ترجمه: شور و فراموشی در نوار غزه- شانی مور

((مطلبی که در پی می آید، نوشته ای است که من در میان مطالعاتم درباره مسئله فلسطین به آن برخورد کردم و ترجمه آن را برای دوستان علاقمند به موضوع مفید دیدم. هر چقدر در مطالعه ام در این مسئله بیشتر پیش می روم و تعمق می کنم، نقش عمده و انکارناپذیر دولتهای کشورهای عربی و اسلام سیاسی، در بوجود آوردن این وضعیت برای مردم فلسطین برایم بیشتر جا می افتد. این نوشته را من به کمک هوش مصنوعی برای علاقمندان ترجمه کرده ام.

ناصر اصغری))

شور و فراموشی در نوار غزه

شانی مور

سه فاجعه، که همگی در آغاز با سرخوشی و در پایان با انکار همراه بودند، وضعیت فلسطینیان را شکل داده‌اند. آیا فاجعه چهارم فرا رسیده است و همان پویایی در حال تکرار است؟

چیزی غیرعادی در وضعیت فلسطینیان وجود دارد.

این غیرعادی بودن مربوط به مرزهای نامشخص، رویدادهای تاریخی تصادفی و هویت‌های همپوشان در تعریف مردم فلسطین نیست. این موارد در مورد همه ملت‌ها صدق می‌کند، چه آن‌هایی که بر اساس قومیت یا مذهب شکل گرفته‌اند و چه آن‌هایی که بر پایه اصول مدنی-قانون اساسی بنا شده‌اند. همچنین این موضوع که تاریخ مورد اشاره در شکل‌گیری مردم فلسطین یک‌جانبه و تا حدی افسانه‌ای است، اهمیتی ندارد. این نیز غیرعادی نیست و احتمالاً امری جهانی است.

اینکه خشونت وسیله‌ای برای تحقق اهداف فلسطینیان بوده، نیز غیرعادی نیست. در هر جای دنیا که درگیری‌هایی مشابه میان فلسطینیان و اسرائیل رخ داده، طرفداران هر جناح، استفاده از زور توسط جناح خود را توجیه کرده و آن را از سوی طرف مقابل محکوم می‌کنند. این وضعیت غیرعادی همچنین ربطی به این واقعیت ندارد که فلسطینیان مطالبات واقعی و فوری بر سر قلمرو (و مسائل دیگر) دارند که با هیچ اقدام دیپلماتیک یا نظامی قابل تصوری قابل دستیابی نخواهد بود؛ از جمله مناطقی که برای آن‌ها اهمیت نمادین و تاریخی زیادی دارد. این سرخوردگی برای لهستانی‌ها، بلغارها، یونانی‌ها، ارمنی‌ها و همچنین اسرائیلی‌ها نیز صادق است.

نه، آنچه در مورد مسئله فلسطین غیرعادی است، از این مشاهده آغاز می‌شود که بسیاری از ملت‌های دیگر، دولت‌هایی را بر بخش‌هایی از سرزمین‌های تاریخی خود و از دل ویرانه‌های امپراتوری‌های چندملیتی، چندزبانی و چندمذهبی فروپاشیده بنا کرده‌اند، در حالی که فلسطینیان این کار را نکرده‌اند. این واقعیت کاملاً تقصیر آن‌ها نیست، اما زمانی که فرصت ایجاد یک کشور به آن‌ها داده شده، بارها آن را رد کرده‌اند. دلیل این امر این است که شکایت اصلی مسئله فلسطین، که در این رد حاکمیت و در خطابه‌های چندین نسل مشهود است، نبود یک کشور مستقل برای خودشان نیست، بلکه وجود کشوری دیگر است. سلسله‌مراتبی از اهداف که از این شکایت ناشی می‌شود – یعنی هیچ کشوری برای ما بدون از بین رفتن کشور آن‌ها – سهم بزرگی در وضعیت کنونی فلسطینیان داشته است.

آن وضعیت چیست؟ این وضعیت صرفاً با ملیت بدون دولت تعریف نمی‌شود؛ حتی امروزه نیز این دو عامل به تنهایی منحصر به فرد نیستند. بلکه این وضعیت با پنج ویژگی ناگوار تعریف می‌شود: ملیت و بی‌دولتی همراه با آوارگی، اشغال، و تکه‌تکه شدن.

استدلال این مقاله این است که وضعیت فلسطینیان، به طور مستقیم یا غیرمستقیم، نتیجه سه جنگ اعراب و اسرائیل است که هر کدام تقریباً یک نسل با هم فاصله دارند. این جنگ‌ها در سال‌های ۱۹۴۷، ۱۹۶۷ و ۲۰۰۰ آغاز شدند. هر جنگ رویدادی پیچیده با پیامدهای گسترده، غیرقابل پیش‌بینی و مورد مناقشه برای بسیاری از بازیگران بود، اما پیامدهای آن برای مردم فلسطین به‌طور خاص فاجعه‌بار بود: جنگ اول آوارگی را به همراه داشت، جنگ دوم اشغال را به دنبال داشت و جنگ سوم منجر به تکه‌تکه شدن شد.

این سه جنگ از نظر مدت‌زمان، طرف‌های درگیر و شرایط جهانی پیرامون و تأثیرگذار بر آن‌ها آن‌قدر متفاوت هستند که در ابتدا دشوار است آن‌ها را به‌عنوان یک مجموعه در نظر گرفت؛ مجموعه‌ای که شایسته نوعی تحلیل جمعی باشد و سایر رویدادهای مهم را کنار بگذارد. اما در واقع، همین تفاوت‌های شدید میان این جنگ‌هاست که ویژگی‌های منحصر به فرد مشترک آن‌ها را برجسته می‌کند-ویژگی‌های منحصر به فردی که منبع اصلی وضعیت فلسطینیان هستند.

البته که من در حال ساده‌سازی مسائل هستم. تمرکز تنها بر روی سه جنگ، که حتی لزوما کشنده‌ترین جنگ‌های اعراب – اسرائیل هم نبوده‌اند، قطعا کمی ساختگی است. رویدادهای دیگری نیز وجود دارند که بر وضعیت کنونی فلسطینیان تأثیر گذاشته‌اند، از جنگ داخلی اردن در ۱۹۷۰ گرفته تا جنگ داخلی طولانی‌تر و خونین‌تر لبنان بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۹۰، جنگ خلیج فارس اول، و ظهور و افول پان‌عرب‌گرایی و سپس ظهور اسلام سیاسی. اما به نظر من، تأثیر آن تحولات یا در مقایسه با سه جنگ بسیار کم است، یا تأثیر آن‌ها در خود این سه جنگ گنجانده شده و در آن‌ها خلاصه می‌شود.

در چند سال گذشته وقت زیادی را صرف فکر کردن به این سه جنگ به‌عنوان یک مجموعه مفهومی کرده‌ام. این به این دلیل است که از حدود سال ۲۰۲۰ برایم روشن شده بود که احتمالا جنگ چهارمی به آن‌ها افزوده خواهد شد؛ و همچنین روشن بود که شکل چنین جنگی، مانند گذشته، مشابه دیگر جنگ‌ها نخواهد بود؛ و همانطور که پیش از این، نتیجه آن برای مردم فلسطین و مسئله فلسطین فاجعه‌آمیز خواهد بود.

الف: سه جنگ متفاوت

از نظر ظاهری، این سه جنگ سرنوشت‌ساز نمی‌توانستند بیشتر از هم متفاوت باشند. جنگی که در سال ۱۹۴۷ آغاز شد و به نام “جنگ استقلال” برای اسرائیلی‌ها شناخته می‌شود، ابتدا جنگ داخلی بین اعراب و یهودیان در فلسطین بود و سپس جنگی چندملیتی شد که ارتش‌های بزرگی از حداقل پنج کشور مستقل – مصر، اردن، سوریه، عراق و اسرائیل – و همچنین نیروهای کوچک‌تری از کشورهای دیگر در آن شرکت کردند. این جنگی بود که در آن هر روستا و هر شهر به‌طور جداگانه جنگیده شد و نتیجه آن جابه‌جایی جمعیت‌های وسیع در هر دو طرف بود.

