توضیح ناصر اصغری:
نوشته ای را که در پی می آید، نوشته دیگری از ولنتین (ول) مقدم است در بررسی چپ ۵۷. خواندن این نوشته ما را با آن چپ کمی آشنا می کند. من البته ملاحظاتی درباره این نوشته دارم که در یک یادداشت جداگانه ای خواهم نوشت. به عمد نخواستم مقدمه ای با نگاه انتقادی روی هیچکدام از سه نوشته (ترجمه)ای که راجع به این موضوع بودند بنویسم؛ چرا که نخواستم تمرکز از بحث نویسنده ها برداشته شود و مقدمه انتقادی من تمرکز را از روی نوشته ها بردارد. در عین حال امیدوارم که این نوشته مثمرثمر برای رفقا و دوستان علاقمند به موضوع قرار بگیرد.
علاقمندان می توانند به همه این نوشته ها به طور کامل، در سایت “روزنه” دسترسی پیدا کنند.
***
مقدمه
ظهور جمهوری اسلامی در سال ۱۹۷۹ و سرکوب متعاقب آن علیه نیروهای چپ، یک بحران ایدئولوژیک و عملی برای جنبش سوسیالیستی ایران در زمان حال ایجاد کرده است. هدف این فصل آن است که نشان دهد چگونه و چرا گروههای سکولار چپ از رقابت برای قدرت حذف شدند.
اصطلاح «چپ» به تمامی گروههایی اشاره دارد که (۱) خود را به این عنوان تعریف کردهاند و (۲) با استفاده از مفاهیم و دستهبندیهای مارکسیستی، نئومارکسیستی و سوسیالیستی به مخالفت با دولت پهلوی و بعدها جمهوری اسلامی برخاستند. بنابراین، این بحث درباره چپ شامل حزب توده و مجاهدین میشود، اما جبهه ملی، که یک گروه لیبرال/سوسیال دموکرات است، را در بر نمیگیرد. به طور مشخص، این فصل شامل گروههای زیر است: فدائیان، حزب توده، مجاهدین، پیکار، حزب رنجبران، گروه اشرف دهقانی، سازمان وحدت کمونیستی، سازمانهای چهارمین انترناسیونال (تروتسکیست) مانند حزب سوسیالیستی (حزب کارگران سوسیالیست)، و گروههای کوچکتر سوسیالیستی مانند راه کارگر و راه فدائی. اصطلاح «جنبش انقلابی جدید» به سازمانهای چریکی که در حدود سال ۱۹۷۰ شکل گرفتند، اشاره دارد، در حالی که اصطلاح «چپ مبارز» برای تمایز چپ ضد رژیم از چپ طرفدار رژیم به کار میرود.
پس از حمله به چپ ایران و تجزیه آن، دوران زیادی از خودکاوی، بازنگریها و انتقادها از سازمانها، سیاستها، رهبریها و خطوط ایدئولوژیک آنها صورت گرفته است. بررسی ادبیات چپ در تبعید نشان میدهد که بسیاری از بحثهای پس از وقوع درباره چپ یا تمرینهای افسردهوار در دفاع از گذشته است یا محکومیتهای تاریخی نادرست و غیرواقعی. به عنوان مثال، حزب توده همچنان از سیاستهای گذشته خود دفاع میکند و هیچ خودانتقادی از حمایت خود از دولت اسلامی ارائه نکرده است. بلکه، این سؤال را نادیده میگیرد و تصمیم میگیرد که دولت اسلامی دیگر شایسته حمایت حزب نیست. در عین حال، بحثهای زیادی در میان محافل چپ ایرانی درباره ورشکستگی سیاسی و «خیانتها»ی سازمانهای مختلف چپ و/یا کادرهای رهبری آنها مطرح شده است. به عنوان مثال، تمایلی وجود دارد که تاریخ کامل حزب توده و مجاهدین به طور کلی رد شود. این سؤال مطرح میشود که بهترین روش برای رویکرد به مسأله تئوری و عمل چپ (یا پراکسیس) در انقلاب ایران و جمهوری اسلامی چیست؟
مهم است که اولاً درک کنیم که تاریخ چپ و عمل چپ در دورههای اخیر، هر دو روندهای مثبت و منفی داشتهاند. ثانیاً، امکان ارزیابی مشکلات و چشماندازهای چپ ایران وجود دارد بدون اینکه در دام ساختارگرایی/تقدیرگرایی تاریخی یا سوبژکتیویسم بیافتیم. ثالثاً، لازم است که هم فرصتها و هم محدودیتهای نیروهای چپ در شرایط انقلابی و در دوره انتقالی فوری تحلیل شود. تجربه چپ در ایران بدون در نظر گرفتن شرایط کلی اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک قابل فهم نیست، از جمله تاریخ و توسعه فعالیت سیاسی چپ، ساختار تولید و توزیع در ایران، و نیروهای طبقاتی و روابط اجتماعی ناشی از آن. بازسازی صحیح نقش تاریخی چپ باید ترکیبی از عوامل «عینی» و «ذهنی» را در نظر بگیرد: سهمهایی که چپ داشته، اشتباهات آن، و الزامها و محدودیتهایی که با آنها مواجه بوده است. نگاه صرف به عوامل عینی – به طوری که چپ به عنوان قربانی فرآیندهای ساختاری، الزامات فرهنگی، ارزشهای سنتی و غیره دیده شود – کافی نیست، چرا که این دیدگاه نقشهای عامل انسانی، مبارزه طبقاتی و عمل سیاسی را نادیده میگیرد. برعکس، محکوم کردن چپ به خاطر انجام ندادن کاری که اساساً از نظر سیاسی، سازمانی، ایدئولوژیک و نظامی قادر به انجام آن نبوده است، رویکردی غیرتاریخی، ذهنی و ارادهگرایانه به فرآیندهای اجتماعی پیچیده است.
توسعه سرمایهداری و سیاست ضد امپریالیستی
جهان سومگرایی
“جهان سومگرایی” به یک چشمانداز تحلیلی اشاره دارد که در اواخر دهه ۱۹۵۰ به وجود آمد و در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به عنوان جایگزینی برای اصالت مارکسیستی رایج شد. این دیدگاه بر روی جنبشهای آزادیبخش که در آن زمان در آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا در حال توسعه بودند (مانند الجزایر، کوبا، گینه بیسائو) تمرکز داشت و ترتیب قدیمی سه مرحلهای تدریجی را رد کرد: (۱) صنعتیسازی، (۲) تشکیل طبقه کارگر، و (۳) انقلاب پرولتری. از جمله نویسندگان و فعالانی که با چشمانداز “جهان سومگرایی” مرتبط بودند میتوان به رژی دبری، ارنستو “چِه” گوارا، سمیر امین، آندره گوندر فرانک، پال سویزی، لئو هابرمن و هری مگداف اشاره کرد که همگی تأثیر زیادی نه تنها بر اندیشمندان و فعالان در سراسر “جهان سوم”، بلکه بر جنبشها در کشورهای سرمایهداری پیشرفته نیز داشتهاند.
آثار رهبر چین، مائو تسهتونگ، نیز تأثیر زیادی داشتند. این نویسندگان استدلال میکنند که مشکلات “جهان سوم” ناشی از نفوذ امپریالیستی است و اینکه وجه دیگر پیشرفت “جهان اول”، توسعهنیافتگی “جهان سوم” است. آنها همچنین بر این باورند که «سرمایهداری وابسته» شکلی «انحرافی» از توسعه است که به دلیل نئوکلنیالیسم به وجود آمده است. ایدهای که در آن زمینه سرمایهداری هیچ چشماندازی برای توسعه “جهان سوم” وجود ندارد، به نام «نظریه انسداد» شناخته شد. بنابراین، راهحل استمرار توسعهنیافتگی و استثمار “جهان سوم” توسط امپریالیسم، «جدایی» از سیستم امپریالیستی از طریق جنبشهای آزادیبخش و انقلابهای مردمی بود.
