عصر ایران؛ ساخت سیلبندهای انسانی، پر کردن کیسههای خاک توسط کودکان و سالخوردگان و صحنههای خشم شهروندان هنگام مواجهه با مسئولان تنها گوشهای از این تراژدی بودند.
به سمت اهواز که راه میافتم میدانم که این گزارش بافت متفاوت تری نسبت به گزارشهای قبلی دارد و احتمالا آنقدر سوژه برای نوشتن پیدا خواهم کرد که برای جا دادنشان در حداکثر دو هزار کلمه، کارم به مشکل بخورد. همینطور هم میشود!
جاده دسترسی به پلدختر مسدود است!
نزدیکترین و مناسبترین راه برای رسیدن به اهواز، آزادراه خرمآباد به اندیمشک است. مسیری طولانی، کوهستانی و پر از تونل که میتوان رد سیلاب را در ارتفاعاتش پیدا کرد. انتهای آزادراه و در نزدیکی اندیمشک هر بار که تابلویی بزرگ ادامه مسیر را نشان داده است، کنار آن تابلوی دیگری نصب کردهاند و نوشتهاند «جاده دسترسی به پلدختر مسدود است» دو شهر در مجاورت هم که هر دو گرفتار سیل شدهاند و دیگر حتی دسترسی شان به هم نیز قطع شده است.
با این حال هرکسی که بخواهد از پلدختر به اهواز بیاید راهی ندارد جز آنکه دست به دامان بالگردهای هلال احمر یا نهادهای نظامی شود. این مشکل برای خبرنگاران و عکاسان اعزامی به این مناطق پررنگ تر است.
این را از زبان عکاسی میشنوم که برای آمدن از پلدختر به اهواز ساعتها معطلی کشیده و سرانجام هم با بالگردهای هلال احمر به اهواز رسیده است.
چیزی که در روز اول عجیب است، هوای مرطوب و بارانی اهواز است، هوایی که با توجه به آبهای سطحی شهر، اهواز را خیلی متفاوتتر از تصویری که همیشه از آن داشتم نشان میدهد.
جادهها زیر بار سیلاب
به اهواز که میرسم بلافاصله به سمت حمیدیه، سوسنگرد و در نهایت بستان حرکت میکنم. هوا آفتابی است و دو طرف جاده منتهی به سوسنگرد را «آب» و «مردم» پوشاندهاند. خودشان هم نمیدانند با هم جنگیدهاند یا به ازای گرفتن بعضی چیزها، چیزهای دیگری به یکدیگر دادهاند.
آب جاده را پوشانده و از سمت راست جاده به طرف دیگر جاده حرکت کرده تا زمینهای کشاورزی را محو کند و با ایجاد حوضچههای کوچکی در کنار مسیر، کودکان گرمازده اهواز را به این آب سرد مهمان کند.
این آب سطحی تحفه دیگری هم برای مردم منطقه دارد. ماهیهای کوچک و بزرگی که در آب روان هستند عموما سهم کودکان خوزستانی میشود که گویی تیزیِ تیغ آفتاب را به هیچ میشمارند. مسافران و امدادگرانی هم که درحال سفر به اهواز هستند عموما در کنار جاده توقف میکنند و با این آبِ بی حساب و کتاب، ماشینهایشان را میشویند.
فقر؛ کبریتی در آتشِ نفت
به سوسنگرد میرسم و به سمت چند روستا که زمینهای کشاورزی در آنها کاملا زیر آب فرو رفته است، حرکت میکنم. «بُنده» «شاکریه» و «سبحانیه» سه روستایی هستند که در مجاورت هم قرار دارند و سیل، ساکنانش را مجبور به ترک روستا کرده است. در ورودی این سه روستا و ابتدای دریاچه موقت، ایست بازرسی قرار دادهاند تا هم عبور و مرور به روستاها را کنترل کنند و هم جلوی اتفاقات احتمالی را بگیرند.
وقتی از بومیهای منطقه میپرسم این جا قبلا چه بود، سراسیمه و پر از خشم جواب میدهند: «اینا همه زمین کشاورزی ما بود. به خاطر اینکه سوسنگرد زیر آب نره، آب رو آزاد کردن تو زمینای ما. همه زمینای ما زیر آب رفت، امسال دیگه چیزی نداریم بخوریم.» تقریبا همه میدانند که قصه از چه قرار است و به این خاطر بیش از حد خشمگیناند.
از بومیها هرکس که قایق داشته، آن را به این آبهای سطحی انداخته و مسافران را جابهجا میکند.
جزیرهای برای گریز
«بُنده» روستایی است که حالا ساکنانش به جزیرهای در اطرافش کوچ کردهاند تا شاید روزی برای خانههای در آب فرورفتهشان فکری شود. پانزده خانوار در آن جزیره زندگی میکنند که اصلا وضعیت بهداشتی مناسبی ندارند.
چادرهای مسافرتی هلال احمر محل زندگیشان شده است و خودشان میگویند باد هر شب این چادرها را از جای میکَند. آنها به چادرهای صحرایی و محکم نیاز دارند اما خودشان میگویند که از آن چادرها به ما نرسیده است.
بچههای روستا میگویند این جا پر از مار است. با این وجود بچهها در مردابهای کوچکی که در اثر سیل ایجاد شدهاند، ماهیگیری و بازی میکنند. مردابهایی که قطعا آلودهاند و سلامت کودکان را تهدید میکند.
اینجا انگار زخمها سر باز کردهاند و هرکسی را به فکر زخمهایش انداخته است؛ پدری از بیماری بچههایش میگوید که آلودگی اینجا بی حال ترشان کرده است و زنی از گم شدن همسرش تعریف میکند.
