مارکس و انگلس و مفهوم حزب- مانتی جانستون

مانتی جانستون – مجله سوسیالیست ریجستر، ۱۹۶۷

ترجمه‌ی نوشته‌ای که در ادامه می‌آید، اثری است از مانتی جانستون که نخستین‌بار در سال ۱۹۶۷ منتشر شد. من پیش‌تر این نوشته را مطالعه کرده بودم، اما فرصت ترجمه‌ی آن به فارسی برایم فراهم نشده بود. اکنون که اینترنت و اپلیکیشن‌های گوناگون امکان ترجمه‌ی دقیق متون به زبان‌های مختلف را فراهم کرده‌اند، لازم دیدم این پژوهش مستند درباره‌ی آثار مارکس و انگلس را در اختیار خوانندگان فارسی‌زبان علاقه‌مند قرار دهم.

بدیهی است که من هیچ ادعایی در مورد این ترجمه ندارم و حتی نمی‌توانم یک‌هزارم درصد از اعتبار آن را به خودم نسبت دهم؛ چرا که این ترجمه، با دقت و ظرافت، به‌کمک اپلیکیشن‌های مبتنی بر هوش مصنوعی انجام شده است.

ناصر اصغری

۲۷ ژوئیه ۲۰۲۵

***

مارکس و انگلس و

مفهوم حزب

(۱۹۶۷)

I

مفهوم حزب پرولتری جایگاه مرکزی‌ای در اندیشه و فعالیت سیاسی مارکس و انگلس دارد. استدلال می‌کردند که: “در برابر قدرت جمعی طبقات مالک، طبقهٔ کارگر تنها زمانی می‌تواند به‌عنوان یک طبقه عمل کند که خود را به‌صورت یک حزب سیاسیِ متمایز از تمام احزاب موجودِ برخاسته از طبقات مالک، و در تقابل با آن‌ها، سازمان دهد.” این امر “برای تضمین پیروزی انقلاب اجتماعی و هدف نهایی آن، یعنی الغای طبقات، ضروری است.” با این حال، نویسندگان “مانیفست کمونیست” هرگز بصورت نظام‌مند نظریه‌ای دربارهٔ حزب پرولتری، ماهیت و ویژگی‌های آن ارائه نکردند، درست همان‌طور که چنین کاری را درباره طبقهٔ اجتماعی یا دولت -که هر دو با حزب پیوند تنگاتنگی دارند – انجام ندادند. علاوه بر این، مارکس و انگلس ایده‌های خود درباره اشکال و کارکردهای احزاب پرولتری را در چارچوب کلی نظریه مبارزه طبقاتی و انقلاب، بتدریج و در ارتباط با تحلیل‌هایشان از شرایط تاریخی گوناگون و اغلب بسیار متفاوت، پرورش دادند. هرگز از پیش “طرحی” برای ایجاد یک حزب انقلابی پرولتری تدوین نکردند تا کار نظری‌شان را بر پایه آن سامان دهند؛ و در هیچ مقطعی نیز خودشان حزبی سیاسی تأسیس نکردند. مارکس و انگلس از همان اوایل سال ۱۸۴۴، بطور نظری پرولتاریا را نیروی پیش‌برنده رهایی اجتماعی تشخیص داده بودند، و بر این اساس، بر سازمان‌هایی تکیه کردند که از سوی بخش‌های پیشرو این طبقه بوجود آمده بود، و هرگونه تلاش برای تحمیل شکل‌های سازمانی از پیش‌ساخته بر جنبش کارگری را فرقه‌گرایی می‌دانستند. در حوزه ساختن حزب، مارکس می‌توانست همان جمله‌ای را بگوید که مولیر دربارهٔ طرح‌های نمایشنامه‌هایش گفته بود: “من هر جا که دارایی‌ام را بیابم، آن را برمی‌دارم.”

اگرچه مارکس و انگلس تنها برای چند سال عضو یا رهبر سازمان‌های حزبی بودند، بخش قابل‌توجهی از وقت خود را بویژه در سال‌های پایانی زندگی‌شان – صرف دادن مشاوره درباره برنامه‌ها و رشد احزاب کارگری در کشورهای مختلف کردند. آنان خود را دارای “موقعیتی ویژه به‌عنوان نمایندگان سوسیالیسم بین‌المللی” و “ستاد فرماندهی کل حزب” می‌دانستند. وقتی به مجموعه فعالیت‌های حزبی و دیدگاه‌های آنها در مورد حزب – که در طول نیم قرن گسترش یافته – نگاه می‌کنیم، با تنوع و پیچیدگی قابل‌توجهی مواجه می‌شویم که در نگاه نخست، چندین تناقض را در خود جای داده است. افزون بر این، دشواری ما زمانی بیشتر می‌شود که در نظر بگیریم در طول حیات مارکس و انگلس، خود مفهوم حزب سیاسی نیز همراه با اشکال فعالیت‌هایی که در برابرش گشوده بود، تغییر و تحول یافت؛ و همان‌طور که خواهیم دید، آنها این واژه را در معانی متفاوتی به‌کار برده‌اند، بدون آن‌که آن‌ها را تعریف کنند. از این‌رو، کاملا ممکن بوده است که به‌صورت گزینشی از فعالیت‌ها و به‌ویژه نوشته‌های آنان برای حمایت از دیدگاه‌هایی بسیار متضاد بهره گرفته شود.

درک اندیشه‌های مارکس و انگلس درباره احزاب پرولتری تنها زمانی ممکن است که این اندیشه‌ها در هر مورد، در بستر تاریخی و معناییِ متفاوت و متنوع خود قرار داده شوند. من در اینجا تلاشم بر این خواهد بود که از طریق بررسی “الگو”های اصلی حزب در آثار آنها، به این درک دست یابم؛ الگوهایی که هرکدام با یک مرحله یا مراحلی از رشد جنبش کارگری در دوره‌ای خاص یا در کشورهای معینی مطابقت دارند. این الگوها را چنین دسته‌بندی می‌کنم: الف) سازمان کوچکِ بین‌المللیِ کادرهای کمونیست (اتحاد کمونیست‌ها – ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۲)؛ ب) “حزب” بدون سازمان (در دوره افول جنبش کارگری – دهه ۱۸۵۰ و اوایل دهه ۱۸۶۰)؛ ج) فدراسیون گسترده بین‌المللیِ سازمان‌های کارگری (انترناسیونال اول – ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۲)؛ د) حزب توده‌ای سراسری و ملیِ مارکسیستی (سوسیال‌دموکراسی آلمان – دهه‌های ۱۸۷۰، ۱۸۸۰ و اوایل دهه ۱۸۹۰)؛ هـ) حزب کارگری وسیع و ملی (در بریتانیا و آمریکا – دهه ۱۸۸۰ و اوایل دههٔ ۱۸۹۰) بر پایه الگوی chartist (چارتیستی). تصمیم گرفتم دیدگاه‌های مارکس و انگلس را بصورت مشترک بررسی کنم، چراکه در همه مسائل مورد بحث در این‌جا توافقی بنیادی با یکدیگر داشتند؛ و در طول یک دوره مهم تاریخی، بر اساس تقسیم کاری که بین‌شان برقرار شده بود، انگلس به نمایندگی از هر دو، به درخواست‌های سیاسی از سراسر جهان پاسخ می‌داد و این نقش را پس از مرگ مارکس نیز ادامه داد و آن را در دوران انترناسیونال دوم گسترش داد.

II

مارکس و انگلس، که در سال‌های ۱۸۴۴ تا ۱۸۴۵ بر سر برخی اصول اساسی مارکسیسم به توافق رسیدند، همکاری مادام‌العمر خود را آغاز کردند – هم برای گسترش نظریه‌هایشان و هم برای تلاش در جهت “جلب حمایت پرولتاریای اروپا، و در وهله اول پرولتاریای آلمان”. از آغاز سال ۱۸۴۶ و با استقرار در بروکسل، ابتکار تشکیل کمیته‌های مکاتبات کمونیستی را در کشورهای مختلف، بویژه در بلژیک، بریتانیا، فرانسه و آلمان، به دست گرفتند. این کمیته‌ها وظیفه داشتند که به امور داخلی آنچه انگلس بعدها آن را “حزب کمونیستی در حال شکل‌گیری” خواند، بپردازند؛ گرچه در این دوره هم مارکس و هم انگلس از تعبیراتی چون “حزب کمونیست” و “حزب ما” استفاده می‌کردند که بیشتر به معنای سنتی société de pensée (جامعه اندیشه‌ورز) بود – البته نزد آنها این حزب به مثابه بیانگر منافع یک طبقه تلقی می‌شد، نه یک سازمان سیاسی به معنای مدرن امروزی. در میان کسانی که جزوه‌ها و نامه‌های چاپ سنگی “lithographed” صادرشده از بروکسل را دریافت می‌کردند، رهبران «اتحادیه عدالت» نیز بودند. این اتحادیه که در سال ۱۸۳۶ شکل گرفته بود، یک جمعیت مخفی بین‌المللی کوچک بود که عمدتا از پیشه‌وران آلمانی تشکیل شده و در سال‌های اخیر بویژه بر تأسیس و فعالیت در انجمن‌های آموزشی کارگران تمرکز داشت. این همان سازمانی بود که مارکس و انگلس به دعوت رهبرانش به آن پیوستند – رهبرانی که اعلام کردند در کلیات، دیدگاه‌های آنان را پذیرفته‌اند و با شرط‌شان مبنی بر کنار گذاشتن شکل‌های توطئه‌گرانه گذشته که با میراث بلانکیستی سازمان در ارتباط بود، موافقت کردند. در کنگره‌ای در تابستان ۱۸۴۷، این سازمان با عنوان جدید «اتحادیه کمونیست‌ها» بازسازی شد. در کنگره دوم در پایان همان سال، اساسنامه‌ای تازه تصویب شد که اهداف رسمی کمونیستی را برای اتحادیه تعیین می‌کرد. در این اساسنامه کاملا دموکراتیک، مقرر شده بود که کنگره‌های سالانه “مرجع قانون‌گذار اتحادیه” باشند و انتخابی بودن، پاسخ‌گویی و امکان عزل فوری تمامی کمیته‌های رهبری توسط رأی‌دهندگان‌شان تضمین شده بود. مارکس و انگلس مأمور شدند که “برنامه‌ای نظری و عملی دقیق” برای این اتحادیه بنویسند – که همان “مانیفست حزب کمونیست” مشهور آنان شد.

اتحادیه کمونیست‌ها یک انجمن بین‌المللی از کارگران در چندین کشور اروپای غربی بود که در آن آلمانی‌ها اکثریت داشتند و تمرکز ویژه‌ای بر آلمان وجود داشت. مارکس و انگلس، اگرچه این اتحادیه را “لااقل در دوران‌های عادیِ صلح” به‌عنوان “یک انجمن کاملا تبلیغاتی” می‌دیدند، اما شرایط زمانه آن را وادار کرده بود که در بیشتر طول پنج سال عمر خود بصورت یک سازمان مخفی فعالیت کند. انگلس در سال ۱۸۹۲ نوشت که این اتحادیه از “دو جریان مستقل” سرچشمه گرفته بود: از یک سو “جنبشی کاملا کارگری” و از سوی دیگر “جنبشی نظری که از فروپاشی فلسفه هگلی سربرآورده بود” – جریانی که عمدتا با مارکس پیوند داشت. او می‌نویسد: “مانیفست کمونیستِ ۱۸۴۸، نقطه ادغام این دو جریان است.”

در مانیفست، عناصر اساسی‌ای از تلقی مارکس و انگلس از حزب ترسیم شده است. در آن‌جا، کمونیست‌ها مدعی رهبری طبقه کارگر می‌شوند، آن‌هم بر پایه برتری آگاهی نظری‌شان – که بخش جدایی‌ناپذیری از این تلقی است. مارکس سال پیش از آن، در جدل با پرودون، سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها را “نظریه‌پردازان طبقه کارگر” توصیف کرده بود. اکنون او و انگلس، کمونیست‌ها را بمثابه پیشاهنگ نظری آن طبقه معرفی می‌کنند؛ پیشاهنگی که “هیچ منفعتی جدا و متمایز از منافع کل پرولتاریا ندارد” و نمی‌خواهد “اصول فرقه‌ای‌ای برای خود تعریف کند تا از طریق آن‌ها جنبش پرولتری را شکل دهد و به آن قالب دهد”. کمونیست‌ها تنها از آن جهت از “سایر احزاب طبقهٔ کارگر” متمایز بودند که در مبارزات ملی (national struggles)، “بر منافع مشترک تمام پرولتاریا، فارغ از ملیت، تأکید می‌کردند و آن را در پیش‌زمینه قرار می‌دادند” و در مراحل گوناگون مبارزه با بورژوازی، “همیشه و همه‌جا نماینده منافع کل جنبش بودند”. در عمل، آنان “پیشروترین و رادیکال‌ترین بخش از احزاب کارگری هر کشور بودند – آن بخشی که سایر بخش‌ها را به پیش می‌راند”؛ و در نظریه نیز “برتری‌شان بر توده‌های وسیع پرولتاریا در این بود که خط سیر، شرایط و نتایج نهاییِ کلیِ جنبش پرولتری را به‌روشنی درک کرده بودند”. آنان این جنبش را چنین درک می‌کردند: “جنبشی آگاهانه، مستقل، و متعلق به اکثریت عظیم مردم، در راستای منافع اکثریت عظیم”.

