انقلاب روسیه، شوراها و دموکراسی سوسیالیستی گفتگو با سوزی وایزمن

مقدمه ناصر اصغری

در یکی دو ماه گذشته ده‌ها مطلب را به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر، از انگلیسی به فارسی ترجمه و ویراستاری کرده‌ام؛ البته با کمک اپلیکیشن‌های هوش مصنوعی. در این روند، من هم از زاویه دید نویسندگان این مقالات به موضوع نگاه کرده‌ام. طبیعی است که با بسیاری از مواضع آنها موافق نیستم، اما همین نویسندگان – که بسیاری‌شان مورخان برجسته عرصه‌های مختلف تاریخ انقلاب روسیه و سال‌های پس از آن هستند – بر دانش من افزوده‌اند و امیدوارم بر اطلاعات مخاطبان ترجمه‌هایم نیز افزوده باشند.

در این مدت، بازخوردهای (فیدبک‌ها) برخی خوانندگان کمک کرده‌اند که بیشتر درباره موضوع بیندیشم، و تشویق تعداد بیشتری از آنها باعث شده که مطالعه در این حوزه و در دسترس گذاشتن این مطالب را ادامه بدهم.

سوزی وایزمن، پژوهشگری که در اینجا با او گفتگو شده، از جمله کسانی است که با اذعان به اهمیت انقلاب اکتبر، مانند بسیاری از فعالین و محققانی که از سنت تروتسکی می‌آیند، تاکید ویژه‌ای بر نقش انقلاب جهانی و به‌خصوص انقلاب آلمان در پیروزی انقلاب روسیه می‌گذارد. من طور دیگری فکر می‌کنم. دست‌کم از نظر من، تاکید بیش از حد بر این جنبه باعث می‌شود خود انقلاب در روسیه و کار هرکولی بلشویک‌ها و دیگر انقلابیون سال ۱۹۱۷ کوچک و کم‌اهمیت جلوه داده شود. این البته بحثی است که باید در جای دیگری و با فرصت و حوصله لازم به آن پرداخت.

ناصر

***

“انقلاب‌ها الهام دیوانه‌وار تاریخ هستند”

لئون تروتسکی، “زندگی من”

دن لاباتز (Dan La Botz) برای نشریه سیاست نو (س.ن): سوزی، شما نویسنده زندگینامه ویکتور سرژ هستی و اکنون در حال ساخت فیلمی درباره لئون تروتسکی می‌باشی، پس سال‌هاست که عمیقا در تاریخ انقلاب روسیه غرق شده‌ای. چه چیزی باعث می‌شود انقلاب روسیه برای چپ این‌قدر مهم باشد؟

سوزی وایزمن (Suzi Weissman): انقلاب روسیه رویدادی بود که یک دوران تاریخی را متحول کرد و ماهیت قرن را دگرگون ساخت. هنوز هم درباره همه جنبه‌های آن بحث می‌کنیم، از جمله این که در نهایت، آیا اتفاقی مثبت برای سوسیالیسم جهانی بود یا نه.

در انقلاب روسیه نکات زیادی وجود دارد که برای چپ و برای تاریخ اهمیت دارد: برای مدتی، طبقه‌ای دیگر در قدرت قرار گرفت، اتفاقی که نه قبل از آن افتاده بود و نه دوام چندانی داشت. این اولین بار بود و با شور و شوق توسط کارگران سراسر جهان استقبال شد. ناگهان کارگران به رهبری بلشویک‌ها در قدرت بودند که مصمم بودند خواسته‌های خود را تحقق ببخشند: صلح، زمین، نان، کارخانه‌ها برای زحمتکشان، همه قدرت برای شوراها.

این انقلاب فانوس امیدی برای انسانیت بود: برای نخستین بار مردم، نه حاکمان‌شان، سرنوشت خود را رقم می‌زدند. این عمل و امید موجود در دل آن، بسیار نیرومند و الهام‌بخش بود. ستمدیدگان، استثمارشدگان و آن‌هایی که قدرتی نداشتند اکنون به حیات سیاسی در یک دولت کارگری فراخوانده شدند، چیزی که هرگز پیش از آن وجود نداشت. در فیلم “سرخ‌ها” شاهدی وجود دارد که شادی لحظه‌ای را که کارگران پتروگراد تزار را سرنگون ساختند، به زیبایی توصیف می‌کند: او از رقصیدن با خوشحالی در خیابان‌های نیویورک یاد می‌کند. انقلاب، کارگران سراسر غرب را که به سبب جنگ، انقلاب و تعمیق بحران سرمایه‌داری رادیکال شده بودند، جسور کرد.

هرچند انقلاب گسترش نیافت، اما رخدادی فرازمانی و تاریخی بود و با وجود آن چه شد، جهان را تغییر داد.

اگرچه انقلاب توسط استالین نابود شد و دوران را به دورانی از استالینیسم و نه سوسیالیسم تبدیل کرد، نکته مهم این است که برای مدتی طبقه کارگر در قدرت بود. هرچقدر هم این دوره کوتاه باشد که کارگران قدرت را اعمال کردند، واقعیت این است که موفق به این کار شدند: آن‌ها سرمایه را در روسیه سرنگون کردند و سرمایه‌داری جهانی را به چالش کشیدند. واکنش به انقلاب روسیه، و نیز به تحول و نابودی بعدی آن، چارچوب دوران ما را می‌سازد و از این نظر هنوز می‌توان گفت که ما در دوران واقعیت زنده انقلاب زندگی می‌کنیم.