هیچ یهودی‌ای در هیچ یک از بخش‌های فلسطین که تحت کنترل اعراب درآمد، باقی نماند. گاهی این مسئله به دلیل فرار فوری از یک منطقه جنگی بود بدون اینکه هدف از این فرار دائمی بودن آن باشد؛ گاهی به دلیل کشتار (مانند کفر عتصیون) یا شرایط تسلیم پس از شکست در نبرد (مانند محله یهودی در شهر قدیم قدس) بود؛ اما بیشتر از آنچه مردم دوست دارند به یاد بیاورند، این یک ترجیح عمدتا داوطلبانه بود که یهودیان نمی‌خواستند تحت سلطه اعراب زندگی کنند. برای یک مجموعه مشابه از انگیزه‌ها، تنها اقلیتی از اعراب در بخش‌هایی از فلسطین که تحت کنترل اسرائیلی‌ها درآمد، باقی ماندند. بسیاری بیشتر از طرف شکست‌خورده در جنگ آواره شدند تا طرف پیروز؛ پناهندگان یهودی به سرعت اسکان داده شدند، اما پناهندگان عرب چنین شرایطی نداشتند.

تفکیک قومی در مرکز سرزمین فلسطین بیشتر از همه جا مشهود بود. برخلاف شمال، جایی که تمام اراضی به دست اسرائیلی‌ها افتاد، و جنوب که تقریباً همه جز یک نوار کوچک ساحلی اطراف شهر غزه به دست اسرائیلی‌ها افتاد، در مرکز، اراضی بیشتری توسط لشکر عربی فتح شد تا ارتش اسرائیل. این سرزمین شامل بسیاری از مکان‌هایی بود که برای هر دو طرف از اهمیت دینی و نمادین برخوردار بودند. این منطقه بعدها به نام کرانه باختری شناخته شد و – این نکته‌ای است که به آن باز خواهیم گشت – این منطقه روی زمینی کوچکتر از آنچه که در طرح تقسیم‌بندی رد شده سازمان ملل که پیش از جنگ به یک دولت عربی فلسطینی اختصاص داده شده بود، قرار دارد.

خط سبز، که به این نام شناخته می‌شود چون این‌طور در نقشه‌ها در توافق‌نامه آتش‌بس پس از پایان جنگ علامت‌گذاری شده بود، نوار باریک اراضی اسرائیل در سواحل مرکزی را از کرانه باختری جدا می‌کند. تقریباً هیچ جمعیت عربی در غرب خط سبز باقی نماند. با چند استثنا، مکان‌های کمی در اسرائیل مرکزی امروزی وجود دارند که جمعیت عربی قابل توجهی داشته باشند؛ این مناطق در واقع توسط ارتش اسرائیل در جنگ فتح نشده بودند، بلکه عمدتاً مناطقی بودند که قبلاً توسط ارتش عراق تصرف شده بودند و در آتش‌بس به اسرائیل واگذار شدند.

برای عرب‌ها، شکست در این جنگ یک شوک عمیق و دردناک بود که هنوز هم ادامه دارد. هیچ رژیم یا حکومتی که در این جنگ دخیل بود برای مدت طولانی در قدرت نماند. نه تنها هدفی که عرب‌ها را در سال ۱۹۴۸ متحد کرده بود – یعنی جلوگیری از تأسیس یک دولت یهودی در قلب خاورمیانه عربی – ناکام ماند، بلکه صدها هزار عرب ساکن فلسطین به دلیل جنگ آواره شدند. با گذشت زمان، آوارگی آن‌ها به نمادی از آن شکست و تحقیر تبدیل شد.

جنگ ژوئن ۱۹۶۷ کاملا متفاوت به نظر می‌رسید. این جنگ روستا به روستا و شهر به شهر جنگیده نشد و هیچ گروه شبه‌نظامی پراکنده‌ای در آن حضور نداشت. در بیشتر مواقع، جنگ شامل غیرنظامیانی که درگیر نبرد مستقیم بودند، نمی‌شد. بلکه جنگی بود با جبهه‌های سه‌گانه که توسط چهار ارتش مختلف از کشورهای مصر، اردن، سوریه و اسرائیل جنگیده شد. همه چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که پیشرفت‌های نظامی به تغییرات جمعیتی عمده‌ای که ممکن بود در یک جنگ طولانی‌تر انتظار می‌رفت، منجر نشد، به جز شاید در جولان که اسرائیل آن را از سوریه فتح کرد. (این کشور همچنین سینا را از مصر تصرف کرد، اما مردم کمتری در آنجا زندگی می‌کردند. در سال ۱۹۷۳، اسرائیل دوباره جنگی دشوارتر در هر دو سرزمین را آغاز کرد و در نهایت از دومی در ازای صلح خارج شد و اولی را ضمیمه کرد.)

اما این تصرفات نبودند که وضعیت فلسطینیان را به هم ریختند. بلکه تصرف نوار غزه از مصر و کرانه باختری از اردن بود که میلیون‌ها فلسطینی عرب را تحت سلطه اسرائیل قرار داد. فلسطینیان از مردمی که بی‌خانمانی‌شان در دست دشمنی منفور در آن سوی مرزهای بسته تعریف می‌شد، به مردمی تبدیل شدند که اکنون بی‌خانمانی‌شان در دست همان دشمن منفور بود که حالا به‌عنوان اشغالگر بر آن‌ها حکم می‌راند. برخلاف تراوما یا شوک بزرگ‌تر عرب‌ها از شکست که عمدتاً با پایان درگیری‌های نظامی به‌طور موقت پایان می‌یافت، برای فلسطینیان این یک تراومای مداوم بود که تا امروز ادامه دارد.

یک نسل بعد از ۱۹۶۷، جنگی دیگر رخ داد که بار دیگر از نظر ماهیت کاملا متفاوت از جنگ‌های اول و دوم بود. از این جنگ اغلب اصلا به‌عنوان یک جنگ صحبت نمی‌شود، هرچند که جنگی بود. انتفاضه دوم هیچ ارتشی در جبهه‌های دور نداشت. همچنین شامل جنگ‌های شبه‌نظامیانی که بر سر روستاهای فردی می‌جنگیدند و امواجی از پناهندگان که از درگیری‌ها فرار می‌کردند، نبود. این انتفاضه شامل حملات تروریستی علیه غیرنظامیان اسرائیلی بود، از جمله حملات تیراندازی که عمدتا (ولی نه کاملا) به سمت شهرک‌نشینان انجام می‌شد و همچنین کمپینی از بمب‌گذاری‌های انتحاری در شهرهای اسرائیلی. در برخی موارد نیز درگیری‌های مسلحانه‌ای بین ارتش اسرائیل و نیروهای تشکیلات خودگردان فلسطینی یا بین ارتش اسرائیل و مبارزان گروه‌های مسلح مختلف فلسطینی رخ داد. و در کرانه باختری چیزی شبیه به جنگ داخلی یا جنگ متعارف نبود، بلکه بیشتر شبیه به جنگ نامتقارن یا یک کمپین ضد شورش توسط ارتش اشغالگر بود که سال‌ها طول کشید تا به پیروزی از جانب سوی اسرائیل منتهی شود.

وقتی که این جنگ به پایان رسید، هزاران نفر از هر دو طرف جانشان را از دست داده بودند، اقتصاد فلسطینیان به شدت آسیب دیده بود و بیشتر کرانه باختری پشت یک دیوار امنیتی اسرائیلی قرار داشت، همان‌طور که تمام غزه نیز چنین وضعیتی داشت، به طوری که این دو منطقه عملا از یکدیگر جدا شده بودند. دولت فلسطینی که در دهه ۱۹۹۰ در حال شکل‌گیری بود، به تکه‌های ناکارآمد تقسیم شد و تنها چیزی که باعث می‌شد این تکه‌ها به عملکرد خود ادامه دهند، تهدیدی بود که اگر این وضعیت ادامه یابد، آن‌ها از هم می‌پاشند و به چیزی بدتر تبدیل خواهند شد.

