چند سئوال از سیاوش آذری
سیاوش آذری مطالعات وسیعی در آثار مارکس داشته که بر همین مبنا مقالات متعددی هم به زبانهای مختلف، از جمله انگلیسی در نشریات آکادمیک منتشر کرده است. فرصت را غنیمت شمرده و چند سئوال در رابطه با طبقه و مبارزه طبقاتی با ایشان در میان گذاشته ام که خوشبختانه وقت پیدا کرده و جواب آنها را برایمان فرستاده است.
با تشکر فراوان از رفیق سیاوش آذری.
ناصر اصغری
***
سئوال:
شما جائی به نقل از مارکس درباره دهقانان میگوئید که بخاطر منافع متفاوت آنها و نداشتن منفعت سراسریای که آنها را به هم متصل و متحد نگه دارد، در نتیجه از چیزی به نام “طبقه” هم نمیتوان چیزی گفت. از نظر شما و با مطالعهای که روی آثار مارکس داشتهاید، مارکس “طبقه” را چگونه تعریف کرده است؟
جواب:
مارکس در “هیجدهم برومر لوئی بناپارت” قشر دهقانان فرانسه در دوره انقلابات ۱۸۴۸ را به گونی سیب زمینی تشبیه میکند به این معنی که آحاد این قشر به گونهای تصادفی در کنار هم قرار گرفته اند و یک کلیت متعین را تشکیل نمیدهند. در این چهارچوب بیش از واژه “منفعت” باید روی کلمه “سراسری” تأکید کرد. واژه “سراسری” اینجا به جنبه جهانشمول “طبقه” در تقابل و تمایز با “قشر” و یا “زمره” که دارای آن ویژگی نیستند اشاره دارد. رابطه آحاد طبقه بر مبنای این جهانشمولیت رابطهای ضروری است که فراتر از تقارب جغرافیایی این آحاد قرار میگیرد. به این معنی طبقه نه یک تعمیم بلکه یک مفهوم است. این وجه مسئله را میتوان با یک قرینه سازی روشنتر نمود: مفهوم یک تعمیم ساده بر مبنای تشابه ظاهری میان اجزای یک مجموعه نیست بلکه بازسازی (ذهنی) روابط ضروری میان پدیده هاست. به بیانی دیگر، مفهوم درک ریشه عام مشترک میان پدیدارهای متفاوت است. برای نمونه، مفهوم “گربه سانان” در زیست شناسی بر مبنای تعمیم شباهتهای ظاهری میان گربه خانگی، شیر، ببر، پلنگ و غیره به دست نمیآید. این واژه هنگامی به یک مفهوم مبدل میگردد که ریشه مشترک اعضای این گونه و علل چندسان سازی این ریشه را توضیح دهد. این شباهتهای ظاهری اعضای گونه نیست که ریشه مشترک را نمایان مینماید بلکه ریشه عام مشترک است که این تنوع را آشکار میگرداند. به این وسیله رابطه ضروری میان اعضای گونه نیز هویدا میگردد.
برای توضیح موجودیت ضروری طبقه باید یک گام فراتر برویم. بنا بر بینش مارکس پیش از شیوه تولید سرمایهدارانه چیزی به نام جامعه به معنی اخص کلمه وجود ندارد. از تقسیم کار میان انسانها و جنسیتها تا موقعیت اجتماعی افراد همه چیز بر مبنای تفاوتهای “طبیعی” قرار دارد. بردهدار و برده یونانی نه تنها (حتی به صورت انتزاعی) “مساوی” نیستند بلکه برده انسان نیز محسوب نمیشود. رابطه میان بردهدار و برده نه رابطه میان دو انسان بلکه رابطه میان انسان و اشیاست. برده “طبیعتا” و “ذاتا” برده است. این نکتهای است که در درک ارسطو از جهان و پدیده حرکت نمود پیدا میکند: سنگ میافتد زیرا جایگاه طبیعی آن زمین است. آتش بنا بر تعلق طبیعی آن به آسمان رو به بالا، به سوی جایگاه خودش میرود. اتفاقا همین شکل سازمان یافتن شهر- دولتهای یونان است که مانع از درک علت اصلی قانون مبادله کالایی ساده از جانب ارسطو میشود که مارکس در جلد اول “سرمایه” به آن اشاره دارد. این پایه “طبیعی” روابط میان آحاد جامعه پیشا – مدرن همچنین علت تصادفی بودن جایگاه اجتماعی افراد است.