در سال ۱۹۳۶، سرژ در یکی از مقالاتش برای روزنامه سوسیالیستی “لا والونی” بلژیک نوشت: “دستاورد اساسی آن روز، آن سال‌ها این است که برای نخستین بار در تاریخ، کارگران توانستند پیروزی کامل را به دست آورند، آن را حفظ کنند، کنترل همه اهرم‌های فرمان جامعه چه اقتصادی و چه سیاسی را به دست بگیرند، دستگاه را به کار بیاندازند و در بدترین شرایط، با وجود دشواری‌های باورنکردنی، همه تولید را بر مبنایی جمعی سازماندهی مجدد کنند. این همان چیزی است که باقی می‌ماند و باقی خواهد ماند؛ این همان نکته‌ای است که اکتبر روسیه را همچون شعله‌ای که هیچ چیز آن را نمی‌تواند کدر کند، در پشت سر ما می‌درخشد.”

دن لاباتز: در مرکز انقلاب روسیه شوراها قرار داشتند؛ شوراهایی متشکل از کارگران، سربازان و دهقانان که در ابتدا اساس حکومت را تشکیل می‌دادند. چه بر سر این شوراها آمد؟

سوزی وایزمن: عنصر منحصربه‌فردی که در قلب فرایند انقلابی روسیه قرار داشت، طبقه کارگر انقلابی و شکلی دموکراتیک از خودسازماندهی بود که در مبارزه پدید آورد و آرمان و واقعیت قدرت را ممکن ساخت. کارگران شهری رهبری و محوریت مخالفت با نظم کهنه را برعهده گرفتند و سرانجام برای نخستین بار در تاریخ جهان، دولتی کارگری را ــ هرچند در شکلی ابتدایی ــ ایجاد کردند. این دولت بدیلی موثر در برابر حکومت موجود به شمار می‌رفت.

وقتی طبقه کارگر روسیه در سال ۱۹۱۷ با شعار “همه قدرت برای شوراها” به قدرت رسید، کارگران سراسر جهان، انقلاب آن‌ها را با شور و شعف استقبال کردند؛ چرا که این رویداد بیانگر بلندپروازانه‌ترین آرمان‌های آنان بود: “دموکراسی نوینی از کارگران آزاد، چیزی که پیش از آن هرگز دیده نشده بود.”

این شکل جدید دموکراتیک از خودسازماندهی کارگری، به طور خودجوش پدید آمد و به سرعت مستقل از احزاب موجود رشد کرد و همین امر فرایند انقلابی روسیه را از همان آغاز متمایز و الهام‌بخش میلیون‌ها زحمتکش جهان ساخت. شوراها با شیوه‌ای دموکراتیک سازمان می‌یافتند، عضویت در آن‌ها داوطلبانه بود، آزادی بیان و نمایندگی برای همه جریان‌های چپ وجود داشت و کانون‌هایی از خروش انقلابی بودند. این یک گام بلند به سوی تحقق عینی دموکراسی بود، زیرا احزاب را مجبور می‌کرد در یک عرصه سیاسی مشترک برای جذب حمایت کارگران رقابت کنند. کارگران روس در آن واحد سیاست‌ها، رهبری و قدرت خود را برای مبارزه با کارفرمایان و دولت توسعه دادند.

شوراها نخستین بار در سال ۱۹۰۵ ظاهر شدند و پس از انقلاب موفق اکتبر، به عنوان ابزاری برتر برای سازماندهی سیاسی طبقه کارگر در مبارزه، مورد پذیرش کارگران سراسر جهان قرار گرفتند. تروتسکی که در انقلاب ۱۹۰۵ رهبر شورای سن‌پترزبورگ بود، اهمیت این شکل نوین سازماندهی را به عنوان دموکراسی “واقعی” ــ بدون مجلسین، بدون بوروکراسی، با حق عزل نمایندگان در هر زمان ــ درک می‌کرد.

وعده شوراها همانا وعده سوسیالیسم بود: دموکراسی اصیل، جامعه‌ای که در آن مردم از پایین تا بالا به طور جمعی سازمان می‌یابند تا ارباب کار، زندگی و سرنوشت خویش شوند. انقلاب روسیه این امید را در دل‌ها زنده کرد، اما با انزوای خود محکوم به شکست شد و با ظهور استالین از میان رفت. با توجه به نفوذ عظیمی که تجربه انقلاب روسیه بر همه انقلابیون جهان داشت، شرایط خاصی که دموکراسی را در اتحاد شوروی خفه کرد، نادیده گرفته شد و این مدل اقتدارگرایانه تعمیم داده شد. معیار یک انقلاب سالم ــ یعنی وجود نهادهای دموکراتیک کنترل از پایین ــ به شعار تقلیل یافت، نه واقعیت. با این حال، سوسیالیست‌های انقلابی وفادار به دموکراسی سوسیالیستی، همواره مبارزات انقلابی را زمانی سالم می‌دانند که این نشانه کلیدی یعنی شورا یا مجمع موجود باشد.

از شوراها پس از جنگ داخلی چیزی جز نام باقی نماند. محتوای انقلابی و ظرفیت آن‌ها قربانی واقعیات تلخ کشوری شد که درگیر اشغال خارجی و جنگ داخلی بود. فقط نهادهایی نیمه‌جان باقی ماند که ابزار خالی از محتوای حزب بلشویک بودند. شوراها بدل به بازوهای تاییدی حزب و عملا کمیته‌های حزبی شدند. در آن وضعیت، رهبری حزب به “حکومت دموکراتیک خودگردانی طبقه کارگر” پایبند نبود، چرا که خود طبقه کارگر به زحمت از جنگ داخلی جان به در برده بود. کشور خسته و تهی از رمق بود و شعار “همه قدرت برای شوراها” در آن شرایط واقعا بی‌محتوا به نظر می‌رسید.