وقتی مارکس و انگلس در مانیفست از “سازمان‌یابی پرولترها بمثابه یک طبقه، و در نتیجه، به‌مثابه یک حزب سیاسی” سخن می‌گویند، به‌وضوح مدل انگلیسی را در ذهن دارند؛ مدلی که مارکس یک سال پیش از آن در فقر فلسفه توصیف کرده بود. او در آن‌جا نشان داده بود که چگونه کارگران، ابتدا در قالب اتحادیه‌های صنفی و سپس با تشکیل “یک حزب سیاسی بزرگ با نام چارتیست‌ها”، از یک طبقه بالقوه و پراکنده و بی‌شکل (طبقه در خود)، به یک طبقه ملی شکل‌گرفته و آگاه (طبقه برای خود) بدل شده‌اند که ناگزیر وارد عرصه مبارزه سیاسی شده است.

در آن زمان، که طبقه کارگر در قاره اروپا هنوز در مراحل ابتدایی رشد و سازمان‌یابی بود و اتحادیه کمونیست‌ها تنها یک سازمان کوچک کادری با حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ عضو در سراسر اروپای غربی بشمار می‌رفت، مانیفست تصریح می‌کرد که: “کمونیست‌ها یک حزب جداگانه و در تقابل با سایر احزاب کارگری تشکیل نمی‌دهند.” در واقع، در آن مقطع تنها یک حزب کارگری با سازمان‌دهی سراسری وجود داشت – یعنی چارتیست‌های بریتانیا – و کمونیست‌های بریتانیایی مانند جولیان هارنی و ارنست جونز در این حزب بعنوان رهبران جناح چپ آن فعالیت می‌کردند. در کشورهای دیگر، اعضای اتحادیه می‌بایست به احزابی چون سوسیال‌دموکرات‌های فرانسوی به رهبری لدرولن و لویی بلان بپیوندند؛ حزبی که مارکس آن را “ائتلافی میان خرده‌بورژوازی و کارگران” توصیف می‌کرد. در آلمان، در جریان انقلاب ۱۸۴۸، آنان به حزب دموکرات – حزب خرده‌بورژوازی” – پیوستند و تا بهار ۱۸۴۹ جناح پیشروی آن را تشکیل دادند. اگرچه شکل این تاکتیک‌ها بواسطه شرایط آن زمان تعیین شده بود، اما دربردارنده عنصری است که در تمام الگوهای حزبی مارکس و انگلس مشترک است: پرهیز از انزوا و فرقه‌گرایی، و یافتن میدان‌هایی برای فعالیت که در آن کمونیست‌ها بتوانند “به گوش طبقه کارگر دسترسی پیدا کنند”.

آن‌چه از مطالب بالا روشن می‌شود این است که اتحادیه کمونیست‌ها – یک انجمن مخفی بین‌المللی که تنها “هسته‌ای کوچک” از فعالان را در بر می‌گرفت – را نمی‌توان حتی در معنای رایج آن زمان، که خود در مانیفست نیز برای اشاره به سازمان‌های بزرگ ملی بکار رفته، یک حزب سیاسی بشمار آورد. همان‌طور که پژوهشگر مارکسیست شوروی، ا. پ. کاندل، در یکی از معدود کتاب‌های منتشرشده درباره این اتحادیه استدلال می‌کند، مارکس و انگلس اتحادیه را صرفا “بذر و هسته اولیه” حزب مورد نظر خود می‌دانستند، با وجود این‌که برنامه آن را مانیفست حزب کمونیست نامیدند. کاندل می‌نویسد که شرایط آن زمان “امکان تبدیل شدن اتحادیه کمونیست‌ها به یک حزب واقعی را فراهم نمی‌کرد”. نگاهی به نقش این اتحادیه در انقلاب ۱۸۴۸ – ۴۹ نیز به‌خوبی این نکته را تأیید می‌کند.

مارکس و انگلس، پس از آغاز انقلاب، در بهار ۱۸۴۸ به همراه اکثر اعضای اتحادیه که در خارج از کشور زندگی می‌کردند، به آلمان بازگشتند و به شهر کلن رفتند. ابتدا تلاش کردند کمیته مرکزی اتحادیه را از آن‌جا فعال کنند، اما از حدود اواسط ماه مه، به نظر می‌رسد تمام تمرکز خود را بر انتشار روزنامه “راینیش زایتونگ” (Neue Rheinische Zeitung) گذاشتند. این روزنامه رادیکال و پرآوازه که نخستین شماره‌اش در ۱ ژوئن منتشر شد، زیر نظر سردبیری مارکس، کارزار پیگیر و قاطعی را برای به انجام رساندن وظایف دموکراتیکِ انقلاب بورژوا – دموکراتیک به راه انداخت. با توجه به دشواری‌های جدی‌ای که اتحادیه در صدور دستورالعمل برای هواداران پراکنده‌اش داشت، مارکس و انگلس به این نتیجه رسیدند که “چنین دستوراتی … بسیار بهتر است از طریق مطبوعات منتشر شوند”. در سال‌های اخیر، بحثی تلخ میان بوریس نیکالایفسکی – منشویکی قدیمی که در سال ۱۹۶۶ در آمریکا درگذشت – و ا. پ. کاندل، پیرامون انحلال ادعایی اتحادیه در تابستان ۱۸۴۸ درگرفته است. آیا مارکس، طبق ادعای نیکالایفسکی که بر اساس اظهارات زندانِ پی. گ. روزر، یکی از محکومان دادگاه کلن در سال ۱۸۵۲ این ادعا را مطرح می‌کند، با استفاده از اختیارات ویژه‌ای که در آغاز انقلاب به او داده شده بود، اتحادیه را در ژوئن ۱۸۴۸ منحل کرد؟ یا آن‌گونه که کاندل استدلال می‌کند، چنین انحلالی با “ارزیابی بسیار مثبت مارکس و انگلس از نقش اتحادیه در تمام دوره ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۲” ناسازگار است – چراکه آن‌ها هرگز در گزارش‌ها یا نوشته‌های خود درباره فعالیت‌های اتحادیه به چنین انحلالی اشاره نکرده‌اند؟ پاسخ قطعی به این پرسش احتمالا هرگز مشخص نخواهد شد، مگر آن‌که تحقیقات بیشتری اسناد تازه‌ای را آشکار کند. تا آن زمان، باید بر اساس سنجش شواهد احتمالی داوری کرد. با این حال، هیچ اختلاف نظری درباره این نکته وجود ندارد که، بنا بر شهادت بعدی انگلس، “چند صد عضو اتحادیه در توده عظیمی که ناگهان وارد جنبش شده بودند، محو شدند”. کاندل نیز می‌پذیرد که کمیته مرکزی کلن در تابستان ۱۸۴۸ فعالیت خود را متوقف کرد و (به گفته او اکنون احتمالا در اواخر اوت یا سپتامبر) منحل شد و اختیاراتش به کمیته منطقه‌ای لندن منتقل گردید. همچنین، تاریخ‌نگاران شوروی روایت روزر از دیداری در بهار ۱۸۴۹ میان مارکس و یوزف مول را – که از سوی کمیته مرکزی جدید لندن برای سازمان‌دهی مجدد اتحادیه به آلمان فرستاده شده بود – معتبر می‌دانند. طبق گفته روزر، مارکس در این دیدار گفته بود: “با توجه به آزادی بیان و آزادی مطبوعاتِ موجود، دیگر نیازی به اتحادیه نیست”.

تعدادی از تاریخ‌نگاران مارکسیست معاصر، متأسفانه تلاش کرده‌اند تاکتیک‌های آن دوره را بر پایه مفاهیم متأخرترِ مارکسی – و بویژه مفاهیم لنینی دربارهٔ حزب – تفسیر کنند. از این‌رو، استدلال می‌کنند که “هیئت تحریریه روزنامه راینش زایتونگ، مرکز رهبری سیاسی حزب پرولتری در آلمان و اتحادیه کمونیست‌ها بود”، و “ستاد فرماندهی واقعی حزب پرولتری” بشمار می‌رفت؛ نهادی که “در عمل وظایف کمیته مرکزی اتحادیه کمونیست‌ها را بر عهده گرفت”. اما در روایت‌هایی که مارکس و انگلس از تاریخ اتحادیه و روزنامه راینش زایتونگ در دهه‌های ۱۸۶۰ و ۱۸۸۰ نوشته‌اند، هیچ‌یک از این فرمول‌بندی‌های آناکرونیک (ناسازگار با زمان تاریخی خود) یافت نمی‌شود. حتی در آثار لنین نیز، که به‌عنوان یک شاگرد دقیق تاریخ مارکسیسم شناخته می‌شود، چنین تعابیری وجود ندارد. او در سال ۱۹۰۵ نوشت: «تازه در آوریل ۱۸۴۹، پس از آن‌که این روزنامه انقلابی تقریبا یک سال منتشر شده بود… مارکس و انگلس خود را موافقِ ایجاد یک سازمان ویژه کارگری اعلام کردند! تا آن زمان، آن‌ها صرفا یک “ارگان دموکراسی” را اداره می‌کردند که هیچ پیوند سازمانی با یک حزب مستقل کارگری نداشت. این واقعیت، که از دیدگاه امروز ما شگفت‌انگیز و باورناپذیر است، به‌روشنی نشان می‌دهد که چه تفاوت عظیمی میان حزب کارگری آلمانِ آن روزگار و حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه امروز وجود دارد.”

آوریل ۱۸۴۹، همان‌طور که لنین در نقل‌قول بالا اشاره می‌کند، نقطه تغییری مهم در استراتژی انقلابی مارکس و انگلس بود. در این زمان، مارکس و دیگر کمونیست‌ها بیانیه‌ای منتشر کردند که در آن استعفای خود را از کمیته منطقه‌ای راینلندِ انجمن‌های دموکراتیک اعلام کردند و خواهان “اتحاد نزدیک‌تر انجمن‌های کارگری” شدند – اتحادی که قرار بود کنگره‌ای سراسری را برگزار کند. به‌نظر می‌رسد که آنان به این جمع‌بندی رسیده بودند که طبقه کارگر آلمان به اندازه کافی تجربه سیاسی کسب کرده است تا بتوان عملا برای ایجاد یک حزب توده‌ای کارگریِ گسترده، بر پایه انجمن‌های کارگری و مستقل از دموکرات‌های خرده‌بورژوا، تلاش کرد – دموکرات‌هایی که مارکس آنان را با “تردید، ناتوانی و بزدلی” توصیف می‌کرد. با این حال، برای به ثمر نشستن این طرح‌ها خیلی دیر شده بود. بزودی قیام در جنوب و غرب آلمان (معروف به کمپین قانون اساسی رایش) آغاز شد و شکست آن تا اواسط ژوئیه، به معنای پایان انقلاب آلمان بود.

