گفتگو از ديويد برودر
در روز “۲۱ مه ۱۸۷۱” “هفته خونين” آغاز شد؛ هفت روزی كه در آن ارتش فرانسه كمون پاريس را درهم كوبيد. در اين سركوب، حدود “۲۰ هزار” نفر از كموناردها كشته و بيش از “۴۵ هزار” نفر دستگير شدند، زيرا نيروهای دولتی تمام توحش افسارگسيخته خود را عليه مردم انقلابی پاريس رها كرده بودند.
كارل ماركس از لندن با وحشت به رويدادهای پايتخت فرانسه مینگريست، چون نخستين تجربه حاكميت طبقه كارگر را میديد كه در خون غرق میشود. اما در همان روزها نوشتن كتاب خود با عنوان “جنگ داخلی در فرانسه” را نيز به پايان رساند؛ اثری كه هدفش مقابله با بدنام سازی كموناردها در مطبوعات بريتانيا و استخراج درسهايی از شكست انقلابيون بود.
اِستاتيس كولاکيس به تازگی ويراست يك مجلد فرانسوی از نوشتههای ماركس و انگلس درباره كمون را بر عهده داشته است. مقدمه مفصل او بر اين كتاب، كه مطالعه ای درباره بازتاب رويدادهای “۱۸۷۱” در انديشه اين دو متفكر است، اكنون برای وبسايت انتشارات “ورسو” به انگليسی ترجمه شده است. مترجم، ديويد برودر، در اين گفتگوی پيش رو با كولاکيس درباره مكاتبات ماركس و انگلس با كموناردها، جايگاه كمون به عنوان “الگو”ی حاكميت كارگران، و نشانههای “كمونيسم ممكن” در پاريس انقلابی صحبت كرده است.
ديويد برودر: دشمنان كمون اغلب انجمن بين المللی كارگران يا شخص ماركس را “مغز پشت عمليات” معرفی میكردند. ماركس و انگلس تا چه حد در مشاوره دادن به مبارزان كمون نقش داشتند و خود اعضای انجمن چه تاثيری بر ماجرا گذاشتند؟
اِستاتيس كولاکيس: وقتی از نقش انجمن بين المللی كارگران حرف میزنيم بايد از نگاه غيرتاريخی پرهيز كنيم. اين سازمان نه يك تشكل نيرومند با احزاب توده ای ملی بود، مثل انترناسيونال دوم كه در سال ۱۸۸۹ پديد آمد، و نه حزبی متمركز برای يك انقلاب جهانی، شبيه آنچه انترناسيونال سوم قصد داشت بسازد. انجمن در عمل شبكه ای نسبتا باز و ناهمگون از اجزای گوناگون بود (اتحاديههای كارگری، نيروهای سياسی نوپا، جمعيتهای مهاجران، سازمانهای مخفی) كه بازتاب دهنده واقعيتهای متنوع جنبش كارگری آن دوره به شمار میآمد.
تا جايی كه میدانيم هيچ دستگاه مركزی قدرتمند و منسجمی در كار نبود و كسی در شورای عمومی اين انجمن شغل ثابت و حقوق بگير نداشت. انجمن بيشتر فضايی بود كه در كنگرههايش جهت گيریهای كلی و برنامه ای جنبش كارگری به بحث گذاشته میشد و در عين حال شبكه ای از فعالان كه شكلهای مشخص همبستگی ميان مبارزات كشورهای مختلف را سازمان میداد. نه اراده و نه توان آن را داشت كه رهبری يك انقلاب را در هر نقطه جهان بر عهده بگيرد؛ ماركس و انگلس هم در همين چارچوب عمل میكردند.
با اين همه، انجمن كوشيد در خود كمون و روندی كه به آن انجاميد نقشی فعال داشته باشد. اينجا بايد ميان فعاليتهای شورای عمومی مستقر در لندن، كه بدون ترديد ماركس چهره مركزی آن بود، و فعاليتهای بخشهای فرانسوی، به ويژه بخش پاريس، تمايز بگذاريم. شورای عمومی در فاصله آغاز جنگ فرانسه و پروس در “ژوييه ۱۸۷۰” تا اندكی پس از سقوط كمون، “سه” بيانيه منتشر كرد. مشهورترين آنها كتاب “جنگ داخلی در فرانسه” بود كه در آن جنگ، پيامدهای آن و مهمتر از همه خود كمون تحليل میشد. ماركس از ميانه “آوريل ۱۸۷۱” روی اين متن كار میكرد اما تنها در آخرين روزهای “هفته خونين” بود كه آن را به پايان رساند.