این وضع اصالتا ناشی از عملکرد حزب نبود، بلکه محصول تغییر ترکیب شوراها بود که با کسب اکثریت توسط بلشویک‌ها و کاهش وزن طرفداران منشویک و حزب سوسیالیست انقلابی رخ داد. قدرت سیاسی در حزب بلشویک متمرکز شده بود. در حکومت تک‌حزبی، حکومت شورایی به راحتی توسط حزب قدرت مصادره و فاسد و بی‌اثر یا کنار گذاشته می‌شود. در دوران استالین حتی جلسات شوراها برای مراسم ظاهری هم برگزار نشد. شوراها به صورت صوری وجود داشتند، اما عملا انجمن‌هایی بی‌جان بودند که به زحمت می‌شد آن‌ها را نهاد حکومتی خواند. قدرت واقعی در دست مقامات بالادست در دستگاه حزبی-دولتی قرار داشت: پلیس مخفی، وزارت‌خانه‌ها و سازوکار حزب.

اما برگردیم به دوره پس از جنگ داخلی، موج انقلابی سال‌های ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۳. با شکست طبقه کارگر اروپا در گسترش انقلاب روسیه به کشورهای پیشرفته‌تر، بلشویک‌ها در قدرت و جهان به انزوا کشیده شدند. انقلاب در محاصره قرار گرفت: اس‌آرها مسلحانه علیه بلشویک‌ها شوریدند و سرکوب شورش ملوانان کرونشتات ضربه نهایی برای آنارشیست‌ها بود تا پشتیبانی خود را از انقلاب پس بگیرند. بلشویک‌ها قصد نداشتند به تنهایی حکومت کنند اما فقط به خود اعتماد داشتند که ماهیت مبارزه جهانی برای سوسیالیسم را بفهمند. هیچ یک از احزاب سیاسی دیگر اهمیت گسترش انقلاب را به عنوان تنها راه بقا درک نکرد، پس لنین و تروتسکی نیز به آنان برای همراهی اعتماد نکردند.

پس از مرگ لنین در ۱۹۲۴، مناقشه‌ای بر سر جهت آینده حزب درگرفت: حزب اساسا به سه گرایش تقسیم شد؛ اپوزیسیون چپ به رهبری تروتسکی، اپوزیسیون راست بوخارین و “مرکز” به رهبری استالین. از این پس بحث‌ها درباره دموکراسی بر سر دموکراسی درون حزبی بود، نه دموکراسی چندحزبی و نه بر سر احیای شوراها.

در تجلیل از شوراها به عنوان قالبی برتر برای حکومت دموکراتیک از پایین ــ ابزاری که پرولتاریای روس به طبقه کارگر جهان ارزانی داشت ــ هم تراژدی هست و هم طعنه، حتی وقتی که خود شوراها از پیامدهای انقلاب روس جان سالم به در نبردند. واقعیت سیاسی جهان که بلشویک‌ها در آن عمل می‌کردند، هیچ مساعدتی به شکوفایی خودسازماندهی دموکراتیک نمی‌کرد. کشور با بحران اقتصادی، جنگ داخلی، ضدانقلاب داخلی و اشغال خارجی مواجه بود. پیشگامان کارگری انقلاب در جنگ داخلی به تعداد زیاد جان باختند و بلشویک‌ها ــ نمایندگان طبقه کارگر انقلابی ــ همراه با اکثریت روستاییان در قدرت باقی ماندند. انقلاب نتوانست به کشورهایی که طبقه کارگر اکثریت داشت گسترش یابد و به کمک انقلاب منزوی شوراها بشتابد. همه این شرایط در عمل امکان دموکراسی سوسیالیستی را خفه کرد. هیچ گزینه‌ای جز دیکتاتوری سربرآورده بلشویک‌ها نبود، جز آشوب یا چیزی بدتر. لنین و تروتسکی که از ابتدا به خاطر دفاع از کنترل دموکراتیک از پایین مورد حمله بودند، ناچار شدند از بالا حکومت کنند.

سئوال اینجاست که “حکومت از پایین” آیا می‌تواند از روزهای پرشور انقلاب جان سالم به در ببرد، و اگر بله، چه شکلی باید داشته باشد؟ مدل شوراها شکست خورد و این مسأله را پیش می‌آورد که آیا می‌شود آن را احیا کرد و اصلا این مدل تا چه اندازه قابل دوام است؟ همان طور که دیدیم، خود بلشویک‌ها هم درباره این نکته اساسی ابهام داشتند.

دن لاباتز: حزب بلشویک نقش رهبری را در انقلاب روسیه ایفا کرد. این حزب را چگونه توصیف می‌کنی؟ چه چیز باعث تمایز آن با سایر احزاب شد؟ قوت و ضعف هایش چه تأثیری بر انقلاب داشت؟

سوزی وایزمن: حزب بلشویک با دیگر احزاب سوسیال دموکرات آن دوران، چه در روسیه و چه در خارج از آن، تفاوت داشت. مارکسیست‌ها در آن برهه تاریخی خود را سوسیال دموکرات می‌نامیدند، اما این دسته با سوسیال دموکرات‌هایی که امروز می‌شناسیم تفاوت داشتند: آنها مارکسیست بودند و برای سوسیالیسم مبارزه می‌کردند، نه سرمایه‌داری با چهره انسانی.

آن‌چه بلشویک‌ها را متمایز ساخت، نگاه‌شان به نقش رهبری طبقه کارگر در فرایند انقلاب و پیوند ارگانیک‌شان با طبقه کارگر بود؛ اعتقاد راسخ‌شان به اجرای عملی برنامه خود – سرژ این را “وحدت گفتار و عمل” نامید؛ تاکیدشان بر این که عمل انقلابی باید با تئوری انقلاب تغذیه شود؛ و شیوه سازماندهی‌شان که البته همین مساله یکی از محورهای اختلاف میان بلشویک‌ها و منشویک‌ها در سال ۱۹۰۳ بود. تروتسکی، پیش از پیوستن به بلشویک‌ها، در سال ۱۹۱۴ هشدار داده بود که شاید بلشویسم بهترین ابزار برای رسیدن به قدرت باشد، اما با رسیدن به آستانه قدرت جنبه‌های ضدانقلابی خود را آشکار می‌کند.

