بعضا نیروهای چپ در منطقه، نقد خود را به دخالت های آمریکا و غرب در سیاست جهانی چنان مطلق میکنند که گویا با ناله و افشاگری میتوان این دخالت ها را متوقف کرد. گویی کافی است واقعیت های تلخ سیاست خارجی قدرتهای بزرگ را افشا کنیم تا دست از مداخله گری بردارند. اما سیاست جهانی، به ویژه در خاورمیانه، عرصه رقابت های خونین قدرت است و هیچ بلوک سلطه گری با هشدار اخلاقی و بیانیه روشنفکرانه مسیر خود را تغییر نمیدهد. واقعیت این است که همانطور که سرمایه دار بنا به منطق سرمایه به استثمار کارگر دست میزند، دولتهای سلطه گر نیز بنا به منطق قدرت و سودآوری، در امور کشورها دخالت میکنند.
سرمایه دار حتی اگر با هزار خطابه محکوم شود، تا زمانی که کارگر سازمان نیافته و متشکل در برابرش نایستاده، همچنان استثمار را ادامه میدهد. دقیقا به همان صورت، قدرتهای بزرگ هم مسیر خود را میروند و به گریه و نفرین ما اعتنایی ندارند. نه افشاگری صرف، نه شکایت به مجامع جهانی، و نه پناه بردن به شعارهای پرطمطراق، هیچ یک جلودار ماشین سلطه و مداخله نیستند. تنها زمانی میتوان در برابر این دخالت ها ایستاد که جنبش های اجتماعی در درون خود کشورها نیرویی سازمان یافته و مستقل باشند و بتوانند هم دست نشاندگان داخلی و هم حامیان خارجی آنان را به عقب برانند.
در برابر این واقعیت، سه موضع میتوان اتخاذ کرد. نخست، منفعل ماندن و تسلیم شدن در برابر هر طرح و نقشه ای که غرب و متحدانش برای سرنوشت کشورها طراحی میکنند. این موضع در عمل یعنی پذیرش وضعیت موجود و تبدیل شدن به تماشاگر سیاست جهانی؛ نقشی که تنها راه را برای قدرتهای سلطه گر هموارتر میکند. چنین موضعی در تاریخ بارها تکرار شده و همیشه نتیجه اش تسلیم و بی عملی در برابر تجاوز و مداخله بوده است.
موضع دوم، همسویی با مرتجع ترین نیروهای محلی به صرف اینکه در تضاد مقطعی با آمریکا یا غرب قرار گرفته اند. این همان تله ای است که بسیاری از نیروهای چپ گرفتار آن شده اند. یعنی اگر جمهوری اسلامی با آمریکا مشکل داشته باشد، آن را متحد خود بدانیم و همراه با دستگاه سرکوبگری که هزاران آزادیخواه و کارگر را زندانی و اعدام کرده است، شعار “مرگ بر آمریکا” سر دهیم. یا در لبنان به بهانه مقاومت در برابر اسرائیل، به دنبال حزب الله برویم و چشم بر سرکوب و فساد آن ببندیم. این موضع در ظاهر “ضد امپریالیستی” به نظر میرسد اما در واقع چیزی جز تن دادن به ارتجاع داخلی نیست و در نهایت نیروی چپ را به زائده مرتجعین تبدیل میکند.
اما سومین موضع، و تنها راه موثر، این است که مبارزه با قدرتهای سلطه گر را از مسیر مبارزه با همدستان آنها در کشورهای خودمان پیش ببریم. قدرتهای جهانی بدون شریک های محلی قادر به ادامه نفوذ و مداخله نیستند. این رژیم های محلی، از جمهوری اسلامی تا دولتهای فاسد منطقه، از حماس تا اسد، همان ستونهای داخلی سلطه هستند. اگر این پایه ها شکسته نشود، هیچ مبارزه ای علیه دخالت خارجی به ثمر نمیرسد. چشم پوشی از جنایات مرتجعین محلی، به اسم “مبارزه با غرب”، نه تنها مبارزه را عقیم میکند بلکه به تقویت همان نیروهایی می انجامد که در عمل مانع رهایی و آزادی مردم خودشان هستند.