اکثر رهبران قدیمی “اتحادیه کمونیست‌ها” در پاییز ۱۸۴۹ بار دیگر در تبعید در لندن گرد هم آمدند؛ در آنجا کمیته مرکزی اتحادیه دوباره تشکیل شد و روند بازسازماندهی اتحادیه در آلمان را آغاز کرد، که ناگزیر باید به‌صورت یک جمعیت مخفی انجام می‌گرفت. با فرض این‌که “انقلاب جدیدی در راه است”، مارکس و انگلس، به نمایندگی از کمیته مرکزی اتحادیه، بیانیه مشهور مارس ۱۸۵۰ را تنظیم کردند. در این بیانیه آمده است که در طول دو سال انقلاب، هرچند اعضای اتحادیه به‌صورت فردی در صف مقدم مبارزه قرار داشتند، اما “سازمان مستحکم پیشین اتحادیه به‌شدت سست شده بود”. درحالی‌که حزب دموکرات در آلمان به‌تدریج خود را سازماندهی کرده بود، “حزب کارگران” (که منظور از آن یا کل جنبش کارگری است یا منافع عمومی طبقه پرولتاریا به‌عنوان یک طبقه) “تنها پایگاه مستحکم خود را از دست داد” (که منظور از آن اتحادیه کمونیست‌هاست). نتیجه‌ای که به‌عنوان مضمون اصلی این بیانیه یازده صفحه‌ای گرفته می‌شود، چنین است: “باید به این وضعیت پایان داده شود؛ استقلال کارگران باید بازگردانده شود” و نباید اجازه دهند در درون یک حزب اپوزیسیون بزرگ که شامل تمام گرایش‌های دموکراتیک است، حل شوند. آن‌ها می‌نویسند: “کارگران، و در درجه اول خود اتحادیه، باید تمام تلاش خود را به کار بندند تا یک سازمان مستقل، مخفی و علنی از حزب کارگران تشکیل دهند”. اتحادیه آشکارا نقش سازمان مخفی را ایفا خواهد کرد و شاخه‌های آن باید به “نقطه مرکزی و هسته اصلی انجمن‌های کارگری بدل شوند، انجمن‌هایی که در آن‌ها گرایش‌ها و منافع پرولتاریا مستقل از نفوذ بورژوازی مورد بحث قرار خواهد گرفت”. این انجمن‌های کارگری، که در سراسر آلمان موجود بودند و معمولا ماهیتی اجتماعی، فرهنگی و آموزشی داشتند، باید پایگاه توده‌ای گسترده و سازمان علنی حزب مستقل کارگران باشند که قرار بود شکل بگیرد. پس از انقلاب دموکراتیکی که انتظارش می‌رفت، کارگران باید با نامزدهای مستقل خود در انتخابات مجلس ملی شرکت کنند، و این نامزدها باید “تا حد امکان از میان اعضای اتحادیه انتخاب شوند”.

ادوارد برنشتاین روش تازه‌ای را باب کرد – که پس از او افرادی چون آقای جرج لیختهایم و پروفسور برترم وولف نیز دنبال کردند – و آن، توصیف بیانیه مارس به‌عنوان سندی “بلانکیستی” بود. اما مفهوم حزب و انقلاب در این بیانیه، بی‌تردید با بلانکیسم، آن‌گونه که به‌طور متعارف درک می‌شود، فاصله بسیار دارد. هرچند شباهت‌هایی نیز با تاکتیک‌های بلانکی در سال ۱۸۴۸ وجود دارد، که خود از جنبه‌هایی غیرمعمول بود، و همچنین با اشکال مبارزه‌ای که بلانکیست‌های تبعیدی برای انقلاب پیش‌رو پیش‌بینی می‌کردند – همان‌ها که مارکس و انگلس در سال ۱۸۵۰ توافق کوتاه‌مدتی با آنان امضا کردند. آنچه بیانیه به‌روشنی نشان می‌دهد این است که آنچه تصور می‌شود، نه یک کودتا از سوی نخبگان انقلابی، بلکه سازمان‌دهی گسترده‌ترین حزب کارگری ممکن است – حزبی که در انقلاب آینده دوشادوش دموکرات‌های خرده‌بورژوا حرکت می‌کند، به قدرت رساندن آنان را یاری می‌رساند، و سپس آن‌ها را به پیش می‌راند تا حداکثر تعرض ممکن به مالکیت سرمایه‌داری را پیش ببرند. در “هیجان انقلابی‌ای که کارگران باید تا جای ممکن آن را زنده نگه دارند”، باید “تلاش کنند تا به‌طور مستقل به‌عنوان یک گارد پرولتری سازمان یابند”، با فرماندهان و ستاد کل نظامی‌ای که خود انتخاب کرده‌اند. نکته قابل‌توجه، همان‌طور که دکتر رودلف شلزینگر یادآور شده، آن است که این بیانیه ــ که محرمانه بوده ــ پیشنهاد نمی‌کند که این نیروها تحت کنترل کمونیست‌ها باشند، بلکه برعکس نشان می‌دهد که آن‌ها باید “خود را در اختیار شوراهای انقلابی محلی” که کارگران تأسیس کرده‌اند، قرار دهند. بیانیه تصریح می‌کند که کارگران آلمان برای به‌دست گرفتن قدرت، نیازمند گذار از یک دوره انقلابی طولانی هستند و بر ضرورت روشن‌سازی آگاهی طبقاتی‌شان و فهم منافع واقعی‌شان تأکید دارد – با این دلالت روشن که اتحادیه باید در مقام یک مرکز تبلیغاتی (پروپاگاندایی) عمل کند.

در اواخر تابستان سال ۱۸۵۰، زمانی که مارکس به این نتیجه رسید که سرمایه‌داری اروپا وارد یک دوره رونق شده و در آینده نزدیک انقلابی در کار نخواهد بود، با مخالفت بخشی مهم از اعضای اتحادیه مواجه شد؛ بخشی که رهبری آن را ویلیش و شاپر بر عهده داشتند. مارکس در مقابله با اراده‌گرایی (ولونتاریسم) آنان گفت که به‌جای بررسی شرایط واقعی، “اراده صرف را به نیروی محرک انقلاب بدل کرده‌اند”. در نتیجه این اختلاف، اتحادیه در لندن دچار انشعاب شد و کمیته مرکزی به کلن منتقل شد، جایی که تا مدتی به فعالیت ادامه داد، اما اعضایش دستگیر شدند و در نوامبر ۱۸۵۲ توسط دادگاهی در کلن محکوم گردیدند. کمی بعد، مارکس پیشنهاد انحلال اتحادیه در لندن را مطرح کرد و ادامه فعالیت آن در قاره اروپا را “نامناسب و بی‌ثمر” اعلام کرد.

III

پس از انشعاب در اتحادیه کمونیست در پاییز ۱۸۵۰، و حتی پیش از انحلال رسمی آن دو سال بعد، مارکس و انگلس شروع به کناره‌گیری به نوعی «انزواى اصیل» کردند، و ترجیح دادند ‌جای عضویت در “به‌اصطلاح حزب انقلابی”، موضع “نویسنده مستقل” را در پیش بگیرند. آسودگی خاطری که مارکس در ۱۱ فوریه ۱۸۵۱ در نامه‌ای به انگلس ابراز کرد، از پایان یافتن “نظام امتیازدهی‌های متقابل و نارسایی‌هایی که فقط به خاطر ظاهر حفظ می‌شدند”، با شادی انگلس دو روز بعد همراه شد؛ او خوشحال بود که از آن پس فقط در برابر خودشان مسئول‌اند. او فریاد می‌زند: “ما، که از موقعیت‌های رسمی مثل طاعون فرار می‌کنیم، چطور در یک “حزب” جا می‌گیریم؟ ما که به شهرت تف می‌اندازیم، حزب به چه دردمان می‌خورد؟ حزبی که یعنی مشتی احمق که چون ما را مثل خود می‌پندارند، به ما سوگند می‌خورند؟” کلمات تندی هستند – اما همان‌طور که فرانتس مه‌هرینگ می‌گوید، اشتباه است اگر این عبارات را بیش از حد جدی بگیریم، و بویژه نادرست است اگر آنها را از زمینه تاریخی‌شان جدا کنیم و، همان‌گونه که برترام وولف انجام می‌دهد، چنین استدلال کنیم که این گفته‌ها بازتاب دیدگاه‌های واقعی و خصوصی مارکس و انگلس درباره‌ی حزب هستند، دیدگاه‌هایی که باید در تضاد با بیانیه‌های رسمی‌تری که سی یا چهل سال بعد برای “چشم دیگران” نوشته شده بودند (و وولف برخی از آنها را نقل می‌کند)، قرار گیرند. این جملات بازتابی هستند از سرخوردگی‌های مارکس و انگلس در نخستین دوره‌ی دشوار تبعید پس از شکست انقلاب و درک این واقعیت که هیچ انقلاب تازه‌ای در چشم‌انداز نیست. آنها واکنشی هستند به “جدال‌های حقیرانه” مهاجران سیاسی که مارکس و انگلس از آن‌ها کناره‌گیری کردند تا به مطالعات خود، که از سال ۱۸۴۸ مختل شده بود، بازگردند، با این امید که دستکم در عرصه اقتصاد سیاسی بتوانند “پیروزی‌ای علمی برای حزب‌مان” به دست آورند.

اما این “حزب” که مارکس و انگلس پس از انحلال اتحادیه کمونیست در سال ۱۸۵۲ همچنان از آن سخن می‌گفتند، چه بود؟ آن هم در دوره‌ای که مارکس، بنا بر نامه‌ای که در سال ۱۸۶۰ به شاعر فریلگرات نوشت، “دیگر هرگز عضو هیچ انجمن مخفی یا علنی نشد”، و باور داشت که “آثار نظری‌اش سود بیشتری برای طبقه کارگر داشته‌اند تا مشارکت در انجمن‌هایی که دوران‌شان در قاره‌ی اروپا به سر آمده بود”. اینجا با “حزب”ی مواجهیم که دیگر آن معنای رایج را ندارد، نه حزبی که انگلس در دسامبر ۱۸۵۲ درباره‌اش گفت: “هیچ حزب سیاسی نمی‌تواند بدون سازمان وجود داشته باشد”، بلکه در وهله نخست بازگشت به همان کاربردی از واژه است که آن‌ها در میانه دهه ۱۸۴۰ نیز داشتند؛ یعنی اشاره به مارکس و گروه کوچکی از همراهانش که به طور کلی دیدگاه‌های نظری او را می‌پذیرفتند. این گروه در گزارش‌های پلیس پروس و نیز در میان حامیان مارکس به عنوان “حزب مارکس” شناخته می‌شد. مارکس، تنها چهار ماه پس از انحلال اتحادیه، در مارس ۱۸۵۳ به انگلس نوشت: “ما باید حزب‌مان را قطعا از نو سازمان دهیم”، چرا که معدود افرادی که از آن‌ها نام می‌برد، با وجود شایستگی‌هایشان، هنوز یک حزب به حساب نمی‌آمدند. هدف آن‌ها این بود که این گروه – “دار و دسته ما” به تعبیر طنزآمیز انگلس در نامه‌ای به واید‌مایر در آمریکا در همان سال – از طریق مطالعه برای نبردهای انقلابی آینده آماده شوند، نبردهایی که آن‌ها مطمئن بودند در راه‌اند. مارکس مشتاق بود فعالیت‌های عمومی اعضای این “جنین حزب”، به تعبیر ویلهلم لیبکنشت در سال‌های بعد، را هماهنگ کند. زمانی که در سال ۱۸۵۹، لاسال جزوه‌ای درباره‌ی جنگ ایتالیا منتشر کرد که موضع‌اش با دیدگاه مارکس و انگلس همخوان نبود، مارکس در نامه‌ای به انگلس از آن “رفیق راه‌گم‌کرده” انتقاد کرد که چرا پیش از انتشار، دیدگاه آن‌ها را جویا نشده است. او افزود: “ما باید بر انضباط حزبی پافشاری کنیم، وگرنه همه‌چیز به لجن کشیده می‌شود”.