نکته مهم‌تر آن است که بلشویک‌ها حزب انقلابی کارگران روسیه بودند. در سال ۱۹۰۵، بلشویک‌ها و منشویک‌ها – که تازه از هم جدا شده بودند – هنوز تئوری انقلابی خود را توسعه می‌دادند که کارگران به صحنه آمدند، شوراها را تشکیل دادند، تروتسکی را به ریاست بزرگ‌ترین شورای سن‌پترزبورگ برگزیدند و زنجیره‌ای از اعتصابات را آغاز کردند، که به بزرگ‌ترین اعتصاب عمومی در تاریخ و سالی از مبارزات انقلابی انجامید و در انقلاب ۱۹۰۵ به اوج رسید، انقلابی که در نهایت شکست خورد. اگر بلشویک‌ها در آن دوره انسجام بیشتری داشتند، شاید کارگران در امپراتوری روسیه می‌توانستند قدرت را به دست آورند و به جای سه انقلاب، تنها یک انقلاب داشتیم.

پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵، دوره‌ای از واکنش شدید ناشی از استبداد خودکامه حاکم شد. اما چند سال بعد، استبداد دریافت باید به سرعت توان نظامی خود را تقویت کند تا در برابر رقابت شدید امپریالیستی که به جنگ جهانی اول منتهی شد، مقابله کند. رشد صنایع سنگین در این دوره به گسترش پرشور طبقه کارگر شهری انجامید که عمدتا از روستاها جذب و در کارخانه‌های زغال سنگ، آهن، فولاد و تجهیزات نظامی متمرکز شده بودند. این یعنی میدان مبارزه برای دموکراسی و قدرت طبقه کارگر به کارگران صنعتی منتقل شد. بین سال‌های ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۴ مبارزات کارگری و اعتصابات به شدت رشد کرد. مبارزه اتحادیه‌ای اصلی‌ترین مدرسه برای دموکراسی کارگری، رادیکالیسم و سیاست انقلابی شد، و در این دوره بود که بلشویک‌ها پویایی و توان رهبری خود را نشان دادند. با آغاز جنگ، بلشویک‌ها اکثریت سیاسی قدرتمندی در جنبش اتحادیه‌ای به دست آوردند و همین سکوی موفقیتشان در کسب حمایت طبقه کارگر شهری در ۱۹۱۷ شد.

جنگ جهانی اول برای مدتی پویایی طبقه کارگر روسیه را متوقف کرد. روسیه بیشترین تلفات، بیشترین سرکوب و بیشترین رنج را در جنگی تحمل کرد که نسل کاملی از جوانان را نابود ساخت. سربازان شروع به شورش کردند، با تفنگ و سرنیزه به خانه برگشتند تا به انقلاب بپیوندند.

در فوریه ۱۹۱۷، اعتصابات سراسری در پتروگراد آغاز شد و توده‌های مبارز بیش از پیش وارد خیابان شدند تا صلح و پایان استبداد غیرقابل تحمل را مطالبه کنند. زنان و مردان به مرکز پتروگراد آمدند و تزار و رژیم او را سرنگون ساختند. این حرکت ابتکار کارگران بود و آنان پیشرو بودند. کارگران شهری پایه دموکراتیک خود را گسترش دادند، چون تزار و اشرافیت فئودال را واژگون کردند و با مطالبه زمین، نان و صلح حمایت دهقانان را جلب کردند. اما سرنگونی استبداد ماهیت انقلاب جاری را به روشنی به میدان آورد. قدرت دوگانه تقریبا یک شبه شکل گرفت: شوراها در برابر دولت موقت جدید کرنسکی که جای استبداد تزاری را گرفته بود.

لنین و تروتسکی هنوز خارج از کشور بودند و رهبری بلشویک در داخل در تردید قرار داشت. سرژ نوشت که یکی از کمیته‌های بلشویک در پتروگراد با اعتصاباتی که به سقوط امپراتوری انجامید مخالفت کرده بود. در این وضعیت، کارگران پیشرو بودند و اعضای حزب در جریان حوادث غرق شده بودند و جسارت لنین و تروتسکی را – که به ترتیب در آوریل و مه به پتروگراد برگشتند – نداشتند. همان طور که سرژ گفت: “انقلابیون همه احزاب که عمر خود را صرف آمادگی برای انقلاب کرده بودند، درک نکردند که انقلاب در دسترس است و پیروزی آغاز شده است.”

لنین در آوریل ۱۹۱۷ وارد ایستگاه فنلاند پتروگراد شد و بلافاصله دریافت که تصوری که تروتسکی درباره انقلاب دائمی داشت، اکنون در برابرش به شکل عینی نمایان شده است. کارگران در شورای پتروگراد باید با سرنگونی دولت موقت، انقلاب را پیش ببرند.

همه مارکسیست‌های روسیه تصور می‌کردند که انقلاب ماهیتی بورژوایی-دموکراتیک خواهد داشت، چون روسیه شرایط لازم برای انقلاب سوسیالیستی را نداشت. اما بورژوازی روسیه سرمایه و تخصص لازم را برای پیشبرد وظایف صنعت مدرن نداشت و سرمایه‌داران روس به رژیم کهنه وابسته بودند، مخصوصا چون صنعت نظامی به طور مستقیم توسط دولت اداره می‌شد. این یعنی بورژوازی ضعیف خود را با نظم قدیم هم‌هویت می‌دانست، هرگونه انقلاب بورژوایی را رد می‌کرد و با طبقه کارگر انقلابی روبرو شد. لیبرال‌ها در دولت موقت ادامه بقای سلطنت را پذیرفتند و فقط خواهان مشروطه شدن رژیم بودند. بنابراین این طبقه کارگر بود که انقلاب را به پیش برد و انقلاب دموکراتیک را تا غایت دموکراتیک خود با انتخابات آزاد، آزادی بیان، مطبوعات آزاد و روز کاری هشت ساعته پیش برد.