شورای لندن همچنين نقشی مهم در سازماندهی همبستگی با فرانسه جمهوریخواه پس از فروپاشی رژيم بناپارت، سپس با خود كمون و سرانجام پس از شكست آن با كموناردهای تبعيدی ايفا كرد. اين شورا از راهپيمايی از “كلركنول گرين” لندن به “هايد پارك” در روز “۱۶ آوريل ۱۸۷۱” در حمايت از قيام پاريس پشتيبانی كرد؛ هرچند به شكلی عجيب، به خاطر تنش با سازماندهنده اصلی تظاهرات، يعنی “انجمن دموكراتيك بين المللی”، اين حمايت بی دردسر و بی تنش نبود.
گاه گفته میشود ماركس و شورای لندن در طول كمون در عرصه عمومی سكوت كردند. اما نامههايی كه برای “تايمز” و روزنامههای ديگر فرستادند نشان میدهد شديدا نگران رد كردن تهمتهايی بودند كه مطبوعات ورسای پخش میكرد و آنان را عاملان آلمانی معرفی میكرد كه گويا شورش را هدايت میكنند. وضعيت در پاريس بسيار نامطمئن بود و شانس پيروزی كموناردها اندك؛ موضوعی كه ماركس خيلی زود به آن پی برد.
با اين حال، در اواخر “آوريل” شورای لندن بيانيه ای عمومی صادر كرد كه در آن تصميم به اخراج “تولن” را تاييد میكرد؛ عضوی برجسته كه پيشتر پس از پيوستن به ورسای از سوی بخش پاريس كنار گذاشته شده بود. در اين بيانيه تاكيد میشد كه “جای هر عضو فرانسوی انجمن بين المللی كارگران بی ترديد در كنار كمون پاريس است، نه در مجلس غاصب و ضدانقلابی ورسای”.
ماركس و يارانش در لندن ناچار بودند محتاطانه عمل كنند؛ اما در عين حال كوشش جدی برای دخالت مستقيم در رويدادها هم انجام دادند. اين دخالت به خاطر اختلال ارتباط با پايتخت محاصره شده فرانسه، كه ابتدا در حصار نيروهای پروس و بعد در محاصره ارتش ورسای بود، بسيار دشوار میشد. بخش پاريس انجمن نيز پيش از آغاز درگيری، در اثر سركوب رژيم بناپارت به شدت آسيب ديده بود و در نهايت هم به دليل سربازگيری و پيامدهای جنگ فرسوده شد.
اندكی پس از اعلام جمهوری در “سپتامبر ۱۸۷۰” شورای لندن تصميم گرفت فرستاده ويژه ای را با اختيارات كامل شورا به پاريس بفرستد. آنها “اگوست رساييه”، يك فرانسوی ساكن بريتانيا از سالهای دور و از نزديكان ماركس و انگلس، را برگزيدند. رساييه تا پايان كمون در پاريس ماند، تنها با يك وقفه حدودا يك ماهه در اواخر زمستان “۱۸۷۱” برای ارائه گزارش به شورا.
از اسناد موجود دقيقا بر نمیآيد كه ماموريت او چه بود. اما میدانيم در ماههای پيش از آغاز كمون تلاش كرد بخش پاريس را از نو سازمان دهد، رهبران آن را عوض كند و آن را به سمت موضعی سياسی فعال تر سوق دهد تا به خطی نزديك شود كه بلانكيستها از آن دفاع میكردند. با اين حال در آن مقطع موفقيت چشمگيری به دست نياورد. نقش اصلی او بعدتر، در مقام عضو شورای كمون و مسئول كميسيون كار و مبادله آشكار شد؛ جايگاهی كه كانون نفوذ اعضای انجمن بين المللی در پاريس بود.