با این‌ حال، مارکس گاه از “حزب ما” در معنایی متعالی‌تر و فراتاریخی نیز سخن می‌گفت؛ برای نمونه، در همان نامه ۱۸۶۰ به فریلگرات که پیش‌تر نیز از آن نقل شد، او “حزب در معنای گذرا” را ــ که به گفته‌اش در قالب اتحادیه کمونیست “هشت سال پیش برای من دیگر وجود نداشت” ــ در برابر “حزب در معنای بزرگ تاریخی” قرار می‌دهد. اتحادیه کمونیست، همانند “انجمن فصل‌ها” (Société des Saisons) به رهبری بلانکی و صدها انجمن دیگر، “تنها یک فصل از تاریخ حزب بود؛ حزبی که در سراسر جهان بطور خودجوش از بستر جامعه مدرن در حال سر برآوردن است”. برای مارکس، “حزب” در این معنا، تجسم درک او از “رسالت طبقه‌ی کارگر” بود؛ تمرکز و تبلور “منافع انقلابی جامعه” در نهاد یا مفهومی که می‌بایست “وظایف تاریخی‌ای را که بطور خودکار از شرایط عمومی زیست‌اش ناشی می‌شد” انجام دهد. مارکس واژه “حزب» را در همین معنا به کار می‌برد زمانی که در سال ۱۸۵۹ به انگلس گزارش داد که به هیئتی از کارگران مهاجر آلمانی گفته است: “ما این مأموریت را که نماینده حزب پرولتری باشیم، از هیچ‌کس جز خودمان نگرفته‌ایم. ولی این مأموریت با نفرتی همه‌جانبه و جهانی که همه احزاب و جناح‌های جهان کهنه نثار ما کردند، مهر تأیید خورد”. آیا این گفته، نشانه‌ای از یک “درک کاریزماتیک از گزینش” و تمایلات “پیامبرگونه” در مارکس است؟ حتی اگر شکل بیان این گفته تا حدی متکبرانه باشد (و مارکس بی‌تردید گاه متکبر بود، بویژه در این سال‌های دشوار فقر و بیماری که حماقت‌های تبعیدیان دیگر آزارش می‌داد)، همچنان این ایده باقی می‌ماند که مارکس و انگلس، به دلیل فهم نظری و علمی‌شان، خود را جانشین موقتی حزب طبقه کارگر آلمان می‌دیدند؛ حزبی که در آن زمان تنها “وجودی نظری” داشت. با این حال، این دیدگاه برای آن‌ها موقتی و استثنایی بود؛ یک مورد خاص که به هیچ وجه نماینده اندیشه غالبشان نبود. این برداشت تنها در آن مرحله‌ی نخستین از زندگی طبقه کارگر آلمان ــ که هنوز چندان شکل نگرفته بود ــ و در فاصله‌ای میان ناپدید شدن اتحادیه کمونیست و پیدایش سازمان‌های نوین طبقه کارگر که مارکس و انگلس به ظهورشان اطمینان داشتند، دیده می‌شود. آن‌ها به‌هیچ‌وجه نمی‌خواستند خود را جایگزین چنین سازمان‌هایی کنند، چرا که این سازمان‌ها در آن زمان اساسا وجود نداشتند. وقتی در دهه ۱۸۶۰ جنبشی واقعی دوباره پا گرفت، مارکس و انگلس دیگر هرگز خود را نمایندگان خودخوانده حزب پرولتری ندانستند. برعکس، هر جا که جنبش واقعی طبقه کارگر وجود داشت و با نظم موجود مبارزه می‌کرد ــ حتی اگر رهبری‌اش در دست کسانی با دیدگاه‌های نظری متفاوت بود ــ مارکس و انگلس خود را با آن جنبش یکی می‌دانستند و آن را تجلی همان “حزب در معنای بزرگ تاریخی” می‌دیدند. از همین رو بود که مارکس به کوگل‌مان نوشت که کمون پاریس “با‌شکوه‌ترین عمل حزب ما از زمان قیام ژوئن در پاریس تاکنون” بوده است، همان‌گونه که انگلس نیز بعدها نوشت که کمون، “بی‌هیچ تردیدی، فرزند فکری انترناسیونال بود، هرچند که انترناسیونال انگشتی برای تولد آن تکان نداد”. و زمانی که انگلس در سال ۱۸۹۲ برای سوسیالیستهای فرانسوی درباره جنبش آلمان نوشت، تأکید کرد: “من فقط از طرف خودم سخن می‌گویم، نه به هیچ وجه از طرف حزب آلمان؛ تنها کمیته‌ها و نمایندگان منتخب این حزب حق دارند از طرف آن سخن بگویند”.

شاید شایان توجه باشد که با وجود آن‌که مارکس در دهه‌ی ۱۸۵۰ هیچ زمینه‌ای برای ایجاد یک حزب سازمان‌یافته‌ی کارگری در آلمان نمی‌دید، در سال ۱۸۵۷ در بریتانیا از رهبر چارتیست‌ها، ارنست جونز، خواسته بود تا “یک حزب تشکیل دهد و برای این منظور باید به مناطق کارخانه‌ای برود”. منظور او از این پیشنهاد، راه‌اندازی کارزاری از سوی “انجمن منشور ملی” (National Charter Association) در مناطق صنعتی بود تا با تکیه بر سنتهای چارتیستی قدیم، خود را به حزبی وسیع با پایگاه کارگری بدل کند؛ حزبی که در آن نقش رهبری به عهده خود جونز باشد، کسی که انگلس هنگام مرگش در سال ۱۸۶۹ او را چنین توصیف کرد: “تنها انگلیسی تحصیل کرده‌ای که در عمق وجودش، کاملا با ما همسو بود”. از اینرو، حتی در سال‌های “بیابان‌نشینی” خود، مارکس و انگلس همچنان به درک بنیادین‌شان از حزب ــ به‌مثابه سازمانی که در آن نظریه‌ی سوسیالیستی با جنبش کارگری در هم می‌آمیزد ــ وفادار ماندند و در هر جا که ممکن بود، در پی تحقق آن بودند.

IV

تشکیل انترناسیونال اول در سال ۱۸۶۴ به مارکس (و کمی بعدتر به انگلس) این فرصت را داد تا از انزوای نسبی خود خارج شده و به جنبش کارگری اروپای غربی که اکنون در مقیاسی بسیار وسیع‌تر از دوره پیشین خود در دهه ۱۸۴۰ در حال احیا بود، بپیوندند. مارکس، در حالی که کار نظری خود را رها نکرد، توجه خود را بیش‌ازپیش – تا کنگره لاهه در سال ۱۸۷۲ – به سازماندهی، اتحاد و رهبری این فدراسیون بین‌المللی گسترده از سازمان‌های کارگری وابسته معطوف کرد. همانند اتحادیه کمونیست، انترناسیونال توسط مارکس و انگلس بنیان‌گذاری نشد، بلکه بطور خودجوش از دل جنبش کارگری آن زمان پدیدار شد، جنبشی که آن‌ها بواسطه برتری نظری و فکری خود توانستند به آن جهت و افق بدهند. اما برخلاف اتحادیه کمونیست، آن‌ها هیچگاه انترناسیونال را حزب کمونیست به شمار نیاوردند. همچنین، با هواداران خود بمثابه یک حزب سازمانیافته، جناح یا انجمن مخفی در درون ساختار گسترده انترناسیونال فعالیت نمی‌کردند. با اینحال، مارکس زمانی که در “آدرس افتتاحیه انترناسیونال” از “شماری از انسان‌ها … متحد از راه همکاری و هدایت شده از راه دانش” سخن گفت، بصورت کلی مفهوم حزبی خود را – یعنی پیوند نظریه سوسیالیستی با جنبش کارگری – بازتاب می‌داد. او و انگلس در چارچوب انترناسیونال، بویژه پس از کمون پاریس، دیدگاه‌های خود را در باب سازمان حزبی بیش از گذشته توسعه دادند. در مقایسه با اتحادیه کمونیست که دارای برنامه‌ای پیشرفته و نظری بود، مارکس برنامه انترناسیونال – یعنی پیش‌گفتار آیین‌نامه آن که توسط او نوشته شد – را به شکلی تدوین کرد که “از منظر کنونی جنبش کارگری قابل‌پذیرش باشد”، چنانکه خود به انگلس نوشت. این جنبش می‌بایست رهبران لیبرال اتحادیه‌های صنفی بریتانیا، پرودونیست‌های فرانسوی، ایتالیایی و اسپانیایی، و لاسالیست‌های آلمانی را نیز در بر می‌گرفت. انترناسیونال هم عضویت فردی را می‌پذیرفت و هم سازمان‌های وابسته را. اصل اینکه هر بخش باید “آزاد باشد تا برنامه نظری خود را آزادانه شکل دهد”، مارکس را بر آن داشت که پیشنهاد پذیرش بخش‌هایی از “اتحاد بین‌المللی دموکراسی سوسیالیستی” باکونین را به انترناسیونال ارائه دهد – در حالیکه این اتحاد در سال ۱۸۶۸ درخواست عضویت داده بود – با وجود مخالفت شدید مارکس با برنامه آن و تردیدهای اولیه‌اش نسبت به انگیزه‌های باکونین برای پیوستن.

در سال‌های آغازین انترناسیونال، مارکس هنگام تدوین اسناد آن، خود را محدود می‌کرد به “آن نکاتی که امکان توافق فوری و اقدام مشترک کارگران را فراهم می‌کنند و به نیازهای مبارزه طبقاتی و سازمان‌یابی کارگران به‌مثابه یک طبقه، مستقیما خوراک و شتاب می‌دهند.” او از همان ابتدا آگاه بود که “مدتی طول خواهد کشید تا این جنبش بیدارشده، جسارت زبانی پیشین را دوباره ممکن سازد.” با اینحال، با تکیه بر این باور که “پیروزی نهایی ایده‌هایی که در مانیفست بیان شده‌اند، منحصرا و فقط بر پایه رشد فکری طبقه کارگر ممکن است – رشدی که ناگزیر از طریق اقدام متحد و بحث و گفتگو پدید خواهد آمد”، مارکس توانست، هم‌زمان با گسترش جنبش، برای خواسته‌هایی با ماهیتی هرچه بیشتر سوسیالیستی، حمایت به دست آورد. بدین‌ترتیب، تا سال ۱۸۶۸، علیرغم کاهش تدریجی مخالفت پرودونیست‌ها، انترناسیونالی که در آغاز هیچ تعهدی نسبت به مالکیت عمومی نداشت، رسما از مالکیت جمعی معادن، راه‌آهن‌ها، زمین‌های قابل کشت، جنگل‌ها و ابزارهای ارتباطی دفاع کرد.

کمون پاریس در بهار ۱۸۷۱ – که مارکس به‌نمایندگی از شورای عمومی در اثر معروف خود “جنگ داخلی در فرانسه” از آن به طرزی فراموش‌نشدنی دفاع کرد – مسئله مؤثرترین اشکال کنش سیاسی برای دستیابی به قدرت سیاسی طبقه کارگر را به‌شدت مطرح ساخت. این مسئله، در کنار گسترش حق رأی طبقه کارگر و همچنین کارزار “امتناع‌گرایانه”ای که باکونینیست‌ها در درون انترناسیونال به راه انداخته بودند، به موضوعی روز تبدیل شده بود. پس از بحثی که مارکس و انگلس نیز در آن مشارکت داشتند، کنفرانس لندن قطعنامه مشهور شماره ۹ را تصویب کرد – همان که در آغاز این مقاله نقل شد – و بدین وسیله، انترناسیونال برای نخستین‌بار در تاریخ خود، رسما از “تشکل‌یابی طبقه کارگر در قالب یک حزب سیاسی” حمایت کرد. این هدف یک سال بعد در کنگره لاهه در آیین‌نامه انترناسیونال گنجانده شد. اما این عبارت پرارجاع و کم‌تحلیل دقیقا به چه معناست؟ دکتر میکلوس مولنار از ژنو، در پژوهشی بسیار برانگیزنده و مستند – اما گاه مناقشه‌برانگیز – در مورد کنفرانس لندن، این قطعنامه را، همراه با قطعنامه‌های مربوط به حق عضویت و آمار، به منزله آماده‌سازی زمینه برای آن تعبیر می‌کند که انترناسیونال به “نوعی حزب بین‌المللی متمرکز” تبدیل شود. در حالی‌که مارکس تا آن زمان انترناسیونال را بمثابه “شبکه‌ای از انجمن‌های وابسته” می‌دید، مولنار استدلال می‌کند که او بعدها در کنفرانس لندن آشکارا با این ایده ظاهر شد که “تمام این انجمن‌ها و گروه‌بندی‌های ناهمگون را به یک حزب بین‌المللی تبدیل کند.”

مولنار نمی‌تواند هیچ نقل‌قولی از مارکس یا انگلس برای پشتیبانی از تفسیر خود از قطعنامه کنفرانس لندن ارائه دهد و در عین حال شواهد محکم بسیاری را نادیده می‌گیرد که نشان می‌دهند مارکس و انگلس منظوری کاملا متفاوت از آنچه او می‌پندارد داشته‌اند. برای نمونه، انگلس در سال ۱۸۹۳ از تشکیل حزب کارگر مستقل (Independent Labour Party) در بریتانیا استقبال کرد و نوشت: “این حزب جدید دقیقا همان حزبی بود که اعضای قدیمی انترناسیونال هنگام تصویب قطعنامه خود در کنفرانس ۱۸۷۱، خواهان تشکیل آن بودند؛ حزبی مستقل در عرصه سیاست.” علاوه بر این، در اعلامیه‌ای با عنوان بخش خارجی منچستر خطاب به همه بخش‌ها و اعضای فدراسیون بریتانیا، که انگلس در دسامبر ۱۸۷۲ آن را نگاشت، آمده است که آن قطعنامه “تنها خواهان تشکیل حزبی مشخص و کارگری در هر کشور است، حزبی که در برابر همه احزاب طبقه متوسط موضع‌گیری کند.” او ادامه می‌دهد: “این قطعنامه از طبقه کارگر در بریتانیا می‌خواهد که دیگر به‌عنوان زائده‌ای از “حزب بزرگ لیبرال” عمل نکند، بلکه حزبی مستقل از آن خود تشکیل دهد، چنان‌که در دوران پرشکوه جنبش چارتیست چنین کرده بودند.” بدین‌ترتیب، ما دوباره به الگوی جنبش توده‌ای چارتیستی بازمی‌گردیم – “نخستین حزب کارگری در عصر مدرن” – که همانگونه که پیش‌تر توضیح داده شد، همان مدلی بود که نویسندگان مانیفست کمونیست هنگام سخن گفتن از “سازمانیابی پرولتاریا بمثابه یک طبقه و در نتیجه، یک حزب سیاسی” در نظر داشتند.

