(Zionism: A Sui Generis Settler Colonialism)
ساموئل فاربر
زمستان ۲۰۲۵ (نشریه New Politics)
مقدمه “مترجم”
ترجمه متنی که در پیش رو دارید، طولانیتر از آن چیزی است که شخصا ترجیح میدادم؛ اما برای خوانندهای که میخواهد با گوشهای از ریشههای شکلگیری سرزمین اسرائیل آشنا شود، بسیار مفید خواهد بود. خودم مطالعاتی در این زمینه داشتهام و به نظرم این متن تا حد زیادی به نکات مهم و صحیح اشاره کرده است. امیدوارم دوستانی که دیدگاههای انتقادی دارند، حتما آنها را بنویسند تا سایر مخاطبان نیز از آن بهرهمند شوند.
این متن با کمک یکی از اپلیکیشنهای هوش مصنوعی “مترجَم” شده است و به همین دلیل واژه “مترجم” را در گیومه آوردهام تا هیچگونه ادعایی درباره مالکیت ترجمه نداشته باشم. به نظر من، متن به اندازه کافی روان و قابل فهم است، اما پیشاپیش از هر کمبود یا نقص جدی که خودم در ترجمه و روانی کامل آن احساس میکنم، از خوانندگانی که وقت ارزشمند خود را صرف مطالعه متن کرده و ممکن است با دشواریهایی مواجه شوند، پوزش میطلبم.
۳ سپتامبر ۲۰۲۵
ناصر اصغری
***
استعمار اسکانیاب (Settler Colonialism) همچنان بهطور زنده و فعال در دولت کنونی اسرائیل جریان دارد. کافی است در هر نقطهای از جهان روزنامهای را ورق بزنید تا به احتمال زیاد با گزارشهایی از جنگ نسلکُشانهٔ اسرائیل در غزه روبهرو شوید؛ یا خبرهایی دربارهٔ فلسطینیانی که در کرانهٔ باختری زخمی یا کشته شدهاند، خانههایشان ویران شده و خانوادههایی که سالها پیش از تأسیس دولت اسرائیل در سال ۱۹۴۸ در آن سرزمین زندگی میکردند، از خانه و کاشانهٔ خود رانده شدهاند. مهاجران یهودی، عمدتاً وابسته به جریانهای مذهبی ارتدوکس، با تمام توان میکوشند سلطهٔ خود را بر سرزمینهای فلسطینی گسترش دهند؛ آن هم با پشتیبانی ضمنی و اغلب آشکار نیروهای دفاعی اسرائیل.
ریشههای استعمار اسکانیابانهٔ اسرائیل را میتوان در موجهای متعدد مهاجرت صهیونیستی یا «علیهوت» (جمع واژهٔ عبری «علیه» بهمعنای صعود) جستجو کرد که نقش مهمی در شکلگیری جامعهٔ اسرائیل داشتند. سه موج نخست و بهویژه موجهای دوم و سوم (۱۹۰۴ تا ۱۹۱۴ و ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۳) الگویی پایدار از شیوهٔ مالکیت زمین و ادارهٔ امور برای دولت صهیونیستی بهجا گذاشتند. پژوهشگرانی چون گرشون شافیر و یوآو پلِد و هوریت هرمن پلِد توضیح دادهاند که هدف موج نخست ایجاد مزارع خصوصی و خودکفا بود که از نیروی کار کشاورزان فلسطینی مجرب و ارزان بهره میگرفت، اما به دلیل کمبود منابع مالی جنبش صهیونیستی، افزایش شدید قیمت زمین بر اثر تقاضای بالا، و محدودیتهای حقوقی در دورهٔ عثمانی و بریتانیا، این الگو ناکام ماند. در موج دوم، این مشکل با ایجاد سکونتگاههای تعاونی خوداشتغال بر زمینهای ملی غیرقابل انتقال که با بودجهٔ عمومی پشتیبانی میشد، برطرف گردید؛ الگویی که هم به «فتح زمین» از فلسطینیان و محرومسازی آنان از دسترسی به زمینهای تحت مالکیت و کنترل یهودیان انجامید و هم بنیان «فتح نیروی کار یهودی» را گذاشت؛ سیاستی که میکوشید مشارکت فلسطینیان در اقتصاد کلان را یا بهکلی حذف کند یا در حداقل ممکن نگه دارد—رویکردی که تا حدی یادآور تجربهٔ استعمار بومیان آمریکا در ایالات متحده بود.
اسرائیل از دیگر مستعمرههای اسکانیاب متمایز است، زیرا برخلاف نمونهای مانند آفریقای جنوبی که جمعیت بومی بهعنوان نیروی کار برای استعمارگران سفیدپوست ضروری بود، در اینجا یک دستهٔ اجتماعی تازه یعنی پناهندگان وارد صحنه شدند؛ کسانی که در دههٔ ۱۹۳۰ با درماندگی از نظام نازی در اروپا گریخته بودند و مهاجرتشان نه انگیزههای اقتصادی یا سیاسی بلکه ترس و آزار و تعقیب سببساز آن بود. این پناهجویان سهم بزرگی در افزایش چشمگیر جمعیت یهودیان فلسطین داشتند: تنها در سه سال پس از روی کار آمدن هیتلر، ۳۵ هزار نفر در ۱۹۳۳ (سه برابر بیشتر از سال قبل)، ۴۵ هزار نفر در ۱۹۳۴، و ۶۵ هزار نفر در ۱۹۳۵ به فلسطین آمدند؛ موجی که از مجموع سه مهاجرت ایدئولوژیک نخست علیه نیز فراتر رفت. در سالهای بعد، بهویژه اواخر دههٔ ۱۹۴۰ و اوایل دههٔ ۱۹۵۰، شمار زیادی از یهودیان از اردوگاههای آوارگان پس از جنگ جهانی دوم وارد شدند و با تأسیس دولت اسرائیل این روند شدت گرفت، بهگونهای که در ۱۹۴۸ بیش از ۱۰۱ هزار نفر، در ۱۹۴۹ حدود ۲۴۰ هزار نفر، در ۱۹۵۰ بیش از ۱۷۰ هزار نفر و در ۱۹۵۱ حدود ۱۷۵ هزار نفر مهاجرت کردند. اگرچه بسیاری از آنان به معنای کلاسیکِ واژه اسکانیاب نبودند، اما بهسرعت به صهیونیستهایی بدل شدند که دستکم بهطور ضمنی تبعیض و سرکوب نظاممند علیه فلسطینیان را تأیید و تقویت کردند.