از اواخر “مارس” به بعد، فرستاده ديگری هم به پاريس اعزام شد: “ايليزابت دميتريف” از روسيه. شخصيتی شگفت انگيز كه هم رنگ و بوی قهرمان رمانتيك داشت و هم يك انقلابی بسيار مصمم و توانا بود و پيشتر در حلقه نزديكان ماركس در لندن قرار میگرفت. او نقشی كليدی در سازماندهی مهمترين تشكل زنان در دوران كمون ايفا كرد؛ تشكلی كه قاطعانه خواستار اقدامهايی واقعا سوسياليستی بود، مثل مصادره كارخانههای رهاشده توسط مالكان و سپردن آنها به دست كارگران.
ماركس همچنين با افراد ديگری هم مستقيما در ارتباط بود، به ويژه “لئو فرانكل”، كارگر مجار، عضو انجمن بين المللی كارگران و رئيس كميسيون كار كمون. تنها بخشی از اين مكاتبات باقی مانده است، اما كاملا روشن است كه ماركس اساسا در پاسخ به درخواستهای طرف مقابل مینوشت.
او درباره موضوعات گوناگون، عمدتا اقتصادی و گاه سياسی، توصيههايی ارائه میكرد، بی آنكه دستوراتی برای اجرا صادر كند. ماركس از همان آغاز نسبت به رويدادهای پاريس شور و شوق زيادی داشت، با وسواس در پی كسب اطلاعات دقيق بود و حتی سعی میكرد دخالت كند، اما هرگز تلاش نكرد و تظاهر هم نكرد كه میخواهد رهبری اين تجربه را به دست بگيرد. برعكس، میخواست از اين رويداد بياموزد و بر پايه آن، نكات اساسی انديشه سياسی خود را بازانديشی و بازفرموله كند.
ديويد برودر: بياييم به اين جنبه بپردازيم. يكي از مضمونهای اصلی در نوشتههای ماركس درباره كمون اين است كه چگونه میتوان يك نيروی جمعی ساخت؛ نيرويی كه هم قادر باشد ساير نيروهای اجتماعی را رهبری كند (چيزی كه شما با پيروی از گرامشی آن را “بلوك تاريخی جديد فرودستان” میناميد) و هم بتواند دستگاه دولتی را زير كنترل خود درآورد.
اما نكته چشمگير اين است كه در اينجا هيچ اشاره روشنی به نقش مشخص يك حزب نمیبينيم و در عوض، تمركز بر شكلهای محلی دموكراسی مستقيم است. آيا دليل اين وضع، اعتماد ماركس و انگلس به توان خود انقلاب برای ساختن شكلهای سياسی اش بود؟ يا اينكه حمايت آنها از ايجاد احزاب كارگری در آلمان و فرانسه در سالهای پس از “۱۸۷۱” در واقع پاسخی بود به همين مساله؟
اِستاتيس كولاکيس: پاسخ به اين سوال پيچيده تر از آن است كه در نگاه اول به نظر میرسد. واقعا در نوشتههای مربوط به كمون، هيچ بحث بسط يافته ای درباره نقش سازمان سياسی طبقه كارگر وجود ندارد. اما نبايد فراموش كنيم اين متون قرار بود بيانگر نظرات مشترك انجمن بين المللی كارگران، يا دست كم شورای عمومی آن، باشند. بحث درباره اقدام سياسی طبقه كارگر حتی پيش از جنگ فرانسه و پروس در درون انجمن آغاز شده بود و خيلی زود معلوم شد كه موضوعی تفرقه آفرين است. جريانهای گوناگون (از اتحاديه گرايان بريتانيايی گرفته تا هواداران باكونين و پرودون) يا به شدت با سياست انتخاباتی مخالف بودند يا طرفدار اتحاد با راديكالها و اصلاح طلبان بورژوا.
تجربه كمون شرايط اين بحث را دگرگون كرد. آشكار شد كه بخش پاريس انجمن بين المللی كارگران، با وجود آنكه بسياری از نمايندگان كمون و كادرها و فعالان باتجربه از ميان همين بخش میآمدند، نتوانسته بود به جنبش انقلابی نيرويی منسجم و هماهنگ بدهد. اين بخش پيش از قيام “مارس” دچار دودلی و تفرقه بود و در طول كمون هم همين وضع را حفظ كرد.
