منطق “دشمن دشمن من دوست من است” نسخه ای برای بدبینی پوچ است.
گیلبرت آشکار
توضیح ناصر اصغری: نوشته ای که به دنبال می آید را با کمک رفیقم “هوش مصنوعی” برای علاقمندان موضوع تیتر بحث ترجمه کردم. ناصر اصغری
***
سه دههٔ گذشته شاهد افزایش سر در گمی سیاسی در مورد معنای ضدامپریالیسم بوده است، مفهومی که پیشتر به خودی خود موضوع بحث زیادی نبود. دو دلیل اصلی برای این سر در گمی وجود دارد: پایان پیروزمندانهٔ اکثر مبارزات ضداستعماری پس از جنگ جهانی دوم و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی. در دوران جنگ سرد، ایالات متحده و قدرتهای استعماری غربی متحد، چندین جنگ مستقیم علیه جنبشهای آزادیبخش ملی یا رژیمها به راه انداختند، همراه با مداخلات نظامی محدودتر و جنگهای نیابتی. در بیشتر این موارد، قدرتهای غربی با یک دشمن محلی مواجه شدند که از یک پایگاه مردمی بزرگ حمایت میشد. مخالفت با مداخلهٔ امپریالیستی و حمایت از کسانیکه هدف این مداخلات قرار میگرفتند، برای نیروهای پیشرو انتخابی بدیهی به نظر میرسید – تنها بحث موجود این بود که آیا این حمایت باید انتقادی باشد یا بدون قید و شرط.
شکاف اصلی میان ضدامپریالیستها در دوران جنگ سرد بیشتر به نگرش نسبت به اتحاد جماهیر شوروی مربوط میشد. احزاب کمونیست و متحدان نزدیک آنها شوروی را “میهن سوسیالیسم” میدانستند و بسیاری از مواضع سیاسی خود را با همسو شدن با مسکو و “اردوگاه سوسیالیستی” تعیین میکردند – نگرشی که به آن “اردوگاهگرایی” گفته میشد. این رویکرد با حمایت مسکو از اکثر مبارزات علیه امپریالیسم غربی در رقابت جهانی اش با واشنگتن تسهیل میشد. اما در مورد مداخلات مسکو علیه شورشهای کارگری و مردمی در حوزهٔ تسلط اروپایی خود، اردوگاهگرایان با کرملین همراهی میکردند و این شورشها را با این بهانه که توسط واشنگتن تحریک شده اند، بدنام میکردند.
آنهایی که باور داشتند دفاع از حقوق دموکراتیک اصل اساسی چپ است، هم از مبارزات علیه امپریالیسم غربی حمایت میکردند و هم از شورشهای مردمی در کشورهای تحت سلطهٔ شوروی علیه حکومتهای دیکتاتوری محلی و هژمونی مسکو. دستهٔ سومی نیز وجود داشت که شامل مائوئیستها میشد. این گروه از دههٔ ۱۹۶۰، اتحاد جماهیر شوروی را “سوسیال فاشیست” نامیدند و آنرا بدتر از امپریالیسم ایالات متحده توصیف کردند. آنها حتی در برخی موارد، مانند موضع پکن در جنوب آفریقا، تا جایی پیش رفتند که با واشنگتن همسو شدند.
الگوی جنگهای امپریالیستی که صرفاً توسط کشورهای غربی علیه جنبشهای مردمی در جنوب جهانی (Global South) انجام میشد، با اولین جنگی که توسط اتحاد جماهیر شوروی از سال ۱۹۴۵ به این سو آغاز شد، یعنی جنگ افغانستان (۱۹۷۹-۱۹۸۹)، تغییر کرد. با این حال، هرچند این جنگها توسط دولتهایی که در آن زمان “امپریالیست” توصیف نمیشدند، انجام شد، تهاجم ویتنام به کامبوج در سال ۱۹۷۸ و حمله چین به ویتنام در سال ۱۹۷۹ موجب سردرگمی گسترده در میان صفوف چپ جهانی ضد امپریالیسم شد.