چالیناد این فرآیند نظری را بهعنوان جایگزینی در دهه ۱۹۶۰ از «دگم مارکسیسم شوروی» با «دگم جدید “جهان سوم گرائی”» توصیف میکند. در ریشه “جهان سوم”گرایی، باور به این بود که یک مدل انقلابی میتواند به کشورهای دیگر صادر شود. در همین راستا، موروسینی نیز مینویسند: «باور به قابلیت صدور مدلها فرض میکرد که مدلها به طور مطلق قابل تعویض اند، بدون توجه به سطوح مختلف توسعه اجتماعی-اقتصادی (کشورهای توسعهنیافته جهان سوم، کشورهای پیشرفته غربی)، بدون توجه به سطوح مختلف گسترش نهادهای دموکراتیک، بدون توجه به زمینههای فرهنگی (غرب مسیحی، شرق عربی-اسلامی و کنفوسیوسی، فرهنگ سنتی آفریقایی و غیره) و بدون توجه به ویژگیهای ملی. رمز عبور عبارت بود از: “یک، دو … صد ویتنام”، جایی که ویتنام به یک معنی عمومی تبدیل شده بود: مبارزه مسلحانه علیه امپریالیسم.»
یکی از اولین انتقادات به اصول جهان سومگرایانه از بیل وارن Bill Warren فقید بود. در چالش جنجالی خود علیه حکمت غالب چپ در مورد اثرات منفی امپریالیسم بر اقتصادهای ملی، او اشاره کرد که سرمایهداری هم استثمار میکند و هم توسعه میدهد: «مشاهدات تجربی نشان میدهند که چشماندازهای توسعه سرمایهداری موفقیتآمیز … در تعداد قابل توجهی از کشورهای عمده توسعهنیافته بسیار خوب است؛ … اینکه دوره پس از جنگ جهانی دوم با رشد چشمگیر روابط اجتماعی سرمایهداری و نیروهای تولیدی (به ویژه صنعتیسازی) در جهان سوم مشخص شده است؛ … اینکه سیاستهای کشورهای امپریالیستی و تأثیر کلی آنها بر جهان سوم در واقع به نفع صنعتیسازی آن است؛ و اینکه پیوندهای وابستگی … به طور چشمگیری سست شدهاند و در حال سست شدن هستند. … هیچکدام از اینها به معنای این نیست که امپریالیسم از بین رفته است. … آنچه که ما میخواهیم نشان دهیم، عناصر تغییر است.»
در ایران، ظهور “جنبش انقلابی جدید” در سال ۱۹۷۰ – شامل سازمانهای چریکی و گروههای سیاسی-نظامی و استراتژی مبارزه مسلحانه – بازتابی از تحولی پیشین در آمریکای لاتین بود، جایی که گروههای چریکی پس از موفقیت انقلاب کوبا از احزاب کمونیستی ارتدوکس جدا شدند. سال ۱۹۷۰ شاهد شکلگیری سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود، گروهی که به طور علنی مارکسیست-لنینیست بود، و به دنبال آن تشکیل سازمان مجاهدین خلق که مفاهیم مارکسیستی را با ایدئولوژی اسلامی ترکیب کرده بود. این گفتمان شباهت بسیاری به گفتمان انقلابی (جهانسومی) در آمریکای لاتین، آفریقا و دیگر نقاط آسیا داشت: گفتمانی ضد امپریالیسم، سرمایهداری وابسته، نواستعمار و مبارزه مسلحانه.
توسعه نامتوازن و تکامل جهانسومیگرایی در ایران
در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، دولت پهلوی برنامه توسعه سرمایهداری بلندپروازانهای را آغاز کرد که اصلاحات ارضی و صنعتیسازی سریع را ترکیب میکرد. این برنامه در قالب آنچه به انقلاب سفید معروف شد، در همهپرسی ژانویه ۱۹۶۳ به تصویب رسید. در مرحله اولیه، اصلاحات ارضی توزیع مجدد زمین را ارائه داد و از آن، کشاورزانی که به عنوان سهمبر (صاحبنسق) شناخته میشدند، بهرهمند شدند. این اصلاحات، برخی از دهقانان را به زمیندار تبدیل کرد و شکل غالب تولید روستایی به کشاورزی در مقیاس کوچک تغییر یافت. در مراحل بعدی اصلاحات ارضی، کشاورزان کوچک نادیده گرفته شدند و بنگاههای بزرگ سرمایهداری ترویج یافتند. در نتیجه، برخی از دهقانان زمیندار برای یافتن زندگی بهتر به شهرها مهاجرت کردند. آن دسته از دهقانانی که در اصلاحات ارضی زمینی دریافت نکردند، به نیروی کار مزدبگیر روستایی و شهری تبدیل شدند.
همزمان، رژیم از درآمدهای عظیم نفتی خود برای تأمین مالی صنعتیسازی استفاده میکرد. سیاست جایگزینی واردات از تولیدکنندگان داخلی حمایت کرد و به گسترش سریع بخش تولید انجامید. به این ترتیب، نیروی کار شهری و صنعتی شکل گرفت. سیاست دولت به نفع صنایع بزرگ و سرمایهبر بود و در نهایت به زیان تولیدکنندگان کوچک تمام شد. بیتوجهی به مناطق روستایی باعث جابهجایی هزاران دهقان شد که به طور فزایندهای برای دسترسی به خدمات و یافتن کار به مناطق شهری جذب شدند. در عین حال، نرخ بالای زاد و ولد منجر به افزایش جمعیت شد. عوامل “رانش” و “جذب” هر دو در مهاجرت گسترده روستایی-شهری در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نقش داشتند و همچنین در شکلگیری طبقهای از نیمهپرولتارهای فقیر تأثیرگذار بودند.
دولت پهلوی یک دولت سرمایهداری در حال توسعه بود. بهعنوان بخشی از پروژهی خود برای تسهیل شرایط انباشت سرمایه، تلاش میکرد کنترل عملیات تجاری، مالی و صنعتیای را که پیشتر مستقل بودند، به دست گیرد. بسیاری از این فعالیتها «سنتی»، در مقیاس کوچک و متوسط، و عمدتاً در بازار و اطراف آن متمرکز بودند. گسترش سرمایهی کلان، چه در بخش خصوصی و چه دولتی، همراه با سرمایهگذاری خارجی، بهطور فزایندهای به بازارهای تولیدکنندگان و تجار کوچک داخلی نفوذ میکرد. در همین زمان، حکومت استبدادی شاه، ماجراجوییهای نظامی او در خلیج فارس بهعنوان ژاندارم منطقهای ایالات متحده، و مصرفگرایی آشکار طبقهی بالا، نارضایتی عظیمی در میان بسیاری از ایرانیان ایجاد کرد. مخالفت با رژیم بر روی ارتباطات آن با امپریالیسم آمریکا، تسلط «بورژوازی کمپرادور» و فرهنگ مصرفی که توسعهی سرمایهداری ایجاد کرده بود، متمرکز شد.
سازمانهای اصلی چپ در دورهی پیش از انقلاب – حزب توده، فداییان، و مجاهدین، که همگی مخفی اما فعال بودند – رژیم شاه را با زبانی مشابه توصیف میکردند. این گفتمان شامل مفاهیمی همچون «امپریالیسم آمریکا»، «سرمایهداری وابسته» و «طبقهی کمپرادور» بود. با این حال، مخالفت با رژیم شاه محدود به نیروهای چپ نبود و از سوی نیروهای مذهبی نیز صورت میگرفت که آنها نیز بر «وابستگی»، «فرهنگ مصرفی» و ارتباط با امپریالیسم آمریکا تأکید داشتند. به این ترتیب، چپ و نیروهای مذهبی در دلایل مخالفت با شاه به هم نزدیک شدند – یعنی در واکنش به سیاستهای اقتصادی او (که هم طرفدار امپریالیسم و هم استبدادی بود) و همچنین تولیدات فرهنگی او مانند مصرفگرایی و «غربزدگی».