لنین شوراها را به تصرف قدرت دعوت کرد اما اکثریت بلشویک‌ها با او مخالفت کردند. اما کارگران در خیابان، کارخانه‌ها و سنگرها با او هم‌عقیده بودند و ظرف سه هفته لنین در حزب اکثریت به دست آورد. برنامه، تصرف قدرت و تشکیل جمهوری شوراهای دموکراتیک کارگر و دهقان با محوریت رهبری طبقه کارگر بود. آنها خواهان حق انتخاب و عزل کارگزاران، ملی‌سازی بانک‌ها، تراست‌ها و کارتل‌ها، مصادره زمین و واگذاری آن به دهقانان سازمان‌یافته در شوراها و صلح کارگری با جهت‌گیری علیه همه سرمایه‌داران بودند. تروتسکی در ماه مه وارد شد و با لنین هم‌صدا شد و خواستار تصرف قدرت توسط شوراها گردید.

دن لاباتز: انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ با چالشهای عظیمی روبرو شد و رهبری آن هر روز باید تصمیم‌هایی می‌گرفت که سرنوشت میلیونها نفر را رقم می‌زد. به تدریج مجموعه شرایط موجود و تصمیم‌هایی که حزب بلشویک گرفت، روسیه را دگرگون کرد. از نگاه شما لحظات تعیین‌کننده در این روند کدام‌اند؟

سوزی وایزمن: حزب بلشویک رهبری انقلاب را برعهده داشت و با کسب اکثریت‌های رسمی برای برنامه خود در شوراها، موقعیت رهبری‌اش را مشروعیت بخشید. اما همان طور که در پرسش شما آمده است، انقلاب جوان با چالشهای بزرگ و موانع جدی روبرو شد، حتی پیش از آنکه طبقات حاکم جهان دست به دست هم دهند تا انقلاب را متوقف کنند.

بیشتر نویسندگان بی‌شک از ژانویه ۱۹۱۸ شروع می‌کنند، یعنی زمانی که بلشویکها مجلس موسسان را منحل کردند، زیرا اکثریت این مجلس در اختیار سوسیالیستهای انقلابی راست بود که مخالف شوراها بودند و بیشتر نویسندگان همین اقدام ضددموکراتیک بلشویکها را محکوم می‌کنند. لنین اجرای اهداف انقلابی را در اولویت قرار داد، اهدافی که در شعار “نان، زمین، صلح” خلاصه شد و دموکراسی شورایی را در برابر شکل پارلمانی بورژوایی که مجلس نمایندگی می‌کرد قرار داد.

از میان این اهداف، فوری‌ترین خواسته برای دولت انقلابی تازه‌تاسیس ــ که بلشویکها نمایندگی‌اش می‌کردند ــ تحقق برنامه‌شان بود و این نیازمند تامین صلح بود. هیچ بازسازی جامعه‌ای بدون خروج از جنگ جهانی امپریالیستی مقدور نبود. بحث درباره مفاد صلح باید با درک تهدید فوری نیروهای اشغالگر آلمان آغاز می‌شد و ناگزیر به پذیرفتن شروط نامطلوب منجر شد. هرچند این بحث اختلافات جدی در حزب و جامعه ایجاد کرد، اما نشانه سلامت و پویایی دموکراسی در آن روزهای نخست نیز بود. با این حال، همین اختلاف‌ها پیامدهای عمیقی داشت مانند شکستن اتحاد با سوسیالیستهای انقلابی چپ.

سوسیالیستهای انقلابی چپ و کمونیستهای چپ با “صلح شرم‌آور” مخالف بودند، یعنی پیمان برست-لیتوفسک. رهبران بلشویک همچون یوگنی پرئوبراژنسکی و نیکلای بوخارین ــ که بعدها در بحثهای صنعتی‌سازی در جبهه مقابل قرار گرفتند ــ همراه دیگران “تزهای کمونیستهای چپ ۱۹۱۸” را نوشتند و با این پیمان مخالفت کردند و پیشنهاد جنگ انقلابی با قدرت‌های مرکزی، به ویژه آلمان، دادند.

لنین معتقد بود که ارتش قدیم وجود ندارد و ارتش جدید تازه در حال شکل‌گیری است، بنابراین این پیشنهاد غیرواقع‌بینانه بود. او گفت: “ترجیح می‌دهم فضا را از دست بدهم تا زمان به دست آورم.” یعنی می‌خواست هرچه زودتر توافق کند و به تحولات انقلابی غرب امید ببندد. منتقدان هشدار دادند که حفظ انقلاب به هر قیمتی خطرناک است. سیاست‌هایی که به از دست دادن استقلال شوراها منجر شود، پایان روسیه به عنوان دولت کمون را رقم زده و آن را به دولتی با بوروکراسی مرکزی تبدیل می‌کند.

موضع تروتسکی، “نه صلح و نه جنگ” بود، یعنی استفاده از مذاکرات برای خرید زمان و تقویت روحیه پرولتاریای غرب، که صلح جداگانه را تسلیم در برابر امپریالیسم آلمان می‌دانستند. هرچند این پیشنهاد در ظاهر نقطه مقابل طرح لنین بود، اما هر دوی آن‌ها به امید حمایت طبقه کارگر غرب بنا داشتند که قرار بود به زودی قدرت را به دست گیرد.

مفاد پیمان برست-لیتوفسک ویرانگر بود: روسیه انقلابی لهستان، مناطق بالتیک و بخش بزرگی از اوکراین را از دست داد (در مجموع ۲۷ درصد زمین‌های کشاورزی روسیه، ۲۶ درصد جمعیت، یک سوم محصولات متوسط، سه چهارم آهن و فولاد و ۲۶ درصد شبکه راه‌آهن کشور). روسیه ناگزیر شد ۶ میلیارد مارک طلای غرامت به آلمان بپردازد.