تا سال ۱۸۷۱، مارکس و انگلس یک الگوی تازه‌تر نیز در ذهن داشتند: حزب سوسیال دموکرات کارگران آلمان که دو سال پیش‌تر در آیزناخ تأسیس شده بود. موضع ضد جنگی که رهبران این حزب، ببل و لیبکنشت، در سال پیش از آن در رایشتاگ اتخاذ کرده بودند، در کنفرانس لندن توسط مارکس به‌عنوان نمونه‌ای از اهمیت حضور نمایندگان کارگری در پارلمان‌های ملی مورد اشاره قرار گرفت – همانگونه که انگلس نیز در نامه‌ای به شورای فدرال اسپانیا از انترناسیونال در ۱۳ فوریه ۱۸۷۱، به آن اشاره کرده بود. در این نامه مهم، که اندکی پیش از کمون پاریس نگاشته شده، انگلس استدلال می‌کند که: “تجربه در همه جا نشان داده که بهترین راه برای رهایی کارگران از سلطه احزاب قدیمی این است که در هر کشور، حزبی پرولتری با سیاستی مستقل و متمایز از دیگر احزاب شکل گیرد.”

بدین‌ترتیب، از سال ۱۸۷۱ به بعد، مارکس و انگلس چشم‌اندازی داشتند که در آن انترناسیونال برای ایجاد احزاب مستقل کارگری کشوری تلاش می‌کرد. آنان هیچگونه نسخه واحدی برای شکل این احزاب تجویز نمی‌کردند – نه شکل “مارکسیستی‌تر” حزب آیزناخی که “تحت تأثیر دیدگاه‌های نظری آنان” پرورده شده بود، و نه شکل نظری کمتر توسعه یافته اما از نظر اجتماعی فراگیرتر جنبش چارتیستی، به‌عنوان الگویی همگانی برای تمام کشورها. بر خلاف ادعای مولنار، هدف مارکس و انگلس آن نبود که انترناسیونال “دارای آموزه‌ای واحد” شود. آن “برنامه نظری مشترک” که مارکس در سال ۱۸۶۹ پیش‌بینی کرده بود “تدریجا” از دل تبادل افکار در سراسر انترناسیونال پدید خواهد آمد، درک نسبتاً گسترده‌ای از مفهوم نظریه مشترک را در نظر داشت. دو روز پس از پایان کنفرانس لندن، مارکس در ضیافتی به افتخار نمایندگان سخنرانی کرد و در آن تأکید نمود که: “انترناسیونال هیچ آموزه خاصی را مطرح نکرده است. وظیفه‌اش سازماندهی نیروی کار و پیوند دادن و همبسته ساختن جنبش‌های کارگری گوناگون است.” (جالب آنکه گزارش کامل این سخنرانی در ضمیمه کتاب مولنار بازنشر شده است!) حتی در پایان اوت ۱۸۷۲، در اوج درگیری‌های شدید با آنارشیست‌ها – که مارکس و انگلس از نظر نظری با دیدگاه‌های آنان بطور کامل ناسازگار بودند – انگلس بروشنی اعلام کرد که آنان برای باکونین و پیروانش در درون انترناسیونال این حق را قائل‌اند که “برای برنامه خود تبلیغ کنند”.

چنان‌که یولیوس براونتال در کتاب تاریخچه انترناسیونال (Geschichte der Internationale) خاطرنشان می‌کند، “نزاع میان مارکس و باکونین نه به دلیل تناقضات نظری، بلکه بر سر مسئله سازماندهی انترناسیونال شعله‌ور شد.” با وجود دموگوجی (پوپولیسمِ) آزادی‌خواهانه‌اش، باکونین می‌کوشید این سازمان را تحت قیمومیت ناپیدا و غیرپاسخگوی یک یا چند انجمن مخفیِ سلسله مراتبی قرار دهد. او در اول آوریل ۱۸۷۰ در نامه‌ای به هوادارش آلبر ریشار نوشت: “اگر این دیکتاتوری جمعی و ناپیدا را شکل دهید، پیروز خواهید شد؛ انقلاب خوش‌سازمان‌یافته پیروز خواهد شد. وگرنه، نه.”

مسئله‌ی واقعی مورد اختلاف میان مارکس و باکونین این بود که آیا انترناسیونال باید به‌عنوان سازمانی علنی و دموکراتیک بر پایه آیین‌نامه‌ها و تصمیمات کنگره‌هایش اداره شود، یا باید اجازه دهد باکونین با “توطئه‌های پنهانی‌اش عملکرد آن را فلج کند” و فدراسیون‌ها و بخش‌ها این اختیار را داشته باشند که تصمیمات کنگره را، اگر با آن‌ها موافق نیستند، نپذیرند. گرچه مارکس و انگلس گاه بی‌شک در ارزیابی دامنه واقعی انجمن‌های مخفی باکونینیست مبالغه می‌کردند (خودِ این توطئه‌گر کهنه‌کار گاه نمی‌توانست فرق میان واقعیت و خیال‌پردازی‌های مغز پرنقشه‌اش را تشخیص دهد)، و در گرمای نبرد به برخی اغراق‌های جدلی و حملات شخصی با شواهد ناکافی دامن زدند، اما هیچ‌کدام از این‌ها به سطح زهر یهودی‌ستیزانه‌ای که این به‌اصطلاح انترناسیونالیست در حمله به مارکس تزریق می‌کرد، نزول نکرد. با اینحال، باکونین با رفتار و عملکرد خود به اندازه کافی دلایل لازم را به مارکس و انگلس داد تا نیروهای خود را برای شکست دادن و اخراج او در کنگره لاهه در سپتامبر ۱۸۷۲ بسیج کنند.

پیشنهادهای مارکس و انگلس برای افزایش اختیارات شورای عمومی که در کنگره لاهه تصویب شد، نباید بمنزله تلاشی برای اجرای نسخه‌ای از پیشنهاد مازینی تعبیر شود – یعنی ایجاد – نوعی دولت مرکزی برای طبقه کارگر اروپا – پیشنهادی که مارکس در آغاز شکل‌گیری انترناسیونال آن را با موفقیت رد کرده بود. همچنین نباید این پیشنهادها را معادل درک تماما اقتدارگرایانه‌ای دانست که بلانکیست‌های فرانسوی از رهبری داشتند، آن هنگام که خواهان آن بودند انترناسیونال به “پیشاهنگ بین‌المللی انقلاب پرولتری” تبدیل شود و پس از کنگره لاهه آن را بخاطر آنکه بیش از حد به یک “نهاد پارلمانی” شباهت دارد، مورد انتقاد قرار دادند. آنچه مارکس و انگلس پیشنهاد می‌کردند، صرفا این بود که حقی که در کنگره بازل ۱۸۶۹ برای شورای عمومی در نظر گرفته شده بود – یعنی حق اخراج بخش‌هایی از انترناسیونال که باکونین خود نیز از آن با تمام وجود حمایت کرده بود – اکنون به فدراسیون‌ها نیز تسری یابد. البته، این امر باید تحت شرایطی صورت می‌گرفت که، چنان‌که مارکس تأکید می‌کرد، “اقدامات شورای عمومی را در معرض کنترل قرار دهد”.

در پی کمون پاریس، و در حالی که از یکسو با سرکوب نیروهای ارتجاعی اروپا و از سوی دیگر با کارشکنی‌های باکونینیست‌ها روبه‌رو بودند، مارکس و انگلس ناگزیر شدند برای انترناسیونال یک رهبری متمرکز و مؤثر تدارک ببینند. اما با این کار، عملا پایان انترناسیونال اول را تسریع کردند. پیشنهادهای آنان، زمینه‌ای به باکونین داد تا با تکیه بر شعار محبوب “ضداقتدارگرایی”، مخالفت با شورای عمومی را در سوئیس، ایتالیا، اسپانیا و بلژیک سازمان دهد – و حتی بخشی چشمگیر از کارگران بریتانیایی نیز، با اینکه پیش‌تر در مخالفت با پرودونیست‌ها از مارکس پشتیبانی کرده بودند و هیچ همدلی‌ای با آنارشیسم نداشتند، با این مخالفت همراه شدند. مارکس و انگلس، برای پرهیز از آنکه شورای عمومی در آینده نزدیک بدست بلانکیست‌ها بیفتد – هم‌پیمانانی که برای شکست دادن باکونین به یاری‌شان نیاز پیدا کرده بودند – یا حتی شاید بعدها در اختیار باکونینیست‌ها قرار گیرد، کنگره لاهه را متقاعد کردند که مقر شورای عمومی را به نیویورک منتقل کند. انگلس بعدها، در پاییز ۱۸۷۴، اذعان کرد که این کنگره عملا پایان انترناسیونال اول را رقم زده بود. او نوشت که “جهان پرولتری” اکنون “بیش از حد بزرگ و گسترده” شده بود تا چنین “اتحاد تمام احزاب پرولتری در هر کشور” بار دیگر تکرارپذیر باشد. او بر این باور بود که انترناسیونال بعدی – پس از آنکه آثار مارکس تأثیر گسترده‌تری یافت – مستقیما “کمونیستی خواهد بود و اصول ما را آشکارا اعلام خواهد کرد”.

به‌طرز پارادوکسیکال، یکی از عوامل اصلی که مانع احیای انترناسیونال اول شد – چنانکه مارکس و انگلس در نخستین دوره پس از کنگره لاهه امید آن را داشتند – رشد احزاب کارگری کشوری بود؛ همان احزابی که اساسنامه جدید انترناسیونال برای تسهیل پیدایش و تقویت آنها تدوین شده بود، اما در عمل، رشد آنها به‌عنوان سازمانهایی مستقل با ادامه حیات انترناسیونال در تضاد قرار گرفت. مولنار بدرستی می‌نویسد که انترناسیونال “این احزاب را زایید و بواسطه‌ی آن‌ها از میان رفت”. دکتر راجر مورگان، در پژوهشی بسیار مستند درباره نخستین و مهم‌ترین این احزاب، نشان داده است که چگونه شکل‌گیری حزب آیزناخ – که جایگزین شاخه آلمانی زبان انترناسیونال به رهبری ی. پ. بکر در ژنو شد – به کاهش فعالیت‌های مستقیم انترناسیونال در آلمان انجامید، چرا که آیزناخی‌ها عمدتا درگیر مبارزات کشوری خود شدند. مارکس و انگلس هرگز به یک شکل سازمانی خاص پایبند نمی‌ماندند اگر احساس می‌کردند جنبش واقعی از آن عبور کرده و آن شکل به “زنجیری” بر پای رشد بیشتر آن تبدیل شده است. گرچه موضع‌گیری آنان در سال‌های ۱۸۷۲ – ۱۸۷۱ نتوانست انترناسیونال اول را نجات دهد، اما کمک کرد اصول سیاسی و سازمانی لازم برای احزاب نوظهور فراهم شود – احزابی که در اغلب موارد، رنگ‌وبویی کمابیش مارکسیستی به خود گرفتند. این تلاش همچنین زمینه را برای انترناسیونال دوم که در سال ۱۸۸۹ با حمایت پرشور انگلس تشکیل شد، آماده کرد؛ انترناسیونالی که اگرچه “مستقیما کمونیستی” نبود، اما بشدت تحت تأثیر مارکسیسم قرار داشت. انگلس، درباره تصمیم متفق‌القول دومین کنگره انترناسیونال دوم در سال ۱۸۹۱ برای کنار گذاشتن نمایندگان گروه‌های آنارشیست، نوشت: “با این تصمیم، انترناسیونال قدیم به پایان رسید، و انترناسیونال جدید دوباره آغاز شد. این تصمیم، بسادگی و روشنی، تأیید قطعنامه‌های کنگره لاهه است – ۱۹ سال بعد.”