یکی از منابع برجسته تحلیل چپ درباره اقتصاد سیاسی ایران، کتابی است از بنیانگذار و نظریهپرداز فدایی، بیژن جزنی. عناوین فصلهای این کتاب مشکلات را آشکار میکنند: «توسعه و حاکمیت بورژوازی کمپرادور»، «افزایش استثمار خارجی در قالب نواستعماری» و «شکلگیری جامعه اقلیت مصرفکننده». شاید اصیلترین بخش کتاب، که به ویژگیهای خاص اقتصاد سیاسی ایران میپردازد، فصل مربوط به دیکتاتوری سلطنتی باشد. فصلی با عنوان «نیروهای انقلابی در ایران» در این کتاب، «مردم» را بهعنوان «طبقات کارگر، دهقانان، خردهبورژوازی و بورژوازی ملی» توصیف میکند. جزنی در ادامه توضیح میدهد که روحانیت (بهجز «طبقهی بالای» آن و رهبرانش) در طبقهی خردهبورژوازی جای میگیرد.
فداییان، البته، تنها سازمان چپ نبودند که در پارادایم ضدامپریالیستی و وابستگی غرق شده بودند. کل جریان چپ ایران – از جمله حزب توده، مائوئیستها، تروتسکیستها و کمونیستهای مستقل – زبانی مشابه داشتند، حتی زمانی که از یکدیگر انتقاد میکردند. تأثیر نظریه وابستگی بر اندیشهها و عملکرد چپ ایران از بررسی آثار آنان بهراحتی قابل درک است. گروههای مختلف چپ ایران از آثار فرانتس فانون، مائو تسهتونگ و وابستگیگرایان آمریکای لاتین الهام میگرفتند. جامعه ایران به اشکال مختلف بهعنوان «نواستعماری»، «نیمهفئودالی-نیمهاستعماری» یا کاملاً سرمایهداری توصیف میشد. بسیاری از انقلابیون ایرانی که خود را مارکسیست مینامیدند – مانند سازمان انقلابی (که از حزب توده جدا شد، کاملاً مارکسیست شد و بعدها حزب رنجبران را در ایران پس از انقلاب تشکیل داد) – به حدی به جهانسومیگرایی روی آوردند که بهجای اولویت دادن به انقلاب اجتماعی، مدل رهایی ملی را بر ایران اعمال کردند. چنین تحلیلی و راهبردی بهطور طبیعی خواهان اتحاد «مردم» علیه رژیم در قالب یک جبهه بزرگ ضدامپریالیستی بود – کارگران صنعتی، فقیران شهری، دانشجویان رادیکال، نیروهای چپ، بورژوازی ملی و روحانیت.
واژهی “ملی” در گفتمان چپ نقش برجستهای داشت. اعتراضات اصلی سازمان مائوئیستی پیکار به رژیم شاه این بود که نظام سرمایهداری وابسته به امپریالیسم، تشکیل صنایع ملی و مستقل را غیرممکن کرده است و استدلال میکرد که درآمدهای نفتی باید بهجای تشویق به گسترش کالاهای مصرفی، برای توسعهی بخش صنایع سرمایهای داخلی استفاده شود. گروه مائوئیستی دیگری به نام رنجبران به دنبال یک ایران مستقل و «ملی» بود که نه با ایالات متحده و نه با اتحاد جماهیر شوروی همسو باشد، و هدف اصلی آن ایجاد «فناوری ملی» بود. بیژن جزنی نیز دربارهی «انقلاب دموکراتیک ملی» و استقرار حکومتی با حاکمیت سیاسی ملی نوشته بود. در فعالیتهای اعتراضی چپ در کارخانهها، تمرکز بر قطع روابط اقتصادی با امپریالیسم، شکست سلطهی امپریالیستی، و ایجاد یک «اقتصاد ملی» مستقل بود. برای حزب توده، مسئلهی اساسی امکان یک انقلاب دموکراتیک ملی بود که بر اساس ضدیت با امپریالیسم و قطع وابستگیها پایهگذاری شود.
برنامهی اصلاحات ارضی شاه و نتایج آن باعث سردرگمی قابلتوجهی شد. برخی نویسندگان اذعان داشتند که توسعهی سرمایهداری در روستاها تا حدی رخ داده و این امر به تمایز بیشتر در میان دهقانان منجر شده است. دیگرانی که بهویژه پس از انقلاب قلمفرسایی کردند، اصلاحات ارضی را «صوری» و «نمایشی» خوانده، خواستار «اصلاحات ارضی واقعی» شدند و شعار «زمین از آنِ کشاورز» را مطرح کردند. این نویسندگان همچنین بر نقش استثماری شرکتهای کشاورزی تأکید داشتند. اما دو مشکل در این تحلیل و رویکرد وجود داشت که هر دو به ضرر جریان چپ تمام شد. نخست، توزیع زمین در برنامهی اصلاحات ارضی شاه واقعاً انجام شد، هرچند بهطور عمومی و گسترده نبود، اسناد مالکیت زمین به همهی دهقانان اعطا نشد، و مزارع و باغهای تجاری، مکانیزه و سودآور از بازتوزیع معاف شدند. با این حال، این مزارع و باغها (علاوه بر برخی مزارع بزرگ سرمایهداری) بخش بسیار کوچکی از تولید روستایی را تشکیل میدادند. همانطور که پیشتر ذکر شد، شکل غالب تولید کشاورزی تا پایان دههی ۱۹۷۰، کشاورزی کوچکمقیاس بود. دوم، این تحلیل در میان عناصر درون محافل حاکم اسلامی نیز انعکاس یافت و حتی با آنها مرتبط شد. در این زمینه، شعار «زمین از آنِ کشاورز» تقاضای مناسبی نبود، همانطور که برخی از نوشتههای چپ بعدها اذعان کردند. بلکه جریان چپ میبایست خواستار حمایت بیشتر از طبقهی دهقانان/کشاورزان کوچک برای افزایش رفاه و بهرهوری میشد.
این پرسشها بر گفتمان چپ حاکم بودند: استقلال در برابر وابستگی، توسعهی ملی در برابر توسعهی «کمپرادور»، و «مردم» در برابر امپریالیسم و پایگاه داخلی آن. مشکل این تحلیل دو جنبه داشت: (۱) تأثیرات توسعهای پروژهی سرمایهداری دولت پهلوی را در نظر نمیگرفت و (۲) نقدی را بازتاب میداد که از سوی نیروهای مذهبی مطرح شده بود. گفتمان چپ مرز بین پروژهی مذهبی و جایگزین چپ را مبهم میکرد و در نتیجه، در نهایت موقعیت چپ را تضعیف کرده و نیروهای اسلامی را تقویت میکرد.