ب: سه جنگ مشابه

این سه جنگ از نظر شکل به‌اندازه‌ای متفاوت هستند که احتمالاً هیچ سه جنگی که توسط تقریباً همان طرف‌ها جنگیده شده باشد، این‌قدر از هم متفاوت نباشند. با این حال، در چندین جنبه اساسی، شباهت‌های زیادی دارند. یکی از این شباهت‌ها این است که تمام این سه جنگ با ماه‌ها هیجان در دنیای عرب و بلاغت‌های تند و تیز که همزمان هم عادلانه و هم خشونت‌آمیز بودند، آغاز شدند. عادلانه از این لحاظ که هدف حمله به یهودیان به‌عنوان یک امر مطلق خوب و یک ضرورت اخلاقی با لحن مذهبی در نظر گرفته می‌شد. خشونت‌آمیز از این لحاظ که بلاغت‌ها اغلب به‌طور آشکار خواهان حذف دشمن بودند.

این الگو توسط اولین جنگ‌ها به راه افتاد. رأی مجمع عمومی سازمان ملل متحد در ۲۹ نوامبر ۱۹۴۷ به تقسیم فلسطین تحت کنترل بریتانیا به دو دولت، یکی یهودی و دیگری عربی، باعث شد که تقریبا فورا انفجاری از خشونت علیه جوامع یهودی محلی در خود فلسطین و سراسر دنیای عرب آغاز شود. اگر شکی در مورد عدالت هدفی که برای آن می‌جنگیدند -یعنی جلوگیری از تأسیس یک دولت یهودی- وجود داشت، هیچ سابقه‌ای از آن وجود ندارد. اگر شکی در مورد اخلاق روش‌های به کار رفته -مثل محاصره‌هایی که غذا و آب را مسدود می‌کردند و حملات به غیرنظامیان یهودی از هر سنی در هر کجا که می‌توانستند در شهرها، شهرک‌ها و روستاها پیدا شوند- وجود داشت، هیچ سندی برای آن نیست. اگر حتی شکی در مورد حکمت یک جنگ تمام‌عیار علیه دولت یهودی جدید وجود داشت -نگرانی‌هایی مثل اینکه طرف عرب ممکن است شکست بخورد و به‌طور کلی وضعیت بدتری پیدا کند- باز هم هیچ سندی از آن موجود نیست.

پس آنچه شگفت‌انگیز است این است که جنگی که با چنین تمایل، همبستگی و هیجان آغاز شد، بعدها به‌عنوان داستانی از قربانی‌شدگی خالص به یاد آورده شد. اما پیش از آنکه جنگ حتی به‌طور کامل به پایان برسد، روشنفکر مسیحی سوری، کنستانتین زریق، به‌طور پرشور از شکست عرب‌ها در شکست دادن اسرائیل نوشت و کتاب “معنای فاجعه [نکبه]” را منتشر کرد که واژه‌ای بود که به‌عنوان یک اختصار برای شکست تراژیک عرب‌ها در آن جنگ به کار می‌رفت.

با گذشت زمان، یادآوری آن شکست تغییر کرد و نکبه دیگر نه بعنوان یک رویداد عربی بلکه به یک رویداد فلسطینی تبدیل شد، و نه یک شکست تحقیرآمیز -“هفت کشور عربی علیه صهیونیسم در فلسطین اعلام جنگ می‌کنند و در برابر آن ناتوان می‌مانند” این‌گونه در صفحه اول کتاب زریق توصیف شده است- بلکه تبدیل به داستانی از شرم و جابجایی اجباری شد. خود واژه بعد از پنجاهمین سالگرد آن جنگ در غرب رواج پیدا کرد و به‌عنوان توصیفی از همان جابجایی و نه جنگ، به‌عنوان داستانی از رنج ناعادلانه و مصیبت استعماری که با حسادت آشکار به هولوکاست آمیخته است، و این جذابیت ناخودآگاه آن برای غربی‌هایی است که از آن استفاده می‌کنند.

همین الگو بیست سال بعد هم تکرار شد. هفته‌های منتهی به جنگ ۱۹۶۷ در دنیای عرب نیز زمانی بود برای نمایش‌های عمومی هیجانی. ساعت “انتقام” نزدیک بود و هیجان در هر دو نمایش‌های عمومی عظیم و نظر نخبگان ابراز می‌شد. جمال عبدالناصر، رئیس‌جمهور مصر، هفته پیش از آغاز جنگ به جمعیت خوشحال و ذوق زده وعده داد که “هدف اصلی ما نابودی اسرائیل خواهد بود.” توصیفات معاصر از فضای “کارناوالی” قاهره در ماه مه ۱۹۶۷ گزارش می‌دهند که شهر با پوسترهای جذاب و زننده‌ای که سربازان عرب را در حال تیراندازی، له کردن، خفه کردن و قطعه‌قطعه کردن یهودیان با ریش و بینی کج نشان می‌داد، تزئین شده بود. احمد شقیری، رئیس وقت سازمان آزادی‌بخش فلسطین (ساف)، وعده داد که تنها تعدادی از یهودیان در جنگ آینده زنده خواهند ماند.

البته وعده انتقام محقق نشد و آرزوی مشتاقانه به نتیجه نرسید. ارتش کشورهای مهاجم اعراب به سرعت شکست خوردند و تقریباً همه یهودیان زنده ماندند. اما سپس، با وجود اشتیاق به جنگ، تحریک به جنگ و هیجان از چشم‌انداز آن، این شکست دوباره نه تنها به‌عنوان داستانی از دست دادن بلکه دوباره به‌عنوان داستانی از قربانی‌شدگی بازتعریف شد. خیالات پیش از جنگ فراموش شد؛ مانند همه چیز دیگر در مورد جنگ ۱۹۶۷، این فرآیند به‌سرعت اتفاق افتاد. در قطعنامه خارطوم که کمتر از سه ماه بعد توسط اتحادیه عرب تصویب شد و هرگونه سازش با اسرائیل را رد می‌کرد، جنگ به‌طور غیرطنزآمیز به‌عنوان “تهاجم اسرائیل در ۵ ژوئن” اشاره شده است.

همانند جنگ اول عرب-اسرائیلی، خاطرات با گذشت زمان گسترش یافت و ریشه دواند و اسطوره شکست ابعاد بزرگ‌تری به خود گرفت که فراتر از اندازه واقعی جنگ یا خود شکست بود. به این ترتیب، سالگردهای مهم جنگ شش روزه عمدتاً در دنیای عرب به‌عنوان ۲۰، ۴۰ یا ۵۰ سال از “آغاز اشغال” گرامی داشته شد. به میزانی که حتی حداقل ارزیابی‌ای از شکست‌های خود عرب‌ها در سال ۱۹۶۷ انجام می‌شد، این ارزیابی‌ها بیشتر مربوط به اشتباهات نظامی بود و نه هدف کلی انتقام‌گیری و نابودی اسرائیل.

اما در مورد سال ۲۰۰۰ و مذاکرات صلح کمپ دیوید، داستان معمولا بر خود یاسر عرفات، محاسبات او و بسته به دیدگاه، کاستی‌های او متمرکز است. رد پیشنهاد عرفات برای پذیرش یک دولت فلسطینی در تمام نوار غزه و تقریباً تمام کرانه غربی واقعاً تراژیک و نادرست بود. اما به‌تنهایی، این امر غیرمعمول نیست. بسیاری از رهبران تصمیمات بدی می‌گیرند. در تاریخ، فهرست ملت‌هایی که فرصت‌های حل و فصل صلح‌آمیز اختلافات را از دست داده‌اند و در نهایت با کمتر از آنچه که می‌خواستند مواجه شده‌اند، کوتاه نیست و نه فلسطینی‌ها و نه اسرائیلی‌ها بدترین مرتکبان آن نیستند.