پیچیدگی عمده بعدی جنگی بود که در سال ۱۹۹۱ به رهبری ایالات متحده علیه عراقِ صدام حسین آغاز شد. این رژیم، البته رژیم دیکتاتوری بود، و نه تنها یک رژیم محبوب به شمار نمیرفت بلکه یکی از بیرحمترین و جنایتکارترین رژیمهای خاورمیانه بود؛ رژیمی که حتی از سلاحهای شیمیایی برای کشتار هزاران نفر از جمعیت کرد کشور خود استفاده کرد – آن هم با همدستی غرب، زیرا این اتفاق در جریان جنگ عراق علیه ایران رخ داد. تعداد اندکی از شخصیتهایی که تا آن زمان به جریان چپ ضد امپریالیسم تعلق داشتند، در این مقطع به حمایت از جنگ به رهبری آمریکا روی آوردند. اما اکثریت قاطع ضد امپریالیستها با آن مخالفت کردند، حتی با وجود اینکه این جنگ با مجوز سازمان ملل و تأیید مسکو انجام شد. آنها تمایلی به دفاع از مالکیت امیر کویت بر قلمرو اعطاشده توسط بریتانیا نداشتند، قلمروی که اکثریت جمعیت آن را مهاجران بدون حقوق تشکیل میدادند. بیشتر آنها طرفدار صدام حسین نیز نبودند: او را به عنوان یک دیکتاتور بیرحم محکوم میکردند، در حالی که با جنگ امپریالیستی به رهبری آمریکا علیه کشورش مخالفت میکردند.
پیچیدگی دیگری به زودی پدیدار شد. پس از پایان عملیات جنگی به رهبری آمریکا در فوریه ۱۹۹۱، دولت جورج دبلیو بوش – که عمداً نیروی نخبه صدام حسین را برای جلوگیری از سقوط رژیم که ممکن بود به نفع ایران تمام شود، حفظ کرده بود – به دیکتاتور اجازه داد از این نیرو برای سرکوب یک قیام مردمی در جنوب عراق و شورش کردها در مناطق شمال استفاده کند و حتی در مورد اخیر به او اجازه داد از هلیکوپترها استفاده کند. این اقدامات به موج عظیمی از پناهجویان کرد منجر شد که به سمت مرز ترکیه حرکت کردند. برای متوقف کردن این موج و فراهم کردن شرایط بازگشت پناهجویان، واشنگتن منطقه پرواز ممنوع را در شمال عراق اعمال کرد. تقریباً هیچ کمپین ضد امپریالیستی علیه این منطقه پرواز ممنوع وجود نداشت، زیرا تنها جایگزین آن ادامه سرکوب بیرحمانه کردها بود.
جنگهای ناتو در بالکان در دهه ۱۹۹۰ نیز یک دوراهی مشابه ایجاد کردند. نیروهای صرب وفادار به رژیم اسلوبودان میلوشویچ در حال انجام اقدامات وحشیانه علیه مسلمانان بوسنیایی و کوزوویی بودند. اما سایر راهها برای جلوگیری از کشتار و دستیابی به یک توافق مذاکرهشده در یوگسلاوی سابق به طور عمدی از سوی واشنگتن نادیده گرفته شد، چرا که آمریکا مشتاق بود ناتو را از یک اتحاد دفاعی به یک “سازمان امنیتی” تبدیل کند که در جنگهای مداخلهگرانه شرکت میکند. گام بعدی در این تغییر، مشارکت ناتو در افغانستان پس از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود، که محدودیت منطقه آتلانتیک را که در ابتدا برای این اتحاد تعریف شده بود، حذف کرد. سپس، حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ رخ داد – آخرین مداخله به رهبری ایالات متحده که تمامی ضد امپریالیستها را بر سر مخالفت با آن متحد کرد.
در همین حال، “اردوگاهگرایی” جنگ سرد با شکلی جدید دوباره ظهور کرد: دیگر به معنای همسویی با اتحاد جماهیر شوروی نبود، بلکه به معنای حمایت مستقیم یا غیرمستقیم از هر رژیم یا نیرویی بود که مورد خصومت واشنگتن قرار میگرفت. به بیان دیگر، منطق از “دشمن دوست من (اتحاد جماهیر شوروی) دشمن من است” به “دشمن دشمن من (ایالات متحده) دوست من است” (یا کسی که در هر صورت باید از انتقاد نسبت به او خودداری کنم) تغییر یافت. در حالی که منطق اول به برخی اتحادهای عجیب منجر میشد، منطق دوم دستورالعملی برای بدبینی توخالی است: با تمرکز صرف بر نفرت از دولت آمریکا، این رویکرد به مخالفت خودبخودی با هر اقدامی که واشنگتن در عرصه جهانی انجام میدهد، منجر شده و به حمایت غیرانتقادی از رژیمهای کاملاً ارتجاعی و غیردموکراتیک، مانند دولت سرمایهداری و امپریالیستی سرکوبگر روسیه (که به هر تعریفی از این اصطلاح امپریالیست است)، رژیم مذهبی ایران، یا امثال میلوشویچ و صدام حسین میانجامد.