V

وقتی که لاسال در سال ۱۸۶۳ اتحادیه عمومی کارگران آلمان (ADAV) را بنیان گذاشت، از نظر مارکس “خدمتی جاودانه” انجام داد، زیرا پس از پانزده سال رکود، جنبش مستقل کارگری را دوباره بیدار کرد. با این حال، اگرچه مارکس و انگلس جنبه مثبت چنین سازمان مستقل کارگری‌ای مانند ADAV را برسمیت می‌شناختند و مارکس در دوره کوتاهی در سال‌های ۱۸۶۴-۱۸۶۵ با نشریه این اتحادیه همکاری کرد، اما به طور کلی این سازمان را “فرقه‌ای کارگری” توصیف می‌کردند، نه یک حزب کارگری. آنها تلاش لاسال برای تجویز مسیر حرکت کارگران “بر اساس یک نسخه دگماتیک مشخص”، تبلیغات ناکافی (دست‌کم تا پیش از ۱۸۶۸) برای آزادی کامل سیاسی، شخصیت‌پرستی در رهبری، و “سازماندهی سخت‌گیرانه”ای را که ADAV حتی در اتحادیه‌های صنفی تازه‌تأسیس خود نیز دنبال می‌کرد، به‌عنوان نمودهایی از خصلت فرقه‌گرایانه‌اش می‌دیدند. در مخالفت با همه این موارد، مارکس در سال ۱۸۶۸ در نامه‌ای به شوایتزر، رئیس ADAV، نوشت که بویژه در آلمان، “جایی که کارگر از کودکی بطور بوروکراتیک انضباط یافته و به اقتدار و نهادهای بالادست خود باور دارد، مهمتر از همه آن است که به او بیاموزیم مستقل عمل کند.”

از سال ۱۸۶۵، مارکس تمرکز خود را بر تشکیل شاخه‌هایی از انترناسیونال در آلمان گذاشت که در آنها اعضا بطور فردی جذب می‌شدند. او این شاخه‌ها را بمثابه زمینه‌سازی برای حزب کارگری سراسری می‌دید، که شکلگیری آن را پیشروی بیسمارک به سوی وحدت آلمان تسهیل می‌کرد. نقش ایدئولوژیک مهمی که در این مسیر ایفا شد، انتشار جلد نخست “سرمایه” بود که دقیقا یک قرن پیش از این نوشته منتشر شد و مارکس امیدوار بود با آن “حزب را تا حد امکان ارتقاء دهد.” در سال بعد، این اثر در کنگره‌های سراسری دو سازمان بزرگ کارگری آلمان – ADAV و اتحادیه سازمان‌های کارگری آلمان به رهبری ببل و لیبکنشت – مورد استقبال قرار گرفت. در کنگره‌ای که در سال ۱۸۶۹ در آیزناخ برگزار شد، اتحادیه ببل با عناصر مخالف در ADAV متحد شد و حزب سوسیال دموکرات کارگران آلمان را بنیان گذاشت؛ حزبی بر پایه برنامه‌ای که تحت تأثیر مارکسیسم بود، گرچه خواست آن برای “دولت مردم آزاد” و برخی فرمولبندیهای لاسالی مورد تأیید مارکس و انگلس قرار نگرفت. اگرچه این حزب از برخی لحاظ بطور مستقیم به اندازه ADAV سوسیالیستی نبود، اما در نگاه مارکس و انگلس برتری بزرگی داشت: مخالفت صریح و بی‌ابهام با ناسیونالیسم بیسمارک و دولت نظامی پروس، و سازماندهی آن بر اساس اصول کاملا دموکراتیک. مارکس و انگلس در این حزب، نخستین بار از زمان انحلال اتحادیه کمونیست در سال ۱۸۵۲، یک حزب واقعی پرولتری را بازشناختند و عبارت “حزب ما” را بار دیگر در مورد یک حزب سیاسی موجود بکار بردند.

زمانی که در سال ۱۸۷۵ یک کنگره وحدت در گوتا میان دو سازمان کارگری آلمان برگزار شد و پیش‌نویس برنامه‌ای برای حزب جدید منتشر گردید، مارکس و انگلس نقدهای مشهور خود را بر کاستی‌های نظری این برنامه نوشتند که قرار بود فقط برای بررسی خصوصی توسط رهبران ایزناخی‌ها (Eisenachers) استفاده شود. مارکس نوشت: “هر گام واقعی در جنبش مهمتر از ده‌ها برنامه است.” و ادامه داد: “اگر بنابراین، امکان فراتر رفتن از برنامه ایزناخ وجود نداشت، باید صرفا توافقی برای اقدام مشترک علیه دشمن واحد حاصل می‌شد.” با وجود این تردیدها، مارکس و انگلس با حزب متحد جدید همراهی کردند و خیلی زود آن را نیز “حزب ما” نامیدند، و انگلس در اواخر عمر خود از این اتحاد به خاطر “افزایش عظیم قدرتی” که به وجود آورده بود، تمجید کرد.

در حالی که مارکس و انگلس از رشد چشمگیر حزب جدید خرسند بودند، همواره زمانی که نشانه‌هایی از “ابتذال‌یابی (Verluderung) حزب و تئوری” در درون آن می‌دیدند، به‌سرعت به مقابله برمی‌خاستند. برای نمونه، در سپتامبر ۱۸۷۹ نامه‌ای تند به رهبران حزب فرستادند و از رویکرد مصالحه‌جویانه آنها در برابر برخی “نمایندگان خرده‌بورژوازی” که تلاش می‌کردند “با خصلت پرولتری حزب مقابله کنند” و از این طریق بمثابه “عنصری آلوده‌کننده” در درون آن عمل می‌کردند، انتقاد کردند. مارکس و انگلس اینکه حزب بتواند “بیش از این، در میان خود تحمل کند” افرادی را که می‌گویند کارگران برای رهایی خویش بیش از حد ناآگاه‌اند، “غیرقابل درک” می‌دانستند. در سال ۱۸۸۲، انگلس در نامه‌ای به ببل نوشت که هیچ توهمی ندارد که “روزی میان عناصر متمایل به بورژوازی در حزب و جناح چپ اختلاف و جدایی پیش خواهد آمد”، و ترجیح داد این اتفاق پس از لغو قانون ضدسوسیالیستی‌ای که در سال ۱۸۷۸ وضع شده بود رخ دهد.

در سال‌های پایانی زندگی، انگلس بطور کلی خط مشی‌ای را که حزب دنبال می‌کرد و همچنین برنامه جدیدی را که حزب پس از انتقاد او از پیش‌نویس اولیه، در کنگره اِرفورت ۱۸۹۱ به تصویب رساند، تأیید کرد. با افتخار از موفقیت‌های انتخاباتی “حزب ما” یاد کرد؛ موفقیت‌هایی که در سال ۱۸۹۳ آن را در آستانه عبور از مرز دو میلیون رأی می‌دید، و خوشبینانه پیش‌بینی کرد که بین سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۰ حزب به اکثریت انتخاباتی و تشکیل دولت سوسیالیستی دست خواهد یافت. در سال ۱۸۹۵، چند ماه پیش از مرگش، انگلس در مقدمه‌ای که بر کتاب “مبارزات طبقاتی در فرانسه ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰” از مارکس نوشت، توجیه نظری‌ای برای “شیوه کاملا نوین مبارزه پرولتری” ارائه داد؛ شیوه‌ای که از “استفاده موفقیت‌آمیز از حق رأی عمومی” گشوده شده بود و دوران “یورش‌های غافلگیرانه، انقلاب‌هایی که به‌دست اقلیت‌های آگاه و در رأس توده‌های ناآگاه انجام می‌شد” را به گذشته سپرد. با این حال، او در نامه‌ای به پل لافارگ تأکید کرد که تاکتیک‌های ارائه‌شده در این مقدمه را نمی‌توان به‌طور کامل در فرانسه، بلژیک، ایتالیا و اتریش به کار گرفت و حتی “در آلمان نیز ممکن است فردا این تاکتیک‌ها بی‌اثر شوند”.

انگلس عنوان “سوسیال دموکرات” را برای حزبی که برنامه اقتصادی‌اش نه صرفا سوسیالیستی عمومی، بلکه مستقیما کمونیستی است و هدف سیاسی نهایی‌اش الغای کلیت دولت و در نتیجه، الغای خود دموکراسی است، نامناسب می‌دانست. با این‌همه، هارولد لاسکی، استاد دانشگاه و نویسنده مقدمه نسخه صدمین سالگرد “مانیفست کمونیست” برای حزب کارگر بریتانیا، بر این باور بود که مارکس و انگلس مفهوم حزب را پس از سال ۱۸۴۸ دیگر بسط ندادند. او مدعی است: “ایده حزب کمونیستی جداگانه از انقلاب روسیه نشأت می‌گیرد” و “در اندیشه مارکس یا انگلس جایی نداشت”؛ برای مثال، او ادعا می‌کند که آن‌ها “هیچگاه در پی بنیان‌گذاری حزب کمونیست آلمان بطور مستقل نبودند”. لاسکی نمی‌بیند که برای مارکس و انگلس، “کمونیسم آلمانی” که بنا به گفته انگلس در نامه‌ای به سورگه در سال ۱۸۶۴، “هنوز بعنوان یک حزب کارگری وجود نداشت”، بتدریج از سال ۱۸۶۹ بصورت واقعی و عینی در قالب احزاب سوسیالیستی تحت رهبری ببل و لیبکنشت پدید آمد.

همچنین، دیدگاه‌های مارکس و انگلس درباره شکلگیری یک حزب مارکسیستی در فرانسه در همان دوره، به هیچوجه از ادعای کلی‌گرایانه‌ی لاسکی پشتیبانی نمی‌کند که گفته بود: “آن‌ها همیشه از احزاب کارگری حمایت می‌کردند، حتی اگر کمونیست نبودند، بدون آنکه حزبی جداگانه برای خود تشکیل دهند”، حتی در صورتی که “چنین حزبی برنامه‌ای ناکافی داشته باشد”. در واقع، در سال ۱۸۸۲، انگلس از ژول گِد (Guesde) و اقلیت چپ حمایت کرد، زمانی که آنها از کنگره سنت-اتین حزب کارگران فرانسه خارج شدند؛ رخدادی که منجر به انشعاب و شکلگیری دو حزب شد: یکی گِدیستی و دیگری “امکان‌گرا” (possibilist). او این جدایی “عناصر ناسازگار” را “اجتناب‌ناپذیر” و “خوشایند” توصیف کرد. او در نامه‌ای به برنشتاین گزارش داد که جناح راست امکان‌گرا، “دیباچه کمونیستی” برنامه حزبی ۱۸۸۰ را که توسط مارکس نوشته شده بود، کنار گذاشته و به جای آن “آیین‌نامه‌های انترناسیونال سال ۱۸۶۶” را قرار داده‌اند؛ آیین‌نامه‌هایی که به گفته انگلس، “باید آنقدر کلی و مبهم نوشته می‌شدند چون پرودونیست‌های فرانسوی آنقدر عقب‌مانده بودند، و با این حال، حتی در آن زمان هم درست نبود که آنان را کنار بگذاریم”. او استدلال می‌کرد که اگر مانند امکان‌گراها “حزبی بی‌برنامه بسازید که هر کسی بتواند به آن بپیوندد، دیگر آن حزب نیست”. “اینکه برای مدتی با برنامه‌ای درست – دستکم در زمینه سازمانی – در اقلیت باشید، بسیار بهتر است از آنکه دنبال یک توده عظیم ولی صرفا ظاهری و اسمی بروید.”

VI

ایده تشکیل یک حزب کارگری گسترده که مورد حمایت مارکس و انگلس در مورد بریتانیا و ایالات متحده آمریکا بود – و پس از مرگ مارکس، انگلس آن را بطور کاملتری توسعه داد، بویژه در دهه‌های ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ که یک جنبش خودانگیخته‌ی کارگری در هر دو کشور به‌وجود آمد – به نظر می‌رسد دقیقا همان چیزی باشد که آن دو در آلمان و فرانسه با آن مخالفت می‌کردند. برای نمونه، انگلس در نامه‌ای به فلورنس کلی ویچنوتسکی در پایان سال ۱۸۸۶ می‌نویسد که در انتخابات پیش‌رو در آمریکا: “یک یا دو میلیون رأی کارگران برای یک حزب واقعا کارگری، در حال حاضر بی‌نهایت ارزشمندتر است از صدهزار رأی برای برنامه‌ای که از نظر نظری کاملا بی‌نقص باشد.” او اگرچه در مورد عقبماندگی نظری “شوالیه‌های کار” و هنری جورج – که حزب مذکور پرچم او را برافراشته بود – هیچ توهمی نداشت، اما زمان را برای نقد کامل آنها مناسب نمی‌دانست. او توضیح می‌دهد: “هر چیزی که ممکن است آن انسجام سراسری حزب کارگری – بی‌توجه به پلتفرم آن – را به تأخیر اندازد یا مانع از آن شود، اشتباهی بزرگ خواهد بود.” او در مقدمه ویرایش آمریکایی کتاب “وضعیت طبقه کارگر در انگلستان” در ۱۸۴۴ که در سال ۱۸۸۷ منتشر شد، می‌نویسد که این انسجام باید از طریق “یکپارچه سازی نهادهای مستقل مختلف در یک ارتش واحد کارگری” شکل گیرد، و هدف آن نیز باید “فتح کنگره و کاخ سفید” باشد.