در شیوه تولید سرمایهدارانه اما جایگاه آحاد جامعه مبتنی بر رابطه ضروری میان کار و سرمایه است. بنابر این چه سرمایه دار و چه کارگر چیزی جز از اشکال تجسد و یا نماد انسانی سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی نیستند. مارکس اینرا به کرات در کتاب “سرمایه” و در دیگر آثارش بیان میکند. در جامعه سرمایه داری همه چیز از جمله روابط میان انسانها بر محور تولید ارزش (اضافه) و انباشت سرمایه سازمان داده شده است. بر خلاف تصور و توهمات متفکرین بورژوا، افراد در جامعه سرمایهداری نه اهداف خصوصی خویش، بلکه هدف جهانشمول تولید و انباشت ارزش (افزوده) را دنبال میکنند. همه انسانها تابع زمان سرمایه هستند (میانگین زمان اجتماعی ضروری برای تولید یک کالا که به عنوان واحد جهانشمول اندازه گیری ارزش عمل میکند). به همین خاطر مارکس در کتاب “فقر فلسفه” مینویسد که “زمان همه چیز است و انسان هیچ. انسان مردار زمان است!”
بنابراین در جامعه سرمایه داری سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی به مثابه میانجی میان تمامی پدیدارهها ظاهر میشود. به بیانی دیگر، تمامی پدیدارها از جمله آحاد جامعه سرمایه داری به شکل مظاهر سرمایه نمودار میگردند. تا آنجا که به مفهوم “طبقه” باز میگردد، طبقه دربرگیرنده تمامی دسته بندیهای اجتمایی در جامعه سرمایه داری ظاهر میشود. این به معنی فرعی بودن این دیگر دسته بندیها، برای نمونه بر مبنای جنسیت و یا قومت نیست. بلکه این دسته بندیها اشکال ظهور و یا تجسد طبقه هستند. سرمایه تمامی دسته بندیها و شکافها و نابرابریهای حاصل از آن را به صورت دسته بندیها و نابرابریهای بورژوائی بازسازی مینماید. به قول مارکس در مانیفست کمونیست، سرمایه جهانی همانند خویش میآفریند. به این معنی است که به قول ریچارد گان “گسل طبقاتی نه از میان انسانها که از درون آنان میگذرد.”
سئوال:
در نوشته “مفهوم طبقه در تفکر مارکس” بعد از توضیح سوبژکتیوی که از طبقه میدهی، میگوئی اما این بدان معنا نیست که طبقه یک موجودیت آبژکتیوی نداشته باشد. اشاره میکنی که مارکس درکی رادیکال از طبقه دارد که با درک جامعه شناسانه متفاوت است. منظورتان چیست؟ موجودیت آبژکتیو طبقه چیست؟ تمایز رادیکال مارکس کدام است؟
جواب:
پاسخ این پرسش تا حدودی در پاسخ پیش مستتر است. در برداشت “جامعه شناسانه” از طبقه، که متاسفانه چنین تلقی در سنت “مارکسیستی” به شدت رواج دارد، طبقه یک گروه یا صنف اجتماعی توصیف میگردد که بر مبنای حرفه، درآمد، نوع کار (برای نمونه کار یدی و یا فکری) و غیره تعریف میشود. این نگرش تصویری بسیار ایستا از طبقه بدست میدهد. از منظر تاریخی این به معنی رجعت به درکی پیشامدرن از طبقه و تقلیل آن به یک زمره (گروه و دسته) است. از نظر فلسفی-شناختی این بازگشت