نمیدانم چگونه شاعر شدم و چرا دل به شعر و قصه سپردم.
دف و دایره را دوست داشتم و با آنها مینواختم،
گویی هر ضرب، پژواک قلبی بود که در میان تاریکی میتپید؛
پر از سؤال، پر از حیرت و شعلههایی خاموش که انتظار داشتند روشن شوند.
هر لرزش پوست دایره، هر ضربهی دف، بازتابی بود از ریتم زندگی که میان سایههای وحشت و سکوت میرقصید، میان سکوتی که گاهی سنگینتر از آتش بود.
آرامآرام، در مواجهه با جنایتهای بیرحمانه جمهوری اسلامی — که شبیه نخستین داعش وحشی، خونآشام و پر از نفرت بود — غرق شدم.
همزمان میخواندم، مینوشتم، دفتر خاطراتم در من ریشه دوانده بود،
و هر خط آن، پژواک روحی بود که نمیخواست خاموش شود.
فکر میکردم این سیستم بربریت به رهبری خمینی نباید بیپاسخ بماند.
—
اولین دفتر یادداشتهایم در شعلهها سوخت،
زمانی که پاسداران قرار بود خانهها را تفتیش کنند.
مادر، مشغول پختن نان، دفتر و کتابهای دیگر، از جمله قرآن، را به تنور انداخت.
من در آن لحظه خانه نبودم، و صحنهای که بعد از آن شنیدم، همچون سنگی در ذهنم فرو رفت:
زن و شوهری که کتابهای بچهها را به زیرزمین برده بودند تا بسوزاند، گرفتار آتش شدند و جان باختند.
شعلهها زبانه میکشیدند، دود سنگین بود، و سکوتی مرگبار همه جا را پر کرده بود.
اما در میان این ویرانی، چیزی در من زبانه کشید؛
نفرتی عمیق، اما نه کور و بیهدف، بلکه آگاهانه، متفکرانه.
این لحظه تلخ و تکاندهنده، آغاز تحولی درونی بود؛
نفرتی نسبت به دین، امام، خدا و آخوند در دل من ریشه دواند،
اما همزمان شعلهای از انسانیت و همدلی روشن شد.
نمیخواستم نفرت تنها وجودم را بسوزاند؛
میخواستم از انسان بودن دفاع کنم، از شعور و مهربانی،
حتی در برابر کسانی که همه چیز را با وحشت و خشونت نابود میکردند.
—
جنایتها آنقدر زیاد بودند که بیان کردنشان دشوار است،
اما من تصمیم گرفتم مبارزه کنم.
تصمیم گرفتم با شعور، با وجدان، با قلبی که هنوز توان عشق و همدلی داشت،
در برابر بربرهای متجاوز بایستم.
در آن زمان، من در کلاس سوم راهنمایی بودم.
رویا آزادی و شکست دادن جمهوری اسلامی،
همچون خاری در وجودم حک شده بود؛ خاری که هم درد بود و هم انگیزه،
هم نفرت بود و هم امید.
—
در آن دوران، شعر و نوشتن برای من بیشتر از یک سرگرمی بودند؛
آنها زبان اعتراض و بیان درد بودند، دریچهای برای رهایی از وحشت،
راهی برای فهمیدن خودم و جهان اطرافم.
هر کلمه، هر بیت، هر خط دفترم، تلاشی بود برای نجات دادن انسانیت
از میان خرابههای بربریت و خشونت.
موسیقی دف و دایره، گاهی تنها وسیلهای بود برای زنده ماندن،
برای حس کردن ریتم قلب خودم میان صدای فریادها و سکوتهای مرگبار،
میان شعلهها و خاکسترها، میان شعلههای عشق و نفرت.
—
و من، با همان دفترهای سوخته و خاطرات تلخ،
تصمیم گرفتم که شعور، انسانیت و رویاهایم را گرامی بدارم؛
تصمیم گرفتم در برابر ظلم و خشونت، حتی با نفرت، اما با امید، بایستم.
تصمیم گرفتم از خودم و از زندگی دفاع کنم،
بدون اینکه روحم تسلیم نفرت شود،
و بدون اینکه فراموش کنم که انسان بودن، حتی در بدترین شرایط، بزرگترین سلاح است.
—
هر ضرب دف، هر واژهی نوشته، هر شعلهی خاطره و هر قطره اشکی که بر دفترها ریخته شد،
سندی بودند از زندگی، درد و شجاعت.
زندگیای که در میان ویرانی، هنوز میتوانست با موسیقی و کلمات نفس بکشد.
و من، با تمام نفرت و تمام امیدم، هنوز مینویسم، هنوز مینوازم،
و هنوز باور دارم که حتی در تاریکترین لحظهها، انسانیت و شعور میتواند روشنایی خلق کند.
—
دفها هنوز میزنند، دایرهها هنوز میلرزند،
و هر ضربه، صدای قلبی است که نمیخواهد تسلیم شود.
آتشها خاموش شدند، اما خاطرات شعلهورند؛
هر شعله، هر دود، هر سکوت، یادآوری است که انسانیت زنده است
و میتواند علیه بربریت مبارزه کند.
این، قصیده زندگی من است،
شعری بلند با ریتم قلب و دف و دایره، با صدای امید و نفرت،
با تصویر شعلهها و خاکسترها، با نور و تاریکی، با عشق و خشم،
با انسانیت و مقاومت؛
قصیدهای که هنوز ادامه دارد، هنوز مینوازد، هنوز میسوزاند و روشن میکند.
۲۳ اوت ۲۰۲۵میلادی “صلواتی”