نوشتن و صدای درونی- شمی صلواتی

شب‌ها، نیمه‌شب، بی‌هوا بیدار می‌شوم.

گاهی سه، گاهی چهار.

مثل دیوانه‌ای وقت‌نشناس، دنبال کاغذ می‌گردم و می‌نویسم،

هرچه از بایگانی ذهنم بیرون می‌ریزد، هر تصویر خاک گرفته، هر خاطره‌ی فراموش‌شده، هر زمزمه‌ی خاموش،

روی کاغذ می‌آورم، تا سبک شوم، تا نفس بکشم، تا زنده بمانم.

نوشتن برای من آرامش است؛

آرامش ذهنی، آرامش جسمی، آرامش روحی،

مثل قطره‌ای باران که روی خاک خشکیده فرو می‌ریزد و زمین را زنده می‌کند.

وقتی می‌نویسم، حس می‌کنم بار سنگینی را از شانه‌هایم برداشته‌ام،

بار تمام سکوت‌ها، تمام دردها، تمام حرف‌های نگفته، تمام لبخندهای نیمه‌شب، تمام اشک‌هایی که کسی ندیده است.

هر جمله، هر کلمه، مانند نفس تازه‌ای است که در ریه‌هایم جاری می‌شود،

مثل باد خنکی که پنجره‌ی بسته‌ی روحم را باز می‌کند.

بایگانی ذهنم اگر پر شود و خالی‌اش نکنم،

می‌ترسم منفجر شوم.

هر واژه، هر جمله، هر تصویر،

قطره‌ای از این بار را سبک می‌کند.

وگرنه در دل شب، بی‌هوا، شکستگی رخ خواهد داد،

مثل شیشه‌ای که در تاریکی زمین می‌افتد و صدا می‌کند،

مثل موجی که به سنگ می‌خورد و می‌شکند،

مثل سکوتی که ناگهان تمام وجودم را می‌بلعد.

بارها وسط غذا خوردن،

یا در پیاده‌رو،

یا حتی میان جمع،

کاغذی پیدا کرده‌ام و نوشته‌ام.

در میان واژه‌ها گم می‌شوم،

در میان صداهای خودم و سکوت اطراف،

نمی‌دانم هوشیارم یا مست،

فقط می‌دانم دل به قلم سپرده‌ام،

و قلم، مثل دست مهربانی، راهی پیدا می‌کند تا مرا زنده نگه دارد،

مثل طنابی که از عمق تاریکی بالا می‌آورد،

مثل نوری که در شب سردی مسیر را نشان می‌دهد.

صدایی درونی دارم،

صدایی که فقط وقتی می‌نویسم، عریان می‌شود،

بی‌پرده، بی‌ملاحظه، بی‌هیچ قید و بندی.

صداقتی هست میان من و کلمات،

پیوندی صمیمانه میان تجربه و تخیل،

مثل دو دوست قدیمی که رازهایشان را از هیچ کس پنهان نمی‌کنند،

مثل شمعی که در تاریکی می‌سوزد و نور می‌دهد،

اما نمی‌خواهد کسی آن را خاموش کند،

مثل بارانی که آرام روی شیشه می‌نشینند و می‌رقصد،

مثل نسیمی که از میان درختان می‌گذرد و برگ‌ها را به رقص درمی‌آورد.

این صدا، زندگی مرا نگه داشته،

مثل طنابی از نور و صدا که مرا از سقوط بازمی‌دارد،

و اگر نباشد، هیچ چیز مرا سرپا نگه نمی‌دارد،

مثل کشتی‌ای که در طوفان بی‌لنگر است،

مثل ستاره‌ای که در آسمان بی‌ماه می‌درخشد،

مثل قلبی که در سکوت تپش خود را ادامه می‌دهد،

حتی وقتی هیچ کس نمی‌بیند.

عشق من متفاوت است؛

مثل تک‌درختی در اوج پیری

که برای زندگی، برای خلاف وزش باد، می‌رقصد،

برخلاف تمام زمین‌های خشکیده و بی‌صدا،

برخلاف تمام درختانی که سر خم کرده‌اند و سکوت اختیار کرده‌اند.

عشقی که من هستم، عشقی که زندگی می‌کنم،

بی‌نیاز از تأیید کسی، اما عمیق و بی‌رحم به خودش وفادار،

مثل آبی که جاری می‌ماند، مثل آتشی که فروزان است،

مثل نفس کشیدن در میان شب.

من خود عشق شده‌ام،

و می‌ترسم روزی تخیل از من جدا شود،

روزهایی که کلمات خالی می‌شوند،

روزهایی که سکوت مرا می‌بلعد،

روزهایی که دست‌هایم دنبال چیزی می‌گردد و چیزی نیست،

روزهایی که هیچ صدا، هیچ نور، هیچ نگاهی مرا نجات نمی‌دهد.

آن‌وقت دق می‌کنم،

آن‌وقت می‌میرم،

اما تا آن روز، تا نفس آخر،

می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم،

و باز هم می‌نویسم،

تا صدای درونی‌ام را آزاد کنم،

تا خودم را زنده نگه دارم،

تا عشق و تخیل همچنان رقصان و زنده بمانند.

        [شمی صلواتی ]

از دفتر یادداشت ها زمستان ۲۰۰۷

اینرا هم بخوانید

زبان، دوپاره و حق انسانی- شمی صلواتی

مقدمه این متن، تجربهٔ شخصی من از دوپارگی زبانی و عاطفی را روایت می‌کند: زندگی …