در “ماه مه”، انترناسيوناليستهای پاريس بر سر اينكه آيا بايد “كميته نجات عمومی” به سبك ژاكوبنهای “١٧٩٣” تشكيل دهند يا نه، دچار شكافی دردناك شدند. از سوی ديگر، نبود هماهنگی ميان پاريس و شهرهای ديگری كه كمونهای كوتاه مدت داشتند (به ويژه ليون و مارسی) بدون ترديد نقشی تعيين كننده در شكست آن قيامها و فروخوابيدن موج انقلابی ايفا كرد.
ماركس و انگلس خيلی زود از اين تجربه درس گرفتند و تنها چهار ماه پس از سقوط كمون، خواستار تشكيل يك كنفرانس در انجمن بين المللی كارگران شدند. پيشنهادهای آنها درباره اولويت اقدام سياسی طبقه كارگر و نياز به ساختن احزاب واقعی كه هرجا ممكن باشد در انتخابات شركت كنند، در همان كنفرانس تصويب شد. جالب اينجاست كه همه نمايندگان فرانسوی جز يك نفر از اين پيشنهادها حمايت كردند. اما همين پيروزی خود به بحرانی بزرگ در درون انجمن انجاميد كه به شكاف در كنگره لاهه در “۱۸٧٢” و سپس افول اين سازمان منتهی شد.
از آن پس، میتوان سه راهبرد متفاوت را در جنبش كارگری از هم بازشناخت. راهبرد “ماركسی” (اصطلاحی كه همان زمان رواج يافت) بر ساختن احزاب توده ای متكی بر طبقه و ملت تاكيد داشت. الگوی برجسته آن سوسيال دموكراسی آلمان بود كه كنگره وحدت خود را در “۱۸٧٥” برگزار كرد و به پيروزیهای انتخاباتی دست يافت.
در فرانسه، از دهه “۱۸٨٠” به بعد، راهبرد دوم، يعنی “سنديکاليسم انقلابی”، دست بالا را پيدا كرد؛ همراه با رشد اتحاديههای راديكال و تشكيل سازمان سرتاسری كارگران در “۱۸٩٥” كه بخش عمده نيروهای رزمنده را در خود متمركز كرد. در عرصه سياسی، سوسياليسم فرانسوی برای مدت طولانی پراكنده، نسبتا ضعيف و تا حد زيادی زير تاثير جمهوريخواهی بورژوايی باقی ماند. در ايتاليا و اسپانيا، شكلهای گوناگون آنارشيسم موقعيت خود را حفظ كردند و در كشورهای ديگر، از جمله فرانسه و هلند، نيز حضور مهمی داشتند.
با اين همه، آنچه اين مسيرهای متفاوت را به هم پيوند میدهد، اراده مشترك برای شكل دادن به اقدام مستقل و پايدار طبقه كارگر در برابر سياست بورژوايی است، از جمله در برابر گرايشات به ظاهر پيشرو و جمهوريخواه آن. اين همان ميراث پايدار كمون است؛ كمونی كه به دست دولتی جمهوريخواه، اما زير رهبری يك سلطنت طلب و با حمايت مجلسی ارتجاعی، به وحشيانه ترين شيوه سركوب شد.
ديويد برودر: شما میگوييد طبقه كارگر پاريس در آن دوره نه سانسكولوتهای صرفا انقلابی بود و نه پرولتاريای انبوه كارخانه ای به معنای كلاسيك آن. بلكه منطق فرماندهی سرمايه داری، كار پيمانی و شيوههای مشابه، در ميان نيروی كاری نفوذ كرده بود كه هنوز پراكنده بود و بيشتر در واحدهای توليدی كوچك با فرايندهای كار پيشاصنعتی كار میكرد.