به بینش تجربه-گرایانه و ماتریالیسم فوئرباخی است و از زاویه سیاسی توقف در چهارچوب جامعه مدنی بورژوایی است. البته وجوه چنین درکی در واقعیت جدایی ناپذیرند و صور متفاوت یک حقیقتند. در این نگرش انسان قبل از کنش، در شکل یک فرد انتزاعی وجود دارد. کنش انسان تابعی از این موجودیت مجرد اوست. برای مارکس اما پیش شرط موجویت انسانی کنش تاریخمند اوست. انسان، فارغ از کنش انسانی، تنها مفهومی تجریدی است. این نکته ای است که مارکس به روشنی در تز اول در مورد فوئرباخ بیان میکند. مارکس اولین متفکر ماتریالستی است که به کنش در تقابل با جسم (جوهر مادی) الویت میبخشد. حقیقت ورای کنش انسانی تنها یک تجرید ذهنی است! کل کتاب “ایدئولوژی آلمانی” اتفاقا نقد رویکرد غیر پراتیک به حقیقت و جامعه انسانی است. کنش انسانی آن میانجی اصلی است که موجودیت انسان را متعین مینماید. این کنش در هر دوره تاریخی به صورتی مشخص متحقق میگردد. در شیوه تولید سرمایه داری و جامعه سرمایه داری این میانجی سرمایه به عنوان رابطه ای اجتماعی است که در شکل “جوهر-فاعل” ظاهر میگردد. نگرش جامعه شناسانه همانند درکش از انسان مفهومی انتزاعی از طبقه و سرمایه دارد. در این نگرش سرمایه یک رابطه اجتماعی که نیاز به بازتولید مداوم دارد نیست بلکه یک شئی، مثلا پول است! انسان ابتدا به عنوان موجودی طبیعی در نظر گرفته میشود که خصوصیات مختلفی مانند جنسیت، قومیت، ملیت، صنف و طبقه اجتماعی به او نسبت داده میشود. موجودیت او نیز به عنوان برآیندی از این خصوصیات تعریف میگردد. این خصوصیات مختلف هم به صورت حقایق فی النفسه تعریف میشوند و طبیعی انگاشته میگردند و بنابراین تقدیس میشوند. این نگرش ملهم از ماتریالیسم غیرمارکسی به همین علت است که در دایره جامعه مدنی بورژوایی قرار میگرد و از آن فراتر نمیرود. این انسانها مانند اتمهایی تصویر میگردند که تصادفا و یا بنا بر اراده با یکدیگر مواجه میشوند. برای مارکس اما انسانها و روابطشان جدا و پیش از شیوه مشخص و متعین کنش آنها واقعا موجود نیست. همانطور که منصور حکمت در سمینار دوم کمونیسم کارگری بیان میکند، برای مارکس اینطور نیست که در ابتدا جغرافیایی موجود باشد، سپس انسانها در این جغرافیا قرار بگیرند، بعد ارتباط برقرار کنند، به طبقات تقسیم شوند و غیره. موجودیت انسان تمامی این کلیت است که به صورت یکپارچه متحقق میگردد. موجودیت ابژکتیو طبقه تابعی از این کلیت یکپارچه انسانی و به شکل اخص در جامعه سرمایه داری تابعی از سرمایه به عنوان رابطه ای اجتماعی است.
سئوال:
من هم فکر میکنم که درکی که مارکس از “طبقه” دارد، همان مفهوم سیالیت بودن آن است که توضیح دادید. اما مارکس در هر سه جلد کاپیتال کلمه “طبقه” را به مفاهیم مختلفی به کار برده است. کمی در این باره بگوئید!