باید در نظر داشت که این روند مهاجرت به فلسطین در زمانی روی داد که ورود به کشورهای سرمایهداری توسعهیافته بسیار دشوار شده بود؛ بهطوری که از سال ۱۹۰۵ در بریتانیا و از سال ۱۹۲۴ در ایالات متحده، با تصویب قوانینی که ورود اروپای شرقیها و دیگر گروههای مهاجر را بهشدت محدود میکرد، چنین شرایطی ایجاد شد. همانطور که زکری لاکمن در کتاب خود «رفقا و دشمنان: کارگران عرب و یهودی در فلسطین، ۱۹۰۶–۱۹۴۸» یادآور میشود، از حدود ۲.۴ میلیون یهودی که میان سالهای ۱۸۸۱ تا ۱۹۱۴ از روسیه تزاری و اروپای شرقی مهاجرت کردند، ۸۵ درصد به ایالات متحده رفتند، ۱۲ درصد به دیگر کشورهای نیمکرهٔ غربی (عمدتاً کانادا و آرژانتین)، اروپای غربی و آفریقای جنوبی، و کمتر از ۳ درصد به فلسطین مهاجرت کردند، که بخش قابلتوجهی از همین گروه اندک نیز مدت زیادی در آنجا نماندند. با در نظر گرفتن این واقعیت، میتوان استدلال کرد که اگر قوانین مهاجرتی ناسیونالیستی و نژادپرستانهٔ ایالات متحده در دههٔ ۱۹۲۰ که نظام سهمیهبندی را برقرار کرد، وجود نداشت، شاید اصلاً دولتی به نام اسرائیل شکل نمیگرفت یا دستکم نه با ابعاد و شکلی که پس از تأسیس در سال ۱۹۴۸ پیدا کرد.
بهطور مقایسهای، فلسطین تنها جایی نبود که موجهای جدید مهاجران به جمعیت مؤسس اولیه پیوستند؛ این روند در ایالات متحده، کانادا و استرالیا نیز رخ داد و نمونهای مشابه در الجزایر کمتر شناختهشده هم دیده شد، جایی که مقامات فرانسوی از همان آغاز حکمرانی خود مجبور بودند با مهاجران سفیدپوست از حوضهٔ مدیترانه – اسپانیا، کورسیکا، ایتالیا و مالت – جمعیتپذیری کنند. با این حال، این مهاجرتها، مانند اغلب مهاجرتها به کشورهای انگلیسیزبان، عمدتاً ناشی از نیروهای اقتصادی و گاهی همراه با تمایل به فرار از تبعیضهای مذهبی و سیاسی بود، در حالی که مهاجرت یهودیان به فلسطین از اوایل دههٔ ۱۹۳۰ تا اوایل دههٔ ۱۹۵۰ عمدتاً تحت تأثیر عوامل غیر اقتصادی انجام گرفت؛ از جمله نیاز فوری به امنیت جسمانی و محافظت در برابر حکومت توتالیتر نازی یا پیامدهای آن، همانطور که دهها هزار یهودی پس از پایان جنگ در اردوگاههای آوارگان ثبت شدند، گواهی میدهد. برخلاف دیگر موارد، بازگشت این بازماندگان یهودی به مکانهایی که از آن آمده بودند، مانند لهستان، به دلیل موجهای گستردهٔ یهودستیزی و کشتارهای جمعی (پوگرومها) غیرممکن بود، چه در طول جنگ، مانند حادثهٔ یدوابنه در سال ۱۹۴۱، و چه پس از جنگ، مانند کرکوف در ۱۱ اوت ۱۹۴۵ و رزشوف و بهویژه کیلچه در سال ۱۹۴۶.
شاید جای تأمل داشته باشد که برای دههها، خود جنبش صهیونیستی علاقهای به مهاجرت گستردهٔ یهودیان به فلسطین نداشت. رهبران اصلی صهیونیست تنها تعداد محدودی گواهی مهاجرتی صادرشده توسط مقامات قیمومت بریتانیا در فلسطین را پذیرفتند و داوطلبان صهیونیست منتخب را آموزش دادند؛ داوطلبانی که نهتنها توان و تمایل داشتند به فلسطین مهاجرت کنند، بلکه میتوانستند در توسعهٔ اقتصادی و دفاع فیزیکی جامعه و نظام اسکانیاب صهیونیستی نقش مؤثری ایفا کنند. این سیاست انتخابی با نگرشی که دیوید بنگوریون (David Ben-Gurion)، نخستین نخستوزیر اسرائیل، بیان کرده بود همخوانی داشت؛ او گفته بود که اگر بین ده هزار یهودی که برای فلسطین و «تولد دوباره» اسرائیل مفید خواهند بود و یک میلیون یهودی که بار اضافی خواهند بود، باید انتخاب کرد، باید ده هزار یهودی نجات یابند.
این گواهیهای انتخابشده با معیارهای عضویت در جنبش صهیونیستی تناقض داشتند، چرا که تنها شرط عضویت، کمک مالی به سازمان صهیونیستی بود، بهصورت خرید «شکل» (shekel) از خود سازمان؛ نگرشی که بسیار منفعلانه بود و اعضای جدید، بهویژه بزرگسالان، را به هیچ نوع مشارکت واقعی در فعالیت سیاسی متعهد نمیکرد. این رویکرد با ویژگیهای اقتصادی-اجتماعی بخشهایی از طبقهٔ متوسط یهودی – که عمدتاً شامل افرادی بود که در کسبوکارهای کوچک و بخشهای حرفهای اقتصاد فعالیت میکردند و بخش عمدهٔ رهبری و کادرهای صهیونیسم عمومی را تشکیل میدادند – سازگار بود. این جریان سیاسی، به رهبری حییم ویزمن (Chaim Weizmann)، دانشمند و نخستین رئیسجمهور اسرائیل، از نخستین سالهای جنبش تا اواخر دههٔ ۱۹۲۰ گرایش غالب صهیونیستی بود و میراث سیاسی و ایدئولوژیکیای بر جای گذاشت که همچنان بر گرایشهای صهیونیستی غالب بعدی تأثیر میگذاشت.