اين تصوير میتواند اين تصور را تقويت كند كه نيروی كار اتميزه و بی ثبات امروز، از جهاتی يادآور شرايط پيش از عصر فورديسم است. اما ماركس (و نيز سوسياليسم و فعالان كارگری آن زمان) تا چه حد آينده ای مبتنی بر تمركز هرچه بيشتر صنعتی را مفروض میگرفتند و فهم خود از طبقه را بر اين پايه میساختند؟
اِستاتيس كولاکيس: اول بايد تاكيد كنم كه با وجود پراكندگی محلهای كار كوچك (و البته رشد تدريجی كارخانههای بزرگتر)، پرولتاريای پاريس در آن زمان به شدت سياسی شده و سازمان يافته بود؛ بر خلاف طبقه كارگر امروز كه عمدتا اتميزه است. در اين ميان، بعد فضايی نقش تعيين كننده ای داشت: شكل شهر با شكاف طبقاتی عميق ميان شرق و غرب؛ شبكه مناسبات روزمره كه محلههای كارگری را به هم پيوند میداد؛ تجمع گروههای شغلی در محلههای خاص؛ حافظه نيرومند انقلابهای پيشين؛ و شكلگيری گردانهای گارد ملی بر اساس محل سكونت. همه اين عوامل در پيدايش پرولتاريای انقلابی نقشی كليدی داشتند.
در عين حال، نبايد فراموش كنيم بيشتر اتحاديههای كارگری بريتانيا كه عضو انجمن بين المللی كارگران بودند، اتحاديههای حرفه ای بودند، به ويژه در صنعت ساختمان؛ نه اتحاديههای صنعتی سراسری كه بعدا پديد آمدند. تقريبا در همه كشورهای غربی وضع به همين منوال بود، به جز بلژيك. اين واقعيت عينی جنبش كارگری آن دوران بود.
اگر اكنون به تحليل ماركس از روند توليد سرمايه داری در “سرمايه” نگاه كنيم، تصوير بسيار پيچيده تر از برداشتهای رايج است. مسلما برای ماركس، تمركزهای بزرگ صنعتی همراه با ماشين آلات و تقسيم كار، نشانه برجسته سرمايه داری است. اما همزمان، او به اشكال ديگری نيز تاكيد میكند كه اين شيوه توليد از طريق آنها فرايند كار را در چنگ میگيرد و دگرگون میكند؛ مانند صنعت خانگی مبتنی بر دستمزد قطعه كاری، كار پيمانی و توزيع كار به خانه. او به روشنی میديد كه آسيب پذيرترين بخشهای نيروی كار در همين حوزهها متمركز شده اند؛ آن زمان عمدتا زنان و كودكان، و امروز میتوان گفت “كار مهاجران”.
برای ماركس، گذار به كارخانههای بزرگ بيش از آنكه صرفا به عوامل اقتصادی وابسته باشد، به شرايط سياسی گره خورده است. قوانين محدودكننده زمان كار، سقفی برای استثمار مبتنی بر ارزش افزوده مطلق میگذاشتند (یعنی طولانی كردن بی پايان روز كار يا كاهش مداوم دستمزد) و سرمايه داران را به سوی كارگيری ماشين و در نتيجه، تمركز توليد در كارخانهها در برخی بخشها سوق میدادند.
اما روندهای معكوس همواره دوباره سر برمیآورند؛ خود قوانين محدودكننده زمان كار بارها هدف حمله سرمايه داران قرار گرفتند و شيوههای توليد مبتنی بر ارزش افزوده مطلق در بيرون از هسته صنعتی بازتوليد شد و در بسياری موارد، به شكلی درونی با آن گره خورد. اين فرايند بسيار كمتر خطی و صلب است از آنچه به نظر میرسد. فكر نمیكنم ماركس در برابر وضع امروز، از توليد پراكنده و لحظه ای در كشورهای شمال و زنجيرههای جهانی ارزش گرفته تا شكلهای روزافزون بی ثبات اشتغال و البته كارخانههای غول آسا در مناطق صنعتی جنوب جهانی، غافلگير میشد.
رابطه ميان سطح سازمانيابی طبقه و ساختار توليد همواره پيچيده بوده و در زمان ماركس نيز همينگونه بود. اين رابطه از دل واسطههای گوناگونی عبور میكند كه در طول زمان و با تغيير شرايط دگرگون میشوند؛ برای نمونه، اشكال مختلف اتحاديه گرايی يا نوع رابطه اتحاديهها و سازمانهای سياسی با يكديگر و با دولت.