میگوید: «بیست سال پیش به بندر رفت تا کار کند اما از آن روز به بعد پیدایش نشده است.» او اکنون تنهاست و شاید در چادرش در آن جزیرهی دورافتاده هر روز چشم به این دریای قلابی میدوزد تا بلکه شوهرش مسافر یکی از آن قایقهای حلبی باشد که کمکهای مردم را به جزیره میآورند.
آبها آنقدر زیادند که کسی باورش نمیشود این کارون نباشد
از کنار ساحل تا روستاها حدود نیم ساعت راه است. نیم ساعت راه در آبی که نه کارون است و نه قسمتی از خلیج فارس. قایقداران میگویند ارتفاع این آب در بعضی از مناطق به 5 الی 6 متر میرسد. آنها میگویند: «این آب دیگر به این راحتی ها تخلیه نمیشود چون از طرفی راهش به وسیله تپههای اطراف بسته است و از طرف دیگر هم نمیتواند به هورالعظیم بریزد.» آب آنقدر زیاد است که هیچکدام از غیربومیانی که به آنجا آمدهاند باورشان نمیشود این آب، آب کارون نباشد و ضرب پنجه سیل باشد.
پس از زمینهای کشاورزی ساختمانهای شیلات قرار دارند که آنها هم مانند زمینهای منطقه در آب غرق شدهاند.
شاید به خاطر همین است که سراسر آب پر از تخم ماهی یا ماهیهای بسیار کوچکی است که بی آنکه پرورش پیدا کنند به آب رها شدهاند تا سرگرمی کودکانی باشند که سیل خانه آنها را هم برده است.
وقتی ربط آن ماهیهای کوچک با شیلاتِ بر آب رفته منطقه را میفهمم به خودم حق میدهم که گاهی در پوشش بحرانها یادم برود خبرنگارم و فقط باید وضعیت منطقه را گزارش کنم.
گاهی واقعا دلم میخواهد همه این روایتها را جمع میکردم و چند داستان کوتاه مینوشتم.
از روستاهای سوسنگرد به شهر میروم تا نشانهای از آن سوسنگردی که در فیلمها میدیدم پیدا کنم. سوسنگرد هنوز زخمیِ جنگ است و جز آفتاب قائمی که بر سر مردمش میتاباند نصیب دیگری ندارد.
خیابانهای خلوت سوسنگرد پر از مصالح و ضایعات نیمهکارهای هستند که گاه زنی با چادر سیاه از آنها میگذرد.
در آفتاب ظهر این شهر خبری از بازار و معامله و جنبوجوش نیست و تنها صدای خیابانهایش، صدای امام جمعه این شهر است که از بلندگوهای مسجد پخش میشود و مردم را به مقاومت در برابر سیل و بلایای طبیعی فرا میخواند.
چشم که در خیابانهای سوسنگرد میچرخانم و به خرابههایش که نگاه میکنم این صدا قطع نمیشود؛ این شاید یکی از بهترین «کمیک_تراژدی» هایی است که دیدهام. همانطور که فکر میکردم، خوزستان سرزمین تراژدیهای انسانی است، سرزمین تراژدیهایی که کمتر کسی میبیند و میگویدش.
شهر و مردمش انگار در عذاب وجدان این غرق شدهاند که سیل سهم آنها بود اما به هر روی زمینهای کشاورزی روستاییان را نشانه گرفت.
شاید اگر آب به سوسنگرد هدایت میشد میزان خسارات وارده به بخشهای مختلف خیلی کمتر از حالت کنونی میشد. اما شاید آب به شهر هدایت نشد چون در آن صورت بیشتر سر و صدا میکرد. سوسنگرد، شهر سکوتی سنگین شده است!
خشم کارون
آخرین شب از اقامتم در خوزستان است. به اهواز برمیگردم تا علاوه بر برآورد وضعیت شهر، امشب را در اهواز بمانم. در حاشیهی رودخانه میایستم و به کارون نگاه میکنم که حد بسترش بالاتر از چیزی که بود، شده است.
اهواز شهری زندهتر نسبت به سایر شهرستانهای خوزستان است و با توجه به مرکز استان بودنش پیشرفت بیشتری داشته است.
کارون، رازآلودتر از این است که فقط به عنوان یک رودخانه در نظرش بگیریم. مردی که در آن حوالی مغازهدار است میگوید: «طی سالهای متمادی تلاش کردند با گسترش پارک حاشیه کارون و کم کردن بستر رود، پارک را بزرگتر کنند و رود را عقبتر ببرند اما سیل هرچه رشته بودند را پنبه کرد.» به گفته او بعد از وقوع سیل بخش زیادی از فضای سبز پارک حاشیه کارون و همچنین رستورانها و مراکز تفریحی که ساخته شده بودند همه زیر آب رفتند و این منطقه گردشگری عملا تخریب شد. در سایر مناطق شهر و به خصوص در کمربندیهایی که از رودخانه میگذرند آب کارون بالا آمده و خیابانها را غرق آب کرده است.
حالا اهواز مانده و خشم تنها رودخانهاش که انگار دارد انتقام دردهای چهل ساله، از جنگ تا سیل را از خیابانهای پر زرق و برقش میگیرد.
اهواز شبهای گرمی دارد و پشهها آرام آرام دارند خودشان را برای جولان در شبهای گرم آن آماده میکنند.
روز بعد از اهواز خارج میشوم و به سمت تهران حرکت میکنم اما هنوز بر سر گفتهام هستم.
گوشهی دفترم مینویسم؛ «خوزستان یک تراژدیِ همیشگیست» و چشمهایم را میبندم تا صدای «ابراهیم منصفی» گوشهای از این تراژدی را با موسیقی برایم معنا کند.