در سالگرد درگذشت شاملو باز هم پلیس بر در گورستان قفل زد. دوربین وقیح بر بالای سر مزار او چشم درانده است که مبادا کسی، گل سرخی برای شاعری پرتاب کند که خود را همدست توده میدانست.
من همدستِ تودهام
تا آن دَم که توطئه میکند گسستنِ زنجیر را
تا آن دَم که زیرِ لب میخندد
دلش غنج میزند
و به ریشِ جادوگر آبِ دهن پرتاب میکند.
اما برادری ندارم
هیچگاه برادری از آن دست نداشتهام
که بگوید «آری»:
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نانِ آلودهاش را بپذیرد.
از روزی که شاملو در قطعنامه خود، خویش را به صلابه کشید و ” خودش” را کشت چون به زبان دشمن سخن میگفت، و بامداد طلوع کرد؛ او همدستی خود را با توده اعلام کرد.
آنموقع که نومیدوار، سرود تناقض وجودی خویش را در میوه شدن بر شاخسار و سنگ پاره در کف کودکی به تصویر کشید چون به پرواز شک کرده بود؛ و آشوب شبنم را در شیشه ها به نظاره نشسته بود و دیگر اعتمادش را به آفتاب و آتش از دست داده بود و تاریخ را توالی فاجعه شمرد، اما هنوزم همدست توده بود. برای همین میتوانست برخیزد و بسراید: من فکر میکنم/ هرگز نبوده قلب من/ اینگونه / گرم و سرخ.
او مدایح به صله میسرود. برای توده مردمی میسرود که پاپتی بودند. برای مردم بی لبخند که برخواهند خواست. برخواسته اند.