برای روشنتر کردن پیچیدگی مسائلی که ضد امپریالیسم مترقی امروزه با آن مواجه است – پیچیدگیای که برای منطق سادهانگارانه نئو-اردوگاهگرایی غیرقابل درک است – میتوان به دو جنگی که از بهار عربی ۲۰۱۱ برخاستند، اشاره کرد. زمانی که خیزشهای مردمی در اوایل سال ۲۰۱۱ موفق به برکناری رؤسایجمهور تونس و مصر شدند، طیف کامل ضد امپریالیستهای مدعی با یک صدا این اتفاقات را ستودند، چرا که هر دو کشور رژیمهایی طرفدار غرب داشتند. اما هنگامی که موج انقلابی به لیبی رسید – که برای کشوری که با مصر و تونس هممرز بود، اجتنابناپذیر بود – نئو-اردوگاهگرایان بسیار کماشتیاقتر شدند. آنها به یاد داشتند که رژیم فوقالعاده استبدادی معمر قذافی دههها مورد تحریم دولتهای غربی قرار داشت – بیخبر از این واقعیت که این رژیم از سال ۲۰۰۳ به طرز چشمگیری به همکاری با ایالات متحده و کشورهای اروپایی مختلف روی آورده بود.
مطابق انتظار، قذافی به شکلی خونین اعتراضات را سرکوب کرد. زمانی که شورشیان کنترل شهر دوم لیبی، بنغازی، را به دست گرفتند، قذافی – پس از توصیف آنها به عنوان موشها و معتادان به مواد مخدر و وعده مشهورش مبنی بر اینکه “لیبی را اینچ به اینچ، خانه به خانه، کوچه به کوچه، نفر به نفر پاکسازی میکنیم تا کشور از آلودگی و کثافت پاک شود” – برای یک حمله گسترده به این شهر آماده شد و تمام قوای مسلح خود را به کار گرفت. احتمال وقوع یک کشتار گسترده بسیار زیاد بود. ده روز پس از آغاز قیام، شورای امنیت سازمان ملل متحد به اتفاق آرا قطعنامهای را تصویب کرد که لیبی را به دیوان کیفری بینالمللی ارجاع میداد.
جمعیت بنغازی از جهان درخواست حمایت کرد و در عین حال تأکید کردند که نمیخواهند هیچ نیروی خارجی در خاک لیبی مستقر شود. اتحادیه کشورهای عربی از این درخواست حمایت کرد. بر این اساس، شورای امنیت سازمان ملل قطعنامهای را تصویب کرد که «اعمال منطقه پرواز ممنوع» بر فراز لیبی و همچنین «تمام اقدامات لازم برای حفاظت از غیرنظامیان… در حالی که هرگونه نیروی اشغالگر خارجی از هر نوع بر هر بخشی از خاک لیبی مستثنی باشد» را مجاز میساخت. نه مسکو و نه پکن این قطعنامه را وتو نکردند؛ هر دو از رأی دادن خودداری کردند، زیرا حاضر نبودند مسئولیت یک کشتار پیشبینی شده را بر عهده بگیرند.
اکثر ضدامپریالیستهای غربی قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل را محکوم کردند و آن را مشابه قطعنامههایی دانستند که حمله به عراق در سال ۱۹۹۱ را مجاز کرده بودند. در این نقد، این واقعیت را نادیده گرفتند که پرونده لیبی در واقع شباهت بیشتری به منطقه پرواز ممنوع که بر فراز شمال عراق اعمال شده بود دارد تا به حمله عمومی به عراق تحت بهانه آزادسازی کویت. قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل به وضوح دارای نقایصی بود و بهطور گستردهای قابل تفسیر بود بهگونهای که میتوانست مداخله طولانیمدت قدرتهای ناتو را در جنگ داخلی لیبی مجاز کند. با این حال، در غیاب راههای جایگزین برای جلوگیری از کشتار قریبالوقوع، اعمال منطقه پرواز ممنوع در مرحله اولیهاش به سختی قابل مخالفت بود – برای همان دلایلی که باعث شد مسکو و پکن از رأی دادن خودداری کنند.