یک پیامد فاجعه‌بار دیگر آن بود که مفاد صلح به بهای فدا کردن پرولتاریای فنلاند تمام شد: کمون فنلاند در آوریل ۱۹۱۸ در خون غرق شد، بخشی به خاطر خروج نیروهای شوروی از مرز طبق پیمان. به دلیل پیشروی ارتش آلمان، لنین در ماه مارس ۱۹۱۸ پیمان برست-لیتوفسک را امضا کرد.

جنگ داخلی (۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱)، که با دخالت بورژوازی جهانی آغاز شد، به نابودی بخش بزرگی از عامل انقلاب، یعنی طبقه کارگر شهری ــ که پیشاپیش اقلیت جامعه بود ــ منجر شد. این جنگ طولانی و خونبار که حدود نه میلیون نفر جان باختند، در تضاد چشمگیر با انقلاب تقریبا بدون خونریزی بود که از مارس تا اکتبر ۱۹۱۷ علیه مدافعان نظم کهنه انجام شد. می‌توان گفت که جنگ داخلی انتقام سرمایه‌داری جهانی از انقلاب موفق سوسیالیستی بود.

با پایان جنگ داخلی، قحطی و بیماری همه‌گیر جامعه را فرا گرفت و اقتصاد نابود شد. قحطی سبب شد که در شهرها جیره‌بندی اعمال و در روستاها غله مصادره شود، همین امر موجب شورش‌های دهقانی شد. جالب اینکه طبقات دارا نیز همه ثروت خود را از دست دادند، تا جایی که “حتی صاحبان کارخانه‌ها خواستار ملی شدن شدند، چون راه دیگری برای زنده ماندن نداشتند.” سیاست اقتصادی این دوره که “کمونیزم جنگی” نام گرفت را لنین چنین توصیف کرد: “جنگ و خرابی آن را بر ما تحمیل کرد. این سیاست نه بود و نه می‌توانست با وظایف اقتصادی پرولتاریا منطبق باشد. این یک اقدام موقت بود.” یعنی هرچه بود تقسیم می‌شد.

مبادله مستقیم شهر و روستا با مصادره اجباری غله و توزیع مستقیم محصولات صنعتی زیر کنترل و قدرت اقتصادی متمرکز دولت اعمال شد. پول حذف شد. اگرچه این تدبیر با اصول مارکسیسم بی‌ارتباط بود، اما منبع توهمی شد درباره امکان گذار سریع و فوری به کمونیزم.

چطور می‌توان شرایط وحشتناک زندگی زیر کمونیزم جنگی را به کمونیزم نسبت داد؟ حذف بازار نه بر پایه فراوانی مادی، نه زیرساخت تولیدی پیشرفته، نه شکلهای ترقی یافته دموکراسی و نه مشارکت شهروندان بود؛ بلکه پایه آن فروپاشی اجتماعی، تولید نابود شده، فقر مطلق و اقتدار متمرکز بود. این وضعیت پایدار نبود. همه مجبور بودند از بازار سیاه استفاده کنند، حتی اعضای حزب. با این حال استالین در دهه ۱۹۳۰ این روش‌ها را در زمان صلح و تحت عنوان کمونیزم به کار گرفت.

بلشویکها به این دلیل جنگ داخلی را بردند که توانستند توده‌ها، به‌ویژه پرولتاریای شهری را بسیج کنند تا ارتشهای مهاجم و سفیدهای آن دوره را شکست دهند. اما بخش بزرگی از طبقه کارگر شهری انقلابی در این مسیر نابود شد.

با بازگشت صلح، امکان بازسازی طبقه کارگر شهری وجود داشت که عمدتا از دهقانان روستاهای اطراف تامین می‌شد. اما چگونه می‌شد آگاهی انقلابی را در دهقانی نیمه‌باسواد و فاقد سنتهای طبقاتی احیا کرد؟ طبقه کارگر شهری جدید که فاقد تجربه عملی انقلابی بود، سیاست انقلابی نداشت و در شرایطی دور از اهداف سوسیالیستی کار می‌کرد.

کمونیزم جنگی با مصادره اجباری غله و نظامی‌کردن کار، به‌طور موثر به کنترل دموکراتیک کارگران پایان داد. طبقه کارگر تازه استخدام شده هیچ نقشی در مدیریت کارخانه‌ها و تصمیم‌گیریهای سیاسی نداشت. حرکت انقلابی و پیشگامان انقلاب از دست رفتند. اگر در آن زمان انتخابات برگزار می‌شد، بلشویکها احتمالا شکست می‌خوردند.

جنگ داخلی با وضعیتی محاصره‌آمیز و محدودیت دموکراسی به پایان رسید؛ احزاب سیاسی دیگر اجازه فعالیت نداشتند و جناحها درون خود بلشویکها هم در کنگره دهم حزب ــ که در مارس ۱۹۲۱ در مسکو با آغاز شورش کرونشتات برپا شد ــ ممنوع شدند. ملوانان پایگاه دریایی کرونشتات علیه سیاست اقتصادی کمونیزم جنگی و دیکتاتوری حزب شورش کردند. آنان خواهان شوراهای منتخب آزاد و یک انقلاب سوم بودند. جالب اینکه درست هنگامی که ارتش سرخ ناوگان کرونشتات را سرکوب می‌کرد، کنگره دهم حزب مصادره اجباری غله را لغو کرد و از گذار از رنج و محرومیت کمونیزم جنگی به آسایش سیاست اقتصادی جدید لنین خبر داد؛ در عمل خواسته‌های کرونشتاتی‌ها را در لحظه‌ای که سرکوب می‌شدند پذیرفت. شورش به شکلی غیرمسئولانه توسط بلشویکها سرکوب شد که در برابر آن وحشت کرده بودند. همان خواسته‌هایی که ملوانان مطرح کردند، همان‌هایی بود که بلشویکها در انقلاب تبلیغ می‌کردند، اما حالا، پس از آنکه جنگ داخلی طبقه کارگر انقلابی را نابود کرده بود، تحقق این خواسته‌ها را تهدیدی برای بقای انقلاب می‌دانستند. حزب نمی‌توانست ملتی گرسنه را اداره و محبوبیت خود را حفظ کند. این نقطه‌ی جدایی آنارشیستها و نقطه عطف انقلاب بود.