عدم آمادگی و اتحاد جریان چپ
مانند جریان چپ نو در اروپا و ایالات متحده، چپ ایران نیز متحد نبود و از گروهها، سازمانها، و احزاب کوچک تشکیل میشد. بیشتر این گروهها جوان، بیتجربه و به دلیل سرکوب دولتی، ناتوان از انجام فعالیت سیاسی علنی بودند. هنگامی که مبارزهی ضدشاه آغاز شد، اپوزیسیون چپ نتوانست مانند اپوزیسیون مذهبی، که اعضایش از شبکهی سراسری مساجد و بازارها برخوردار بودند، بهعنوان یک ایدئولوژی هژمونیک عمل کند. چپ برای بهرهبرداری از فرصتهای ناشی از فروپاشی رژیم شاه آمادگی نداشت. سرکوب مداوم و سیستماتیک اپوزیسیون چپ توسط رژیم پهلوی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ موجب شد که هیچیک از گروههای چپ نتوانند نقشی رهبریکننده در جنبشهای مردمی ایفا کنند یا گفتمان و استراتژی مبارزهی ضدشاه را تعریف یا تحت تأثیر قرار دهند. فداییان و مجاهدین بهویژه در موقعیت ضعیفی قرار داشتند: سازمانهای آنها که در اوایل دههی ۱۹۷۰ شکل گرفته بودند، تا سال ۱۹۷۷ به شدت سرکوب و تقریباً نابود شده بودند. برخلاف حزب توده – که در سال ۱۹۴۱ تأسیس شد و از پیشینهای طولانیتر و منابع بیشتری برخوردار بود – فداییان و مجاهدین در سال ۱۹۷۸ بدون سالها تجربه، توسعه، و آمادگی وارد عرصهی سیاسی شدند. فداییان با یک نقطهضعف دیگر نیز مواجه بودند: آنها یک سازمان کمونیستی بودند در کشوری که با شور و شوق مذهبی (اسلامی) و توسعهی اجتماعی-اقتصادی بسیار نابرابر شناخته میشد. بنابراین، چپ بهطور کلی بدون آنکه بتواند ارتباطات قوی و پایگاههایی در میان نیروهای اجتماعی کلیدی مانند کارگران صنعتی شهری یا نیمهپرولتاریا ایجاد کند، به انقلاب ۱۳۵۷ (۱۹۷۹) پرتاب شد. در چنین شرایطی، ائتلاف روحانیت – بازار – فقیران شهری گفتمان انقلاب را تحت سلطه قرار داد و بر نتیجهی آن تأثیر گذاشت.
مشکلات داخلی جریان چپ نیز وضعیت را بدتر کرد. نیروهای مختلف چپ تمایلی یا توانایی برای اتحاد و همبستگی نداشتند، و هیچ سازمان چپی آنقدر بزرگ، قدرتمند یا تأثیرگذار نبود که بتواند برنامهای قابلاجرا ارائه دهد که گروههای اجتماعی مختلف را جذب کرده و جایگزینی برای روحانیون و همکار-رقبای آنها، یعنی «بورژوازی لیبرال»، فراهم کند. از همان ابتدا، حزب توده بهدنبال یافتن جایگاهی برای خود در حکومت جدید بود. برای این منظور، به سرعت با روحانیون همسو شد. مجاهدین، که سیاستهای چپ خود را با ایدئولوژی اسلامی ترکیب کرده بودند، تلاش کردند شور و شوق مذهبی تودههای اسلامی را در نظر بگیرند و همزمان خود را از روحانیون حاکم متمایز کنند. این تلاش، تناقضآمیز و خود-شکن بود. مجاهدین اساساً نسخهی مشابه جناح رادیکال حزب جمهوری اسلامی بودند و به همین دلیل، بهتدریج زائد و بیربط شدند. با سقوط رژیم شاه، گروههای مختلف چپ تحلیلها و مواضع بسیار متفاوتی در مورد انقلاب و حکومت جدید ارائه دادند. در بیشتر موارد، گروههای چپ از هرگونه نقد جدی نسبت به آیتاللههایی که قدرت سیاسی را در دست داشتند، اجتناب کردند. از میان سازمانهای بزرگ چپ، تنها فداییان در ابتدا به رژیم جدید ابراز تردید و انتقاد کردند. با این حال، این انتقادها اغلب نادرست و بیثمر بودند. ترکیب عواملی مانند توسعهی نابرابر، سرکوب رژیم شاه، کاستیهای نظریهی وابستگی، سیاستهای ضدامپریالیستی، و نبود اتحاد و آمادگی در میان سازمانهای چپ، منجر به ضعف اپوزیسیون چپ، فرصتهای از دسترفته (بهویژه در سال سرنوشتساز ۱۳۵۷)، و در نهایت شکست و بحران شد.
چپ و جمهوری اسلامی
پس از انقلاب فوریه ۱۹۷۹، که رژیم شاه/بختیار را سرنگون کرد و دولت موقت مهدی بازرگان را تحت رهبری آیتالله خمینی بر سر کار آورد، جریان چپ با چالش درک رژیم جدید و تدوین سیاستی برای همزیستی یا مقابله مواجه شد. بیشتر سازمانهای چپ یا حمایت مشروط یا دفاع کامل از قدرت سیاسی جدید را انتخاب کردند. تنها دو سازمان از ابتدا کاملاً مخالف رهبری جدید بودند: گروه پیکار (مائوئیست) و گروهی به رهبری اشرف دهقانی، چریک سابق فدایی. مخالفت این گروهها مبتنی بر این باور بود که رژیم جدید همچنان یک رژیم سرمایهداری و کمپرادور است که نه میخواهد و نه میتواند روابط وابستگی و ارتباط با امپریالیسم آمریکا را قطع کند. پیکار بهویژه با هر جایگزینی بهجز یک جمهوری دموکراتیک خلق مخالف بود و بهشدت با ایدهی جمهوری اسلامی مخالفت میکرد. این گروه همچنین انتقادات شدیدی نسبت به سازمانهای چپی داشت که به ایدههای «پوپولیستی» و «تجدیدنظرطلبانه» مانند «حاکمیت مردم» گرایش داشتند. چون پیکار انتظار هیچ تغییری از سوی مجاهدین (که حتی آنها را بخشی از جریان چپ نمیدانست) یا حزب توده (که بهشدت از نظم جدید حمایت کرد) نداشت، بیشترین انتقادات خود را به فداییان معطوف کرد و با آنها وارد بحث شد. برای مثال، در مقالهای در نشریهی هفتگی خود با عنوان «فدایی و مسئلهی قدرت دولتی: بازنگری در نظریهی تجدیدنظرطلبانهی تقسیم دولت به بخش خوب و بد»، پیکار توصیف رژیم جدید بهعنوان «خردهبورژوازی» را به تمسخر گرفت و آن را یک «دولت سرمایهداری» دانست که به منافع «سرمایهداری کمپرادور» خدمت میکند.
در این زمان (از ۱۹۷۹ تا اوایل ۱۹۸۰)، اختلافات سیاسی درون نیروهای چپ حول محور دموکراتیزه کردن نظام سیاسی جدید متمرکز بود (که فدائیان، حزب توده، رنجبران، گروههای تروتسکیست و مجاهدین در این زمان به آن گرایش داشتند) در مقابل رد کامل رژیم جدید (موضع اتخاذ شده توسط پیکار و اشرف دهقانی). گروههای چپ خواهان دموکراسی، حمایت از رژیم جدید را توجیه میکردند، زیرا تصور میشد که این رژیم از طبقه خردهبورژوا تشکیل شده است، در حالی که گروههای چپ مخالف رژیم جدید آن را کاملاً سرمایهداری و بورژوازی میدانستند. با این حال، حتی اگرچه پیکار از ابتدای کار با رژیم اسلامی به شدت مخالف بود، این سازمان بین دو جناح حاکم تفاوت قائل میشد، بر اساس نگرش آنها نسبت به امپریالیسم. برای مثال، در مقالهای تحت عنوان «اوجگیری مبارزه ضد امپریالیستی تودهها و استعفای بازرگان»، پیکار از دولت بازرگان بهعنوان «خائن» یاد کرده و آن را دارای «ارتباط مستقیم با امپریالیسم» توصیف کرده است. در مقابل این موضع، پیکار میگوید: «جناح روحانیت در قدرت و شورای انقلاب (حتی با وجود اینکه طی این نه ماه بهوضوح نقش ضدانقلابی خود را ثابت کرده است) منافعی مستقیم در تضمین سلطه امپریالیسم آمریکا بر ایران ندارد…».