صهیونیسم بهعنوان یک جنبش سیاسی و اجتماعی اروپایی
شاید مهمترین ویژگی که ماهیت ویژه و یگانهٔ استعمار اسکانیاب صهیونیستی را نشان میدهد، این است که این پدیده از یک جنبش سیاسی و اجتماعی ظهور کرد که در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم، با دیگر جنبشهای یهودیان در لهستان – تمرکز اصلی این مقاله – و سایر نقاط اروپای شرقی و مرکزی، جایی که یهودیان اروپایی در دورهٔ بین دو جنگ متمرکز بودند، رقابت شدیدی داشت. جامعهٔ یهودیان در آن دوران بهشدت سیاسی شده بود، بهویژه میان نسل جوان یهودیانی که بین دهههای آخر قرن نوزدهم و نخستین دهههای قرن بیستم متولد شده بودند و تقریباً هیچ یک از آنها سیاسیبیتفاوت نبودند، زیرا اغلب به یکی از جنبشهای سیاسی و اجتماعی یهودی (و گاهی غیر یهودی) میپیوستند که برای جلب حمایت آنان رقابت میکردند. این امر با وضعیت اجتماعی و مذهبی نابرابر جامعهٔ یهودیان تسهیل میشد، موضوعی که بهویژه در لهستان، مهمترین مرکز یهودیان با حدود سه میلیون نفر (حدود ۱۰ درصد جمعیت کل لهستان پیش از جنگ جهانی دوم)، صادق بود. پژوهشگر یهودی مکس وینریچ، عضو بنیانگذار سازمان تأثیرگذار فرهنگی ییدیش YIVO، یهودیان لهستان را در سال ۱۹۳۵ از نظر فرهنگی و اجتماعی به چهار اردوگاه تقسیم کرد: اردوگاه سنتی [مذهبی]، اردوگاه سکولار ییدیش که تحت تأثیر سوسیالیستها و کمونیستها بود، طبقهٔ صهیونیست-عبریگرا، و محیط همگونشده (Assimilated). اردوگاه سکولار ییدیش شامل جنبش حیاتی کارگری یهودی بود که عمدتاً تحت رهبری ضدصهیونیستهای بوندیست و کمونیست قرار داشت.
برخلاف آنچه برخی منتقدان صهیونیسم ادعا میکنند، صهیونیسم بخش مهمی از زندگی اجتماعی و سیاسی یهودیان در لهستان و اروپای شرقی و مرکزی در دوران بین دو جنگ بود، بهویژه در آنچه مورخ ازرا مندلسون «سالهای شکلگیری» صهیونیسم، یعنی ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۶، مینامد. با این حال، صهیونیسم با فراز و نشیبهای سازمانی قابلتوجهی روبهرو بود، اگرچه دارای سازوکار سازمانی نسبتاً بزرگی متشکل از چند صد نفر بود. اگر موفقیت انتخاباتی را بهعنوان شاخص در نظر بگیریم، درمییابیم که صهیونیسم عمومی اصلی اغلب کاندیدا معرفی میکرد و در انتخابات برگزارشده تحت جمهوری لهستان پس از جنگ جهانی اول نیز موفق بود. مندلسون اشاره میکند که کاندیداهای صهیونیست معمولاً در انتخابات پارلمانی (سجم) عملکرد خوبی داشتند، اما در انتخابات شوراهای شهری و کهیله (جوامع یهودی) کمتر موفق بودند و بهویژه در مناطق جنوبی (گالیسیا) و در نواحی مرزی شمالشرقی (کرسِی) بهتر عمل میکردند تا در لهستان مرکزی یا «لهستان کنگره» که شامل ورشو، وُدژ و دیگر شهرهای بزرگ بود.
تلاش صهیونیسم برای بهدست آوردن هژمونی در دنیای سیاسی یهودیان همواره با مقاومت و چالش شدیدی از سوی دیگر نیروهای سیاسی یهودی مواجه بود، از جمله بوند سوسیالیست در جناح چپ و ضدصهیونیستهای مذهبی در جناح راست. در واقع، صهیونیسم عمومی اصلی گاهی حتی توسط گروههای سیاسی نسبتاً کوچک نیز در انتخابات شکست میخورد؛ نمونهٔ بارز آن فُولکیستها بود، جریان ییدیشیست غیرسوسیالیست و ضدصهیونیست که یکی از رهبران آن مورخ مشهور یهودی، سیمون دابنو، به شمار میرفت. بهطور نمادین، این شکست در انتخابات شهرداری ورشو در سال ۱۹۱۶ رخ داد، زمانی که نامزد فُولکیست صهیونیستها را به انجام توافقات غیر اصولی با ارتدوکسها، یهودیان همگونگر و همچنین لهستانیهای یهودستیز متهم کرد.
بیتردید جنبش صهیونیستی از اعلامیه بالفور (Balfour declaration) در سال ۱۹۱۷ از نظر جلب توجه عمومی یهودیان رونق و تقویت زیادی یافت، اما همانطور که مندلسون توضیح میدهد، انتظارات بزرگی که این اعلامیه ایجاد کرده بود، بهزودی با یأس و ناامیدی تلخ جایگزین شد. سازمان جهانی صهیونیست قادر به تأمین مالی علیات گسترده برای بهرهبرداری از موقعیت تاریخی مساعد نبود و دولت بریتانیا، با وجود اعلامیه بالفور، حاضر نبود اجازهٔ مهاجرت نامحدود به فلسطین بدهد. با این حال، در سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۶، زمانی که ایالات متحده تازه شروع به اجرای نظام سهمیهٔ محدودکنندهٔ مهاجرت کرده بود، برای نخستین بار تعداد بیشتری از یهودیان لهستانی به فلسطین مهاجرت کردند تا به آمریکا. این چهارمین علیه اما در سال ۱۹۲۶ به پایان رسید، زمانی که فلسطین وارد دورهای از بحران اقتصادی شد که نهتنها علیه را متوقف کرد، بلکه بسیاری از یهودیانی را که پیشتر به فلسطین مهاجرت کرده بودند، مجبور به بازگشت به اروپا کرد. همانطور که یک فعال صهیونیست، نقلشده توسط مندلسون، اشاره کرده است، این وضعیت منجر به بحرانی شدید و فروپاشی صهیونیستی واقعاً بیسابقه تا سال ۱۹۲۶ گردید.