ماركس و انگلس هيچ طرح از پيش آماده ای درباره اينكه طبقه كارگر بايد چگونه سازمان يابد نداشتند و به اين معنا “نظريه حزب” مدونی ارائه نمیكردند. آنها بيشتر درباره طيف گسترده اشكال موجود سازماندهی، از چارتيسم گرفته تا اتحاديههای كارگری و نخستين احزاب واقعی كارگری، تامل میكردند و پيوسته بر نياز به ارتقای اين شكلها به سطح نيرويی سياسی تاكيد میگذاشتند؛ نيرويی كه بتواند قدرت اقتصادی و سياسی طبقه حاكم را واژگون كند.
دیوید برودر: چه جنبههايی از كمون پاريس باعث شد ماركس از “يك كمونيسم ممكن” صحبت كند؟
استاتيس كولاکيس: آنچه نگاه ماركس به كمون را متمايز میكند اين است كه او كمون را نه تحقق يك دكترين سوسياليستی يا كمونيستی از پيش موجود میديد ـ حتی دكترين خود او ـ و نه الگويی كاملا تازه برای همه انقلابات آينده. اين دقيقا برخلاف شيوه ای است كه تقريبا همه جريانهای جنبش كمونيستی قرن بيستم، مثلا درباره انقلاب اكتبر “١٩١٧”، در پيش گرفتند.
برخی جنبههای كمون به ابعاد ساختاری تر انقلابهای اجتماعی اشاره دارد، به ويژه جايی كه به نوآوریهای كمون به عنوان يك شكل سياسی مربوط میشود. ماركس “راز” اين شكل را در مضمون طبقاتی آن میبيند: “يك دولت كارگری” كه وجوه “از پايين” و “از بالا” را در نوعی تازه از قدرت سياسی با هم تركيب میكند.
اين نوع قدرت، آرمان نظارت مردمی بر نهادهای عمومی و اداره جامعه را با دگرگونی اقتصاد در هم میآميزد. از همين جاست كه فرمولبندیهای مشهور ماركس پديد میآيد: از “شكل سياسی ای كه سرانجام كشف شد تا در آن رهايی اقتصادی كار تحقق يابد” گرفته تا “اهرم كندن آن بنيانهای اقتصادی كه بر آنها وجود طبقات و در نتيجه فرمانروايی طبقاتی استوار است”.
اين جملات بسيار پرقدرت اند، اما بارها بدفهمی شده اند. از ديد ماركس، نهادهای كمون اساسا گذرا و بيانهای جزئی روندهای عميق تری هستند كه به سوی رهايی اجتماعی جهت گرفته اند، نه چيزی كه بايد عينا كپی شود.
اين نهادها اجزايی از كمونيسم اند، به معنای “جنبش واقعی ای كه وضع موجود را برمیچيند”، نه “ايدهآلی كه واقعيت بايد خود را با آن تطبيق دهد”؛ همان تعبيری كه در “ايدئولوژی آلمانی” میخوانيم. اتفاقی نيست كه ماركس كار مشخص كمونارها را هم تقريبا با همين كلمات توصيف میكند: “آنها اتوپياهای آماده ای ندارند كه با فرمان به مردم تحميل كنند… آرمانهايی برای تحقق ندارند، بلكه بايد عناصری از جامعه جديد را آزاد كنند؛ عناصری كه جامعه بورژوايی در حال فروپاشی خود، خود باردار آنهاست.”
ماركس كاملا آگاه بود كه دستاوردهای كمون ـ هرچند با توجه به شرايط، بسيار چشمگير ـ خودِ كمونيسم نبود. حتی طرحهای اجتماعی سازی ابزار توليد كه كميسيون كار كمون با همكاری نزديك “اتحاديه زنان” تدوين كرده بود نيز نبايد نقطه پايان راه تلقی میشد. اما اگر اين تدابير با نوعی برنامه ريزی گره میخوردند، میتوانستند چيزی شبيه به “كمونيسم ممكن” باشند كه كنترل كارگران در سطح محل كار را با هماهنگی توليد، بدون اتكای به بازار، در سطح كلان پيوند میدهند.