در مقابل مخالفت بیچونوچرای پیکار با رژیم جدید، فدائیان در تدوین یک “خطمشی” نسبت به رژیم جدید با دشواری مواجه بودند و تحلیلها و مواضع متناقضی در نشریه هفتگی خود، “کار”، ارائه میکردند. به عنوان مثال، در ابتدا دولت موقت مهدی بازرگان را «مشروع» و «ملی» خوانده و احترام بازرگان به آزادیهای دموکراتیک را در تقابل با «ارتجاعیون بنیادگرا» قرار دادند. با این حال، اندکی بعد، اعضای کابینه بازرگان را «کمپرادور» توصیف کرده، بازرگان را به خاطر مخالفت با مجازات وزرای شاه مورد انتقاد قرار دادند و «بورژوازی لیبرال» را در مقابل «خمینی ضد امپریالیست» قرار دادند. در مقالهای در “کار” با عنوان «نقش امپریالیسم و ارتجاع در وقایع خونین خرمشهر» که به درگیریهای این شهر بندری در استان جنوبی خوزستان با جمعیتی عمدتاً عربتبار پرداخته بود، جبهه ملی بهعنوان عامل «توطئه» معرفی شد. در مقایسه با حملات شدید به «لیبرالها»، دولت و جبهه ملی، انتقاد از حزب جمهوری اسلامی، شورای انقلاب و کمیتههای امام بسیار ملایم بود. هیچ انتقاد مستقیمی از آیتالله خمینی یا قدرتی که او در دست داشت، مطرح نشد.
جدیترین مشکلی که فدائیان با آن مواجه بودند، ناتوانی در دستیابی به اجماع داخلی در مورد ماهیت انقلاب، ویژگیهای محافل حاکم جدید (دولت موقت و شورای انقلاب)، و ماهیت خردهبورژوازی و مسائل مشابه بود. این ناتوانی در ابهامات و زیگزاگهای قابل مشاهده در نشریه کار منعکس میشد. همانطور که پیشتر ذکر شد، هشدارهای اولیه فدائیان درباره خطرات بنیادگرایی اسلامی به اتخاذ موضعی دگماتیک علیه «بورژوازی لیبرال» منجر شد، که بر این فرض مشکوک استوار بود که خردهبورژوازی بهعنوان یک قشر اجتماعی، «به طبقه کارگر نزدیک است.» در نهایت، فدائیان در سال ۱۹۷۹ تصمیم گرفتند از «ضدیت اصیل با امپریالیسم» جناح رادیکال رژیم حمایت کنند، بدون توجه به ماهیت عمیقاً ضددموکراتیک آن. این موضع بر اساس برداشت آنها از سرمایهداری ایران شکل گرفت. معادله آنها به این صورت بود: سرمایهداری ایران برابر است با شاه بهعلاوه صنعتگران بزرگ، کشاورزی صنعتی و شرکتهای چندملیتی. همه دیگر – از جمله دهقانان، پرولتاریا، خردهبورژوازی، روحانیت، بازاریها، فقیران شهری و غیره – «تودههای مردمی» بودند که تحت ستم و استثمار سرمایه خارجی، امپریالیسم آمریکا و بهویژه «عوامل داخلی» آن قرار داشتند. با توجه به انتقادات پیشین از «فرهنگ مصرفی اقلیت» ایجادشده توسط امپریالیسم و سرمایهداری وابسته، جای تعجب نیست که تعداد بسیار کمی در فدائیان (و یا به طور کلی در چپ) درک کردند که جنگ فرهنگیای که توسط نیروهای اسلامی به راه افتاده بود – جنگی که بسیاری از چپها آن را واکنشی قابل فهم و «مردمی» به «غربزدگی» توصیف میکردند – در نهایت آنها را نیز در بر خواهد گرفت.
سازمان دیگری از نیروهای چپ، “وحدت کمونیستی”، که عموماً از نظر تئوریک پیشرفتهتر محسوب میشد، نیز درگیر مسئلهای بود که آیا نظام جدید کاملاً سرمایهداری (و در نتیجه غیرقابل دفاع) است یا خردهبورژوایی (و در نتیجه قابل اصلاح). در مقالهای در نشریه “رهایی” با عنوان «حاکمیت طبقاتی: ایران یک سال پس از قیام»، این جریان بین «رژیم» و «دولت» تمایز قائل شد و دولت را سرمایهداری اما اسلامی توصیف کرد: «ما معتقدیم که دولت کنونی در ایران نمیتواند و اساساً با دولت دو یا حتی ده سال پیش تفاوتی نداشته باشد.» “وحدت کمونیستی” تلاش کرد تا با خط «روزیونیستی» (یعنی خط حزب توده) درباره ماهیت غیرسرمایهداری و خردهبورژوایی روحانیت مقابله کند، اما در این امر زیادهروی کرد. این سازمان به سختی میتوانست سیاستهای اقتصادی رژیم اسلامی – مانند ممنوعیت بهره و تعصب علیه شرکتهای چندملیتی و سرمایهگذاریهای بزرگ خصوصی – را بازتابدهنده «قوانین سرمایهداری انباشت» توصیف کند. همچنین، به نبود اجماع در مورد یک «برنامه سرمایهداری» درون رژیم – وضعیتی که تا به امروز ادامه دارد – توجه کافی نداشت. در هر صورت، تحلیل “وحدت کمونیستی” از رژیم اسلامی ناکافی بود، زیرا مشکل اساسی این رژیم نه صرفاً سرمایهداری بودن آن، بلکه ناتوانی در سازماندهی یک اقتصاد سیاسی پایدار و عادلانه بر مبنای حقوق دموکراتیک و نیازهای اجتماعی-اقتصادی مردم بود.
با این حال، اگرچه “وحدت کمونیستی” نتوانست توضیحی کافی از وضعیت ارائه دهد، نقد “رهایی” از همفکران خود در دیگر طیفهای چپ بصیرتی داشت که ارزش نقل قول به طور مفصل را دارد:
«بخش قابل توجهی از چپ ایران، به جای جذب خردهبورژوازی به سوی خود، در واقع به سمت خردهبورژوازی حرکت کرده و به این ترتیب به تقویت آن و توهماتش کمک کرده است. [مقاله سپس اشاره میکند که مجاهدین انرژی خود را به حمایت از بنیصدر معطوف کردهاند.] … متأسفانه، بخش اصلی چپ در ایران در لحظه زندگی میکند، روز به روز و بهصورت عملگرایانه عمل میکند. این بخش فاقد یک عمل درست است. اگر وضعیت به همین شکل باقی بماند، چپ نخواهد توانست جایگزینی ارائه دهد. در تحولات آینده، حتی شاید در انقلاب سیاسی بعدی، چپ به جای اینکه خود به یک امکان تبدیل شود، همچنان حامی این یا آن نیرو باقی خواهد ماند.»
چپهای سکولار از وسعت مشکلاتی که با آنها مواجه بودند و یا کاستیهای خود بیاطلاع نبودند. با این حال، به ندرت فرصت یافتند تا بهطور جدی به این مشکلات و کاستیها بپردازند، زیرا با رویدادها و تحولات روزانهای مواجه بودند که نیازمند توجه فوری آنها بود؛ از جمله بحران گروگانگیری در سفارت آمریکا، تهاجم عراق، افزایش تنش میان لیبرالها و بنیادگرایان درون رژیم، و بحران اجتماعی و سیاسی رو بهتشدیدی که در نهایت در ژوئن ۱۹۸۱ به یک جنگ داخلی کوچک منجر شد. در مواجهه با این معضل، فدائیان در مارس ۱۹۸۱ نوشتند:
«به دلیل سرعت تحولات روزانه، ما زمان کافی برای دورههای کار تئوریک دقیق و مبارزه ایدئولوژیک همهجانبه نداریم تا پاسخهای جامع برای هر سؤال ارائه دهیم. امروز، در حالی که انبوهی از وظایف انجامنشده بر دوش ما سنگینی میکند و هر روز با رویدادهای جدیدی مواجه میشویم، مجبوریم در مدتزمان کوتاه پاسخهایی ملموس، روشن و صریح پیدا کنیم. به تأخیر انداختن این وظایف تا پس از دورهای طولانی از کار تئوریک و مبارزه ایدئولوژیک معادل با انفعال، عقب ماندن از جنبش تودهای، و تبدیل شدن به زائدهای از صلیبیون خردهبورژوا است.»