آنچه در مورد رد پیشنهاد عرفات برای پذیرش توافق ارائه‌شده در کمپ دیوید -یک دولت در تمام نوار غزه و بیش از ۹۰ درصد از کرانه غربی، از جمله پایتخت در قدس شرقی- و سپس رویکرد او به رویارویی خشونت‌آمیز جالب است، این است که چقدر این تصمیم محبوب بود و همچنان باقی مانده است. هیچ جریانی در سیاست فلسطینی وجود نداشت که با این حرکت مخالف باشد، نسبت به پیامدهای احتمالی هشدار دهد، اعتراضات سازماندهی کند و احزاب مخالف را بسیج کند. در جهان عرب نیز هیچ واکنش جدی از سوی دولت‌ها یا مردم وجود نداشت. در جامعه وسیع‌تر حامیان فلسطین شامل سازمان‌های غیردولتی، فعالان و روشنفکران نیز هیچ صدایی به عنوان اشتباه بودن این تصمیم شنیده نشد، همانطور که هیچ نامه پر از تاسف از طرف حامیان قدیمی مسئله فلسطین در پشت این یا آن نشریه وجود نداشت که نمی‌توانستند تحمل کنند که این مسیر منحرف شود.

همانطور که ۳۰ و ۵۰ سال قبل رخ داد، در ماه‌های پس از کمپ دیوید و تا اوایل انتفاضه دوم، لفاظی‌ها همچنان همان‌قدر جنگ‌طلبانه و پیروزمندانه بودند. یک بیانیه رسمی از اوت ۲۰۰۰، پس از کمپ دیوید و پیش از انتفاضه، هم‌صدایی گروه‌های فلسطینی در رد توافق صلح کمپ دیوید و «احساس تعالی و پیروزی» که این اقدام ایجاد کرده بود را ستایش می‌کرد.

میانه‌روها بر این باور بودند که یک بروز کنترل‌شده از خشونت می‌تواند موقعیت فلسطینی‌ها را در هر مذاکره آینده بهبود بخشد، نتیجه‌ای نادرست اما تا حدودی قابل‌فهم که از تجربه شورش‌های موسوم به «شورش‌های تونل» در سال ۱۹۹۶ استخراج شده بود، زمانی که ادعای ساختگی مبنی بر این که اسرائیل تونلی زیر مسجدالاقصی حفر کرده بود به بهانه‌ای برای سه روز خشونت تبدیل شد، که در آن نیروهای مسلحی که فلسطینی‌ها تحت توافقات صلح اسلو مجاز به ساخت آن بودند، اسلحه‌های خود را به سمت اسرائیلی‌ها گرفتند؛ نتیجه این بود که موقعیت فلسطینی‌ها در مذاکرات بهبود یافت. (مروان برغوثی، رهبر فتح که بیشترین ارتباط را با چرخش به خشونت در سال ۲۰۰۰ داشت، صراحتاً به این رویداد قبلی به عنوان درسی برای آنچه می‌تواند با ترکیب خشونت و مذاکره بدست آید اشاره کرده است.) از سوی دیگر، صداهای کمتر میانه‌رو امیدوار بودند که چرخش به خشونت پس از کمپ دیوید بتواند موفقیت حزب‌الله در مجبور کردن اسرائیل به خروج کامل از جنوب لبنان در اوایل سال ۲۰۰۰ بدون دریافت هیچ‌گونه توافق صلح را تکرار کند.

در اینجا مهم است که لحظه‌ای توقف کرده و دقیقا بررسی کنیم که در سال ۲۰۰۰ و سال‌های بلافاصله پس از آن چه چیزی در خطر بود. در طول هفت سال فرآیند اسلو، از ۱۹۹۳ تا ۲۰۰۰، تشکیلات خودگردان فلسطین در کرانه باختری و نوار غزه تأسیس شد. فلسطینی‌ها برای اولین بار دولتی منتخب، یک مجمع نمایندگان، گذرنامه، تمبر، فرودگاه بین‌المللی، نیروی پلیس مسلح و دیگر نمادهایی از آنچه که به طور کامل یک دولت در حال شکل‌گیری بود، داشتند. آنچه در کمپ دیوید از دست رفت، همه اینها به اضافه آنچه که می‌توانست بعداً به دست آید بود: استقلال، قدس، تخلیه عظیم شهرک‌ها. (گسترش قلمرو و قدرت‌های حاکمیتی تشکیلات خودگردان علی‌رغم ناکامی آن در برآورده کردن حتی ابتدایی‌ترین الزامات توافقات صلحی که با اسرائیل امضا کرده بود، از جمله جلوگیری از حملات تروریستی علیه اسرائیلی‌ها و عمل نمادین اما به وضوح غیرممکن لغو منشور تأسیس سازمان آزادی‌بخش فلسطین برای عدم درخواست برای نابودی اسرائیل، انجام شد.)

در عوض، آنچه اتفاق افتاد، موجی از خشونت فلسطینی‌ها بود که در آن بمب‌گذاری‌های انتحاری به نماد اصلی و استعاره‌ای برای کل این تلاش تبدیل شد، مطابق با سلسله‌مراتب اهداف -حذف اسرائیل بر آزادی -که ترجیح نسل‌ها از رهبران فلسطینی بوده است. مردمی که در آستانه آزادی بودند، به جای آن، بیش از ۳۰۰۰ کشته در جنگ و فساد اخلاقی ناشی از ستایش خودکشی و قتل را متحمل شدند.

فرودگاه فلسطینی دیگر وجود ندارد، و شرکت هواپیمایی فلسطینی نیز از بین رفته است. دو سرزمین فلسطینی از یکدیگر جدا شده‌اند. یکی پشت دیواری است که مسیر آن به‌طور یک‌جانبه توسط اسرائیل تصمیم‌گیری شده و نه در توافقی مذاکره‌شده؛ دیگری پشت محاصره قرار دارد. شهرک‌های یهودی در کرانه باختری که می‌توانستند در یک معاهده صلح بیست سال پیش تخلیه شوند، اکنون بزرگتر از همیشه شده‌اند.

ممکن بود انتظار داشت که واکاوی بیشتری از این فاجعه سوم فلسطینی‌ها صورت گیرد. اما باز هم، از دست دادن آن‌چنان به مظلومیت تبدیل شد که این اتفاق نیفتاد.

پ: نمادها و ژئوپولتیک

سه نسل. سه جنگ متفاوت. سه شیوه متفاوت جنگیدن. هر سه بار، این جنگ‌ها با اعلامیه‌های پرطمطراق، هیجان عمومی و حمایت گسترده روشنفکران آغاز شدند. و هر سه بار، به محض اینکه شکست نمایان شد یا حتی پیش از آن، آن هیجان و شور از حافظه جمعی پاک شد، به‌گونه‌ای که هر یک از این رویدادها به‌عنوان نمونه‌ای از ظلم محض به دست دیگریِ اسرائیلی به یاد آورده شد. این، به‌طور خلاصه، ریشه‌ی معضل فلسطینی‌هاست.

مورخ فقید آلمانی، ولفگانگ شیولبوش، در کتابی استادانه با عنوان “فرهنگ شکست” به این پدیده پرداخته است. او در این کتاب توضیح می‌دهد که چگونه ملت‌های شکست‌خورده می‌توانند شکست‌های نظامی خود را به پیروزی‌های اخلاقی بازتعریف کنند و تاریخ خود را به‌گونه‌ای بازسازی نمایند که شکست به بی‌عدالتی کیهانی تبدیل شود، همراه با تمام خیال‌پردازی‌های انتقامی که چنین بی‌عدالتی‌ای به دنبال دارد. یکی از آشناترین نمونه‌های این پدیده، آرمان از دست‌رفته جنوب آمریکا است؛ اسطوره‌ای که اهداف نژادپرستانه و غیراخلاقی شورش کنفدراسیون را به سنتی پاک و نجیب از فضیلت کشاورزی و آداب و رسوم اشرافی در برابر مدرنیته و سرمایه‌داری حریصانه تبدیل کرد. برخلاف این باور که تاریخ را پیروزمندان می‌نویسند، در بخش عمده‌ای از یک قرن پس از جنگ داخلی آمریکا، این طرف شکست‌خورده بود که نحوه‌ی آموزش و بازنمایی جنگ را در فرهنگ عالی، کتاب‌های درسی، بناهای یادبود و فیلم‌های هالیوودی تحت سلطه داشت. همانند “نکبه فلسطینی‌ها”، اوج این بازنگری تاریخی تقریبا در پنجاهمین سالگرد خود جنگ رخ داد، زمانی که نسل شرکت‌کننده در آن در حال از بین رفتن بود و نیاز به تبدیل شکست تحقیرآمیز و هدف آلوده به چیزی شریف‌تر از آنچه در واقعیت بود، به اوج خود رسید.

