“سلام و درودهای گرم مرا از زندان رجایی شهر پذیرا باشید. من شاهرخ زمانی، عضو هیئت بازگشایی سندیکای کارگران نقاش تهران، و عضو کمیته پیگیری، همراه دیگر فعالین کارگری زندانی از جمله بهنام ابراهیم زاده، محمدجراحی، تنها به گناه نابخشودنی دفاع مشروع و قانونی و به رسمیت شناخته شده در تمامی دنیا در جهت حق ایجاد تشکل مستقل و حق اعتصاب، در دفاع از دستمزد های متناسب با تورم، امنیت شغلی، بیمه های بیکاری، درمانی، بازنشستگی، و قانون کار متضمن حقوق اولیه خانوارهای کارگران پنجاه میلیونی ایران، توسط دولت ضد کارگری جمهوری اسلامی دستگیر، و بدون محاکمه در دادگاه های فرمایشی قرون وسطایی با حبس سنگین یازده سال محکوم شده ام.”
متن بالا شروع پیامی از شاهرخ زمانی در ١٠ آذر سال ٩٣ است. ١٠ ماه بعد در ٢٢ شهریور ٩٤ ناگهان اعلام شد که در زندان سکته کرده است. میدانیم زندانی در قتلگاه های جمهوری اسلامی از هر گونه امکانات پزشکی محروم است، بدون هیچ شک وشبهه ای جمهوری اسلامی مسئول مرگ (قتل) شاهرخ زمانی است که صرفا بخاطر اینکه کارگر خاموشی نبود به ١١ سال زندان محکومش کردند. زندانبانان حظ وافری میبرند وقتی شاهد مرگ تدریجی زندانی بر اثر محروم کردنش از هر گونه دسترسی به امکانات درمانی و پزشکی هستند.
طبقه کارگر در همه ی جهان کم از این رفقای فداکار خود را ازدست نداده است. در ایران پیدایش این طبقه با ریختن خون کارگران همراه بوده. این روزها یادآور کشتار عظیم زندانیان سیاسی در دهه ٦٠ بخصوص کشتار تابستان ٦٧ است. انسانهای که نخواستند “پیش از آنکه مرده باشند بار خفتی بر دوش برده باشند”؛ و به بهانه جان باختن رفیق مان شاهرخ زمانی باید یادی بکنیم از فعالین کارگری که در دهه ٦٠ کشتار شدند.
آمار دقیقی از فعالین کارگری جان باخته وجود ندارد. اما اگر جمهوری اسلامی توانست خانه کارگر را به قول شاهرخ زمانی به “خانه سرکوب کارگر” تبدیل کند با سلام و صلوات نبود بلکه همراه با صلوات وتکبیر و شلیک گلوله و طناب دار بود تا اقت-دار سرمایه را ثابت کرده باشند. کمترین تنبیه کارگران که نفس مالکیت خصوصی را زیر سوال برده بودند اخراج و بازخریدهای اجباری بود. و اوباشان این حکومت با تخماق و زنجیر و پنجه بکس با شوراهای کارگری حمله کردند و فعالین این شوراها را دسته دسته از کارخانجات به یاری کسانی مانند صادقی و محجوب و ربیعی و کمالی بیرون می کشیدند و در زندانهای این حکومت به زنجیرشان کشیدند. خانه کارگر اشغال شده توسط چاقوکشان حزب اللهی گواهی است از سرکوب وحشیانه کارگران کمونیست در دهه شصت.
جرم ایشان روشن بود. تلاش برای اتحاد و یگانگی انسانهای که خالق همه چیزند اما خود از همه چیز محرومند. در تعریف ایشان کارگر ابزاری است جاندار که این را از اجداد برده دار خود به ارث بردن که برده را حیوان ناطق میدانستند. اما صدای کارگر خاموش شدنی نیست. در موقعیتی نیست که خاموش بماند. قرار بود این کشتارها از کارگر درایران نه تنها کارگر ارزان بلکه کارگر خاموش بسازد. شاهرخ ها اما ثابت کردند این صدا خاموشی بردار نیست، و این چنین بود که مورد خشم مزدوران اسلامی سرمایه قرار گرفتند. شاهرخ ها را میتوانند بکشند اما صدای کارگر را نمی توانند خاموش کنند. اعتصاب و اعتراضات سالهای اخیر، بخصوص اعتراضات یکسال گذشته بیش از پیش این امر را ثابت کرده.
این روزها یادآور قتل ویکتور خارا نیز می باشد که به شکل فجیعی در استادیوم سانتیاگوی شیلی به همراه چند هزار تن دیگر کشته شد. آوازه خوانی که چنین سرود:آری گیتار من کارگر است. که از بهار میدرخشد و عطر میپراکند. از گورستان پرلاشز پاریس تا خیابانهای جاکارتا اندونزی،از استادیوم سانتیاگوی شیلی تا تمامی زندان های ایران، “خاوران” های روی دست ما گذاشتند تا همچنان بساط استثمار پابرجا بماند. ما، اما بسیاریم وصدایمان هنوز بلند است.
با هم سروده “انسان خالق است” از ویکتور خارا را میخوانیم، کسی که سرود خوانان مرگ را مغلوب کرد:
همانند بسیاری دیگر،/من عرقریختن آموختم،/نه فهمیدم که مدرسه چیست/و نه دانستم بازی چه معنا دارد./در سپیدهدم،/آنها مرا از رختخواب بیرون کشیدند/و در کنار پدر/با کار بزرگ شدم./تنها با تلاش و پشتکار/بهعنوان نجار و حلبساز/بهعنوان بنا و گچکار/و بهعنوان آهنگر و جوشکار/سخت کوشیدم.
آی پسر! چه خوب میشد اگر من سواد میداشتم و آموزش میدیدم،/زیرا که در بین تمام عناصر/انسان یک خالق است.
من خانهای بنا میکنم./یا جادهای میسازم./من به شراب مزه میدهم./من دود کارخانه را بلند میکُنم./پستیهای زمین را مرتفع میکُنم./ارتفاعات را مُسخر میکُنم./و بهسوی ستارگان میتازم./و در انبوه جنگل، کوره راه باز میکُنم.
من زبان آقایان را آموختم./و همینطور زبان مالکین و اربابان را/آنها اغلب مرا کُشتند/چرا که من صدایم را علیه آنها بلند کردم.
اما من خود را از زمین بلند میکنم/زیرا که دستانی مرا یاری میدهند،/زیرا که من دیگر تنها نیستم/زیرا که ما اکنون بسیاریم…
یاشار سهندی