بلشویکها فهمیدند که بقایشان به موفقیت انقلابهای کارگری در آلمان و اروپا وابسته بوده ــ آنها نمی‌توانستند بدون حمایت، محاصره شده توسط سرمایه‌داری جهانی متخاصم، به سوسیالیسم پیش روند. اما نمی‌توانستند فقط منتظر بمانند، باید مقدمات اجتماعی و اقتصادی سوسیالیسم را آغاز می‌کردند، در حداقل میزان صنعتی‌سازی اقتصاد را پی می‌گرفتند تا اکثریت طبقه کارگر را بسازند. این نمی‌توانست رخ دهد اگر انقلاب در کشوری عقب‌مانده با اکثریت دهقانی منزوی بماند. انقلاب باید به کشورهایی گسترش می‌یافت که سرمایه‌داری توسعه یافته بود، کارگران نزدیک به اکثریت بودند و سوسیالیسم در دستور کار قرار داشت. کمک از اقتصاد سوسیالیستی در کشورهای صنعتی پیشرفته می‌توانست مازاد مورد نیاز برای صنعتی‌سازی سوسیالیستی روسیه را تامین کند.

امید بلشویکها برای گسترش انقلاب به غرب سرمایه‌داری بیشتر به الهام‌بخشی قیامهای کارگری بین‌المللی بستگی داشت. این خیال‌پردازی نبود ــ کارگران مبارز غرب، طبقه کارگر روسیه را نماینده خود می‌دانستند. آن‌ها شکل دموکراتیک و نوین شورا را، به عنوان ابزاری تازه در مبارزه طبقاتی به کار گرفتند. به‌ویژه با توجه به جایگاه مرکزی شوراها در انقلاب روسیه، و همچنین به لطف قیامهای سندیکالیستی و آنارشیستی در کشورهایی مانند اسپانیا، دموکراسی مستقیم به رسم روز بدل شد. بلشویکها در سالهای ابتدایی انقلاب امیدوار بودند با سندیکالیستهای انقلابی و آنارشیستها اتحاد ببندند تا شریک سرنگونی دموکراسی بورژوایی باشند.

در پی انقلاب اکتبر که طبقه کارگر را به قدرت رسانده بود، کمیته‌ها و شوراها در اعتصابهای نشسته، اعتصابهای عمومی، اشغالها و شورشها از گلاسگو تا بلفاست، وینیپگ تا سیاتل، باواریا تا بارسلون شکل گرفتند. بین سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰، بحرانهای انقلابی پایتختهای اروپا را لرزاند. این اعتصابهای عمومی شورشی، با قدرت شوراهای کارگری یا شورای صنفی، تحت تاثیر انقلاب روسیه و با هدف گسترش آن به اروپا، قاره آمریکا و فراتر از آن بود. اما انقلاب آلمان، کمون فنلاند و مجارستان و همه اعتصابهای عمومی شورشی شکست خوردند. امید اصلی، امکان انقلاب در آلمان بود که در ۱۹۲۳ نفس آخر را کشید.

تراژدی شکست قیامهای انقلابی در اروپا این بود که رهبری انقلاب روسیه را به منابع خود در شرایط داخلی منزوی و هرچه نامساعدتر برای پیشبرد انقلاب واگذاشت. بلشویکها برای مقابله با خشونت جنگ داخلی و بعد برای دفاع از انقلاب در قدرت، تدابیر استبدادی اضطراری اتخاذ کردند، و در همین مسیر، کم کم خود و انقلاب را دگرگون کردند. به این ترتیب، انقلاب را در برابر واکنش و ترس از نابودی حفظ کردند، اما آن را به گلی پژمرده شده در چشم جهان و سایر انقلابیون بدل ساختند. پارادوکس این بود که بلشویکها برای حفظ قدرت خود، از روشهای ضددموکراتیک و ضدسوسیالیستی استفاده کردند، چون فقط خود را میان تمامی جریانهای سیاسی وفادار به انقلاب جهانی می‌دانستند و امیدشان به پیشرفت جهانی سوسیالیسم، تنها راه بقایشان بود. اما آسیب زدن به پایه‌های دموکراتیک و سوسیالیستی حکومت خود در داخل، جذابیت انقلاب‌شان را برای طبقه کارگر رادیکال جهان به شدت کاهش داد و زمینه را برای ضدانقلابی که طبقات حاکم بین‌المللی پیوسته دنبال می‌کردند، فراهم ساخت.

وقتی پل ارتباطی انقلاب با آلمان، و گسترش آن به غرب از بین رفت، بلشویکها در تنگنا افتادند. اگر اجازه می‌دادند قدرت به مجلس موسسان واگذار شود، انقلاب عمر کوتاهی پیدا می‌کرد. اگر نظام‌های قانونی مثل انتخابات را مجاز می‌کردند، بلشویکها خیلی زود از قدرت کنار گذاشته می‌شدند. شاید این امر به نفع آرمان انقلاب می‌بود، با ارائه الگویی دموکراتیک و تاکید بر ارزش‌ها؛ اما شکست دولت کمون روسیه به احتمال قوی سرنوشتی حتی بدتر از قتل‌عام کموناردهای پاریس در ۱۸۷۱ برایشان رقم می‌زد؛ رخدادی که بلشویکها از آن وحشت داشتند.

اگر بلشویکها اجازه ظهور دموکراسی وسیع‌تری را در سراسر جامعه می‌دادند، می‌توانستند الگویی برای حکومت سوسیالیستی بیافرینند که الهام‌بخش کارگران کشورهای پیشرفته باشد. حفظ قدرت به عنوان نمونه دموکراسی انقلابی ــ نه فقط برای فرار از بازگشت نظم کهنه ــ مسیری سیاسی متفاوت را رقم می‌زد.