دلیل این موضوع به‌راحتی قابل درک است: خوداندیشی انتقادی فرآیندی دردناک است و چیزی که برای یک فرد به‌تنهایی دشوار است، برای یک جامعه‌ی سیاسی به‌شدت طاقت‌فرسا می‌شود. برای فلسطینی‌ها، اذعان به اشتباه در این جنگ‌ها به معنای پذیرش این واقعیت است که هدف اصلی و محرک آن‌ها به‌طور جدایی‌ناپذیری با شکستشان گره خورده است. فجایعی که مانند صاعقه بر سر ما فرود می‌آیند، نیاز کمتری به خودکاوی دارند تا شکست‌هایی که حاصل انتخاب‌ها و اقدامات خودمان هستند. اما تبدیل شکست‌های خودساخته به مظلومیت نجیب، نه‌تنها غیرتاریخی است، بلکه تقریبا تضمین می‌کند که آن شکست دوباره تکرار خواهد شد.

در مورد جنگ‌های اعراب و اسرائیل، شایان توجه است که اگرچه روایت‌های متفاوتی درباره همه آن‌ها وجود دارد -برای مثال، هم مصر و هم اسرائیل ادعا می‌کنند که در سال ۱۹۷۳ پیروز شدند- اما فرآیند بازتفسیر شکست به‌عنوان پیروزی اخلاقی و مظلومیت، واقعا تنها در سه جنگی که تمرکز این مقاله بر آن‌هاست دیده می‌شود؛ سه جنگی که در واقع، وضعیت کنونی فلسطینیان را شکل داده‌اند. همین موضوع بخش بزرگی از ماجرا را توضیح می‌دهد، اما هنوز دو جنبه دیگر از این سه جنگ وجود دارد که شایسته بررسی هستند.

نخستین نکته، اهمیت ویژه اورشلیم به‌عنوان نمادی احساسی و محلی برای درگیری‌های مرگبار میان دو طرف است؛ تاریخی که حتی به پیش از سال ۱۹۴۷ بازمی‌گردد. مفتی اعظم اورشلیم، امین الحسینی، از سال ۱۹۲۹ با پخش شایعاتی درباره هتک حرمت یهودیان به مسجدالاقصی، خشونت‌های اعراب را برمی‌انگیخت و در طول جنگ استقلال نیز نبردی واقعی برای تصرف اورشلیم جریان داشت. سپس، پس از پیروزی اسرائیل در سال ۱۹۶۷، از دست رفتن اورشلیم سنگین‌ترین ضربه را بر ذهنیت اعراب وارد کرد. در سال ۲۰۰۰ نیز، بازدید آریل شارون، عضو کنست اسرائیل، از محوطه مسجدالاقصی بهانه‌ای برای آغاز جنگی شد که فلسطینیان هنوز آن را به‌عنوان انتفاضه الاقصی می‌شناسند.

همانند تبدیل شکست به مظلومیت، مسئله اورشلیم نیز فقط در این سه جنگ مهم اعراب و اسرائیل دیده می‌شود و نه در جنگ‌های دیگر. آن جنگ‌ها بر سر موضوعاتی مانند کانال سوئز، بیروت، غزه، یا منطقه امنیتی جنوب لبنان رخ دادند و برخی از آن‌ها خونین‌تر و طولانی‌تر از جنگ‌هایی بودند که در سال‌های ۱۹۴۷، ۱۹۶۷ و ۲۰۰۰ آغاز شدند. دشوار است که تعیین کنیم آیا این ارتباط، علت، نتیجه یک علت مشترک، یا صرفاً تصادفی است. احتمالاً، جنگی که بر سر چیزی تا این اندازه حیاتی برای هویت هر دو طرف -مقدس‌ترین مکان در یهودیت و سومین مکان مقدس در اسلام- رخ می‌دهد، طبیعتاً بار نمادین بیشتری دارد و زخم عمیق‌تری بر طرف بازنده بر جای می‌گذارد.

جنبه مهم دوم این سه جنگ، و همچنین دینامیک عاطفی که وضعیت فلسطینیان را شکل داده است، این است که در هر سه جنگ، مسئله فلسطین در بستر یک نبرد جهانی بزرگ‌تر قرار گرفته است: ابتدا جنگ جهانی دوم، سپس جنگ سرد، و در نهایت جنگ جهادی علیه جوامع آزاد. فلسطین همواره به‌عنوان یک شعار متحدکننده برای دیگران عمل کرده است؛ اما برای خود فلسطینیان، نتیجه هیچ‌گاه مطلوب نبوده است.

خشونت و آوارگی‌های سال‌های ۱۹۴۷-۱۹۴۹ در خاورمیانه در واقع یک جبهه دیگر از مبارزه جهانی بین ملت‌هایی بود که در جنگ جهانی دوم با آلمان و دیگر قدرت‌های محور هم‌پیمان بودند، و ملت‌هایی که در کنار متفقین قرار داشتند. در وقایعی که تا حد زیادی از حافظه تاریخی پاک شده‌اند، این درگیری‌ها، اتحادها و جابه‌جایی‌های جمعیتی با پایان جنگ در سال ۱۹۴۵ به پایان نرسید. به‌عنوان مثال، هلند در سال ۱۹۴۶ شروع به اخراج جمعیت آلمانی خود کرد و این روند تا سال ۱۹۴۷ ادامه یافت؛ در همان زمان، میلیون‌ها آلمانی از اروپای شرقی اخراج شدند؛ و عمده خروج دسته‌جمعی ایتالیایی‌های قومی از ایستریا، یعنی انتقال حدود یک‌چهارم میلیون ایتالیایی قومی از شمال غربی کرواسی کنونی، در سال‌های ۱۹۵۳-۱۹۵۴ رخ داد.

چند دهه پس از سال ۱۹۴۸، تبلیغات شوروی تولد اسرائیل را به‌عنوان اقدامی امپریالیستی معرفی می‌کرد. اما همان‌طور که در کتاب “لحظه اسرائیل” اثر مورخ جفری هرف (۲۰۲۲) نشان داده شده است، این امپریالیست‌ها در دولت‌های غربی بودند که بیشترین خصومت را با صهیونیسم داشتند، و ضد امپریالیست‌ها، هم در جناح چپ غرب و هم در میان کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها در شرق و غرب، بیشترین همدلی را نشان می‌دادند. استدلال‌های ضدصهیونیستی کشورهای عربی و رهبران فلسطینی به زبانی مطرح می‌شد که عمدا امپریالیستی و آشکارا نژادپرستانه، حتی فاشیستی بود و عمدا زبان متحدان آن‌ها در زمان جنگ را به یاد می‌آورد. موفقیت دیپلماتیک صهیونیسم در اواخر دهه ۱۹۴۰، به‌گفته هرف، به دلیل خوش‌اقبالی آن بود که اوج نیازش به حمایت بین‌المللی درست قبل از فروپاشی ائتلاف ضد فاشیستی و آغاز تقسیم اردوگاه‌ها در جنگ سرد رخ داد. وقتی موضوع ایجاد یک دولت یهودی در سازمان ملل به رأی گذاشته شد، هم شوروی و هم ایالات متحده از آن حمایت کردند.

تصمیم رهبران فلسطینی و حامیان آن‌ها در عراق و جاهای دیگر برای هم‌پیمانی با آلمان در جنگ جهانی دوم آن‌ها را در طرف بازنده در سال ۱۹۴۸ قرار داد، اما در طولانی‌مدت آن‌ها را تنها نگذاشت. به زودی آن‌ها خود را با نیروهای ضد امپریالیسم در مبارزات جهانی نیمه دوم قرن بیستم هم‌راستا کردند. بدین ترتیب، جمال عبدالناصر، برجسته‌ترین رهبر جنبش ضد اسرائیل در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، به قهرمان جنبش جهانی ضد امپریالیسم غیرمتعهد تبدیل شد. و همانطور که برای بیشتر اعضای این جنبش بود، «غیرمتعهد» بودن برای ناصر به معنای هم‌پیمانی با اتحاد جماهیر شوروی بود. جنگ دوم از این سه جنگ دقیقا در اوج جنگ سرد رخ داد.

