توضیح ناصر: این نوشته خواندنی ولنتین مقدم، خواندنی برای درکی نسبی از چپ دوران انقلاب ۵۷، در شماره ۱۶۶ نشریه نیولفت رویو، نوامبر/دسامبر ۱۹۸۷ چاپ شده است. من در حین مطالعه آن، با کمک هوش مصنوعی برای علاقمندان ترجمه کردم و امیدوارم که به بحثهای مفیدی دامن بزند. این نوشته یک نوشته تحقیقی آکادامیکی است که نویسنده منابع خود را در زیرنویسها آورده است. من تعدادی از زیرنویسها را در متن این ترجمه گنجانده ام و بخش زیادی هم که فقط آدرس دادن صرف بود را از ترجمه حذف کرده ام.
ناصر اصغری
***
سوسیالیسم یا ضد امپریالیسم؟ چپ و انقلاب در ایران
ولنتین مقدم
شبحی چپ ایران را تسخیر کرده است – شبحهای کمونیسم ارتدوکس، مائوئیسم و پوپولیسم. این جریانها در آستانه انقلاب گرد هم آمدند تا گفتمانی جهانسومی ایجاد کنند که بر شرارتهای سرمایهداری وابسته و امپریالیسم تأکید داشت. کشاورزی تجاری، شرکتهای چندملیتی، هزینههای نظامی، شرکتهای نفتی، دربار فاسد سلطنتی، ساواک، بورژوازی وابسته و مصرفگرایی – به طور کلی، امپریالیسم و پایههای داخلی آن – اهداف تبلیغات و فعالیتهای همه گروههای چپ مخالف بودند. مشکل اینجا بود که این مسائل در صدر فهرست مخالفان مذهبی نیز قرار داشت. در نهایت، پس از فروپاشی حکومت پهلوی و در جریان تلاشهای چپ برای یافتن جایگاه شایسته خود در عرصه سیاسی جمهوری جدید، مشخص شد که دو اشتباه استراتژیک رخ داده است: غفلت از مسئله دموکراسی و دستکم گرفتن قدرت روحانیت اسلامی. اکنون به طور گسترده پذیرفته شده است که این غفلت ناشی از تأکید بیش از حد بر مبارزه ضد امپریالیستی و استفاده مکانیکی از الگوی وابستگی بود. این مدل کلی فرصت کمی برای در نظر گرفتن توسعه نابرابر روابط طبقاتی و تولید، قدرت طبقات پیشاسرمایهداری یا پروژه سیاسی-فرهنگی روحانیون (که برخلاف تصور برخی ناظران خارجی، کاملاً متفاوت از الهیات رهاییبخش بود) باقی میگذاشت. مهمتر از همه، این تأکید موجب کماهمیت جلوه دادن یک جایگزین دموکراتیک-سوسیالیستی (و نه صرفاً «ملی») برای رژیم شاه شد.
نتیجه انقلاب ایران یادآور مشاهده مارکس است که انسانها تاریخ خود را میسازند اما نه تحت شرایطی که خود انتخاب کرده اند. همچنین به طور دردناکی یادآور نظر او درباره «وزن مرده» گذشته است. و در نهایت، نشان میدهد که هر اقدام ضدسرمایهداری یا ضد امپریالیستی لزوماً گامی به سوی سوسیالیسم نیست. اما این درسها با هزینههای گزافی آموخته شدهاند: شکست حیرتانگیز چپ در جنگ کوچک داخلی ۱۳۶۰–۱۳۶۲، حذف آن از عرصههای مبارزه سیاسی و فرهنگی، سرخوردگی شدید، عقبنشینی، موجی از غیرسیاسی شدن—و البته، مرگ بسیاری از همرزمان شایسته. این نوع سرخوردگی شبیه به آن چیزی است که پری اندرسون در مورد احزاب کمونیست فرانسه، اسپانیا و ایتالیا توصیف کرده است (البته بدون تحمل تلفات جانی که چپ ایران متحمل شد). بسیاری از چپگرایان ایرانی امروز به شدت – شاید بتوان گفت بیش از حد – دورهی ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ را نقد میکنند، تا حدی که به نفی کامل و انکار تلاشهای یک نسل کامل نزدیک میشوند. اما باید اشاره کرد که مشکلات نظری کلی که آنان با آنها مواجه بودند، توسط سازمانهای چپ در همه جا، به ویژه گروههای مائوئیستی «م–ل»، نیز تجربه شده بود. تمرکز بر فعالیتهای چریکی تنها دلیل به حاشیه رانده شدن چپ در ایران نبود—در نهایت، استراتژی چریکی با موفقیت بسیار توسط ساندینیستها در نیکاراگوئه مورد استفاده قرار گرفت. از همه مهمتر، چپ پس از سرنگونی شاه در بهمن ۱۳۵۷ منزوی نبود: برعکس، از حمایت گستردهای برخوردار بود. برای مثال، فدائیان حدود ۱۵۰ دفتر در سراسر کشور داشتند و یکی از تجمعات آنها با حضور پانصد هزار نفر برگزار شد. اما اگرچه توان عددی فدائیان، حزب توده، مجاهدین و پیکار پتانسیل سیاسی قابل توجهی را نشان میداد، متأسفانه وحدت هیچگاه در اولویتهای اصلی آنها قرار نگرفت.