در اوایل سال ۱۹۸۱، چپ مارکسیست از سازمان مجاهدین دلسرد شده بود، چرا که مجاهدین آشکارا بیاعتنایی به تشکیل یک جبهه متحد چپ نشان داده و تنها به تقویت سازمان و نفوذ خود علاقهمند بودند، با هدف نهایی تصاحب قدرت دولتی. بهویژه اتحاد آنها با رئیسجمهور بنیصدر، که اختلافاتش با شرکای روحانی پیشینش روزبهروز افزایش مییافت، بهشدت آزاردهنده بود. “وحدت کمونیستی” بهدرستی این اتحاد را انتخاب مجاهدین برای همپیمانی با جناح راست بهجای چپ دانست. چپ ایران از طریق اعلامیهها و روزنامهها از پیمان با بنیصدر و تشکیل شورای ملی مقاومت آگاه شد. هیچیک از اعضای مجاهدین برای تأسیس این شورا با چپ مشورت نکردند، هرچند، همانطور که “وحدت کمونیستی” با طعنه اشاره کرد، «در» برای آنها «نیمهباز» باقی مانده بود، اگر مایل بودند به یک «دولت برای بازسازی جمهوری اسلامی» بپیوندند. “وحدت کمونیستی” سپس ادامه داد: «بیتردید، برخی هنوز وارد خواهند شد و تازه آنوقت متوجه میشوند که باید کنار در، روی زمین، بهعنوان شهروندان درجه دو بنشینند – حضورشان صرفاً به مشروعیتبخشی به آن مجمع کمک خواهد کرد و بس.»
مجاهدین تنها با چپ سکولار مشکل نداشتند، بلکه با نیروهای وابسته به آیتالله خمینی نیز دچار اختلافات جدی بودند. در ابتدا، آنها برخوردی نسبتاً محترمانه و سازشگرانه با این نیروها داشتند. حتی تا سال ۱۹۸۱ نیز همچنان از آیتالله خمینی ستایش میکردند، اگرچه در این زمان بهشدت از حزب جمهوری اسلامی انتقاد میکردند و آشکارا از بنیصدر حمایت مینمودند. با این حال، تفسیر جدید آنها از قوانین اسلامی باعث شد که خمینی ابتدا آنها را بهعنوان «التقاطیون» محکوم کند و سپس آنها را بهعنوان «منافقین» مورد نکوهش قرار دهد. ایدئولوژی مجاهدین که ترکیبی از مفاهیم نئومارکسیستی (مانند امپریالیسم و سرمایهداری وابسته) و نسخهای مدرن از اسلام بود، توسط آیتالله خمینی بهعنوان غیر اسلامی مورد انتقاد قرار گرفت – اتهامی بسیار جدی که از سوی رهبر کاریزماتیک انقلاب و مرجع نهایی تفسیر اسلام مطرح میشد.
چپها امروز معتقدند که جدیترین اشتباه تحلیلی و سیاسی سازمانهای چپ در سال ۱۹۷۹ ناتوانی یا عدم تمایل آنها به درک کامل اهمیت حقوق دموکراتیک و حمایت قاطع از آن بود. برای مثال، سازمان فدائیان اعلامیههایی منتشر کرد و نشریه کار مقالاتی در اعتراض به حمله به آزادی مطبوعات، حقوق زنان و سایر آزادیهای فردی و مدنی منتشر کرد. اما این سازمان حقوق دموکراتیک را بهعنوان یک مسئله اولویتدار مطرح نکرد: نه مردم را حول این موضوع سازماندهی و بسیج کرد و نه با گروه چپ-لیبرال جبهه دموکراتیک ملی، که در طول سال ۱۹۷۹ دموکراسی را به مسئله اصلی خود تبدیل کرده بود، متحد شد. در عوض، فدائیان تمرکز خود را بر مبارزه ضد امپریالیستی قرار دادند و برداشت خاص خود، متأثر از نظریه وابستگی، از امپریالیسم، سرمایهداری و ضد امپریالیسم را در پیش گرفتند. مبارزه برای سوسیالیسم و حقوق دموکراتیک به حاشیه رانده شد. فدائیان تمام تلاش خود را صرف جلوگیری از یک «ضد انقلاب امپریالیستی» کردند، در حالی که چنین تهدیدی اساساً در دستور کار نبود و در عین حال خطر دیکتاتوری خزنده حزب جمهوری اسلامی را نادیده گرفتند.
نمونهای از اینکه چگونه تأکید چپ بر مبارزه با امپریالیسم منجر به غفلت از دیدگاههای دموکراتیک-سوسیالیستی شد، رویکرد آن نسبت به پیامدهای جدی رد کامل اصلاحات سرمایهداری است. تمامی حقوقی که در دوران پهلوی توسط زنان به دست آمده یا به آنها اعطا شده بود، بهعنوان “نمایشی”، “تحمیلشده”، یا “توطئهای بورژوایی” رد شدند. این حقوق بهعنوان حقوق و آزادیهای مهمی که باید از آنها دفاع و ارتقا داده شود، تلقی نشدند. ازاینرو، چپ بهعنوان یک کل، به طور قابلتوجهی به لغو قانون حمایت خانواده شاه و بازگشت به اصول اسلامی ارتجاعی درباره طلاق و حضانت فرزندان توسط رژیم جدید اسلامی اعتراض نکرد. همچنین، نقد چپ به قانون حجاب (الزام زنان به پوشیدن پوشش اسلامی در ملأعام) از نقدی سطحی و شکلی فراتر نرفت. حتی نویسندگان زن در جناح چپ موضع متناقضی اتخاذ کردند؛ به این صورت که از اصلاحات پهلوی انتقاد کردند (و در نتیجه موضع روحانیون را تکرار کردند) و در عین حال با تلاشهای خمینیگرایان برای بازگرداندن جامعه به عقب در زمینه پیشرفت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی زنان مخالفت کردند. اتحادیه ملی زنان که توسط زنان فدایی سازماندهی شده بود، بیشتر به مسائل سیاسی (مربوط به ماهیت رژیم و ترویج سازمان فداییان) پرداخت تا مسائل مرتبط و فوری زنان ایرانی از طبقات و زمینههای فرهنگی مختلف. رویکرد چپ نسبت به زنان نشاندهنده سوءقضاوت، محاسبات اشتباه و سردرگمی قابل توجه آن در این مسائل است.
