من سال ها پیش آرزو کردم که نویسنده بشوم.نویسندگان در نظرم قهرمان هایی واقعی بودند که همه چیز را در عالم واقعیت و خیال پیدا و روایت میکردند و قصه هایی بهتر می بافتند.
این که از کی و چرا این آرزو به ذهنم رسید را به خاطر نمی آورم.
با این حال مطمئنم که اشتیاق زیادی به کشف کردن و روایت کردن جهان داشتم.
به خاطر دارم که همیشه چیزهایی را برای شخصی می نوشتم.
برای آدم هایی که واقعا وجود داشتند،انسان های خیالی و حتی کتاب ها.
این نوشته ها تقریبا هیچ وقت توسط کسان دیگری خوانده نمی شدند اما همیشه وجود داشتند.
راوی بودن کم کم به بخشی از هویت من تبدیل میشد.
و در همین حین از آدم های دیگر سفارش هایی برای نوشتن میگرفتم.
همکلاسی هایم در مدرسه در روز ولنتاین می خواستند که برای دوست پسرهایشان نامه و شعر بنویسم یا در مراسم های خاص روزنامه دیواری درست کنم.
این افراد مشتری های ساده و آسانی بودند.
و برای این که قصه شان را بگویم و خوشحال شان کنم مجبور نبودم که جهان را از اساس به جای دیگری تبدیل کنم.
مشکل آن جایی شروع میشد که مشتری هایم و اولین مشتری هایم قصه هایی داشتند که توانایی ام برای فهمیدن و روایت کردن و تغییر دادن آن ها محدود بود.
اولین انسانی که تصمیم گرفت که حتما قصه اش را به من بگوید زنی بود که مرا به دنیا آورد.
و من قبل از این که واقعا بتوانم چیزی را بنویسم وارث و راوی او قرار گرفتم.
آن موقع ما همگی باهم در تهران و در یک آپارتمان زندگی میکردیم و من او را معمولا بعد از ظهر ها می دیدم.
مادرم زنی غمگین و عصبانی به حساب می آمد که یا فریاد میزد و یا زیر لب ترانه های فارسی را زمزمه میکرد.
وقت هایی که می توانست مهربانتر و باحوصله تر باشد برای من قصه هایی را میگفت.
قصه نمکی و دیو مهربان و افسانه بنفشه و بهار را دوست داشتم.
اما قصه ی جالب توجه برای من داستان خودش بود.
او توضیح میداد که چه طور به زنی غمگین تبدیل شده است و نام مرا می خواند و به زبان خطاب کردن میگفت: تو باید حق مرا بگیری.
در آن سن و سال من به رب النوع عدالت کوچکی تبدیل شده بودم که بر تخت حقانیت تکیه زده بود و شکایت های آدم های زمینی را می شنید.
مادرم آخرین دختر یک خان زاده کورد بود.
مردی ثروتمند و سرکش و مستبد که هم زندان و تبعید حکومت پهلوی را دیده بود و هم اموال اش را جمهوری اسلامی مصادره کرد.
مادرم میگفت:از بچگی هایش به خاطر دارد که ثروتمند بوده اند و در خانه ای بزرگ و سفید رنگ در تهران زندگی می کردند.
او هشت سال داشت که انقلاب شد.
برادرهایش انقلابی بودند و پدرش را تنها چند سال قبل از انقلاب از تبعید سیستان بازگردانده بودند.
دو تا از برادر هایش خمینی را دوست داشتند و خواهر و برادر دیگرش بیشتر طرفدار جریانات چپ گرا بودند.
این تحول جدید سیاسی در خانه آن ها پر التهاب اما خوشایند بود.
و کسی به فکر فرار کردن و یا فروختن اموال شان نبود.
مادرم میگفت:با آمدن انقلاب چیز ها و اشخاصي از خانه آن ها کم شدند و اتفاقات جدیدی پدید آمدند.
وقتی انقلاب اتفاق افتاد، بخشی از مردم که باور داشتند آن ها به دلیل ثروتمند بودن شان طاغوتی اند و طرفدار شاه اند،به خانه آن ها حمله کردند و آن جا را آتش زدند و در نهایت اموال پدربزرگم توسط دولت جدید مصادره شدند.
و فرزندان اش دچار سرنوشت هایی شدیدا متفاوتی گشتند.
به زودی و با پیش آمدن وضع اقتصادی جدید،مادرم به همراه پدر و مادری که حالا سالمند بودند به یک خانه محقر نقل مکان کردند.