چند روزی طول نکشید تا ناتو بخش عمدهای از نیروی هوایی و تانکهای قذافی را از او بگیرد. شورشیان میتوانستند بدون دخالت مستقیم خارجی به مبارزات خود ادامه دهند، مشروط بر اینکه سلاحهای لازم برای مقابله با باقیمانده زرادخانه قذافی به آنها داده میشد. ناتو ترجیح داد تا شورشیان را وابسته به دخالت مستقیم خود نگه دارد به این امید که بتواند آنها را کنترل کند. در نهایت، شورشیان با کاملاً از بین بردن دولت قذافی، برنامههای ناتو را ناکام گذاشتند و وضعیت آشفته کنونی در لیبی را ایجاد کردند.
مورد دوم -که حتی پیچیدهتر است- سوریه است. در آنجا، دولت اوباما هرگز قصد نداشت منطقه پرواز ممنوع اعمال کند. به دلیل وتوهای اجتنابناپذیر روسیه و چین در شورای امنیت سازمان ملل، این امر نیازمند نقض قوانین بینالمللی مانند اقداماتی بود که دولت جورج دبلیو بوش در حمله به عراق مرتکب شد (حملهای که اوباما با آن مخالف بود). واشنگتن در جنگ سوریه رویکردی محتاطانه داشت و تنها پس از آنکه آنچه که به اصطلاح دولت اسلامی نامیده میشد، افزایش پیدا کرد و مرز عراق را عبور کرد، دخالت خود را تشدید کرد و سپس مداخله مستقیم خود را محدود به مبارزه با داعش کرد.
با این حال، تاثیر تعیینکنندهتر واشنگتن بر جنگ سوریه نه مداخله مستقیم آن – که فقط در چشم نئوکمپگرایان که به طور انحصاری بر امپریالیسم غربی تمرکز دارند، اهمیت دارد – بلکه ممنوعیت تحویل سلاحهای ضد هوایی به شورشیان سوری توسط متحدان منطقهایاش بود، که عمدتاً به دلیل مخالفت اسرائیل بود. نتیجه این بود که رژیم اسد در طول درگیریها برتری هوایی داشت و حتی میتوانست از استفاده گسترده از بمبهای بشکهای ویرانگر که توسط هلیکوپترها رها میشدند، استفاده کند. این وضعیت همچنین موجب شد تا مسکو از سال ۲۰۱۵ به طور مستقیم نیروی هوایی خود را در جنگ سوریه درگیر کند.
ضد امپریالیستها در مورد سوریه به شدت دچار اختلاف شدند. نئو-اردوگاهگرایان – مانند ائتلاف سراسری ضدجنگ و شورای صلح در آمریکا – به نام یک “ضد امپریالیسم” یکجانبه و عجیب، صرفاً بر قدرتهای غربی تمرکز داشتند، در حالی که مداخله به مراتب مهمتر امپریالیسم روسیه را حمایت یا نادیده گرفتند (یا در برخی موارد با تردید و جبونانه به آن اشاره کردند، بدون اینکه علیه آن فعالیتی انجام دهند، مانند مورد ائتلاف علیه جنگ در بریتانیا)، چه رسد به مداخله نیروهای بنیادگرای اسلامی تحت حمایت ایران. ضد امپریالیستهای پیشرو و دموکرات – از جمله نویسنده این متن – رژیم قاتل اسد و حامیان امپریالیستی و ارتجاعی خارجی آن را محکوم کردند، بیتوجهی قدرتهای امپریالیستی غربی به سرنوشت مردم سوریه را نقد کردند، در حالی که با مداخله مستقیم آنها در این درگیری نیز مخالفت نمودند، و نقش شوم پادشاهیهای خلیج فارس و دولت ترکیه را در ترویج نیروهای ارتجاعی در میان مخالفان سوری محکوم کردند.