یادها معمولا تمایل دارند که آنچه واقعا رخ داده را اغراق کنند: اسرائیل آنوقت هنوز به عنوان یکی از دریافت‌کنندگان عمده کمک‌ها و تسلیحات آمریکایی نبود، و یکی از طرف‌های درگیر عربی، یعنی اردن، قطعا در اردوگاه شوروی قرار نداشت. اما در یک معنای گسترده‌تر، این جنگ به عنوان برخوردی بین یک جامعه آزاد و هم‌راستا با غرب و یک حوزه ضدامپریالیستی طرفدار شوروی تجربه شد، به طوری که رژیمی که بیشترین مسئولیت را در تشدید و آغاز جنگ داشت، یعنی رژیم ناصر در مصر، بیشتر از همه با مسکو در ارتباط بود. تحقیر شوروی‌ها از شکست متحدانشان به ضدیهودیت سنتی روسی پیوند خورد و یک کمپین جهانی ضدیهودیسم رادیکال-چپ را به راه انداخت. مضامین این تلاش هماهنگ شوروی – اسرائیل به عنوان یک دولت آپارتاید و پایگاهی از امپریالیسم غربی، لابی‌های قدرتمند یهودی که سیاست خارجی آمریکا را دستکاری می‌کنند، و صهیونیسم به عنوان شکلی از نژادپرستی – از اتحاد شوروی فراتر رفت و حتی ممکن است به عنوان بزرگترین دستاورد فکری آن شناخته شود.

جنگ سوم نیز به طور مشابه (و البته به طور ناقص و غیر دقیق) با یک درگیری جهانی همزمان دیگر همخوانی داشت، درگیری میان جوامع آزاد و اسلام‌گرایی جهادگرایانه. این درگیری دست کم از انقلاب ایران در سال ۱۹۷۸ آغاز شد، به اوج وحشتناکش در حملات ۱۱ سپتامبر رسید و سپس در طول دو دهه بعدی به دلیل خستگی متقابل از شدت افتاد. دقیقاً قبل از اوج گرفتن این درگیری بود که رد توافق کمپ دیوید و شروع انتفاضه دوم رخ داد. هر دو تصمیم در دنیای عرب و به‌ویژه در میان گروه‌های مختلف فلسطینی به شیوه‌ای کاملاً مطابق با اسلام سیاسی صورت‌بندی شدند. این موضوع هم از نظر روش‌ها و هم از نظر پیام‌ها صادق بود. مسجد الاقصی دوباره در مرکز درگیری سال ۲۰۰۰ قرار گرفت و تروریسم جهادی، به ویژه بمب‌گذاری‌های انتحاری، یکی از مؤثرترین و مرگبارترین روش‌ها برای پیشبرد انتفاضه بود. برای فلسطینی‌ها، این پیوند پس از حملات ۱۱ سپتامبر به نوعی تبدیل به بار سنگینی شد. اما برای جهادگرایان در سراسر جهان، مسئله ضد اسرائیلی همچنان نقش نمادین مرکزی خود را حفظ کرد.

در هر سه مورد، علت جنگیدن با دولت یهودی در یک شکاف بزرگ ژئوپولیتیکی قرار می‌گرفت و حتی اگر طرف عربی کاملا با نیروهای جهانی که آن را پذیرفته بودند هم‌راستا نمی‌شد، پذیرش خارجی باعث تقویت شور پیش از جنگ و خوش‌بینی نادرست می‌شد. فلسطینی‌ها بارها به‌عنوان نوک نیزه کسی دیگر عمل کرده‌اند. اما نوک نیزه‌ها معمولا هنگام پرتاب شکسته می‌شوند و زمانی که این اتفاق می‌افتد، راحت‌تر است که دیواری که به آن برخورد کرده‌اند را مقصر دانست تا کسی که آن‌ها را پرتاب کرده است. بنابراین، پذیرش خارجی مسئله فلسطین دوباره غریزه خودخواهانه‌ای را تقویت کرد که به محو احساسات پیش از جنگ پس از جنگ منجر شد و به تغییراتی که از پیروزی قطعی به باخت قریب‌الوقوع و در نهایت به حالت نهایی قربانی بودن ختم می‌شود.

ه: تجربه‌ها و شکست‌های دیپلماتیک

این روند در بیست سال گذشته نیز همچنان ادامه یافته، حتی با آشکار شدن بهای غیرقابل بازگشت شکست فلسطینی‌ها در انتفاضه دوم.

انکار درباره ریشه‌ها و پیامدهای آن فاجعه محدود به فلسطینی‌ها یا دنیای عرب نبود. رد صلح در کمپ دیوید و سقوط بعدی به خشونت انتحاری، نقطه آغاز یک آزمایش دیپلماتیک شانزده‌ساله‌ای بود که نمی‌توانست جز شکست نتیجه‌ای داشته باشد.

پس از انتفاضه، پارامترهای جدیدی برای یک توافق نهایی بارها و در موقعیت‌های مختلف پیشنهاد شدند -توسط گروهی از فعالان غیردولتی از هر دو طرف در ژنو در سال ۲۰۰۳، توسط یک نخست‌وزیر اسرائیلی در مذاکرات مستقیم در سال ۲۰۰۸، توسط دولت آمریکا که در تلاش بود مذاکرات طولانی صلح را در سال‌های ۲۰۰۱ و ۲۰۱۴ به نتیجه برساند، و همچنین توسط قطعنامه‌ای در شورای امنیت سازمان ملل در سال ۲۰۱۶ که توسط هیات مدیره در حال خروج پیشنهاد و سپس در رأی‌گیری درباره همان قطعنامه از رأی دادن خودداری کرد. هر یک از این طرح‌ها شرایط بهتری برای فلسطینی‌ها و شرایط دشوارتری برای اسرائیلی‌ها نسبت به آنچه در کمپ دیوید رد شده بود، ارائه می‌دادند.

بسیار مهم است که درک کنیم استفاده از چنین روش دیوانه‌واری هیچ چشم‌انداز معقولی برای موفقیت نداشت. همان‌طور که پیش‌تر نیز نوشته‌ام، اگر یک اصل اساسی در میانجی‌گری در منازعات وجود داشته باشد، این است که میانجی‌گری به دنبال رسیدن به راه‌حلی است که برای هر دو طرف بهتر از آن چیزی باشد که هر کدام از آن‌ها در صورت رویارویی مستقیم و آشکار می‌توانستند به دست آورند. این اصل در مورد کشورهای در حال جنگ، زوج‌هایی که در حال طلاق هستند، کارگران و کارفرمایان و هر وضعیت دیگری که در آن ادعاهای متضاد و احتمال میانجی‌گری قهری وجود دارد، صدق می‌کند.

چرا؟ اگر یک طرف درگیری یک راه‌حل مصالحه‌آمیز را رد کند، درگیری خشونت‌آمیزی را آغاز کرده و در آن شکست بخورد، هیچ میانجی‌گری عاقلانه‌ای در دور بعدی به آن طرف شرایط بهتری ارائه نمی‌دهد. دلایل این امر واضح است. چنین کاری انگیزه جدیدی برای طرف بازنده ایجاد می‌کند تا به رد مصالحه ادامه دهد، در حالی که بزرگ‌ترین عامل بازدارنده را از بین می‌برد؛ یعنی این واقعیت که گذار از میانجی‌گری به داوری یا رویارویی مستقیم، خطر جدی شکست را برای طرف ردکننده به همراه دارد. علاوه بر این، این رویکرد باعث می‌شود که طرف قوی‌تر نیز تمایل کمتری به شرکت در میانجی‌گری نشان دهد، زیرا ورود به مذاکرات ممکن است به کاهش امتیازاتی منجر شود که در یک توافق دریافت می‌کند.

و با این حال، بر اساس اجماع تقریباً جهانی در میان کسانی که در فرآیند صلح اسرائیل-فلسطین دخیل بودند، این همان اتفاقی است که طی دو دهه پس از فروپاشی فرآیند اسلو رخ داد.