در دههٔ ۱۹۳۰، و بهویژه پس از مرگ مارشال یوزف پیلسودسکی (Józef Pilsudski) در سال ۱۹۳۵، ظهور یهودستیزی افراطی در لهستان در ترکیب با تصمیم بریتانیا برای کاهش چشمگیر مهاجرت یهودیان به فلسطین – به دلیل مقاومت اعراب فلسطینی که در قیام بزرگ ۱۹۳۶ نمایان شد – باعث شد صهیونیسم عمومی نسبتاً معتدلِ ربع اول قرن بیستم رو به افول گذاشته و نیروهای جناح راست و چپ رشد کنند. در جناح راست، صهیونیسم بازنگریگر (revisionism) بهظاهر رادیکال و نظامیگرایانه رشد یافت و بسیاری از ویژگیهای خود را از راست نظامیگرای سنتی لهستان و فاشیسم ایتالیا وام گرفت؛ در جناح چپ نیز ضدصهیونیسم یهودیان که عمدتاً توسط بوند نمایندگی میشد، فعال شد. به گفتهٔ مورخ کنت بی. ماس، در حالی که در انتخابات کنگرهٔ بینالمللی صهیونیستها در سال ۱۹۳۵، ۲۰۶٬۰۰۰ یهودی لهستانی رأی دادند، این رقم در سال ۱۹۳۷ به ۱۱۶٬۰۰۰ و در سال ۱۹۳۹ به ۱۱۴٬۰۰۰ کاهش یافت، در همان زمان حمایت انتخاباتی یهودیان از بوند سوسیالیست بهطور چشمگیری افزایش یافت؛ انتخابات شهری در دسامبر ۱۹۳۸ و مه ۱۹۳۹ پیروزیهای بزرگی برای بوند در بسیاری از شهرهای بزرگ و حتی برخی شهرهای کوچک به همراه داشت و ماس پیشنهاد میکند که برخی از کسانی که در سالهای ۱۹۳۸–۱۹۳۹ به بوند رأی دادند، حامیان تازهای بودند که پیشتر با فرهنگ، برنامه و ایدئولوژی حزب آشنا نبودند. تراژیک آنکه ظهور ضدصهیونیسم چپ در لهستان درست پیش از حملهٔ آلمان از غرب و اتحاد جماهیر شوروی از شرق – در نتیجهٔ پیمان مولوتف–ریبنتروپ – رخ داد، حملهای که آغاز جنگ جهانی دوم را در ۱ سپتامبر ۱۹۳۹ رقم زد، استقلال لهستان را پایان داد و مردم یهود را در معرض خطر شدید قرار داد.
ماهیت سیاستهای صهیونیستی جریان اصلی
صهیونیسم عمومی جریان اصلی* گرایش شدیدی به سیاست مبتنی بر معامله داشت، سیاستی که تمرکز آن بر ایجاد توافقاتی با دوستان و دشمنان – مثل هم – بود و در تضاد آشکار با باند سوسیالیست کارگری یهودی و دیگر سازمانهای چپ، از جمله برخی گروههای جوانان صهیونیست-سوسیالیست، قرار میگرفت؛ این سازمانها تأکید اصلی خود را بر بسیج و سازماندهی اعضایشان برای فعالیت سیاسی در راستای اهداف ایدئولوژیک خود قرار میدادند.
علاوه بر اتکای خود بر سیاست مبتنی بر معامله، صهیونیسم عمومی جریان اصلی که تا اواخر دههٔ ۱۹۲۰ غالب بود، ریشه در برخی از محافظهکارانهترین و بدبینانهترین ویژگیهای فرهنگ سیاسی یهودیان اشکنازی داشت، بهویژه این ایده که یهودستیزی یک ویژگی دائمی و درمانناپذیر است که در هر سازمان اجتماعی و سیاسی ریشه دارد، اگر نه در ذات انسان. متناسب با این نگرش، صهیونیسم عمومی جریان اصلی، مانند بسیاری دیگر از ملیگراییهای قومی، عمدتاً از تلاش برای جلب حمایت اکثریت غیر یهودی – یا حداقل بخشهایی از آن – برای مبارزه با یهودستیزی خودداری میکرد و در عوض رویکردی کاملاً مبتنی بر معامله اتخاذ میکرد؛ با این فرض که چون یهودیان ضعیفاند، باید از منابع سیاسی کمیاب خود در ازای حمایت قدرتمندان برای پیشبرد اهداف صهیونیسم – یعنی مهاجرت یهودیان به فلسطین – استفاده کنند. این نگرش باعث شد صهیونیسم عمومی جریان اصلی و بعدها دولت اسرائیل با هر نوع حزب و نیروی سیاسی، از جمله دیکتاتوریهای خونین در اروپا، آمریکای لاتین و دیگر نقاط، توافقات فرصتطلبانهای برقرار کنند. این رویکرد سیاسی توسط رهبران جامعهٔ یهودی در فلسطین (یشو (Yishuv)) نیز پذیرفته شد و آنها، بهعنوان نمونه، در اوت ۱۹۳۳ توافقنامه هاوارا را با دولت نازی امضا کردند که اجازه میداد یهودیان به فلسطین مهاجرت کنند. این توافق برای آلمان سود مادی داشت، زیرا تصاحب املاک تجاری و مسکونی یهودیان را تسهیل میکرد، اگرچه یهودیان آلمان تنها میتوانستند بخش کمی از دارایی خود را به فلسطین تحت قیمومت بریتانیا منتقل کنند و این امر عمدتاً از طریق فروش داراییهای مهاجران برای تأمین کالاهای آلمانی ارسالشده به نام آنها انجام میشد؛ همچنین توافق هاوارا تحریم بینالمللی آلمان را نقض میکرد و به همین دلیل بسیاری از یهودیان، از جمله صهیونیستهای بازنگریگر راست، با آن مخالفت کردند. این رویکرد مبتنی بر معامله ریشه در سنتهای قدیمی و حتی قرونوسطایی یهودیان داشت که توسط شخصیت تاریخی «شتادلَن» (shtadlan) – واسطهای که به نمایندگی از یهودیان با مقامات غیر یهودی مذاکره میکرد و از طریق آن یهودیان با پرداخت باج یا رشوه امتیازات خود را به دست میآوردند – نمایش داده میشد؛ صهیونیسم، بهعنوان تطبیق مدرن این سنت باستانی، واسطهٔ شتادلَن را حذف کرد و فرایند مذاکره را مستقیماً خود انجام داد.