كمون را بايد شكل آزمايشی ای دانست كه موانع ساختاری دگرگونی روابط اجتماعی را كنار میزند و طبقات كارگر را توانمند میكند. ماركس مینويسد اين شكل “مبارزه طبقاتی را از ميان برنمیدارد”، اما “رسانه ای عقلانی است كه در آن اين مبارزه میتواند مراحل گوناگون خود را به عقلانی ترين و انسانی ترين شكل از سر بگذراند.”
دیوید برودر: وقتی داشتم اين متن را ترجمه میكردم، همزمان دوباره خواندن كتاب “روستاييان چگونه فرانسوی شدند” اثر اوژن وبر را هم شروع كردم. اين كتاب از شكاف فرهنگی عميقی ميان پاريس و مناطق روستايی پرده برمیدارد؛ جهانی سرشار از گونههای مختلف خرافه، عقبماندگی، و استفاده محدود از پول، زبان و آموزش فرانسوی.
اين تصوير مرا به فكر انداخت: اگر همان طور كه گفتی ماركس ديگر دهقانان را “كيسه ای از سيب زمينی” نمیديد و به ضرورت سازماندهی آنها آگاه شده بود، آيا میشد به شكلی باورپذير اشكالی از دموكراسی را تصور كرد كه در آن انقلابیهای شهری با دهقانان به عنوان نيروهايی برابر رفتار كنند؟ آيا ايدههای مربوط به قدرت غيرمتمركز در خود اين درك را داشت كه انقلاب در شهر و روستا با آهنگهايی متفاوت پيش خواهد رفت؟
استاتيس كولاکيس: بله، فكر میكنم اين همان درس تازه و تعيين كننده كمون است. تئودور شانين پيش تر در مقاله بنيادين خود درباره ماركس متاخر، اين نكته را طرح كرده بود. ماركس به اين نتيجه رسيد كه ناتوانی كمون در پيوندخوردن با روستا، علت نهايی شكست آن بود.
چهار ماه بعد، ماركس در كنفرانس لندن انجمن بين المللی كارگران پيشنهاد كرد “شاخههای روستايی” ايجاد شود تا “پيوستن توليدكنندگان كشاورزی به جنبش پرولتاريای صنعتی تضمين شود”. برای رسيدن به اين هدف، بايد “تحريك كنندگان” به مناطق روستايی فرستاده میشدند تا “نشستهای عمومی برگزار كنند و اصول بين الملل را تبليغ كنند”. هيچيك از اين طرحها عملی نشد، اما نشان دهنده چرخشی راهبردی در انديشه ماركس درباره زمان بندی انقلاب در سطح ملی و نيز در مقياس جهانی بود.
نكته كليدی، به قول شانين، اين است كه “ارتباط روسی” ـ يعنی مكاتبات ماركس با دميتريف، گئورگ لوپاتين و ورا زاسوليچ، كه جالب است زنان در ميان آنها نقشی پررنگ دارند ـ ماركس را به درك توان بالقوه انقلابی دهقانان و شكل ويژه سازمان اجتماعی آنها، يعنی كمون روستايی، در حاشيه سرمايه داری رساند.
اما اين فرايند بر دو شرط استوار است. برای موفقيت، چنين انقلابی بايد بخشی از دستاوردهای مدرنيت سرمايه داری را در خود جذب كند و زمانبندی آن با زمانبندی كارگران در كشورهای هسته صنعتی به هم نزديك شود. اين درك تازه از انقلاب، به معنای پذيرش راهها و ضرب آهنگهای گوناگون تاريخی است، اما در نهايت بايد به همگرايی ميان شهر و روستا، پرولتاريا و دهقانان، مركز و پيرامون، در هر دو سطح ملی و جهانی بينجامد.
اين نوشتهها برای مدت طولانی در بيشتر سنتهای ماركسيستی زير خروارها تفسير مدفون ماند. اما اين راهبرد بعدتر در افق انقلاب ضد استعماری در چهار كنگره نخست انترناسيونال سوم و در “ماركسيسم بومیگرا”ی خوسه كارلوس مارياتيگی دوباره جان گرفت. امروز نيز همين خط فكری در مركز بحثهايی قرار دارد كه از سوی خوانشهای غيراروپامحور ماركسيسم پيش برده میشود؛ خوانشهايی كه خود را از درك خطی و غايت محور از تاريخ رها كرده اند.
روزنه rowzane خبری – تحلیلی