چرا مسئله دموکراسی برای جناح چپ تا این حد فاقد محتوا بود؟ برای درک رویکرد چپ به حقوق دموکراتیک، مفید است به بررسی یکی از اسناد فداییان بپردازیم. در یک مجموعه دو بخشی با عنوان «وظایف اصلی مارکسیست-لنینیستها در مرحله کنونی توسعه جنبش کمونیستی در ایران» که در پاییز ۱۹۷۸ منتشر شد، فداییان فرمولبندیهای مبهم و کاستیهای نظری خود را آشکار کردند. این جزوه ظاهراً با هدف تعریف وظایف سوسیالیستی و دموکراتیک فداییان در چارچوب یک مبارزه انقلابی تودهای ضد امپریالیستی نوشته شده بود. با این حال، هرگز «سوسیالیستی» و «دموکراتیک» را بهطور واقعی تعریف نکرد؛ بلکه این اصطلاحات به ترتیب معادل «جنبش طبقه کارگر» و «جنبش آزادیبخش» در نظر گرفته شدند. مفهوم دموکراسی نزد فداییان از مدل دو مرحلهای انقلاب سرچشمه میگرفت، بهطوری که مرحله اول شامل یک انقلاب تودهای، مردمی، دموکراتیک و ضد امپریالیستی بود و مرحله دوم به یک انقلاب سوسیالیستی، کارگری و پرولتری اختصاص داشت. بنابراین، جای تعجب نیست که موضوع دموکراسی بعدها نادیده گرفته شد: مفهوم «دموکراسی» با یک مرحله از انقلاب (و آن هم مرحله کماهمیتتر) معادل شد و نه با حقوق غیرقابل انکار شهروندان. علاوه بر این، به «دموکراسی» با نوعی تحقیر نگریسته میشد. مقالهای در نشریه کار با عنوان «ایران: آیا دموکراسی میتواند طولانی دوام آورد؟» دموکراسی بورژوایی را مورد حمله قرار داد و آن را بهعنوان چیزی که تنها برای سرمایهداران آزادی به ارمغان میآورد، توصیف کرد.
حزب توده اصلیترین حامی نظریه «راه رشد غیرسرمایهداری» و نقش خردهبورژوازی در انقلاب ملی-دموکراتیک بود. با این حال، بخش زیادی از زمان خود را صرف مسائل فلسفی مانند ماهیت ماده، نقش فرد در تاریخ، و رابطه بین زیربنا و روبنا کرد. حزب توده همچنین پیشرو در طرح ایده «روحانیون مترقی» بود – ایدهای که ابتدا توسط این حزب مطرح و سپس به آن عمومیت داده شد. رهبر حزب، نورالدین کیانوری، «مبارزه مستمر» در ایران را در چهار جبهه اصلی توصیف کرد: ۱) مبارزه با توطئههای خارجی، فشارهای سیاسی، اقتصادی و نظامی امپریالیسم جهانی به رهبری ایالات متحده، و واکنشهای منطقهای. ۲) مبارزه با دسیسههای ضدانقلابیون داخلی که به دنبال کودتا هستند و با تروریسم سیاسی. ۳) مبارزه با «تروریسم اقتصادی» سرمایهداران بزرگ و زمینداران و تلاش برای عدالت اجتماعی. و ۴) تضمین حقوق و آزادیهای مدنی. اولویتهای کیانوری قابل توجه است، همانطور که انحراف او از انتقاد از رژیم با برونافکنی تناقضات و اشاره به امپریالیسم ایالات متحده. در جای دیگری از مقاله، کیانوری از امپریالیسم آمریکا بهعنوان «تحریککننده اصلی جنگ ایران و عراق» یاد میکند.
با تأکید بر ماهیت ضد امپریالیستی روحانیت، چپ به مشروعیتبخشی آن کمک کرد. اگر گروههای چپ بهجای این رویکرد بر پروژه دموکراتیک-سوسیالیستی (مربوط به حقوق شخصی و مدنی شهروندان، اجتماعیسازی تولید، و کنترل کارگران) تأکید میکردند، میتوانستند نقطهضعف اساسی رژیم (یعنی موضع ضد دموکراتیک و ضد سوسیالیستی آن) را آشکار سازند و در عین حال، با ارائه یک آلترناتیو که حتی جناح رادیکال رژیم قادر یا مایل به اتخاذ آن نبود، خود را از رژیم متمایز کنند.
باید اذعان کرد که، علیرغم فضای ایدئولوژیک دشوار و اشتباهات جدی خود، بخشهایی از جناح چپ به برخی از دستاوردهای انقلاب کمک کردند. برای مثال، فداییان بخش عمدهای از توجه خود را به مبارزات طبقه کارگر و حق خودمختاری اقلیتهای ملی معطوف کردند. فداییان، همراه با مجاهدین و چند گروه کوچک چپ دیگر در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ (برخلاف حزب توده)، در شوراهای کارگری در تهران و سایر مناطق شهری بزرگ فعال بودند. آنها همچنین از مبارزه برای خودمختاری در کردستان و جنبش مترقی ترکمنصحرا حمایت کردند، که شامل شوراهای دهقانی و احیای فعالیتهای فرهنگی قومی بود. با این حال، این تلاشها به دلیل بحران داخلی فداییان تضعیف شد. تناقضات، ناسازگاریها و اختلافاتی که از اوایل سال ۱۳۵۸ سازمان را درگیر کرده بود، در نهایت به اوج خود رسید و به انشعاب در خرداد ۱۳۵۹ انجامید. سازمان به دو گروه «اکثریت» و «اقلیت» تقسیم شد. این دوره را میتوان آغاز پایان جناح چپ ایران به طور کلی دانست. این انشعاب تأثیر مخربی بر چهار جنبش داشت که چپ، بهویژه فداییان، در آنها نفوذ قابل توجهی داشتند: شوراهای کارگری، شوراهای دانشجویی، مبارزه کردستان برای خودمختاری، و اتحادیه ملی زنان. هر یک از این جنبشها (بهجز مبارزه کردستان) دچار انشعاب شدند و در نهایت از هم پاشیدند. این انشعاب، شاید به دلیل ناسازگاری کامل دو دیدگاه کاملاً متضاد درباره رژیم، اجتنابناپذیر بود. در هر صورت، این موضوع جناح انقلابی چپ را به شدت تضعیف کرد.
پس از انشعاب، دو جناح فدایی شکل گرفت: فداییان اکثریت که مانند حزب توده از «ضد امپریالیستی» و «مترقی» بودن رژیم حمایت میکرد، و فداییان اقلیت که به عنوان سازمانی رادیکالتر، رژیم را به عنوان یک نظام ارتجاعی مورد مخالفت قرار داد. اما در حالی که مخالفت فداییان اقلیت با رژیم اکنون بیابهام بود، تحلیلها و استراتژیهای آن همچنان ناکافی باقی ماند. این گروه رژیم را به دلیل سرمایهداری و بورژوا بودن مورد انتقاد قرار داد. استدلال آن این بود که ائتلاف اولیه بین سرمایهداران متوسط و خردهبورژوازی به نفع گروه اول حل شده و رژیم اکنون مشغول بازسازی ساختارها و نهادهای سرمایهداری به ارث رسیده از رژیم سابق و سرکوب ارگانهای جدیدی است که در جریان انقلاب پدید آمده بودند. بر این اساس، جنبش ضد رژیم باید خردهبورژوازی، طبقه کارگر و دهقانان را علیه دولت سرمایهداری متحد میکرد. با این حال، جناحی درون اقلیت، با نام گرایش انقلاب سوسیالیستی، این منطق را زیر سؤال برد و خواستار بازنگری اساسی در موضع سیاسی، اهداف اقتصادی-اجتماعی، تاکتیکها و استراتژی جناح چپ به طور کلی و فداییان اقلیت به طور خاص شد. این گرایش به جای آنچه آن را «استراتژی پوپولیستی» میخواند، «بازگشت به کارخانهها» را پیشنهاد کرد. همچنین، به جای انقلاب دو مرحلهای، سوسیالیسم دموکراتیک را مطرح کرد. این گرایش، نبود دموکراسی در صفوف سازمان را مورد انتقاد قرار داد و به رویکرد «مذهبی» نسبت به زنان و مسائل جنسیتی که در تمام گروههای چپ وجود داشت، علیرغم اعلامیههای آزادیخواهانه درباره زنان، اعتراض کرد.