در مقابل سیاست مبتنی بر معاملهٔ صهیونیسم عمومی لهستان، اتحاد بوند سوسیالیست با حزب سوسیالیست لهستان (PPS) قرار داشت، حزبی که موضعش نسبت به یهودیان و یهودستیزی گاه متزلزل و گاه ترسآلود بود، اما در چند موقعیت مهم به مبارزه و دفاع از یهودیان در برابر اقدامات یهودستیزان لهستانی کشانده شد. صهیونیسم عمومی لهستان پیشنهاداتی – که معمولاً ناموفق بودند – به دیگر گروههای اقلیت ارائه میکرد تا اقدامات سیاسی مشترک شکل دهند، اما وقتی پای جلب حمایت دستکم بخشی از ۷۰ درصد لهستانیهای قومی در کشور به میان میآمد، معمولاً علاقهای نشان نمیداد. بدون شک، هرچند این کار دشوار بود، عدم تلاش برای آن با مفهوم صهیونیستی از طبیعت اجتنابناپذیر و درمانناپذیر یهودستیزی مرتبط بود.
شاید مهمترین نمونهٔ سیاست صهیونیسم عمومی جریان اصلی در جلب حمایت قدرتمندان، مربوط به روابط آن با آرتور بالفور، برتریطلب سفیدپوست و یهودستیز متولد اسکاتلند بود؛ کسی که در سال ۱۹۰۵ بهعنوان نخستوزیر بریتانیا ریاست تصویب قانون بیگانگان (Aliens Act) را بر عهده داشت، قانونی که عمدتاً هدفش جلوگیری از مهاجرت یهودیان به بریتانیا بود. در دوم نوامبر ۱۹۱۷، لرد بالفور، به نمایندگی از دولت بریتانیا، اعلامیهای صادر کرد که به اعلامیه بالفور معروف شد و از ایجاد «میهن ملی» برای یهودیان در فلسطین حمایت میکرد. این اعلامیه محصول لابیگری فشردهٔ سیاستمداران و شخصیتهای برجستهٔ بریتانیایی، هم یهودی و هم غیر یهودی، بود که تحت فشار حییم ویزمن قرار داشتند. در خاطرات خود، لوید جورج، که از دسامبر ۱۹۱۶ نخستوزیر بریتانیا شده بود، اظهار داشت که این اعلامیه پاداشی برای کار مهمی بود که ویزمن، بهعنوان یک شیمیدان، در تولید استون برای وزارت مهمات انجام داده بود.
بهطور کلی، رویکرد مبتنی بر معاملهٔ صهیونیسم جریان اصلی نسبت به جنگ جهانی اول خالی از هرگونه اصول سیاسی دموکراتیک بود؛ صهیونیستها از دیدگاه حق تعیین سرنوشت تمامی ملتها در برابر سلطهٔ استعماری و امپریالیستی – که شامل سرکوب میلیونها یهودی تحت حکومت امپراتوری تزاری نیز میشد – با هیچیک از طرفین این جنگ امپریالیستی مخالفت نکردند. در واقع، سیاست جنبش صهیونیستی، همانطور که توسط فرستادگان آن که بهعنوان سازماندهندگان سیار عمل میکردند منتقل شد، این بود که از یهودیان بخواهند در ارتش کشورهای خود ثبتنام کنند تا وفاداری خود را به دولتهایشان نشان داده و احترام و قدردانی حاکمان را کسب کنند. تا حدی بهدلیل این سیاست، نیم میلیون سرباز یهودی، از جمله صهیونیستها، در آغاز جنگ در میدانهای نبرد اروپا در برابر یکدیگر قرار گرفتند و با پیشروی جنگ، تعدادشان دو برابر شد؛ برخی از آنها با توجیه سیاسی اینکه پیروزی کشورشان تحقق رؤیاهای صهیونیستی آنها را تسریع خواهد کرد، انگیزه یافتند. بهطور مشابه، رهبر صهیونیست جناح راست، زئِئو جابوتینسکی (Ze’ev Jabotinsky)، تلاش کرد یک واحد نظامی ملی یهودی ایجاد کند تا به ارتش بریتانیا ملحق شود، احتمالاً برای افزایش شانس کسب فلسطین بهعنوان پاداش از دولت بریتانیا. همچنین، در لویو، در گالیسیا شرقی، صهیونیستها در آغاز جنگ ارتش یهودی تشکیل دادند، پیروی از نمونهٔ ملیگرایان لهستانی پیرو ژنرال پیلسودسکی، که از جنگ علیه روسیهٔ تزاری برای تحقق آرمانهای ملی لهستان حمایت میکردند و از اهداف امپراتوری اتریش که پیلسودسکی آن را به نفع منافع لهستان میدانست، پشتیبانی مینمودند.