این آزمایش، البته، شکست خورد. از جهاتی، تفاوت زیادی با سایر آزمایش‌های شکست‌خورده در دیپلماسی عرب-اسرائیل نداشت، به‌ویژه آن‌هایی که پس از دو جنگ دیگری که این مقاله بر آن‌ها تمرکز دارد، رخ داد. معنای مشترک و عمیق همه این موارد این بود که دشمنان اسرائیل باید از عواقب شکست خود در جنگ‌هایی که آغاز کرده و در آن‌ها شکست خورده بودند، محافظت شوند. نکته قابل توجه این است که چنین وضعیتی در جنگ‌های عرب-اسرائیل که در آن‌ها نابودی کامل اسرائیل در شعارها یا اهداف اعلام‌شده مطرح نبود، اتفاق نیفتاد—مانند بحران سوئز در ۱۹۵۶، جنگ یوم کیپور در ۱۹۷۳، انتفاضه اول، یا جنگ‌های لبنان. اما این امر به‌طور قطع پس از شکست‌های بسیار دردناک‌تر در جنگ‌هایی که در سال‌های ۱۹۴۷، ۱۹۶۷، و ۲۰۰۰ آغاز شدند، رخ داد.

این شکست دیپلماتیک آرمان‌گرایانه در یکی از بی‌رحمانه‌ترین آزمایش‌های انسانی دیپلماسی پس از سال ۱۹۴۵ به اوج خود می‌رسد. آژانس امداد و کار سازمان ملل برای پناهندگان فلسطینی (UNRWA) مسئول رسیدگی به افرادی است که در جریان جنگ عرب-اسرائیل ۱۹۴۷-۱۹۴۹ آواره شدند. مأموریت و عملکرد این آژانس کاملاً متفاوت از کمیساریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان (UNHCR) است که به بحران‌های دیگر پناهندگان در سراسر جهان رسیدگی می‌کند. برخلاف کمیساریای عالی که هدف آن حل سریع بحران‌های پناهندگی از طریق بازگشت پناهندگان به وطن، اسکان آن‌ها در کشورهای میزبان یا اسکان مجدد در کشورهای ثالث است، UNRWA تلاش می‌کند وضعیت پناهندگی را تثبیت کند.

این آژانس تعریفی متفاوت از پناهنده دارد که شامل افرادی می‌شود که از مرزهای بین‌المللی عبور نکرده‌اند، افرادی که در کشورهای دیگر اسکان یافته‌اند و حتی فرزندان و نوه‌های آوارگان. UNRWA خدمات رفاهی گسترده‌ای از بدو تولد تا مرگ ارائه می‌دهد و سیاست‌هایی را دنبال می‌کند که به افزایش جمعیت منجر می‌شوند. نتیجه این سیاست‌ها آن است که ۲۰۰ هزار آواره در غزه — که فلسطینیانی در سرزمین فلسطینی هستند و نه در کشوری دیگر — طی ۷۵ سال به حدود ۲ میلیون «پناهنده» تبدیل شده‌اند.

یک ساختار دیپلماتیک جهانی که فلسطینی‌ها را در یک وضعیت دائمی از رنج و بدبختی نگه می‌دارد، ناشی از شکست تلاش‌های جنگی کشورهای عربی، جایی که خود فلسطینی‌ها همیشه بازیگران اصلی یا مبارزان اصلی نبوده‌اند که جنگ‌ها را باخته‌اند، شبیه به هیچ یک از تلاش‌های جامعه بین‌المللی در دیگر درگیری‌ها نیست. پناهندگان معمولاً به سرعت دوباره اسکان داده می‌شوند یا بازسازی می‌شوند، نه اینکه به طور دائم در سختی و تلخی باقی بمانند. تغییرات سرزمینی معمولاً پس از توقف درگیری‌ها به سرعت مورد مذاکره قرار می‌گیرد، با مرزهای جدیدی که به نفع طرف پیروز کشیده می‌شود و اراضی اشغالی باقی‌مانده بلافاصله به طرف شکست‌خورده باز می‌گردد، نه اینکه تحت اشغال نیمه‌دائم باقی بماند. این وضعیت در مورد دیگر جنبش‌های آزادی‌بخش ملی در کشورهایی که امپراتوری‌های بزرگ از سرزمین‌ها خارج یا فروپاشیده‌اند، صادق بوده است.

اما البته، درگیری عربی-اسرائیلی یک درگیری عادی نیست و مسئله فلسطین عربی نیز یک مسئله عادی آزادی‌بخشی ملی نیست. حقیقت بنیادی این درگیری، که یک طرف معتقد است وجود طرف دیگر یک جرم متافیزیکی است که تنها راه حل عادلانه آن، نابودی طرف مقابل است، به این معناست که شیوه‌های دیپلماتیک استاندارد در بهترین حالت به سختی قابل اجرا است و در بدترین حالت، تحریف، معکوس و سوءاستفاده می‌شود.

ج: یک فاجعه چهارم؟

در سه سال گذشته، تمامی نشانه‌ها حکایت از آن داشت که فاجعه‌ای دیگر در حال وقوع است. دو دهه از انتفاضه دوم گذشته است، و در این مدت هیچ صدای معتبر فلسطینی یا طرفدار فلسطین ظهور نکرده است که اشتباهات منجر به این انتفاضه را ارزیابی کند؛ و همچنین نیروی دیپلماتیکی برای اجبار به چنین ارزیابی‌ای ظهور نکرده است، تنها نیرویی که کمک کرد جهان فراموش کند که چنین ارزیابی‌ای لازم است. با توجه به الگوی فاجعه‌های سه‌گانه اول، دلیلی برای باور این که فاجعه بعدی مشابه آن‌ها خواهد بود وجود نداشت؛ بالاخره هرکدام از آن‌ها در جنبه‌های معناداری از دیگری متفاوت بودند. با این حال، بار دیگر همان دینامیک‌های بنیادی که آن فاجعه‌ها را به وجود آوردند، همچنان وجود داشته‌اند.

یک علت بزرگ‌تر وجود داشته که حداقل تا حدی همان‌طور که جهاد جهانی دفعه پیش، بلوک شوروی دفعه قبل از آن، و فاشیست‌های بی‌پشیمان دفعه پیش از آن، مسئله ضد اسرائیل را به خود اختصاص داده است. یک برنامه جهانی ضد استعماری و سیاست‌های هویتی چپ، وجود اسرائیل را به عنوان بدترین نمونه از استعمار سفید و اروپایی در جهان و مسئله فلسطین را به عنوان دشمنی مشروع و عدالت‌آفرین آن به خود گرفته است. نتیجه همان بوده است: پروژه‌ای ناتمام از رهایی ملی که برای عمل‌گرایان قابل حل است، به جای آن به عنوان یک مبارزه کیهانی علیه یک موجودیت شیطانی که وجودش مانع از رسیدن به راهی برای عدالت است، بازتعریف شده است.

اگر لحظه خاصی وجود داشت که آن علت باعث آغاز فاجعه بعدی شد، این اتفاق در چند ماه پرتنش سال ۲۰۲۱ رخ داد، زمانی که هر گروه بزرگ حقوق بشری شروع به صدور گزارش‌های پرزرق و برق کرد که اسرائیل را به آپارتاید متهم می‌کرد.

استدلال نادرست، داده‌های ضعیف و روش‌های تحقیقاتی دوری که در این گزارش‌ها وجود داشت، موضوع مقالات دیگری بوده‌اند و در این مقاله مورد بحث قرار نمی‌گیرند. چیزی که مهم است، زمان‌بندی این گزارش‌ها است. این که بسیاری از سازمان‌ها بیانیه‌های پرآوازه‌ای در مورد عبور از یک آستانه در تقریبا همان زمان صادر کردند، بدون هیچ‌گونه هماهنگی ظاهری بین آنها، نشان‌دهنده نکته‌ای مهم است. وضعیت حقوقی اراضی در سال ۱۹۶۷ زمانی که تحت اشغال اسرائیل درآمد، به‌طور چشمگیری تغییر کرد. می‌توان گفت که این وضعیت دوباره در اوایل دهه ۱۹۸۰ با ایجاد اداره مدنی اسرائیل در آنجا تغییر کرد. قطعاً با اجرای توافق‌نامه اسلو ۲ در سال‌های ۱۹۹۶-۱۹۹۷ تغییرات عمده‌ای در وضعیت حقوقی رخ داد. آزادی عملی که ارتش دفاعی اسرائیل در پایان انتفاضه دوم در منطقه A کرانه غربی برای خود قائل شد، که پیش از آن نیروهای اسرائیلی از ورود به آن منطقه در دوران اسلو منع شده بودند، به‌طور قابل‌توجهی ممکن است یک تغییر قانونی دیگر به‌حساب آید.