او در این سن یک دختر نوجوان بود که آرزو داشت بتواند زندگی مجللی را برای خودش و اطرافیان اش فراهم کند و از رنج فقر و جنگ و بدبختی که برسرشان می بارید بکاهد و حتی از ایران مهاجرت کند.
یگانه راه او برای خوب پیشرفت کردن و نجات یافتن،خوب درس خواندن بود و بنابراین او بسیار تلاش می کرد و همواره دانش آموزی ممتاز به حساب می آمد.
مثل بسیاری دیگر از زنان و مردان جوان و امیدوار در آزمون ورودی دانشگاه ثبت نام کرد و به عنوان یکی از صدنفر اول رشته علوم تجربی برای پزشکی خواندن انتخاب شد.
آن دختر جوان به آرزویش رسیده بود و قرار بود که یک منجی باشد.
در همین حین و در سال دوم دانشگاه بود که با پسری آشنا شد.
آن ها همدیگر را دوست داشتند اما مدت کمی بود که یکدیگر را میشناختند و معمولا در اطراف خوابگاه و دانشگاه باهم قدم می زدند.
در آن سال ها فضای بسته و بسیار سختگیرانه ای بر ایران حاکم بود و حکومت جمهوری اسلامی حضور زنان و مردان جوان را در کنار هم عامل فساد جنسی می دانست.
مسئول خوابگاه همین مساله را دستمایه قرار داد و برای این که بتواند در مقابل مسئول بالادستی اش ترفیعی بگیرد آن ها را به رابطه جنسی داشتن متهم کرد.
و در نتیجه این امر مادرم مجبورم به ازدواج اجباری و سریع با آن پسر یعنی پدرم شد و از نظر تحصیلی نیز جریمه ای برایش در نظر گرفتند.
خانواده مادرم طلاق گرفتن را امری بر علیه اعتبار خانوادگی می دانستند. بنابراین آن ها مجبور شدند که ازدواج اجباری شان را ادامه دهند.
مادرم میگفت که تمام آرزوهایش را بر باد رفته می دیده است.
و تنها یک آرزوی جدید داشت.چیزی که دوست داشت طعم اش را بچشد.
و آن چیزی نبود جز تجربه مادر شدن.
و به این فصد و ترتیب من در سالگرد انقلابی که به روی کارآمدن اسلامگرایان ختم شد،ده ها سال پس از ِوقوع آن متولد شدم.
مادرم به زودی فهمید که مادر بودن، زندگی که او می خواسته است را تامین نمی کند.
پس از مدتی، او و پدرم، مرا و این ازدواج اجباری را رها کردند و من به شکل یک اشتباه ملی و ایدئولوژیک زنده که حرف می زند و راه می رود و نیاز هایی دارد در جهان باقی ماندم.
احساس تنهایی میکردم.و بابت آن که زنده بودم توسط خویشانی که سهمی در بزرگ کردن من قبول کرده بودند تحقیر میشدم.
آرزو داشتم که بمیرم.یک اشتباه دولتی زنده
آرزو داشتم که بمیرم.
در کودکی با ناامیدی قطعات بزرگی از پاک کن ها و تکه های کاغذ را می بلعیدم تا همان طور که بزرگ تر ها میگفتند توسط آن ها خفه بشوم و کشته شوم تا این خطا را به نفع زندگی همگان پاک کنم.
فقر و کتک خوردن بخشی ثابتی از زندگی من شده بودند و هیچ کمکی جز تخیل کردن و داستان بافتن در کار نبود.
و من بدون آن که کافر یا باورمند به هر اندیشه سیاسی بوده باشم یا پول زیادی داشته باشم توسط جمهوری اسلامی محکوم به مجازاتی نفس گیر شده بودم.
مجازاتی که خیر و صلاح هیچکسی و هیچ چیزی را تامین نمی کرد و این مجازات تا پس از تبدیل شدن من به یک بزرگسال ادامه یافت.و هنوز با تبعات آن درگیرم.
من تنها شخصی نیستم که در یک ازدواج اجباری دولتی متولد شده ام.
و احتمالا خواهران و برادران ناخوانده زیادی دارم.
تا به امروز از آن ها کم تر شنیده ام.
با این حال میدانم که در این مورد تنها نیستم.
و البته باور دارم که ما صرفا خطای انسانی دولت نیستیم بلکه انسان ایم و قصه ما چیزی بیش از قربانی بودن است.
و امیدوارم که با شنیده شدن،حتی بتوانیم به هویت هایی متحول کننده تر و دوست داشتنی تر و نو تری برسیم.
و این آن دلیلی است که من را به روایت کردن این داستان برای شما ترغیب کرده است.
نویسنده : راوی