اکثر احزاب سوسیالیست و لیبرال در آغاز جنگ جهانی اول تمایل داشتند از یکی از طرفهای متخاصم، یعنی دولت خود، حمایت کنند و با این کار سیاست ضدجنگی تصویبشده در کنگرههای بینالمللی سوسیالیستها را نادیده گرفتند. صهیونیسم بینالمللی جریان اصلی رسماً بیطرفی خود را اعلام کرده بود، اما این موضع توسط بخشهای ملی صهیونیست در هر دو طرف درگیری کاملاً نادیده گرفته شد؛ با این تفاوت که بخشهای ملی صهیونیست مطابق سیاست دیرینهٔ جنبش برای حمایت از دولتهای خود عمل میکردند. بدین ترتیب، صهیونیستهای آلمانی در برلین – که در آن زمان مرکز فعالیتهای سیاسی صهیونیستی جهان بود – از تلاشهای جنگی حمایت کردند و حتی انتشار Die Welt، ارگان سیاسی بینالمللی صهیونیست، را متوقف کردند. کمی بعد، توانستند مقاماتی در ادارهٔ اشغال آلمان در منطقهٔ اوبر اِست (شامل لیتوانی، لتونی، بلاروس و کورلند) به دست آورند و ژنرال آلمانی اریک لودندورف اجازهٔ جمعآوری کمک برای صندوق ملی یهودی تحت کنترل صهیونیستها را در مناطق تحت اختیار خود داد. صهیونیستهایی مانند فرانز اوپنهایمر (Franz Oppenheimer)، پزشک و نظریهپرداز اولیهٔ اسکانهای صهیونیستی در فلسطین، تا آنجا پیش رفتند که استدلال کردند تنها تحت انضباط پروسی، یهودیان قادر به پیشرفت طبیعی خواهند بود. با این حال، بعید بود که یک آلمان پیروز علاقهای به حمایت از اسکان یهودیان در فلسطین داشته باشد، زیرا برخلاف بریتانیا که میخواست متحدی دوستانه برای امنتر کردن مسیر به مستعمرهٔ مهم هند داشته باشد، آلمان چنین منافع معادلی نداشت و در آن زمان عملاً متحد امپراتوری عثمانی بود که بر فلسطین حکم میراند.
در عرصهٔ داخلی، تعهد صهیونیسم جریان اصلی به سیاست مبتنی بر معامله احتمالاً حتی کمتر از هر مبنای اصولی سیاسی بود و شامل تمایل به تعامل با یهودستیزان آشکار و دیگر دشمنان منافع یهودی نیز میشد. برای نمونه، در ژانویهٔ ۱۹۱۹، اعضای صهیونیست سجم از نامزد جناح راست، وویچیخ ترامپچینسکی، برای ریاست آن نهاد پارلمانی حمایت کردند و در مقابل، کرسیهایی در کمیتههای مختلف پارلمان به آنها اختصاص یافت. اگرچه در سال بعد گروه پارلمانی صهیونیست جریان اصلی سیاست خود را تغییر داد و در مسائل کلی با جناح چپ رأی داد، در مسائل خاص مرتبط با یهودیان کاملاً مستقل باقی ماند و هرگز از سیاست مبتنی بر معامله و ریشههای فرصتطلبانهٔ سیاسی خود فاصله نگرفت. چند سال بعد، در سال ۱۹۲۵، دولت لهستان به توافقنامهٔ موسوم به اوگودا (Ugoda agreement) با نمایندگان پارلمانی صهیونیست جریان اصلی رسید، که قرار بود در ازای آن چند امتیاز برای بهبود شرایط زندگی یهودیان لهستان به دست آورند. اما بخشی از فشار جناح راست افراطی لهستان باعث شد دولت به وعدههای خود دربارهٔ شرایط زندگی عمل نکند و حتی متن توافقنامه را منتشر نکند؛ همانطور که مورخ ازرا مندلسون بیان کرده است، «اوگودا اکنون بیش از پیش بهعنوان یک فصل شرمآور در تاریخ مدرن صهیونیسم دیده میشد.» این نمونه بهوضوح نشان میدهد که دولت لهستان از فقدان مبارزهجویی پیشبینیشده و حتی سادهانگاری نمایندگان صهیونیست چندان نمیترسید.
درست است که صهیونیسم عمومی جریان اصلی گاهی اقدام به بهبود شرایط یهودیان لهستان و شرق و مرکز اروپا و دفاع از آنها در برابر یهودستیزی میکرد، اما از یک منظر مهم، این اقدامات محصول پیشبینیشدهٔ آرزوی صهیونیستها برای دستیابی به هژمونی بر یهودیان اروپا بود تا قدرت چانهزنی خود را در مقابل مقامات غیر یهودی افزایش دهند و هدف نهاییشان، یعنی مهاجرت به فلسطین، را دنبال کنند. به همین دلیل بود که صهیونیستها در انتخابات شرکت میکردند و حقوق ملی و خودمختاری جامعهٔ یهودی را در تعامل با دولتهای مختلف جمهوری لهستان پس از جنگ جهانی اول مطالبه میکردند و گاهی چارهای جز شرکت در مبارزات دفاعی علیه پوگرومها و دیگر اشکال حملات یهودستیزانه نداشتند. مورخ جان ریباک چندین نمونه از چنین مبارزات دفاعی سازمانیافته را ذکر میکند، از جمله پاسخ آنها به پوگرومی که در سال ۱۹۱۸ در کازیمیرز، بخش یهودی کراکوف، رخ داد؛ حدود ۱۰۰ یهودی، از جمله فعالان صهیونیست و اعضای حزب پوآله صیون (Poale Zion) و گروه جوانان آن – فعالترین بخشهای سیاسی صهیونیست – در مقابل صهیونیستهای جریان اصلی طبقه متوسط که معمولاً در فعالیتهای دفاعی شرکت نمیکردند، با چوب و میلهٔ آهنی و دیگر سلاحها خود را مسلح کردند تا با پوگرومیستها مقابله کنند، در حالی که چند هزار یهودی برای حفاظت از محلهٔ خود گرد آمده بودند.