جواب:
کارل کوسیک فیلسوف مارکسیست چک انتهای قرن بیستم پرسش جالبی را مطرح میکند: چرا جلد یک “سرمایه” با تحلیل مفهوم کالا آغاز میگردد و جلد سوم با بخشی در مورد مفهوم طبقه به پایان میرسد؟ (البته هم این بخش از جلد سوم، هم خود جلد سوم و هم کل پروژه کاپیتال مارکس متأسفانه ناتمام است.) این پرسش بسیار مهمی است و پاسخ به آن وجه مشترک تعریفات مختلف مارکس از مفهوم طبقه را نمایان میسازد. مارکس در پیشگفتار به ویرایش دوم جلد اول کاپیتال از تفاوت میان فرایند تحقیق و فرایند ارائه صحبت میکند. به یک معنی نویسنده کاپیتال، مانند هر دانشمند اصیل، در هنگام ارائه بحث خود واقف به کل پدیدار مورد پژوهشش هست. به نظر من، نکته ای که بخش اول کاپیتال در مورد کالا را با آخر بخش موجود آن که در رابطه با طبقه است ضرورتا پیوند میدهد (و یا به بیانی دیگر، ضرورت آغاز با مفهوم کالا و رسیدن به مفهوم طبقه در انتها) ریشه در پدیده کالاشدگی قوه (توان) کار دارد. بنا بر قانون مبادله کالایی ساده، که البته در مورد مبادله کالایی سرمایه داری نیز صدق میکند، تنها مساوی با مساوی قابل مبادله است. چرخه مبادله کالایی ساده با کالا آغاز میشود و با کالا به پایان میرسد. اما چرخه مبادله کالایی سرمایهدارانه با پول (به مثابه عامترین شکل سرمایه) آغاز و با پول به اضافه پول بیشتر به اتمام میرسد. از نظر مارکس در چرخه مبادله کالایی سرمایهدارانه قانون مبادله مساوی با مساوی هرگز زیر پا گزارده نمیشود. بنابراین باید کالایی وجود داشته باشد که مصرف آن نه تنها ارزش، بلکه ارزش افزوده نیز تولید کند، یعنی کالایی که مصرف آن “مولد” باشد. این کالای ویژه چیزی نیست جز قوه کار. در نتیجه سیستم سرمایهداری نیاز به ساخت و بازتولید شرایطی دارد که موجب کالا شدگی قوه کار میگردد و این یعنی بازتولید طبقه کارگر به مثابه قشری از جامعه که فاقد دسترسی به وسائل تولید و ناچار به فروش قوه کار خود به عنوان تنها کالای مورد تصاحبش است. بنابر این در تجریدیترین شکل، به عنوان مفهومی عام، عضو طبقه فروشنده قوه کار است که تحت سیطره (انقیاد) زمان مجرد سرمایه قرار گرفته است. بازتولید طبقه تنها با بازتولید مالکیت خصوصی بورژوایی، که به قول مارکس کارگر وجه منفی و سرمایهدار وجه مثبت آن را نمایندگی میکند، قابل حصول است. در هر صورت، مفهوم طبقه پیش و بیش از هر چیز به یک رابطه اجتماعی (سرمایه به عنوان ارزش خود-ارزش زا) دلالت میکند و نه تنها به یک قشر و یا گروه اجتماعی.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد استفاده ظاهرا متفاوت و حتی متناقض مارکس از واژه “طبقه” است. برای نمونه در مانیفست و جلد اول “سرمایه” مارکس به صراحت جامعه سرمایه داری را متشکل از دو طبقه پرولتاریا و بورژوازی تعریف میکند اما در فصل پایانی جلد سوم “سرمایه” از سه طبقه اصلی جامعه سرمایه داری: پرولتاریا، بورژواها و زمینداران سخن به میدان میآورد. نگرش “سنتی” به طبقه به مثابه گروه اجتماعی در مقابل این “تناقضات” به بن بست میرسد. برای نمونه برتل المن به این نتیجه میرسد که مارکس از استانداردهای مختلفی برای تعریف گروههای اجتماعی استفاده میکند؛ هر چند وی تلاش دارد تا از دیدگاه جامعه شناسانه فاصله بگیرد (وی در پایان مقاله اش در رابطه با واژه طبقه نزد مارکس این جمله از ای. پی. تامپسون را نقل میکند که طبقه این و یا آن قطعه از ماشین نیست، بلکه طریقه کارکرد ماشین است) اما تحلیل وی از بخش پایانی جلد سوم “سرمایه” نشانگر قرابت تحلیل او با تحلیلهای سنتی است.