ابهام بلشویکها در تقسیم قدرت به منظور کمک به انقلاب جهانی و نجات انقلاب در داخل قابل فهم است. اما می‌دانیم که آنچه در دوران استالین رخ داد، نه تنها اکثریت رهبری بلشویکها، بلکه میلیون‌ها نفر دیگر را نابود کرد. بی‌توفیقی در الهام بخشیدن به انقلاب دموکراتیک کارگری در خارج، سرانجام به ساخت رژیمی سرکوبگر از بالا در داخل انجامید.

اپوزیسیون چپ از میانه دهه ۱۹۲۰ ترویج صنعتی‌سازی را پیشنهاد داد تا با رشد طبقه کارگر، نسلی نو از کارگران انقلابی با فرهنگ و آموزش صنعت سوسیالیستی در کنترل کارگران ایجاد شود، و الگوی الهام‌بخشی برای کارگران دیگر کشورها باشد. اگر می‌توانستند به عنوان الگوی دموکراسی کارگری بقا یابند، شاید جلوی قدرت‌گیری استالین را می‌گرفتند. انقلاب در آلمان در اوایل دهه ۱۹۳۰ یا اسپانیا در میانه دهه ۱۹۳۰ ممکن بود، و می‌توانست انقلاب روسیه را نجات دهد و جهان را از کابوس بعدی نجات بخشد.

اما در انزوا، عملی نبود که شوروی منابع مورد نیاز را در داخل بدون فشار شدید بر مردم تهیه کند، و این نیز به شکل دموکراتیک ممکن نبود. دیکتاتوری اجتناب‌ناپذیر شد ــ هرچند نه لزوما با خشونت استالین ــ و میلیون‌ها نفر می‌توانستند نجات پیدا کنند.

دن لاباتز: به نظر شما میراث انقلاب روسیه و ضدانقلاب استالینیستی امروز چیست؟ ما باید با این میراث چه کنیم و از اینجا به کجا برویم؟

سوزی وایزمن: بلشویک‌های روسیه، اسپارتاکیست‌های آلمان و رفقای انقلابی‌شان در سراسر جهان برای انقلاب جنگیدند و کوشیدند مانع فاجعه‌ای جهانی شوند که به صورت فاشیسم، جنگ جهانی دوم و همه پس‌لرزه‌های آن ظاهر شد. آن‌ها بحران سرمایه‌داری را شناختند و دریافتند که فاجعه در دستور کار است. همان‌طور که ویکتور سرژ گفته است: “آن‌ها با اراده عظیم برای آزادی حرکت کردند. هر کسی با آن‌ها هم‌مسیر شد هرگز فراموششان نمی‌کند. کمتر کسی در تاریخ این گونه خود را به آرمان انسان‌ها به طور کلی وقف کرده است.”

استالینیسم جوهره مارکسیسم را نابود کرد و آن را به خون آغشت، دموکراسی را در داخل سرکوب کرد و وعده انقلاب را زیر پا گذاشت – و با این کار، استالینیسم به ستون اصلی سرمایه‌داری بدل شد. افزون بر این، دیکتاتوری استالینیستی ابزار جدیدی در اختیار طبقه سرمایه‌دار جهانی قرار داد تا علیه طبقه کارگر به کار گیرد. جنگ سرد برای هر دو رقیبش، سودمند و عملیاتی بود، چون هر دو به برچسب زدن نظام شوروی به عنوان تجسم آرمان کمونیسم مارکس علاقه‌مند بودند. باید گفت برای مارکس، کمونیسم و سوسیالیسم مترادف بودند. سوسیال دموکرات‌ها، به‌ویژه در اروپا، این سردرگمی را با احزابی به اسم سوسیالیستی که چیزی جز سرمایه‌داری با چهره‌ای انسانی نبود، تشدید کردند. جنگ سرد این اندیشه را جا انداخت که سرمایه‌داری و دموکراسی یکسان‌اند و کمونیسم مساوی دیکتاتوری خون‌آشام است.

اکنون، پس از صد سال، در موقعیتی قرار داریم که می‌توانیم با اعتبار به وعده انقلاب رجوع کنیم و آن را میراثش بدانیم. جنبش‌های بهار عربی و موج اشغال‌های جمعی و رخدادهای بعدی جداشدن از گذشته تلخ را نشان می‌دهند، و نامزدی معتبر برنی سندرز، یک سوسیالیست دموکرات شناخته‌شده از درون حزبی اصلی، در دوران اوج جنگ سرد غیرقابل تصور بود. سوسیالیسم اکنون به عنوان جایگزینی جذاب برای وضع موجود ناخوشایند جلوه می‌کند. البته می‌توانیم درباره سوسیالیسم سندرز بحث کنیم، اما نکته اصلی همین نیست. میلیون‌ها نفر در قلب جامعه سرمایه‌داری به او رای دادند، بی آنکه دیگر از برچسب‌های سرخ، کمونیست یا سوسیالیست بترسند – و واقعا هم نبودند. معادله سوسیالیسم با دیکتاتوری ضددموکراتیک دولتی دیگر فرو ریخته است.

طبقه کارگر انقلابی روسیه نهادهایی عمیقا دموکراتیک ایجاد کرد و به دنیا نشان داد که اداره امور توسط کارگران از پایین، از طریق دموکراسی مردمی، ممکن و ضروری است – سوسیالیسم و دموکراسی از هم جداشدنی نیستند.

این معنا برای امروز بسیار مهم و بزرگ است، و این همان پیامی است که باید به جوانان امروز که آشکارا به سوسیالیسم علاقه نشان می‌دهند منتقل شود.

اینرا هم بخوانید

چپ محور مقاومتی: زخم چپ بر چهرۀ چپ – محمد مالجو

چپ نمی‌تواند از سایۀ خود بگریزد. چپِ محورِ مقاومتی نیز، گرچه اسباب شرمساری، بخشی از …