پری انسانی است که پای اعتقاداتش می ایستد و تا جان دارد برای آنها مبارزه می کند. خودش در خانواده ای بزرگ شده بود که با تنگدستی دست و پنجه نرم می کردند. بخصوص بعد از جنگ اوضاع شان بدتر شده بود. پری آرزو داشت که در دانشگاه تحصیل کند. همانطور که برای لوئیز می گوید نمرات خوبی داشت ولی چون خانواده اش به لحاظ اقتصادی وضع چندان خوبی نداشتند مجبور بود کار کند تا خرج و مخارج خانواده اش را تامین کند. او قبل از دستگیری اش در یک بوتیک لباس فروشی در اصفهان کار می کرد.
راستش فعالیت سیاسی ما در آن دوران چندان عجیب و غریب نبود. مثل هر جوان دیگری عضو و یا هوادار سازمان و گروهی بودیم و تلاش می کردیم که نظرات سیاسی مان را در میان مردم تبلیغ کنیم و بر مبنای آن مردم را بسیج و سازماندهی می کردیم. طبعا همه ما مخالف سرسخت حکومت اسلامی بودیم و از همان ابتدای روی کار آمدنش معتقد بودیم که این رژیم باید سرنگون شود. یادم می آید ما اولین گروهی بودیم که در فضای بشدت امنیتی اصفهاندر ابتدای سال۱۳۶۰در یکی از مراکز اصلی شهر ناگهان و بطور علنی خبرنامه سازمان را در میان مردم پخش کردیم. در این فعالیت زنان نقش اصلی را داشتند و گمان می کنم که پری هم در آن شرکت داشت.
بعد از خرداد ۱۳۶۰حکومت اسلامی با حملات جنایتکارانه وحشیانه به آزادیخواهان و نیروهای چپ و مردمی و تشکل های کارگری و دانشجویی و سازمان های سیاسی به دستگیری های وسیع و گسترده و اعدامهای بیشماری دست زد که به درست بعنوان هولوکاست اسلامی از آن یاد شده است. پری روشنی هم یکی از آن دستگیر شدگان بود که فاصله دستگیری تا اعدامش بیشتر از دو سه ماه طول نکشید. او را در زندان یکی از کمیته های اصفهان نگه می داشتند. بطرز وحشیانه ای شکنجه اش کردند. لوئیز در خاطرات زندانش می گوید که یکبار که با پری وارد دستشویی شده بود:
“پری چادرش را کنار زد و پاهایش را نشانم داد. دچار حالت تهوع شدم. گوشت پایش کنده شده بود و گودی ران هایش بیرون زده بود.
ـ چه جوری شکنجه ات کردن؟! با چی؟
ـ از این بدتر هاشو هم می بینی!
ـ خیلی درد میکند؟
ـ خیلی. غوغاست.
حدس زده بودم . میدانستم که دردش طاقت فرساست. با این همه سعی داشت که بخندد و شادی اش را حفظ کند.”
اما علیرغم این شکنجه های وحشیانه، پری مثل کوه در مقابل جلادان حکومت اسلامی ایستاده بود. او می گفت: “من دلم می خواد تا وقتی زنده بمونم که اختیار خودمو دارم، که میتونم برای زندگی ام تصمیم بگیرم، هر وقت بخوام حرف بزنم، هر وقت بخوام بخندم، هر وقت بخوام گریه کنم. وقتی که اختیارم دست خودم نباشه و دیگران برام تصمیم بگیرن، دیگه زندگی برام جالب نیست”.
در گفتگوهایش با لوئیز به وی گفته بود:
“بدون که اگه من کار دیگری می کردم، تو این قدر منو دوست نداشتی. تو فکر می کنی که من نمی ترسم؟ اشتباه میکنی، من هم می ترسم. همه می ترسن. می دونی من از چی می ترسم؟ از اینکه این ها موفق بشن ترس رو بر ما غالب کنن. این ها از خنده ی ما می ترسن. نباید خنده را فراموش کنیم. باید یاد بگیریم که بر ترسمون غلبه کنیم. همیشه به شکوفه ها و خنده فکر کن. لوئیز یادت نره، وقتی آزاد شدی همه جا تعریف کن؛ بگو این جا چه غوغائی بود. نگذار که واقعیت از یاد ها بره. می دونی خیلی از انسان ها فراموشی رو انتخاب می کنن تا بتونن زندگی کنن. اما زندگی با فراموشی ارزش زیادی نداره، تو سعی کن فراموش نکنی. به همه ی رفقا، به همه ی آدم های نازنین بگو که پری همه شما را دوست داشت. من زندگی رو خیلی دوست دارم و به خاطر همین هم حاضرم برای زندگی اعدام بشم. همه ی لحظه های این جا رو به خاطر بسپار.”