اما در سال ۲۰۲۱، یا حتی سال‌ها و دهه‌های پیش از آن، هیچ تغییری رخ نداده بود. پس چگونه این همه سازمان معتبر به‌طور هم‌زمان یک دسته‌بندی حقوقی جدید کشف کردند که اسرائیل آن را نقض کرده است؟ بی‌شک بخشی از انگیزه آن‌ها از ترس ادامه روند عادی‌سازی روابط اعراب-اسرائیل و در نتیجه به حاشیه رفتن مسئله فلسطین ناشی می‌شد. با این حال، عمدتاً این نشان می‌دهد که چقدر فعالیت‌های ضد اسرائیلی در غرب، یک فعالیت اجتماعی و نوعی ژست اخلاقی است که همیشه تحت دو سایه امپریالیسم غربی و هولوکاست حرکت می‌کند و نیازمند تجدید دوره‌ای ایمان است. و هیچ چیزی به اندازه تصور قربانیان هولوکاست به عنوان حاملان گناهان امپریالیسم غربی، بار این دو سایه را هم‌زمان سبک نمی‌کند.

به این ترتیب، جنبش ملی فلسطینی که بیش از آنکه بر دیدگاه رهایی‌بخشی خود متمرکز باشد، بر حذف دشمنش تمرکز دارد، بار دیگر از یک جریان جهانی به اندازه جریان‌های فاشیستی، شوروی و جهادی پیشین، نیرو گرفت. نتیجه همان بود. سه سال منتهی به ۷ اکتبر، دوره‌ای از خوش‌بینی بی‌حد و حصر در میان روشنفکران فلسطینی بود. آن‌ها اطمینان داشتند که اسرائیل در حال فروپاشی است، مشروعیت خود را از دست می‌دهد و دیگر قادر به ادامه حیات نخواهد بود. وقوع خشونت در ماه مه ۲۰۲۱ بسیاری از آن‌ها را به این نتیجه رساند که مبارزه همه‌جانبه فلسطینی علیه موجودیت صهیونیستی در تمام مظاهر آن، بالاخره در حال شکل‌گیری است. این خشونت‌ها به عنوان بخشی از یک “انتفاضه وحدت” تلقی شد که در آن، شلیک موشک از غزه، درگیری‌های کم‌شدت با شهرک‌نشینان و ارتش اسرائیل در کرانه باختری و یک هفته شورش‌های یهودی-عربی در شهرهای اسرائیلی، همگی به عنوان جبهه‌های مختلف یک مبارزه واحد در نظر گرفته شدند- مبارزه‌ای که در آن فلسطینیان بومی به هر شکلی علیه سلطه استعماری اسرائیل قیام می‌کنند.

این برداشت، درکی کاملا نادرست از وضعیت بود، به‌ویژه به دلیل روابط در حال تحول میان اعراب و یهودیان در اسرائیل. کمتر از دو ماه پس از رویدادهای مه، برای نخستین بار در تاریخ اسرائیل، یک حزب مستقل عربی به ائتلاف دولتی پیوست – نشانه‌ای آشکار از این که اسرائیل نه در حال فروپاشی بود و نه مشروعیت خود را از دست می‌داد. این نشانه با گسترش روابط اسرائیل با دیگر کشورهای عربی در همان زمان تقویت شد. در نهایت، آنچه برای فلسطینیان به عنوان یک اجماع جهانی در حال شکل‌گیری ظاهر شد که اسرائیل را شر مطلق می‌دانست – نه کشوری یا جامعه‌ای که اقداماتش ممکن است موجب مخالفت و بحث شود، بلکه حضوری اساسا شرور و غیرقابل اصلاح در عرصه بین‌المللی، که حتی غذا و زبانش نیز آلوده به گناه تلقی می‌شد – به همان اندازه خیره‌کننده و در نهایت کورکننده بود که تلاش‌های پیشین بازیگران خارجی برای گنجاندن آرمان فلسطین در قالب‌های ایدئولوژیک سخت و انعطاف‌ناپذیر.

به عبارت دیگر، احساس برحق بودن و اطمینان بی‌پایه از پیروزی که پیش از سال‌های ۱۹۴۷، ۱۹۶۷ و ۲۰۰۰ وجود داشت، بازگشته بود و صحنه برای وجد و سرور گسترده مهیا شد؛ زمانی که در صبح روز ۷ اکتبر، حامیان جهانی آرمان فلسطین با خبر جنایت حماس در جنوب اسرائیل از خواب بیدار شدند. در هیجان شدیدی که لحظاتی همه افکار مربوط به پیامدها را کنار گذاشته بود، آنها سرمست شدند. نمونه‌ها بسیار زیاد هستند و احتمالا اکنون برای بیشتر خوانندگان آشناست، بنابراین نیازی به توضیح طولانی نیست. مبارز حماس را به یاد آورید که از اسرائیل با والدین خود تماس گرفت و به آنها گفت: «ببینید چند نفر را با دستان خودم کشتم! پسرتان یهودیان را کشت!» که هر دو والد با اشک شادی و غرور گریه کردند. یا استاد تاریخ در دانشگاه کرنل که در راهپیمایی جشن هفته بعد فریاد زد: «هیجان‌انگیز بود، انرژی‌بخش بود.» یا زن فلسطینی-بریتانیایی که در تلویزیون با افتخار گفت: «هیچ‌چیز نمی‌تواند این لحظه را پس بگیرد، این لحظه پیروزی، این لحظه مقاومت، این لحظه غافلگیری، این لحظه تحقیر برای موجودیت صهیونیستی – هیچ‌چیز، هرگز.» این احساسات با نام عملیات حماس، «طوفان الاقصی» بیش از پیش شعله‌ور شد، که برای برانگیختن احساسات مرتبط با اورشلیم طراحی شده بود، هرچند جنگ در نزدیکی آن نبود؛ به همین دلیل، رهبران حماس تبلیغاتی را ترویج کردند که ادعا می‌کرد اسرائیل قصد دارد مسجد الاقصی را نابود کند.

با این حال، شور و هیجان فروکش می‌کند و وجد زودگذر است. شادی ناشی از کشتار ۷ اکتبر اکنون در حال محو شدن است و حس آشنای فقدان دوباره خود را نشان می‌دهد. در حال حاضر، جنگ در غزه محدود شده است، هرچند هیچ‌کس نمی‌تواند تضمین کند که به کرانه باختری و فراتر از آن گسترش نخواهد یافت. هزینه این جنگ برای اسرائیل سنگین خواهد بود و اسرائیل در سلسله وقایعی که به این نقطه منجر شده، بی‌تقصیر نیست. اما هزینه‌ای که فلسطینیان پرداخت خواهند کرد بسیار، بسیار سنگین‌تر خواهد بود و بخش زیادی از آنچه از دست خواهد رفت، جبران‌ناپذیر است. و اگر نسل حاضر، مانند نسل‌های پیشین خود، این فقدان را به داستانی از قربانی شدن تبدیل کند که شکست و هیجان پیش از آن را پنهان می‌کند، احتمال زیادی وجود دارد که روزی باز هم فاجعه‌ای دیگر در زنجیره مصائب فلسطینیان رخ دهد.

۶ نوامبر ۲۰۲۳

اینرا هم بخوانید

ترجمه: چگونه از ضدامپریالیسم احمقان اجتناب کنیم

منطق “دشمن دشمن من دوست من است” نسخه ای برای بدبینی پوچ است. گیلبرت آشکار …