نوسانات و فراز و فرود علاقه یهودیان اروپایی به فلسطین
در میان تعداد زیادی از یهودیان لهستان و شرق و مرکز اروپا، علاقهٔ چندانی به مهاجرت به فلسطین بر اساس دلایل تاریخی یا دینی، مانند بازسازی اسطورهای میهن یهودی از دست رفته، وجود نداشت. اکثریت قریب به اتفاق یهودیان ارتدکس مذهبی، به رهبری حزب آگودات یسرائل (Agudat Yisrael)، صهیونیسم را کفرآمیز میدانستند، زیرا تنها مسیح میتوانست یهودیان را به «میهن باستانی» خود بازگرداند، و تنها اقلیت نسبتاً کوچکی از یهودیان ارتدکس، عضو سازمان میزرخی (Mizrachi)، از جنبش صهیونیستی حمایت میکردند. تاریخنگار کنت بی. ماس، با استناد به گزارشهای فرستادگان صهیونیست در لهستان، مینویسد که این فرستادگان با علاقهٔ کمی به «سرمایهگذاری تمامعیار در ایدئولوژی صهیونیسم-سوسیالیستی یا هر نوع رابطهٔ اسطورهای با یشو و دستاوردهای آن» مواجه شدند. ایدهآلیستهای صهیونیست در میان جوانان محلی، که فرستادگان از سراسر لهستان دیدار میکردند، بهطور قابلتوجهی کمتر از گروه بزرگی از جوانانی بودند که تنها با انگیزهٔ خام ترک لهستان حرکت میکردند، و گروهی کوچکتر اما نه کماهمیت از جویندگان حقیقت که به بررسی واقعیتها و پتانسیلهای یشو و شرایط لهستان علاقهمند بودند.
بهطور کلی، یهودیان لهستان و شرق اروپا در سالهای بین دو جنگ جهانی میکوشیدند بفهمند آیا فلسطین از نظر وسعت و چشماندازهای اقتصادی مکانی مناسب برای زندگی و مهاجرت است، زیرا میخواستند از افزایش یهودستیزی در لهستان، بهویژه در دههٔ ۱۹۳۰، فرار کنند. دولت ساناسیا به رهبری مارشال پیلسودسکی که لهستان را از ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۵ اداره میکرد، نسبتاً بردبار بود، اما پس از مرگ او و تحت فشار حزب عمیقا یهودستیز اندجا به رهبری رومانی دموسکی و با به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان همسایه، لهستان بهطور فزایندهای بر یهودیان سرکوبگر شد، بهویژه تحت رژیم OZON (اردوگاه وحدت ملی) که توسط جانشین نظامی پیلسودسکی اداره میشد. از جمله اقدامات سرکوبگرانهٔ جدید در دههٔ ۱۹۳۰ میتوان به سهمیهبندی شدید برای محدود کردن ورود یهودیان به دانشگاههای لهستان، اجرای سیاست تفکیک در کلاسهای درس و تحریمهای سازمانیافته علیه کسبوکارهای کوچک یهودیان اشاره کرد. افزون بر این، حملات فیزیکی اوباش راستگرا در خیابانها به یهودیان بخش دیگری از واقعیت زندگی آنها را شکل میداد.
میتوان گفت که بهطور کلی، شکستها و بدبینی یهودیان نسبت به وضعیت خود و کمبود گزینههای واقعی و عملی، اساس گرایش یهودیان لهستان و شرق و مرکز اروپا به صهیونیسم در سالهای بین دو جنگ جهانی را تشکیل میداد. با این حال، این واقعیت باید با موانعی که مهاجرت به فلسطین را عملاً دشوار میکرد، تعدیل شود. اگرچه چنین مهاجرتی تحت حکومت بریتانیا نسبت به دوران عثمانی (قبل از جنگ جهانی اول) آسانتر شده بود، بریتانیاییها تنها اجازهٔ ورود تعداد محدودی یهودی به فلسطین را میدادند و پس از قیام اعراب در سال ۱۹۳۶، این محدودیتها شدت بیشتری یافت و به صدور «سفیدنامهٔ بریتانیا» (White Paper) در سال ۱۹۳۹ منجر شد، که مقرر میکرد تنها ۷۵ هزار یهودی در پنج سال آینده اجازهٔ مهاجرت به فلسطین داشته باشند. این سیاست بخشی از تلاش بریتانیا برای محدود کردن جمعیت یهودیان به حداکثر یکسوم کل جمعیت فلسطین بود و محدودیتهایی نیز برای انتقال زمینهای عرب به مالکیت یهودیان اعمال شد. یکی از پیامدهای این سفیدنامه، کاهش تمایل یهودیان به مهاجرت قانونی به فلسطین بود، مگر بهعنوان آخرین راه و اغلب از مسیرهای غیرقانونی فرار. در این دوره، اعلامیه بالفور به طرق مختلف بیاثر شد و حتی در طول جنگ جهانی دوم، زمانی که حملونقل دریایی بینالمللی غیرنظامیان در اروپا عملاً متوقف شد، اثر عملی کمی داشت. بهطور کلی، منافع متنوع و پراکندهٔ امپریالیسم بریتانیا نشان میدهد که وفاداری به صهیونیستها و اجرای اعلامیه بالفور هرگز اولویت بالایی برای آن نداشته است.
شایان ذکر است که همانطور که مورخ جان ریباک اشاره کرده است، شور سیاسی ناشی از انقلابها در روسیه و دیگر نقاط، اغلب جایگزین اولویت صهیونیسم در میان یهودیان میشد. ریباک مینویسد که در اواخر سال ۱۹۱۹ و نیمهٔ نخست ۱۹۲۰، شمار فزایندهای از فعالان یهودی رادیکالشده شروع به بازاندیشی دربارهٔ ارتباط خود با فلسطین بهعنوان میهن ملی و مقصد مهاجرت یهودیان کردند. یکی از فعالان حتی با تعجب پرسید: «اگر سوسیالیسم واقعی داریم، چرا به صهیونیسم نیاز داریم؟»
آگاهی صهیونیستهای اروپایی از وضعیت اعراب فلسطین
زندگی در بستر اروپاییای که اعراب فلسطین را از نظر اجتماعی و فرهنگی بیگانه و حتی پایینتر میدانست، باعث شد که صهیونیستهای جریان اصلی نه تنها از بحث دربارهٔ آنها اجتناب کنند، بلکه تمایل داشتند با توصیف فلسطین بهعنوان سرزمینی خالی، وجودشان را نفی کنند؛ بر اساس شعار اسرائیل زنگویل (Israel Zangwill): «فلسطین کشوری بدون مردم است؛ یهودیان مردمی بدون کشورند.» این نمونهای است از آنچه روانشناس اجتماعی لئون فستینگر «تعارض شناختی» مینامد، یعنی تلاشی برای ایجاد هماهنگی درونی با نفی یا تحریف واقعیتی که ممکن است تعارض ایجاد کند. در مقابل، گروهی دیگر از صهیونیستها واقعیتهای فلسطینی را میپذیرفتند و ترجیح میدادند فعالیت صهیونیستی، بهویژه در حوزهٔ اقتصادی، به شکلی خیرخواهانه و سرپرستانه بهعنوان یک خیر عمومی تصور شود که هم یهودیان و هم اعراب بتوانند از آن بهرهمند شوند و بدینگونه از نظر خود، مبنای ساختاری برای درگیری را کاهش دهند.