این نکته توضیحات بیشتری میطلبد. مارکس در پایان این بخش ناتمام این پرسش را پیش روی خود میگذارد: “چه چیزی کارگران مزدی، سرمایه داران و زمینداران را به سه طبقه اصلی تبدیل میکند؟” در پاسخ مینویسد “در نگاه اول این عامل همسانی درآمدها و منابع درآمدهاست… مزد، سود و رانت زمین”. از نقطه نظر المن این پاسخ کافی است و کنه تحلیل و تعریف مارکس از طبقه را در بر میگیرد. اما به نظر من اتفاقا این برداشتی است که مارکس تلاش در به نقد و چالش کشیدن آن دارد. بخش ۵۲ جلد سوم “سرمایه” آخرین بخش فصل هفتم است که “درآمدها و منابع درآمدها” نام دارد. در بخش ۴۸ که قسمت آغازین این فصل است مارکس اتفاقا نگرش اقتصاددانان بورژوا را که این سه شکل “درآمد” را متمایز از یکدیگر میانگارند را نقد میکند و با طعنه و طنز آن را “فرمول تثلیث” مینامد. وی همچنین نشان میدهد که این اشکال ظاهرا متفاوت و متمایز درآمد چیزی جز از اشکال مختلف وجود ارزش افزوده نیستند. همانطور که پیشتر اشاره شد تولید ارزش افزوده مبتنی بر کالاشدگی قوه کار است که خود نیازمند ساخت و بازتولید مستمر مالکیت خصوصی بورژوایی بر وسائل تولید است. به بیانی دیگر، مارکس یگانگی جوهر مزد، سود و رانت بر مبنای تولید سرمایه داری و رابطه کار و سرمایه توضیح میدهد. بنابراین تحلیل مارکس از طبقه در بخش ۵۲، محدود به دسته بندی طبقات بر مبنای منبع درآمد نخواهد ماند. از نقطه نظر مارکس، همانند مزد، سود و رانت که اشکال ظهور و تحقق ارزش افزوده هستند، این سه طبقه هم تجلی انسانی سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی اند.
تاکید دو نکته دیگر نیز ضروری است: تحلیل مارکس در رابطه با طبقه (و کلا در رابطه با تمام پدیدههای جامعه سرمایه داری) در سطوح انتزاعی بسیار متفاوتی جریان میابد. در سه جلد “سرمایه”، مارکس سرمایه را در حالت ایده آل در نظر میگیرد و در انتزاعیترین شکل آن را تحلیل میکند. در نظر نگرفتن این سطوح متفاوت انتزاع مد نظر مارکس موجب خلط مبحث میشود. جدای از این، همانطور که بالاتر اشاره شد، در جامعه سرمایه داری تمامی پدیدارها تحت سیطره سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی در آمده در مدار آن قرار میگیرند و به این معنی در قالب پدیدارهای سرمایه دارانه ساخت و بازتولید میشوند. مارکس مکانیزم این تابع سازی را در تحلیل خود از اشکال مختلف به قبضه در آوردن پدیدارها از طرف سرمایه بیان میکند (قبضه صوری، قبضه حقیقی، قبضه دگرگشن (hybrid) و قبضه ایدهآل) که البته پرداختن به آنها در حوصله این مصاحبه نیست. من نظر خوانندگان را به فصل ۱۶ “سرمایه” و همچنین به پیوست جلد اول با نام “نتایج فرایند تولید بلافصل” جلب میکنم.
نکته دیگر اما نحوه تبدیل مالکیت فئودالی زمین به مالکیت بزرگ سرمایه داری زمین است. مارکس این نقطه را به طور اخص در بخش “انباشت به اصطلاح اولیه” تحلیل میکند. روی دیگر سلب مالکیت زمین از روستاییان که شرط لازم ساخت پرولتاریا (کارگر “آزاد”) است به وجود آمدن ملاکین بزرگ زمین است. این به روشنی نشانگر جوهر سرمایه دارانه مالکیت بزرگ زمین است، فرایندی که منتج به پیدایش آنچه مارکس “مزرعه دار کاپیتالیست” مینامد میشود.
