مادرم مرا «شمی» صدا میکرد؛ موم عسلی نرم و صبور، انعطافپذیر، میان سایهها و نور، میان خاک و باد.
شمسالدین، نامی که پدربزرگم بر من نهاد، هرگز با من همراه نشد. من شمی ماندم؛ همان جریان لطیف میان سنگها و نسیم، همان که در سکوت گلها و برگها خود را مییافت.
من روستازادهام؛ از خاکی که گرمی زندگی را میفهمد، از درختانی که سایهشان قصههای کهن را زمزمه میکند، از زمینهای خشک و بیابانهایی که حتی سکوتشان شعر میشود. گلها، چشمهها و خاکها، هر کدام بخشی از روح مناند.
کودکیام سرشار از رنگ و نور بود؛ از بوی خاک بارانخورده، از دستهایی که شاخهها را میچیدند، از بازیهای ساده در کوچههای گلی که هر خندهاش در دل زمین میپیچید.
همیشه عاشق بودم؛ با اینکه عشق را نفهمیدم و نتوانستم معنا کنم، اما زندگی را دوست داشتم: شعرها، قصهها، هر چیز کوچکی که قلب را میلرزاند.
دو من در وجودم زندگی میکردند: یکی لطیف، رمانتیک، عاشق، پر از رؤیا و خیال، که با باد میرقصید و با نور آفتاب میخندید؛ دیگری انتقادگر، بیرحم و تعرضی، که جهان را چون آینهای شکستنی میدید و هر دروغ و تاریکی و ناپاکی را میشکافت. این دو همیشه در من در رقابت بودند.
من شمیِ عاطفی را دوست داشتم؛ همان که با پروانهها و نسیم سخن میگفت، هر قطره باران قلبش را میتپاند، هر برگ خزانزده و هر گل بهاری یادآور گذر عمر و شدت احساس بود.
گاه در اوج مستی مینوشتم، بیآنکه چیزی بنوشم؛ غرق در جریان ناخودآگاه، بیوقفه و رها.
خشمها و عصبانیتهایم، زبان بیپروایم، تنها انعکاس شدت وجود من بودند؛ نه از کینه، نه از حسادت، نه از رقابت؛ بلکه فوران حقیقتی خام و صادق.
شبها، وقتی مهتاب میان شاخهها میلغزد، میپرسم: «آیا مرا میبینی؟» و باد پاسخ میدهد؛ میپیچد، میرود، سنگها را مینوازد، و خاطراتی را زنده میکند که فراموش نمیشوند.
در نوجوانی رؤیاهایم گستردهتر شدند؛ هر کوچه، هر درخت، هر رود کوچک میتوانست قصهای عاشقانه بسازد. من مینشستم، نگاه میکردم، مینوشتم، میساختم و میباختم؛ هر بار دلتنگیها و اشتیاقهایم را بر کاغذ میریختم.
گاه در خیال، عشق را لمس میکردم؛ با دختری که تنها در رؤیا وجود داشت. هر لمس، هر نگاه، هر لبخند، میتوانست دلم را هم آتش بزند و هم باران کند.
زندگی واقعی، با همه محدودیتها و زمینگیر بودنش، به من آموخت که عشق فقط رؤیا نیست؛ بلکه همان نفس، همان لحظه، همان لمس کوچک است؛ همان شعر کوتاه، همان قصهای که به دل مینشیند.
هر روز پنجرهی اتاقم را باز میکنم و حفرههای خالی دلم را با عشق پر میکنم. میخواهم دنیای خودم را بسازم؛ دنیایی که حتی اگر واقعی نباشد، در آن بتوانم عشق را بچشم، خشم را بفهمم و رؤیاها را لمس کنم.
طغیان درهها، خروش رودخانهها، صدای باد میان درختان و زمزمهی زمین و آسمان، همه به من میگویند: «ای شمی، تو هستی و جریان تو ابدی است.»
و من پاسخ میدهم: میدانم و میپذیرم. مینویسم تا بدانم، مینوشتم تا آزاد شوم. میخواستم همهچیز را حس کنم؛ تا زندگی را لمس کنم، تا عشق را بچشم، تا خودم را بیابم.
من شمیام؛ با عشق و پرخاش، با رؤیا و خروش، با هذیان شبها و روزها، با شدت وجود، با خاطرات کودکی و نوجوانی، با توهمات، با رؤیاهای فانتزی و قصههای عاشقانه، با جریان بیپایان ذهن و قلب.
این سفر پایان ندارد؛ جریان وجودم همیشه جاری است: میان خاک و گل، میان باد و نور، میان طغیان درهها و آرامش چشمهها.
هرچه بیشتر مینویسم، بیشتر میفهمم که هذیان من، شعر من، زندگی من، همه یک جریاناند؛ بیوقفه، بیپایان، خالص، صادق؛ همان شمی که همیشه بودهام.
سالهای جوانی مثل رودخانهای خروشان بر من گذشت.
میخواستم دنیا را ببلعم، هر کوچه و خیابان، هر کتاب و چهره، هر تجربهی تلخ و شیرین را لمس کنم.
شمی درونم گاهی آرام و عاشق بود، گاهی آتشی که هیچچیز را تاب نمیآورد.
به شهر آمدم؛ شهری پر از صدا و ازدحام، پر از دروغ و حقیقتهای نیمهجان. در ازدحام، تنهاییام عمیقتر شد. شبها روی بام خانه به ستارهها خیره میشدم و میپرسیدم: «شمیِ واقعی کجاست؟ در میان جمعیت یا در خلوت کوه و دشت؟»
هیچ پاسخی نمیآمد، جز وزش بادی که موهایم را میریخت و به من میگفت: «ادامه بده.»
کتابها پناه من شدند. هر صفحهای پنجرهای بود؛ به عشق، به فلسفه، به رؤیاهایی که در کودکی کاشته بودم. اما کتاب کافی نبود؛ من زندگی را میخواستم، لمس مستقیم جهان را.
عاشق شدم؛ نه یکبار، که بارها. هر عشق دریچهای بود و همزمان زخمی. من در هر نگاه تازه، جهان تازهای میساختم، و وقتی میرفت، همهچیز ویران میشد. اما آموختم که حتی ویرانی هم بخشی از زندگی است؛ ویرانی هم شعر دارد.
گاهی از خستگیِ بیپایان، به کوه پناه میبردم. روی صخرهها مینشستم، به باد گوش میدادم، به درختها، به چشمهای که بیوقفه میجوشید. آنجا بود که فهمیدم: شمی بودن یعنی همین؛ جاری بودن، چه در شهر و چه در دشت، چه در تنهایی و چه در عشق.
سالها گذشت و من نوشتم، شکست خوردم، دوباره برخاستم. هر بار چیزی در من بیشتر روشن شد: اینکه سفر من پایان ندارد. زندگی مقصد نیست، یک جریان است.
امروز، وقتی پشت پنجره میایستم و به غروب نگاه میکنم، میدانم: شمی هنوز همان کودکِ خاکدوستِ رؤیاباف است، اما با زبانی تیزتر، قلبی زخمیتر و عشقی عمیقتر.
و این داستان ادامه دارد… چرا که هر روز تازهای، شمی تازهای را به دنیا میآورد.
۱۴ اوت ۲۰۲۵میلادی “شَمی صَلواتی “