در مجموعه مقالاتی که انگلس در سال ۱۸۸۱ در نشریه “استاندارد کارگری” منتشر کرد، از جنبش کارگری بریتانیا خواسته بود که حزب سیاسی ویژه خود، یعنی “حزب سیاسی کارگران” را تشکیل دهد و نمایندگان خود را به پارلمان بفرستد. او با پیش‌بینی درخشان ساختار سازمانی حزب کارگر که دو دهه بعد به وجود آمد، نوشت: “در کنار یا فراتر از اتحادیه‌های صنفی خاص، باید اتحادیه‌ای عمومی پدید آید – سازمان سیاسی طبقه کارگر به مثابه یک کل.” زمانی که برآمد مبارزاتی سال‌های ۱۸۸۸-۸۹ و موفقیت‌های نخستین کاندیداهای مستقل کارگری در سال ۱۸۹۲ به تشکیل حزب مستقل کارگری (Independent Labour Party) در سال ۱۸۹۳ منجر شد، انگلس آشکارا “از همه سوسیالیستها خواست به آن بپیوندند، چرا که معتقد بود اگر رهبری خردمندانه‌ای داشته باشد، سرانجام می‌تواند همه سازمانهای سوسیالیستی دیگر را در خود جذب کند.” اگرچه، به گفته انگلس در نامه‌ای به سورگه، در میان رهبران حزب مستقل کارگری “انواع آدم‌های عجیب و غریب” دیده می‌شدند، اما “توده‌ها پشت آن‌ها بودند و یا آداب رفتاری به آن‌ها می‌آموختند یا آن‌ها را کنار می‌گذاشتند”. با این حال، تحول این حزب در دو سال بعد، انتظارات انگلس را برآورده نکرد و در آغاز سال ۱۸۹۵ او در میان کارگران بریتانیایی “چیزی جز فرقه‌ها و نه یک حزب” نمی‌دید. انگلس به‌روشنی حزب جدید را نه بر اساس پایبندی‌اش به نظریه مارکسیسم، بلکه بر پایه این ارزیابی می‌سنجید که آیا این حزب “یک حزب متمایز کارگری” است یا نه – حزبی که جنبش توده‌ای خود کارگران را نمایندگی و ترویج می‌کند، “فارغ از اینکه این جنبش در چه قالبی باشد، مادامی که صرفا از آن خودِ کارگران باشد”.

این تفاوت بسیار زیاد در میزان اهمیتی که انگلس (و مارکس) برای درک نظری صحیح، ویژگی‌های برنامه حزبی، و گستردگی نفوذ آن قائل بودند – در رابطه با آلمان و فرانسه از یکسو، و بریتانیا و آمریکا از سوی دیگر – بی‌شک دو تصور متفاوت از حزب پرولتری را نشان می‌دهد. با اینحال، این تفاوتها مطلق نیستند و نوعی تناقض غیرقابل توضیح در اندیشه بنیان‌گذاران سوسیالیسم علمی را نمایندگی نمی‌کنند. برعکس، اگر کاربرد آنها را در هر مورد خاص با استناد به توضیح انگلس در همان نامه به خانم ویچنوتسکی بررسی کنیم – که -نظریه ما یک دگما نیست، بلکه شرح فرایند تکامل است، و این فرایند شامل مراحل پی‌درپی است” – این دیدگاه‌ها را کاملا مکمل یکدیگر خواهیم یافت. در آن زمان، بریتانیا و آمریکا هر دو کشورهایی بودند که طبقه کارگر صنعتی پرشماری داشتند و این طبقه سازمانهای صنفی مهم و گاه رادیکالی نیز ایجاد کرده بود، اما شمار کسانی که چیزی از سوسیالیسم درک کرده بودند بسیار اندک بود. در اینجا، همانگونه که انگلس در نامه‌ای به سورگه یادآور شد، شباهتی وجود داشت با نقشی که “لیگ کمونیستی پیش از ۱۸۴۸” در میان انجمن‌های کارگری آلمان ایفا کرده بود. بنابراین، کاملا منطقی بود که او به مارکسیست‌های آمریکایی توصیه کند که “همانگونه رفتار کنند که سوسیالیستهای اروپایی زمانی رفتار کردند که فقط اقلیتی کوچک از طبقه کارگر بودند” – همان زمانی که در مانیفست کمونیست آمده بود که کمونیستها “یک حزب جداگانه در برابر احزاب دیگر طبقه کارگر تشکیل نمی‌دهند”. با اینحال، از سال ۱۸۴۸ به بعد، شرایط در قاره اروپا بمراتب پیشرفت کرده بود. در آلمان (۱۸۶۹) و تا حدودی در فرانسه (۱۸۸۰) احزاب کارگری‌ای پدید آمده بودند که بر پایه برنامه‌های کمابیش سوسیالیستی در میان طبقه کارگر ریشه می‌دواندند، و هرگونه تلاشی برای ادغام با سازمان‌های دیگر یا جلب رأی بیشتر از طریق “مخدوش‌کردن” یا کنارگذاشتن این برنامه‌ها، از نظر مارکس و انگلس “گامی بوضوح واپس‌گرایانه” تلقی می‌شد. اما در بریتانیا و آمریکا، که کارگران از نظر سیاسی به احزاب بورژوایی وابسته بودند، هر گامی بسوی تشکیل یک حزب متحد و فراگیر – حتی بر مبنایی نظری عقبمانده – پیشرفتی محسوب می‌شد؛ گامی که انگلس آن را “گام بزرگ بعدی که باید برداشته شود” می‌دانست.

این انزوای خودخواسته نهادهای سازمان‌یافته اصلی مارکسیستها در دو کشور بود که انگلس را واداشت تا آنها را بخاطر رفتار و عملکرد فرقه‌گرایانه‌شان مورد انتقاد قرار دهد، زیرا “کوشیده بودند نظریه مارکسیستی تکامل را به یک دگم سختگیرانه فرو بکاهند”. مخالفت اساسی او با چنین “فرقه‌گرایی آنگلوساکسونی” بود – نه رنجش شخصی از رفتار “بی‌ملاحظه” هایندمن، آنگونه که کول و پست‌گیت، و پس از آنها کریو هانت بی‌تفاوتانه ادعا کرده‌اند – که باعث شد انگلس خود را از فدراسیون سوسیال دموکرات در بریتانیا و همچنین از حزب کار سوسیالیستی در ایالات متحده جدا سازد. با اینحال، او بر این باور بود که این سازمانها، با “پذیرفتن برنامه نظری ما و بدست آوردن یک پایه فکری”، می‌توانند نقشی ایفا کنند، مشروط بر آنکه در میان “توده‌های هنوز انعطاف‌پذیر” کارگران به فعالیت بپردازند، و “هسته‌ای از کسانی باشند که جنبش و اهداف آن را درک می‌کنند و بنابراین رهبری را در مراحل بعدی خود بدست خواهند گرفت”. تجربه نشان داده بود که “می‌توان در هر مرحله‌ای از جنبش عمومی طبقه کارگر، بدون چشم پوشی یا پنهان کردن موقعیت و حتی سازمان مستقل خود، با آن همکاری کرد”. مارکسیستها در این صورت می‌توانستند سهمی بزرگ در شکلگیری “پلتفرم نهایی” جنبش کارگری در کشورهای خود داشته باشند – پلتفرمی که “باید و قطعا همان باشد که اکنون توسط تمام طبقه کارگر مبارز در اروپا پذیرفته شده است”. در چنین مرحله‌ای، انگلس بی‌تردید پیش‌بینی ظهور “حزبی جدید” را داشت؛ حزبی که بیش از چهار دهه پیش وعده شکلگیری آن را داده بود، حزبی که از “اتحاد سوسیالیسم با چارتیسم، بازتولید کمونیسم فرانسوی به شیوه‌ای انگلیسی” پدید می‌آمد، یعنی از پیوند چارتیست‌هایی که “از نظر نظری عقب‌تر و کمتر توسعه‌یافته، اما به‌راستی پرولتری” بودند با سوسیالیست‌هایی که “دوراندیش‌تر” بودند، برای آنکه طبقه کارگر را به “رهبر فکری واقعی” کشورشان بدل کند.

VII

برخلاف ادعای سورل مبنی بر اینکه مارکس و انگلس “ایده‌ی حزب را کنار گذاشته و به ایده طبقه بازگشته‌اند”، آنها حزب را عنصری ضروری در روند تکوین طبقه کارگر می‌دانستند؛ عنصری که بدون آن “طبقه نمی‌تواند به عنوان یک طبقه عمل کند”. انگلس در نامه‌ای به تری‌یر در سال ۱۸۸۹ نوشت: برای اینکه طبقه‌ی کارگر “در روز سرنوشت ساز به اندازه کافی نیرومند باشد که پیروز شود، باید “حزبی مستقل، متمایز از دیگر احزاب و در تقابل با آنها، یعنی حزبی آگاهانه طبقاتی” تشکیل دهد. او سپس (هرچند با نوعی ساده‌سازی) افزود: “این همان چیزی است که من و مارکس از سال ۱۸۴۷ بدان باور داشتیم”. در سال ۱۸۶۵، در نوشته‌ای تحت عنوان “مسئله نظامی پروس و حزب کارگران آلمان”، که پیش از انتشار آن را با مارکس در میان گذاشته بود، انگلس حزب کارگری را – و نه الزاما تشکل وقت کارگری آلمان یعنی اتحادیه لاسالی‌ها (ADAV) را – اینگونه تعریف می‌کند: “بخشی از طبقه کارگر که به آگاهی نسبت به منافع مستقل طبقاتی دست یافته است”. هنگامی که آنها گاه از حزب پرولتری چنان سخن می‌گویند که گویی با کل طبقه یکی است، از بستر سخنانشان بروشنی پیداست که به صورت مجازی از کل طبقه سخن می‌گویند، در حالی که در واقع منظورشان “بخش فعال سیاسی طبقه” است، بخشی که بتدریج با بلوغ طبقاتی و آگاهی‌بخشی بیشتر، مورد حمایت اکثریت طبقه قرار خواهد گرفت.