در پایان پاسخ به این سوال باید به نکته دیگری که المن مطرح میکند پرداخت. در مقاله مذکور او میگوید که مارکس از طرفی طبقه را پدیده ای کاملا کاپیتالیستی در نظر میگرد (که من کاملا با این موافقم) اما برای نمونه کل تاریخ را “تاریخ مبارزات طبقاتی” ارزیابی میکند. این دو جمله متناقض به نظر میرسند. اتفاقا اینجاست که منظور من از موجودیت مفهومی طبقه روشن میشود. نابرابری در طول تاریخ بشر وجود داشته است و انسانها بر مبنای این نابرابریها به دسته ها، اقشار و زمره های گوناگون تقسیم شده اند. برای نمونه میتوان از سیستم کاستی در هندوستان صحبت کرد و یا از سیستم برده داری در شهر-دولتهای یونان باستان. نکته مهم اما اینست که از منظر خود انسانها در آن دوره های مشخص این تمایزات و دسته بندیها، هر چند میتوانستند در برخی موارد ناعادلانه باشند، اموری طبییعی محسوب میشدند. برده ای که بر علیه صاحب خود میشورید خواهان “برابری” با برده دار نبود و معترض پایمال شدن “حقوق” طبیعی خویش و به جای آورده نشدن مسئولیت ارباب در قبال خود بود. اسپارتاکوس برای “برابری” قیام نکرد زیرا مفهوم برابری انسانها مفهومی مدرن، یعنی محصول جامعه و روابط تولید اجتماعی سرمایه داری است. تنها با نگاه به وقایع تاریخی از درون روابط تولید اجتماعی سرمایه داری است که جوهر “طبقاتی” جوامع گذشته و مبارزات جاری در آن جوامع قابل درک میگردد. یک نمونه دیگر مفهوم پول است. پول قبل از سرمایه وجود داشت و برای مبادله استفاده میشد. اما جوهر حقیقی پول تنها با ظهور سرمایه به عنوان رابطه اجتماعی که پول شکل عام آنست متحقق میگردد. اقشار، زمره ها و کاستهای مختلف با ظهور طبقه به مفهوم خود میرسند و در قبضه آن قرار میگیرند. تنها اینجاست که جوهر نابرابر، ناعادلانه و ضد انسانی آنها بر ملا میشود. این در مورد خواست برابری میان زن و مرد و دگرباشان جنسی و غیره نیز صدق میکند. به قول مارکس در گروندریسه، “کلید فهم آناتومی میمون درک آناتومی انسان است” و نه بر عکس.
سئوال:
در همان مطلب، اعتراض میکنی به “مارکسیسم سنتی” که مبارزه طبقاتی را به “جنگ و دعوای بین کارگران، بعنوان اعضای یک گروه اجتماعی خاص، و بورژواها” تقلیل میدهد. این را توضیح بدهید.
جواب:
بر مبنای آنچه گفته شد میتوان به علت اصلی درک غیرسیاسی و صنفی از طبقه که هم در میان جامعه شناسان ملهم از ماکس وبر و هم در میان مارکسیستهای “سنتی” رواج دارد پی برد. همانطور که اشاره کردم، سرمایه از منظر مارکس نه یک شئی بلکه رابطه ای انسانی است. سرمایه تحقق و میانجی شکل متعین کنش انسانی و روابط میان انسانهاست. سرمایه هر چند در قامت “جوهر- فاعل” قادر متعال ظاهر میگردد اما در حقیقت قدرت آن ناشی از مال خود کردن قدرت کار و انسانهاست. سرمایه از بدو تولد با تناقضی درونی و لاینحل مواجه است: این نتیجه محتوا و جوهر انسانی سرمایه است. این جوهر انسانی همان ساختار طبقاتی سرمایه است. سرمایه به عنوان “ارزش خود – ارزش زا” نیازمند کالایی شدن نیروی کار است که خود این دومی بر مبنای جدایی کارگران از وسائل تولید و تمرکز این ابزار در دست بورژوازی (به عنوان اشخاص حقیقی و یا حقوقی) قرار دارد. در نتیجه کشمکش و مبارزه طبقاتی و به تبع آن مبارزه سیاسی ذاتی سرمایه است چنانکه مبارزه طبقاتی نه منتج از موجودیت طبقات بلکه موجودیت طبقه تابعی از مبارزه طبقاتی است. وقفه ناپذیری مبارزه طبقاتی که منصور حکمت بر آن تاکید میورزد ناشی از این جوهر انسانی سرمایه است. این مبارزه قابل تقلیل به مبارزه صنفی در کف کارخانه و کارگاه نیست بلکه فی النفسه مبارزهای است سیاسی، زیرا سلب مالکیت کردن از فروشندگان قوه کار و کالایی کردن این قوه امری نیازمند بازسازی و بازتولید مداوم و در نتیجه اعمال قهر سازمانیافته بر فروشنگان قوه کار است. میانجی اعمال قهر سازمانیافته علیه کارگران دولت به مثابه شکل سیاسی و حقوقی موجودیت سرمایه و مالکیت خصوصی بورژوایی است؛ بنابراین آنچه مبارزه طبقاتی را ناگزیر به مبارزه ای سیاسی مبدل مینماید نفس روابط تولید سرمایه دارانه و تخاصم طبقاتی ذاتی این روابط است. تقلیل مبارزه طبقاتی به مبارزه ای صرفا “صنفی” و تفکیک آن از مبارزه سیاسی بازتاب نگرش بورژوایی به رابطه کار و سرمایه است که ناگزیر شیوه تولید سرمایه دارانه را طبییعی، لذا ابدی و مقدس میپندارد.