با این حال، وضعیت زمانی پیچیدهتر شد که داعش در حال گسترش تهدیدی جدی برای جنبش چپگرای ملیگرای کرد سوریه ایجاد کرد، که تنها نیروی مسلح مترقی در آن زمان در خاک سوریه بود. واشنگتن برای مبارزه با داعش از ترکیبی از بمباران و حمایت آشکار از نیروهای محلی، از جمله شبهنظامیان همسو با ایران در عراق و نیروهای چپگرای کرد در سوریه استفاده کرد. زمانی که داعش تهدید به تصرف شهر کوبانی کرد، که تحت کنترل نیروهای کرد بود، این نیروها توسط بمباران و ارسال هوایی تسلیحات آمریکا نجات یافتند. هیچ بخشی از ضد امپریالیستها به طور قابل توجهی این مداخله آشکار واشنگتن را محکوم نکرد – به دلیل واضحی که جایگزین آن سرکوب نیرویی بود که با جنبش ملیگرای چپگرای ترکیه مرتبط بود و تمامی جناحهای چپ به طور سنتی از آن حمایت کرده بودند.
بعداً، واشنگتن نیروهای خود را در شمال شرق سوریه مستقر کرد تا از نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF) به رهبری کردها حمایت کرده، تجهیز و آموزش دهد. تنها مخالفت شدید با این نقش ایالات متحده از سوی ترکیه، عضو ناتو و سرکوبگر ملی بزرگترین بخش مردم کرد، صورت گرفت. بیشتر ضد امپریالیستها سکوت کردند (معادل کنارهگیری)، در تضاد با موضعگیری آنها در سال ۲۰۱۱ در مورد لیبی – گویی حمایت واشنگتن از قیامهای مردمی تنها در صورتی قابل تحمل است که این قیامها توسط نیروهای چپگرا رهبری شوند. و زمانی که دونالد ترامپ، تحت فشار رئیسجمهور ترکیه، تصمیم خود برای خروج نیروهای آمریکایی از سوریه را اعلام کرد، چندین چهره برجسته از جناح چپ آمریکا – از جمله جودیت باتلر، نوآم چامسکی، دیوید گریبر، و دیوید هاروی – بیانیهای صادر کردند و از ایالات متحده خواستند که “به حمایت نظامی از SDF ادامه دهد” (اگرچه مشخص نکردند که این حمایت باید مداخله مستقیم زمینی را مستثنی کند). حتی در میان نئو-اردوگاهگرایان، افراد بسیار کمی این بیانیه را به طور عمومی محکوم کردند.
از این بررسی مختصر پیچیدگیهای اخیر ضد امپریالیسم، سه اصل راهنما به دست میآید: اول و مهمترین: مواضع واقعاً مترقی – برخلاف توجیهگریهای رنگ و لعابدار برای دیکتاتورها – بر اساس منافع عالی حق مردم برای تعیین سرنوشت دموکراتیک تعیین میشود، نه بر پایه مخالفت غریزی با هر اقدامی که یک قدرت امپریالیستی، تحت هر شرایطی انجام دهد. ضد امپریالیستها باید “یاد بگیرند که فکر کنند.” دوم: ضد امپریالیسم مترقی مستلزم مخالفت با تمام دولتهای امپریالیستی است، نه جانبداری از برخی از آنها در برابر دیگران. در نهایت: حتی در موارد استثنایی که مداخله یک قدرت امپریالیستی به نفع یک جنبش مردمی رهاییبخش باشد – و حتی زمانی که این تنها گزینه برای نجات چنین جنبشی از سرکوب خونین باشد – ضد امپریالیستهای مترقی باید بیاعتمادی کامل به قدرت امپریالیستی را ترویج دهند و خواهان محدود کردن مداخله آن به اشکالی شوند که توانایی آن برای تحمیل سلطه بر کسانی که ادعای نجاتشان را دارد، کاهش دهد.
هرگونه بحث باقیمانده میان ضد امپریالیستهای مترقی که بر اصول فوق توافق دارند، اساساً درباره مسائل تاکتیکی است. اما با نئو-اردوگاهگرایان، تقریباً هیچ بحثی ممکن نیست: دشنام و افترا روش معمول آنها است، مطابق با سنت پیشینیان آنها در قرن گذشته.