در مقابل دیدگاههای صهیونیستهای جریان اصلی، حزب سوسیالیست یهودی بوند، در چارچوب مبارزهٔ ایدئولوژیک و سیاسی خود علیه صهیونیسم، بر درگیریهای جدی تأکید میکرد که ورود صهیونیستها به فلسطین با اعراب فلسطینی، که قرنها در آن سرزمین زندگی و کار کرده بودند، ایجاد میکرد. به نظر میرسد برخی صهیونیستهای چپ نیز در نگرانیهای بوند تا حدی شریک بودند. تاریخنگار کنت بی. ماس نمونهای از این نگرانیها را با اشاره به فرستادهٔ صهیونیست، میریم شلیموویتس، در گزارشی دربارهٔ بازدید او از اعضای گروه ههالوتز در شهر کولکی در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴ ارائه میدهد؛ شلیموویتس به سؤالات انتقادی اعضای ههالوتز دربارهٔ فعالیت صهیونیستهای یهودی در فلسطین، از جمله «تردیدهایی دربارهٔ مشروعیت سوسیالیستی مبارزه برای کار عبری»، اشاره کرده است. ماس توضیح میدهد که این مسائل در چارچوب اختلافات ایدئولوژیک اعضای ههالوتز با سایر صهیونیستها، بهویژه راستگرایان بازنگریطلب و گروههایی که از کنار گذاشتن اعراب فلسطینی بهرهمند میشدند، رخ داده است. افزون بر این، قیامهای عربها در سال ۱۹۲۹ و بهویژه قیام سال ۱۹۳۶، که در رسانههای بینالمللی گسترده پوشش داده شد، باعث شد یهودیان در لهستان و دیگر نقاط از مخالفت اعراب فلسطینی با مهاجرت یهودیان بهطور روشن آگاه شوند.
یادداشت پایانی
مسائلی که در اینجا مورد بررسی قرار گرفت، بخشی از تاریخ است که نهایتاً به تأسیس دولت اسرائیل، وقوع نکبهٔ فلسطینیان و گسترش حکومت نظامی صهیونیستی بر مناطقی کاملاً فلسطینی مانند کرانهٔ باختری منجر شد. این داستان تراژیک است، زیرا اعراب فلسطینی مجبور شدند بهای سرسامآوری برای یهودستیزی نسلکُش و وحشیانهٔ اروپایی پرداخت کنند. سیاستزدگی شدید جمعیت یهودی در لهستان و شرق و مرکز اروپا در دو دههٔ بین دو جنگ جهانی، از جمله ظهور ضدصهیونیسم سوسیالیست یهودی در اواخر دههٔ سی، ناتوان و عاجز از جلوگیری از وحشیگری نازیها بود، هرچند تلاشهای قهرمانانهای مانند قیام گتو ورشو در ۱۹۴۳ انجام شد. تراژدی اینجاست که میلیونها یهودی، پس از قتل شش میلیون نفر تحت حکومت نازیها، صهیونیسم و سرکوب اعراب فلسطینی را تنها راهحل ممکن میدیدند؛ حتی اگر فلسطین تنها مکان ممکن برای ورود پناهندگان یهودی بود، این هیچ توجیهی برای تاریخ طولانی اقدامات سرکوبگرانه و تبعیضآمیز صهیونیستها علیه اعراب فلسطینی، که حق اعتراض و قیام علیه حکومت صهیونیستی را دارند، فراهم نمیکند.
دربارهٔ نویسنده
ساموئل فاربر در کوبا به دنیا آمد و در آنجا بزرگ شد و مقالات و کتابهای متعددی دربارهٔ این کشور نوشته است. او همچنین دربارهٔ انقلاب روسیه و سیاستهای ایالات متحده نیز نگارش داشته است. وی بازنشستهٔ رشته علوم سیاسی از دانشگاه شهری نیویورک (CUNY) است و در همان شهر زندگی میکند.
***
*صهیونیسم جریان اصلی (که معمولاً پس از ۱۹۰۷ بهعنوان صهیونیسم عمومی شناخته میشود) باید از صهیونیسم چپ و صهیونیسم راستگرای بازنگریطلب متمایز شود، که در برخی جنبههای مهم با جریان اصلی تفاوت داشتند، اما در عین حال شباهتهای اساسی با آن حفظ میکردند. همچنین جریانهای حاشیهای اقلیت صهیونیستی وجود داشتند، مانند صهیونیسم «روحانی» احد هاعام (Ahad Ha’am) که هیچ ادعای سرزمینی نسبت به فلسطین نداشت؛ اردوگاه ارضیگرا که هنوز در آن زمان وجود داشت و مهاجرت به مکانی به جز فلسطین را ترجیح میداد؛ و حزب پوآله صهیون. حزب آخر به لحاظ سازمانی از سازمان صهیونیستی بینالمللی در سالهای ۱۹۰۹ تا ۱۹۳۹ جدا شد، ییدیش را بهجای عبری بهعنوان وسیلهای برای دسترسی به طبقهٔ کارگر یهودی ترجیح داد و برخلاف صهیونیسم جریان اصلی که بهشدت از جنگ در هر دو جبهه حمایت میکرد، به جنبش زیمروالد پیوست و از هیچیک از اردوگاههای متخاصم جنگ جهانی اول حمایت نکرد.