سئوال:
مخالفین نظر شما میتوانند از این بحث شما که “کشمکش و مبارزه طبقاتی و به تبع آن مبارزه سیاسی ذاتی سرمایه است” و آنچه را که درباره مبارزه صنفی در کف کارخانه و کارگاه گفتید، تعابیر متفاوت و متضادی از بحث شما بگیریند، از جمله تکامل گرائی و تدریجی بودن مبارزه بر علیه سرمایه داری و مهمتر حتی کم اهمیت دادن به مبارزه در کف کارخانه و کارگاه! جوابتان به این چیست؟
جواب:
برای پاسخ باید یک نکته را روشن کرد. مبارزه طبقاتی بنا بر ضروریات جامعه و روابط تولید اجتماعی سرمایه داری مبارزهای ذاتا سیاسی است. دولت در جامعه سرمایه داری، بر خلاف فرمولبندیهای “سنتی” مارکسیستی رایج، یک “روبنا” و یا امری فرعی نیست بلکه یک “میانجی” ضروری است. دولت شکل حقوقی-سیاسی سرمایه به عنوان رابطهای اجتماعی و مالکیت خصوصی بورژوایی که اساس آن را جدایی تولید کنندگان بلافصل (کارگران) از وسائل و شرایط تولید تشکیل میدهد است. دولت بورژوایی در هر شکلش دولت سرمایه است و به این معنی دولت تجسد رابطه کار و سرمایه نیز هست. جامعه سرمایهداری جامعه رودرویی و برخورد مستمر نیروهای اجتماعی، پرولتاریا و بورژوازی، است؛ تخاصم طبقاتی ذاتی و وجه جدایی ناپذیر جامعه سرمایه داریست. دولت نیز به مثابه شکل حقوقی-سیاسی جامعه سرمایه داری ضرورتا حامل و میانجی این تخاصم طبقاتی است. حتی هگل به این امر واقف است اما بنا بر پیشداوریهای طبقاتی اش (و با تردستی) دولت را محل به موازنه رسیدن این نیروهای متخاصم و بنا بر این نقطه واکافتن مبارزه طبقات تعریف میکند. فراموش نباید کرد که از نقطه نظر مارکس کار در جامعه بورژوایی کار سرمایه دارانه، کار مولد ارزش افزوده و تولید کالا است. به معنی کار سرمایه داری کار در رابطه اش با سرمایه در دولت نمود پیدا میکند. اتفاقا ظاهر بیطرفانه دولت در قبال طبقات از این پدیده ناشی میگردد. حتی باید اضافه کرد که این تنها یک ظاهر نیست بلکه بر مبنای این خصوصیت است که دولت شکلی مافوق طبقاتی به خود میگیرد و به این صورت امکان فرو نشاندن (و در هنگام لزوم سرکوب) مبارزه طبقاتی را کسب میکند. کوتاه سخن، نفس روابط تولید اجتماعی سرمایه داری و تجسد و تحقق سیاسی-حقوقی این روابط در شکل دولت است که مبارزه کارگری را ضرورتا سیاسی میسازد.