آگاهی نظری و Selbsttätigkeit (خودکنشی یا خودفعالی) طبقه کارگر از سال ۱۸۴۴ تاکنون در همه دوره‌های اندیشه و فعالیت مارکس و انگلس، به عنوان عناصر کلیدی در تلقی آنها از حزب پرولتری، حضور داشته‌اند؛ با ترکیب‌هایی متفاوت بسته به شرایط. این دو مؤلفه همیشه به عنوان عوامل مکمل در روند تکامل پرولتاریا به بلوغ کامل و Selbstbewusstsein (خودآگاهی) تلقی می‌شوند، و نه آنگونه که ماکسیمیلیان روبل از پاریس مدعی است، به‌عنوان نوعی “دوگانگی” در اندیشه مارکس. روبل تلاش می‌کند مفهوم حزب در اندیشه مارکس را در چارچوب نظریه‌ای بحث برانگیز جا دهد، نظریه‌ای که مدعی وجود “ابهامی بنیادی” میان جامعه‌شناسی ماتریالیستی مارکس و نوعی اخلاق آرمان‌گرایانه به ارث رسیده از دوران پیشین است؛ اخلاقی که نقش “پیش‌فرض” انقلاب اجتماعی را دارد. او با گردآوری نقل‌قولهایی به‌طور کاملا غیرتاریخی از آثار مارکس و انگلس بین ۱۸۴۱ تا ۱۸۹۵، تلاش می‌کند “دو تلقی از حزب پرولتری” را از هم متمایز کند: یکی “مفهوم جامعه شناختی حزب کارگری” و دیگری “مفهوم اخلاقی حزب کمونیست”. روبل ادعا می‌کند مارکس بطور رسمی میان حزب کارگری و بدنه‌ای از کمونیست‌ها که مأموریتی نظری و آموزشی دارند تمایز قائل می‌شود؛ و این کمونیستها اصولا برای انجام وظایف سیاسی فراخوانده نمی‌شوند. آنها شکلی از نمایندگی غیرنهادی هستند که جنبش پرولتری را در معنای تاریخی نمایندگی می‌کنند، و در نتیجه نمی‌توانند خود را با یک سازمان واقعی که تابع محدودیتهای بیگانگی سیاسی است، یکی بدانند”. به باور روبل، جنبش طبقاتی پرولتاریا را نمی‌توان با تحرکات سیاسی احزاب یکی دانست. “برعکس، این جنبش از طریق اتحادیه‌های کارگری نمایندگی می‌شود، اگر این اتحادیه‌ها نقش انقلابی خود را درک کرده و وفادارانه انجام دهند”. (این ادعا که می‌کوشد مارکس و انگلس را بمثابه سندیکالیست‌ها جلوه دهد، کاملا نادیده می‌گیرد، از جمله، رد صریح مارکس و انگلس از استدلال مشابهی توسط یوهان فیلیپ بکر پیش از کنگره آیزناخ. انگلس آن زمان در نامه‌ای به مارکس نوشت: “پیرمرد بکر انگار کاملا عقلش را از دست داده. چطور می‌تواند حکم دهد که اتحادیه‌های صنفی باید انجمن حقیقی کارگران باشند و مبنای تمام سازمان‌یابی”؟)

مانیفست کمونیست، که روبل نیز از آن نقل قول می‌آورد، همچون تمام کار حزبی مؤلفانش که ما در اینجا به آن ارجاع داده‌ایم، بروشنی و با صراحت کامل نشان می‌دهد که آنها کمونیست‌ها را بعنوان افرادی دارای بینش نظری، که روبل آن را نوعی کیفیت اخلاقی متعالی می‌پندارد، دقیقا در مقام رهبران سیاسی برای “پیش‌بردن” و هدایت مبارزات سیاسی زمان خود می‌دیدند. افزون بر آن، مانیفست بعنوان برنامه اتحادیه کمونیستها منتشر شد، سازمانی سیاسی که “مطابق با قواعد و اساسنامه‌های رسمی” عمل می‌کرد!

تنها در دوره‌هایی کاملا استثنایی و موقتی بود که کمونیستها بیرون از یک “سازمان واقعی” فعالیت می‌کردند، هرچند – همچون نمونه انترناسیونال اول – آن سازمان الزاما حزب کمونیست نبود. این حزب از دیگر احزاب کارگری متمایز می‌شد زیرا برنامه کمونیستی داشت و بر پایه نظریه کمونیستی هدایت می‌شد. با اینحال، مارکس و انگلس باور داشتند که کارگران، “بر پایه حس طبقاتی خود”، با کمک آنهایی که “از نظر نظری روشنفکر هستند”، بتدریج بسوی پذیرش نظریه مارکسیستی پیش خواهند رفت. در پایان عمرشان، نمونه سوسیال دموکراسی آلمان، که بسوی یک حزب توده‌ای اساسا کمونیستی در حال تکامل بود، این باور را در آنها تقویت کرد که دیگر احزاب کارگری نیز در شکلهای سراسری خود و از نقطه‌های آغاز متفاوت، در نهایت به همین سمت حرکت خواهند کرد. آنها چنین حزب پرولتری توسعه‌یافته‌ای را ترکیبی از نظریه سوسیالیستی، نه تنها با اقلیتی پیشرو، همانند اتحادیه کمونیستها، بلکه با بخشهای بزرگ و رو به رشد طبقه کارگر می‌دیدند.

مارکس و انگلس دموکراسی درون‌حزبی کامل را ویژگی‌ای اساسی برای حزب پرولتری می‌دانستند. انگلس، هنگامی که از اخراج مخالفان چپگرای رهبری از حزب سوسیالیست دانمارک نگران شد، در همان نامه‌ای که پیش‌تر به تری‌یر نوشت، اظهار داشت: “جنبش کارگری بر پایه تندترین نقد به جامعه موجود استوار است؛ نقد عنصر حیاتی آن است؛ پس چگونه می‌تواند خود را از نقد مصون دارد، یا تلاش کند مناقشه را ممنوع کند؟ آیا ممکن است از دیگران برای خود آزادی بیان بخواهیم، تنها برای آنکه در درون صفوف خودمان آن را دوباره سرکوب کنیم؟” زمانی که در سال ۱۸۹۰، رهبری حزب سوسیال‌دموکرات آلمان واکنشی استبدادی به مخالفت “یونگن‌ها” نشان داد – مخالفانی که انگلس از نظر سیاسی با آنان موافق نبود ولی از حق‌شان دفاع می‌کرد – و این گروه از طریق چهار روزنامه سوسیال‌دموکرات دیدگاه خود را منتشر می‌کردند، انگلس در نامه‌ای به سورگه نوشت: “حزب آنقدر بزرگ شده که آزادی کامل بحث درون آن یک ضرورت است… بزرگ‌ترین حزب کشور نمی‌تواند بدون آنکه همه گرایشهای درونی‌اش خود را کامل بیان کنند، دوام بیاورد”. از دیدگاه انگلس، چنین دموکراسی درونی، تنوع و بحث و گفتگو نه تنها در تضاد با انضباط حزبی نبود، بلکه لازمه قدرت و رشد حزب سوسیال‌دموکرات آلمان بود – همانگونه که او و مارکس در مقطعی از تاریخ انترناسیونال اول، شورای عمومی قدرتمندی با اختیارات انضباطی را لازمه عملکرد دموکراتیک آن می‌دانستند.

اصل معروف مارکس که می‌گوید: “رهایی طبقه کارگر باید به دست خود طبقه کارگر صورت گیرد”، که او و انگلس بارها بر آن تأکید کرده‌اند، در تضاد با مفهوم حزب نیست، بلکه آن را تکمیل می‌کند. انگلس در سال ۱۸۷۳، در مسئله مسکن نوشت: “حزب کارگران سوسیال‌دموکرات آلمان، چون حزبی کارگری است، ناگزیر باید سیاستی طبقاتی، یعنی سیاست طبقه کارگر را دنبال کند”. از آنجا که هر حزب سیاسی به دنبال بدست گرفتن قدرت دولتی است، بنابراین حزب سوسیال‌دموکرات آلمان نیز ناگزیر به دنبال استقرار حاکمیت طبقه کارگر است، یعنی همان “حاکمیت طبقاتی”. تشکلیابی حزب پرولتاریا برای مارکس و انگلس “شرط مقدماتی” مبارزه طبقاتی بود، و “دیکتاتوری پرولتاریا… هدف بلافصل” آن. مارکس و انگلس هرگز از این فراتر نرفتند که رابطه حزب پرولتری را با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا روشن کنند، مفهومی که آنان آن را “دوره گذار سیاسی” بین سرمایه‌داری و کمونیسم می‌دانستند. در آثار آنان هیچ چیز وجود ندارد که بتواند برای نظریه استالینی مبنی بر اینکه سوسیالیسم نیازمند یک نظام تک حزبی است، پشتوانه‌ای فراهم کند، بویژه نه آن شکلی که در دوره استالین اجرا شد، که در آن یک گروه کوچک استبدادی خود را جایگزین طبقه کارگر کرده و به نام سوسیالیسم پایه‌هایی از دیکتاتوری را بنا نهاد. برعکس، انتقاد انگلس از بلانکی دقیقا متوجه چنین رژیمی است. او در سال ۱۸۷۴ نوشت: “از دیدگاه بلانکی که هر انقلاب را کودتای اقلیت انقلابی کوچکی می‌داند، بطور طبیعی ضرورت دیکتاتوری پس از پیروزی آن ناشی می‌شود؛ البته نه دیکتاتوری کل طبقه انقلابی، یعنی پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری همان اقلیت کوچکی که کودتا را به انجام رسانده و خود نیز از پیش تحت رهبری یک یا چند نفر سازمان یافته‌اند”. بی‌تردید کمون پاریس، که مارکس آن را “فتح قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر” و انگلس آن را “دیکتاتوری پرولتاریا” (با همان معنا) توصیف کرده‌اند، نه یک دولت تک حزبی بود و نه بدون نهادهای دموکراتیک؛ بلکه بر پایه انتخاب مستقیم همه مقامات از طریق حق رأی همگانی و تضمین‌هایی برای “حفظ خود در برابر نمایندگان و مقامات خویش از طریق قابل عزل بودن آنها در هر لحظه” بنیان نهاده شده بود.

مرحوم کریو هانت، در کتاب خود مارکسیسم، گذشته و حال، در موقعیت بسیار ضعیفی قرار دارد هنگامی که بازنویسی مجدد استدلال کهنه “نظام تک حزبی در دل نظریه دیکتاتوری مارکس نوشته شده” را، بر پایه این ادعا استوار می‌کند که “تصورناپذیر است مارکسی که آماده بود برای درهم‌کوبیدن رقیب سوسیالیست خود هر کاری بکند، به مخالفان خود اجازه دهد که برای شکست دادن اهداف انقلاب، به سازماندهی سیاسی دست بزنند”. مثالی که کریو هانت در ذهن دارد، بوضوح مربوط به باکونین و طرفداران اوست. درباره ورود آنها به انترناسیونال اول، ا.هـ. کار می‌نویسد: اسب چوبی وارد ارگ تروا شده بود”. مارکس در نامه‌ای به بولته در سال ۱۸۷۳ نوشت: “در تقابل آشکار با انترناسیونال، این افراد آسیبی نمی‌زنند بلکه مفید هم هستند؛ اما بعنوان عناصر خصمانه درون آن، جنبش را در هر کشوری که نفوذ یابند نابود می‌کنند”. او و انگلس استدلال باکونینیست‌ها را که انترناسیونال باید بگونه‌ای سازمان می‌یافت که با جامعه آزاد آینده بیشترین تطابق را داشته باشد، رد کردند. با آنکه مارکس و انگلس قطعا در شرایطی چون جنگ داخلی یا “شورش طرفداران برده‌داری” از اقدامات اقتدارگرایانه استثنایی علیه دشمنان ارتجاعی حمایت می‌کردند، هیچ دلیلی وجود ندارد که بتوان گفت آنها سرکوب مخالفت سیاسی و عقیدتی را به‌عنوان ویژگی عادی دیکتاتوری پرولتاریا پذیرفته باشند.

نقش حزب پرولتری، به‌واسطه خود درک دیالکتیکی و تاریخی‌ای که مارکس و انگلس ارائه داده‌اند، محدود شده است. حزبی که در لحظه‌ای خاص از حیات طبقه کارگر متولد می‌شود، همگام با مراحل مختلف رشد آن در کشورهای گوناگون تکامل می‌یابد، و بنوبه خود بر این رشد تأثیر گذاشته و آن را تسریع می‌کند. موفقیت حزب در کمک به تثبیت قدرت کارگری، پایه‌های زوال خود آن را نیز فراهم می‌آورد. قدرت طبقه کارگر، از طریق ارتقای آگاهی عمومی، گسترش آموزش در سطح وسیع، و ایجاد “نهادهای واقعا دموکراتیک” که در آن “مردم، برای خود و توسط خود، عمل کنند”، بتدریج شکاف میان “هسته‌ای آموزش‌دیده و آگاه” متشکل از صدها هزار عضو حزب و بقیه طبقه را خواهد بست و دلیل وجودی حزب را به‌عنوان یک لایه مجزا از میان خواهد برد. در نهایت، هرچند مارکس هیچ توهمی نداشت که این فرایند بسرعت رخ دهد، اما اقدامهای اقتصادی طبقه کارگرِ حاکم، با از بین بردن وجود آن بعنوان یک طبقه، به سلطه خود پایان خواهد داد و همزمان دولت را نیز، “در معنای سیاسی کنونی آن»، از میان برخواهد داشت. در “انجمنی که در آن دیگر طبقات و تضادهای آن‌ها وجود نخواهند داشت” – که مارکس بر این باور بود دیکتاتوری کارگری به آن منتهی خواهد شد – تداوم وجود حزب پرولتری، آشکارا به امری کهنه و بی‌ربط تبدیل می‌شود.

اینرا هم بخوانید

پرچم هراسی حاد و اختلال روانی لونتیک‌ها- ناصر اصغری

در حاشیه تظاهرات اخیر در هامبورگ علیه تلاش جمهوری اسلامی برای بازگشایی یکی از مراکز …