«پریسای عزیزم، بیست روز دندان بر جگر فشردم. پریسای عزیزم بیست روز در این تونل سیاهِ وحشتناک خون دل خوردم و دم نزدم. پریسای عزیزم بیست روز از درد و اندوه و استرس در آن شورهزار، در آن شهر سیمانی، در جمعِ مردمانی دلشکسته با لبهای بسته با مشتهای گرهکرده، غرق در ناتوانیِ خویش، فریادم را فروخوردم تا کسی صدایم را نشنود.
پریسای عزیزم، به خاطر تو، به خاطر برگرداندنِ تو و دخترمان ریرا به تورنتو بیست روز خفقان گرفتم. ساکت ماندم و بر اظهارنظرهای دولتیانِ یاوهباف، لاطائلاتِ آدمکشها و ترشحات چرکین دهانهای بدبو چیزی ننوشتم.
پریسای عزیزم حالا تو اینجایی، پیش خودم. میدانستم چه بر سر جنازهها خواهند آورد. تاریخ این چهل و یک سالِ منحوس را واو به واو میدانم. بساط نماز میت و دوربین و گورستانشان را از بر هستم. میدانستم چگونه خانوادههای بیپناه را در منگنه خواهند فشرد. میدانستم چگونه صاحبعزا خواهند شد و به ریش ما خواهند خندید. دیدیم. همگی در این بیست روز با هم دیدیم. همانطور که در گذشته دیده بودیم.
با دوستان خودم و خودت مشورت کردم. من برای تدفینِ شما به ایران آمده بودم اما ورق برگشت. وقتی به ایران آمدم چیزی برای از دست دادن نبود اما وقتی رسیدم بیرون کشیدنِ شما از دهان هیولاها هدف بزرگم شد. همان ساعت انتشار بیانیهی خفتبار تصمیممان را گرفتیم که شما به کانادا برگردید و من مجریِ این تصمیم بودم.
پریسا جان! جنگیدم، با چشمان اشکبار و قلبی شکسته جنگیدم، آوارهی وزارت خارجهی جهنمیشان در میدان توپخانه شدم، سرگردان در پزشکی قانونیِ متعفنشان در کهریزک، آن طویلهی بیدر و پیکر به این و آن رو انداختم، خودم را حقیر کردم بیچاره کردم تا تو و ریرا برگردید تا سنگها را بردارم و به هدفم برسم. پریسا جان! توش و توانی نمانده است تا روایت آن دو هفتهی جهنمی را بنویسم. غمِ تو غمِ از دست دادنِ تو چاهِ عمیقِ سیاهیست که ته ندارد و مدام غلیان میکند.
اما پریسا جان! نگذاشتم به پیکر پاک تو و دخترمان ریرا اهانت شود. نگذاشتم عمامهبهسرهای فرصتطلب و ژنرالهای جانی با دک و پزِ قرون وسطاییشان بر پیکرت نماز بخوانند. نگذاشتم عزاداران حرفهای، سیاهپوشانِ مادرزاد، مطربان گورخانه و مکبرانِ بدصدا دور شما حلقه بزنند. نگذاشتم تو را بر شانههایشان بگیرند در سلفیهایشان ظاهر شوی کثافتِ مغزشان مشام تو را بیازارد و وهنِ کارناوالِ حقیرشان تو و ریرا را از من ناامید کند. نگذاشتم آن پرچم را بر تابوت شما دراز کنند نگذاشتم پلاکاردی بزنند نگذاشتم به حریم شما وارد شوند نگذاشتم در آن گورهای بینام و نشان که برایت در نظر گرفتهاند در قطعهی شهدا تو را و ریرا را دفن کنند سنگ قبر شهید بر مزارت بنشانند و روزی هم در آینده آن سنگ قبر را بشکنند.
پریسا جان گفته بودم در ثروت و فقر، در بیماری و سلامت، در بدترین و بهترین روزها در کنارت هستم تا روزی که مرگ ما را از هم جدا کند. اما مرگِ تو مرگِ تو و مرگِ فرشتهی زیبایمان ریرا مرا بیشتر از همیشه به تو پیوند داد. مرگ ما را از هم جدا نکرد. قتلِ ناجوانمردانهی تو مرا با تو محکمتر از گذشته یکی کرد.
پریسای عزیزتر از جان! تو حالا اینجایی پیش خودم. با عزت و احترام در خانهات در تورنتو تشییع خواهی شد و به کمک دوستانم و دوستانت که خواهر یگانهی آنها بودی مراسمی محترمانه برای تو و ریرا تدارک میبینم. پریسای عزیزم مرا به خاطر بیست روز سکوت ببخش. ببخش ببخش ببخش مرا ببخش. پریسا جان مرا ببخش. چارهای نبود.»