با تکیه بر چنین نگرشی است که میتوان جایگاه واقعی مبارزه “اقتصادی” کارگران را روشن ساخت. بنا بر این نگرش ما چیزی به عنوان مبارزه صرفا “اقتصادی” نداریم زیرا تمام مبارزات و مجادلات در جامعه سرمایه داری ضرورتا ماهیتی سیاسی دارند. اتفاقا کسانی که مدعی وجود مبارزه طبقاتی اقتصادی صرف هستند از یک نقطه نظر سیاسی مشخص به رابطه طبقات و مواجه نیروهای اجتماعی مینگرند. این نگرشی است که با اصل کالا شدگی قوه کار و جدایی کارگران از وسائل تولید، یعنی مالکیت خصوصی بورژوایی مشکلی ندارد و بنا بر این طبقه را یک صنف و یا زمره قلمداد میکند. این بازتاب نگرش و سیاست بورژوایی در برخورد به طبقه، و به تبع آن، مبارزه طبقاتی است. در این نگرش کار مقدس است اما از نظر مارکس کار (سرمایه دارانه) موضوع اصلی نقد اقتصاد سیاسی بورژوایی و روابط تولید اجتماعی سرمایه داریست. نگرش صنفی به طبقه، که به ویژه در نگرش تریدیونیونیستی و سندیکالیستی به مبارزه طبقاتی متجلی میگردد، همزاد سیاست هویتی درون طبقه کارگر است. خصوصیت اصلی اینچنین گرایش سیاسی مبارزه برای واشناسی (به رسمیت شناخته شدن) است. اما از منظر سیاست کارگری مارکسی مبارزه برای نفی سرمایه به عنوان رابطهای اجتماعی، موجودیت کار سرمایه داری و به تبع آن نفس طبقه کارگر است. پایان پیشاتاریخ بشر و آغاز تاریخ واقعی انسان که مارکس مطرح میکند در گرو چنین نفی تاریخی است. به این معنی است که مارکس در “تزهایی درباره فوئرباخ” میگوید “ديدگاه ماترياليسم کهن جامعه “مدنی” است. ديدگاه ماترياليسم نو جامعه بشری يا بشريت اجتماعی است.”
چنین نگرشی به مبارزه طبقاتی به هیچ وجه مبارزه برای بهبود دستمزد، شرایط کار، طول روز کار، بازنشستگی، مزایا و غیره را کم بها جلوه نمیدهد. مسلما اینها هم اجزای مبارزه طبقاتی کارگرانند اما افق و حدود و صغور مبارزه کمونیستی کارگران را تعیین نمیکنند. اتفاقا پیروزی در چنین مجادلات و مبارزاتی خود وابسته به حضور سیاست رادیکال و قدرتمند کمونیستی-کارگری در عرصه مجادلات اجتماعی است. این نگرش تدریجی گرا و یا تکامل گرا نیست، بلکه بنا بر وقوف به جوهر سیاسی مبارزه طبقاتی و درک صحیح ذات یک نگرش انتقادی کمونیستی کارگری که هدفش نفی مناسبت تولید سرمایه داری و سازمان دادن به جامعهای آزاد، برابر، مرفه و انسانی است، به شدت رادیکال و ماکزیمالیست است. همانطور که اشاره شد جامعه سرمایهداری ضرورتا به مواجه و مبارزه طبقاتی خصلتی سیاسی میبخشد. رودررویی طبقات به ناچار از طریق میانجیهای سیاسی و بیش از همه از طریق ملموسترین و انضمامیترین شکل این میانجیها، یعنی دولت، صورت میگیرد. ضرورت مبارزه برای خلع ید سیاسی و اقتصادی از بورژوازی و به چنگ آوردن قدرت سیاسی و متشکل و متحزب شدن حول یک پرچم و برنامه رادیکال کمونیستی کارگری به عنوان شرط لازم برای پیروزی در این مبارزه از این خصوصیت جامعه و روابط تولید اجتماعی سرمایه داری سرچشمه میگیرد.