نتیجهگیری
پس از شکست لیبرالها و چپها در جنگ داخلی کوچکی که از خرداد ۱۳۶۰ آغاز شد، سه تحول مهم در جناح چپ قابل تشخیص بود: ۱) ناامیدی چپ سکولار از مجاهدین. ۲) فروپاشی توهمات درباره رژیم اسلامی. و ۳) خودآگاهی، انتقاد از خود، و در نهایت ازهمپاشیدگی در میان چپها. تحول سوم به انشعاب میان جناح چپ مبارز و جناح چپ حامی رژیم، انحلال چندین سازمان، و تبعید برخی از اعضای کلیدی منجر شد. گرایش انقلاب سوسیالیستی بعدها به گروههای کوچکتر در قالب مجلات در ایالات متحده و اروپای غربی تقسیم شد و اکنون بخشی از آنچه بهعنوان «چپ نو» شناخته میشود، محسوب میگردد. این چپ نو روشهای سازمانی و سیاسی گذشته جناح چپ را رد میکند. این گرایش همچنین خیانت حزب توده، ماجراجوییها و رفتارهای ضد دموکراتیک مجاهدین را محکوم کرد. اما این اعتراضات در نهایت بیاثر شد. اگر چپ در سالهای ۱۳۵۷-۱۳۵۸ آماده و متحد نبود و با انشعاب فداییان در سال ۱۳۵۹ به شدت تضعیف شد، سرنوشت آن در سال ۱۳۶۰ حتمی بود، هنگامی که حزب جمهوری اسلامی با حمایت خمینی علیه رئیسجمهور بنیصدر و مجاهدین اقدام کرد. رژیم، سازمانهای چپ و هواداران آنها را یک به یک شناسایی و سرکوب کرد، تا جایی که حتی حزب توده که به سازش با رژیم گرایش داشت، در اردیبهشت ۱۳۶۲ سرکوب شد.
سوسیالیستها اغلب با شعارهای ضد امپریالیستی فریب خورده و از رژیمهای بسیار ارتجاعی حمایت کردهاند. جیمز پترس در مقالهای با عنوان «تأملاتی درباره انقلاب ایران» بیان میکند که درس اصلی انقلاب ایران، بهویژه برای سوسیالیستها، مربوط به ماهیت امپریالیسم، تأثیر آن بر ساختارهای اجتماعی جهان سوم، و ماهیت و جهتگیری جریانهای مختلف «ضد امپریالیستی» است. پیچیدگی نیروهای ضد امپریالیستی و تجربیات عمیق تاریخی که آنها را از هم جدا میکند، مسئله رابطه درست (در صورت وجود) میان آنها را مطرح میسازد. نکته مرتبط دیگر اهمیت شناخت ظرفیت طبقات پیشاسرمایهداری است که با استفاده از قدرت سیاسی و ایدئولوژیک خود میتوانند در برابر فرسایش قدرت اقتصادی، در شرایط تهدید از سوی اقتصادهای مدرن، مقاومت کنند. لازم است ظرفیت این طبقات برای تطبیق با الزامات سرمایهداری و همسو کردن طبقات مدرن تحلیل شود. تجربیات چپ در ایران همچنین اعتبار تاکتیکها و استراتژیهای مبارزه مسلحانه و نبود یک ایدئولوژی انقلابی مدرن را زیر سؤال میبرد – ایدئولوژیای که در حالی که هویت ملی را گرامی میدارد، میتواند عناصر اجتماعی و فرهنگی محافظهکار را از سنت ملی حذف کرده و انرژیهای بزرگترین شمار مردم را آزاد کند. سرانجام، انقلاب ایران اهمیت پروژه دموکراتیک-سوسیالیستی را برجسته میکند، به جای آنکه منافع، نیازها و آرزوهای متنوع زیر لوای ملیگرایی و ضد امپریالیسم نادیده گرفته شوند.
بخش عمدهای از چپ نتوانست ماهیت توسعهای و گسترشگرایانه دیکتاتوری شاه را تشخیص دهد (که این به معنای پیشرو بودن سیاسی یا اجتماعی نقش امپریالیسم نیست، با توجه به زمینه اقتدارگرایانه و سرکوبگری که این توسعه اقتصادی در آن صورت گرفت). با محدود کردن تعریف رژیم شاه به ماهیت ارتجاعی سیاسی و اجتماعی آن، چپ نتوانست با ماهیت دوگانه اپوزیسیون بهدرستی مواجه شود. همانطور که جیمز پترس مینویسد:
درک سطحی آنها از امپریالیسم مانع از شناسایی ناهمگنی در ساختار اجتماعی شد. توجه کافی به این واقعیت نشد که همگرایی ظاهری طبقات در جنبش ضد شاه یک پدیده موقتی بود که تفاوتهای عمیق در منافع، خواستهها و آرزوهای درون این ائتلاف را کمرنگ کرده بود.
بهویژه بخشهایی از جریان چپ نتوانستند پروژه ارتجاعی تجار، روحانیون و تولیدکنندگان خرد را تشخیص دهند؛ خطرات تئوکراسی را نادیده گرفتند؛ و نتوانستند انرژی خود را به سوی یک هدف دموکراتیک-سوسیالیستی هدایت کنند.
تجربه چپ در انقلاب ایران و مواجهه با جمهوری اسلامی باعث شده است که این جریان به بازنگری در رویهها، نظریهها، فرضیات و اهداف گذشته خود بپردازد. یکی از دغدغههای اصلی کنونی آن اهمیت مبارزه برای حقوق دموکراتیک است. اکنون پذیرفته شده است که فقدان یک سنت دموکراتیک در ایران مانع بزرگی بر سر راه پیشرفت چپ بوده و گرایشهای اقتدارگرا و دگماتیک خود جریان چپ نیز از همین فقدان نشأت گرفته است. بنابراین، نیاز به ایجاد یک سنت دموکراتیک اکنون به عنوان وظیفهای اصلی به طور گستردهای پذیرفته شده است.
جهانسومیگرایی، مسئله وابستگی، و دگماتیسم اکنون در نشریات و نشستها مورد نقد و هدف قرار گرفتهاند. گرایش به “دولتگرایی” – که هم در مطالبات برای ملیسازی و هم در هدف تصرف قدرت دولتی نمود داشت – توسط برخی مورد سؤال قرار گرفته و در مقابل مفهوم هژمونی ایدئولوژیک و “جنگ جنبشها” گرامشی ترجیح داده میشود. تمایل به استفاده از مدلهای مشخص نیز زیر سؤال رفته است. اکنون به طور گسترده پذیرفته شده است که تجربههای ملی قابل تکرار در کشورهای دیگر نیستند و ایران نمیتواند مدلهای شوروی، چین، یا کوبا را بازتولید کند (بحث درباره مطلوبیت این مدلها موضوعی جداگانه است). بحثها اکنون بر معنای انقلاب، سوسیالیسم، دموکراسی و عوامل تغییر اجتماعی در ایران متمرکز است. به وضوح برخی از نیروهایی که پیشتر به عنوان “دوست” تلقی میشدند، دیگر چنین اعتباری ندارند. به طور کلی، تابوهای قدیمی در حال فروپاشیاند و ایدههای جدید مورد توجه قرار گرفتهاند که منجر به گسترش مفهوم سوسیالیسم، ارج نهادن به حقوق دموکراتیک و نقد اقتدارگرایی و مرکزگرایی شده است. جنبه مثبت شکست چپ، خودانتقادی، شکاکیت، و لیبرالیسم جدید آن بوده است. با این حال، هنوز زود است که بتوان گفت این تغییرات به کجا منجر خواهند شد. آنچه محتملتر از احیای گروههای چپ قدیمی به نظر میرسد، شکلگیری تدریجی یک جنبش چپ بازسازیشده با جهتگیری نظری و سیاسی کاملاً متفاوت است.