پری اصرار زیادی داشت که جنایات هولناک حکومت اسلامی هرگز نباید فراموش شود. برای لوئیز تعریف کرده بود:
“لوئیز، تو تازه آمده ای، تازه متوجه ابعاد فاجعه شده ای. از روزی که من این جا آمدم تا به حال، دست کم ۲۰۰ زن رو اعدام کردن. اگه توی این کمیته ۲۰۰ نفر رو کشته باشن، خدا میدونه تو کل اصفهان چند نفر آدم بیگناه رو کشتن، و توی کل ایران. گُر و گُر می برن. میدونی، من اسم همه ی بچه هائی رو که کشته شدن از بر کردم. لابد می خوای بگی از کجا معلوم که خودم زنده بمونم؟ فکر اینجاشو هم کردم. همه اسم ها رو روی اتاق بالای دستشویی می نویسم. یادت بمونه ها! اسم ها رو ریز نوشتم؛ خیلی ریز که نگهبان ها متوجه نشن.”
پری و لوئیز را در جایی نگه می داشتند که سابقاً مرکز بهاییان بود. آنها را همراه با زندانیان دیگر در محوطه حیاط این مرکز جا داده بودند. چون اتاقها پر از زنان زندانی بود که با فرزندانشان آنجا حبس بودند. هر روز صدها نفر را دستگیر می کردند و زندانها پر از زندانی بودند.در مورد بچه هایی که با مادرشان زندانی بودند لوئیز خاطره ای را از پری و رفتار وی با کودکان تعریف می کند که شنیدنی است:
“وقت صبحانه و نهار، کودکان زندان اجازه داشتند از اتاق ها بیرون بیایند و آزادانه در حیاط بچرخند. بیشتر آن ها یک راست به سراغ پری می آمدند و از او می خواستند که برایشان آواز بخواند و قصه بگوید. پری که بیشتر کارتون ها را از بر داشت، برای هر کدام از کودکان چیزی در چنته داشت. برای یکی شان پلنگ صورتی را می گفت و برای دیگری قصه ی خاله سوسکه را. کودکان چنان از خود بی خود می شدند که بی توجه به زخم پاهای پری، روی آن ها می نشستند. و پری با این که تمام سطح صورتش پر از درد می شد، لام از کام نمی گفت. آن روز، به محض اینکه میثم روی پای پری نشست و درد به صورت پری چنگ می زد به خودم اجازه دادم و (صدایم) در آمد: نه بچه ها، نه. خاله پری پاهایش…اما نگاه تند و تیز پری باعث شد که بقیه حرفم را فرو خوردم. “
پری روشنی اسم هر زن اعدام شده را بر روی یک ستاره درخشان آسمان گذاشته بود. می گفت که تا کنون ۲۰۰ ستاره را به اسم آنها نامگذاری کرده است و با این ستارگان هر شب حرف می زند. نگرانی اش این بود که روزی برسد که دیگر ستاره بدون اسمی وجود نداشته باشد. تا اینکه نوبت به خودش رسید. در یک “دادگاه” مسخره به او حکم اعدام دادند.
“دادگاه که چه عرض کنم. چند نفر منو بردن چند صد متری این جا. فکر کنم تو خود همین ساختمونه. چشم بند روی چشم هام بود. یهو کسی با صدای بلند گفت، این جا دادگاه است. جمله یارو تمام نشده بود که چشم بندم را بالا زدم و گفتم، اگه این جا دادگاهه، پس آدم هاش کجان؟ آخوندی که روبروی من نشسته بود، به صدا در آمد که، کوتاهش می کنیم.”
آخرین پیام پری برای خانواده اش آنطور که لوئیز باغرامیان در خاطرات زندانش بازگو می کند این بود:
“به اون ها بگو که خیلی دوستشون دارم. بگو تنها جرمم خنده بود. به بچه ی خواهرم بگو که خاله پری به قولش عمل کرد و نگذاشت کسی بهش زور بگه. بهش بگو دلم برای روزهائی که با هم کارتون تماشا می کردیم تنگ شده.”
او را تنها به سوی جوخه های اعدام بردند. از همگیخداحافظی کرد.
“نگهبان به سویش آمد تا چشمهایش را ببندد. محکم گفت :به کسی اجازه نمی دم به من نزدیک بشه. می خوام با چشم های باز برم. فهمیدید؟
نه بازجو چیزی گفت و نه نگهبان. انگار از صدای محکم پری ترسیده بودند. نزدیک هم نیامدند. پری راه افتاد و صدای زیبایش حیاط را پر کرد:
برخیز ای داغ لعنت خورده ،دنیای فقر و بندگی … باید از ریشه براندازیم کهنه جهان ظلم و جهل…”
صدای پری کم کم محو شد. او هم در گستره آسمان همچون ستاره ای درخشان جای گرفت. این ستاره ها را ما چگونه می توانیم فراموش کنیم؟ درخشش آنها هنوز هم راه مبارزه ما را روشنایی می بخشد. پری عزیز! به یادت بسیار گریستم. ولی بیشتر از آن جسارت و استواری ات را ستودم. نمی گذاریم فراموش شوید. قاتلین شما را محاکمه و مجازات خواهیم کرد. برخیز ای داغ لعنت خورده ،دنیای فقر و بندگی … باید از ریشه براندازیم کهنه جهان ظلم و جهل…
¬_____________
ضمیمه: من داستان چهار شبانه روز، نوشته زنده یاد لوئیز باغرامیان (سارا) در تلگراف گذاشته ام که لینک آن اینجاست:
https://bit.ly/3rfDvJ2