چند تا مثال از میان صدها مثال میشود آورد که به این بحث جان بدهد. تاریخ معاصر خاورمیانه پر از نمونه های روشن است. در ایرانِ دهه شصت خورشیدی، بخشی از نیروهای چپ با این تصور که جمهوری اسلامی “ضد امپریالیست” است، زیر پرچم آن قرار گرفتند. نتیجه چه شد؟ همان رژیم، صدها فعال کارگری، دانشجویی و کمونیست را به جوخه های اعدام سپرد و سازمان های چپ را در خون غرق کرد. آنجا روشن شد که “ضد آمریکایی بودن” به خودی خود هیچ تضمینی برای آزادیخواه بودن یک حکومت نیست. در لبنان، حزب الله با شعار مقاومت در برابر اسرائیل مشروعیت سیاسی کسب کرد. اما در عمل، همان نیرویی است که با تکیه بر اسلحه و شبکه اقتصادی-سیاسی خود، جامعه را به بند کشیده و هر صدای آزادیخواهی و عدالت خواهی را سرکوب کرده است. برای کارگر لبنانی، حزب الله نه “نیروی مقاومت”، بلکه نیرویی است که به اندازه دیگر فرقه های حاکم، در فقر، فساد و سرکوب نقش دارد. در فلسطین نیز حماس از تضاد با آمریکا و اسرائیل استفاده کرده تا یک رژیم زن ستیز، ضد آزادی های فردی و مذهبی ارتجاعی بسازد. برای زنان و جوانان غزه، “مقاومت” حماس به معنای تحمیل حجاب اجباری، محدودیت های شدید اجتماعی و سرکوب هر حرکت مستقل اجتماعی است. اینجا بار دیگر روشن میشود که صرف دشمنی با غرب، یک جریان را مترقی نمیکند. در سوریه، دخالت مستقیم پوتین به اسم “مبارزه با تروریسم” عملا چیزی نبود جز نجات دادن دیکتاتوری خونریز بشار اسد. بمباران شهرها، ویران کردن زیرساخت ها و کشتار هزاران غیرنظامی بخشی از هزینه این “حمایت” بود. اگر کسی بخواهد پوتین را نیرویی مقابل غرب بداند، باید بپذیرد که این “مقابله” چیزی جز تحکیم ارتجاع و بربریت داخلی نیست. در سطح جهانی هم چین امروز به عنوان یک بلوک سرمایه داری، نه بدیلی مترقی برای جهان، بلکه نسخه دیگری از سلطه گری شرقی است. همانطور که کمپانی های آمریکایی و اروپایی نیروی کار را استثمار میکنند و محیط زیست را ویران میسازند، چین نیز با همان منطق سود و قدرت پیش میرود. از آفریقا تا آسیای مرکزی، سرمایه گذاری های عظیم چینی نه برای رهایی مردم، بلکه برای تضمین دسترسی به منابع و بازارهاست.
همه این نمونه ها یک نکته را برجسته میکنند، هر جا که نیروهای مترقی چشم بر جنایات ارتجاع محلی بسته اند و صرفا به تضاد آن با غرب دل خوش کرده اند، نه تنها شکست خورده اند بلکه خود به قربانی همان نیروها بدل شده اند. درس تاریخ روشن است؛ مبارزه واقعی علیه سلطه جهانی تنها زمانی معنا دارد که همزمان علیه استبداد و ارتجاع داخلی هم پیش برود.
اگر مبارزه علیه غرب و قدرتهای بزرگ از مسیر نقد و سرنگونی نیروهای ارتجاعی محلی نگذرد، دیر یا زود به بیراهه خواهد رفت. تجربه های تاریخی نشان داده اند که هرگاه نیروهای مترقی تنها به دشمن خارجی چشم دوخته اند و از دشمن داخلی غفلت کرده اند، در نهایت یا در خدمت همان مرتجعین قرار گرفته اند یا توسط آنان نابود شده اند. مبارزه یک سویه علیه سلطه جهانی، بدون نقد و مقابله با استبداد بومی، عملا به بازتولید چرخه سلطه و سرکوب منجر میشود. این همان تله ای است که بارها جنبش های رهایی بخش در منطقه در آن گرفتار شده اند: انتخاب میان “قدرتهای سلطه گر” یا “ارتجاع محلی”. نتیجه این انتخاب اجباری، چیزی جز بن بست سیاسی نبوده است. از ایران تا لبنان و از فلسطین تا عراق، هر جا جنبش های آزادیخواه از این دوگانه عبور نکردند، یا به ابزار تبلیغاتی نیروهای مذهبی و قومی بدل شدند یا به حاشیه رانده و سرکوب شدند.
وظیفه چپ رادیکال، درست در همین نقطه تعریف میشود: شکستن این دوگانه و سازمان دادن مبارزه ای مستقل علیه هر دو. این یعنی نه تسلیم شدن به سیاستهای سلطه گرانه غرب و متحدانش، و نه پناه بردن به آغوش نیروهای مذهبی و استبدادی که خود دشمن آزادی و برابری اند. تنها از دل یک مبارزه مستقل، ریشه دار و همزمان علیه سلطه خارجی و ارتجاع داخلی است که میتوان افق رهایی واقعی را گشود.
۵ سپتامبر ۲۰۲۵