برای قرار دادن مشکلات و اشتباهات چپ ایران در چشماندازی مناسب، باید به یاد داشته باشیم که انقلاب – و حکومت روحانیت – برای بسیاری از ناظران، از جمله کسانی که حرفه آنها مطالعه ایران بود، کاملاً غیرمنتظره بود؛ و بسیاری از پژوهشگران و فعالان خارجی در جناح چپ نیز به دلیل ضد امپریالیسم و مقاومت آن در برابر دولت و سرمایهداری آمریکا، از جمهوری اسلامی جدید حمایت میکردند. در مورد نکته اول، نمونهای خوب کتاب “ایران: دیکتاتوری و توسعه” اثر فرد هالیدی است. تز اصلی و مسائل مطرحشده در این کتاب پیشبینی خیزش مردمی یا اسلام سیاسی را نمیکنند و احتمال شکلگیری جمهوری اسلامی را نادیده میگیرند. در مورد نکته دوم، در میان پژوهشگران خارجی چپ که نهتنها با انقلاب ایران بلکه با گفتمان اسلامی و ویژگیهای ضد امپریالیستی، ضد سیستمی یا پستمدرن رژیم جدید همدلی داشتند، میتوان از میشل فوکو، ارنست ماندل، امانوئل والرشتاین، نیکی کدی، اقبال احمد و انور عبدالمالک نام برد. در عرصه آکادمیک جریان اصلی، تعدادی از پژوهشگران نظریههای جدیدی درباره احیای اسلام ارائه کردند. هرچند آثار جان اسپوزیتو، ایوان یزبک حداد و جیمز پسکاتوری فاصلهای مثبت از آثار کسانی دارند که ادوارد سعید آنها را «شرقگرائی» نامیده بود، اما روایتهای مشتاقانه و غیرانتقادی آنان مشکلزا هستند. تعدادی از ایرانیانی که امروز منتقدان سرسخت رژیم روحانیون در تبعید هستند، در ابتدا از حکومت روحانیون دفاع کرده و سمتهای دولتی را پذیرفتند. لازم به تأکید است که چپ رادیکال، مانند فدائیان و پیکار، هرگز از حکومت روحانیون یا اسلام سیاسی حمایت نکردند.
با این حال، بررسی گفتمان جهانسومی دهه هفتاد – فرضیات، اهداف، زبان، روشها و پیامدهای آن – وظیفهای ضروری در هر تحلیلی از چپ ایران و عملکرد آن در طول و پس از انقلاب است. در هر صورت، یکی از اهداف اصلی این مقاله، همین بررسی است، همراه با ارزیابی چشماندازهای بازسازی حول یک دیدگاه نوین رهاییبخش. اجازه بدهید با ردیابی پیوند میان تجربه مصدق و ریشههای چپ نوین ایران آغاز کنیم.
مصدق، کمونیسم و چپ نو
پس از دورهای از شکلگیری و رشد بین سالهای ۱۲۸۵ تا ۱۳۰۸، که طی آن بهعنوان یک جنبش کمونیستی انقلابی با پیوندهای قوی با طبقه کارگر نوظهور توسعه یافت، چپ ایران به زیرزمین رانده شد و تحت سرکوب شدید قرار گرفت. پایان دیکتاتوری در سال ۱۳۲۰، دوره جدیدی از سازماندهی و رشد کمونیستی را حول حزب تازه تأسیس توده، که طرفدار اتحاد جماهیر شوروی بود، به دنبال داشت؛ اما کودتای شاه–سیا در سال ۱۳۳۲ علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، دور دوم حکومت دیکتاتوری را آغاز کرد. برای چپ نو، بهویژه دانشجویان خارج از کشور، مصدق یک قهرمان واقعی بود، در حالی که حزب توده به خیانت به ایران متهم شد، زیرا منافع شوروی را اولویت داده بود. با این حال، واقعیت کمی پیچیدهتر بود.
در سال ۱۳۳۰، مصدق با پلاتفرم اجرای قانون ملی شدن نفت که تحت دولت قبلی به تصویب رسیده بود، به نخستوزیری انتخاب شد. از آنجا که این موضوع اصلیترین دغدغه او باقی ماند و مسائل دیگر مانند حقوق کارگران و اصلاحات ارضی را نادیده گرفت، مورد بیاعتنایی اتحادیههای کارگری قرار گرفت که بسیاری از آنها به حزب توده وابسته بودند. اوضاع زمانی بدتر شد که وزارت کار از اردیبهشت ۱۳۳۱، احتمالاً به منظور محدود کردن رشد کمونیسم، به ثبت اتحادیههای کارگری پایان داد. مصدق در مخالفت با درخواستهای شوروی برای دریافت امتیاز نفتی پایدار باقی ماند و خصومت حزب توده با او به موازات روابطی که واشنگتن تحت برنامه چهارگانه دولت ترومن با پلیس و ارتش برقرار کرد، افزایش یافت. (نقش حزب توده در روزهای پایانی دولت مصدق به شدت مورد بحث قرار گرفته است. به گفته فریدون کشاورز، یکی از اعضای سابق کمیته مرکزی، کیانوری عمداً حمایت حیاتی حزب توده از مصدق را در زمانی که خبر کودتای قریبالوقوع رسید، متوقف کرد.) اما دولت مصدق همچنین از سوی شاه و تعداد فزایندهای از شخصیتهای مذهبی مورد حمله قرار گرفت. بریتانیاییها نیز، که قادر به پذیرش ملی شدن شرکتهای نفتی «خود» نبودند، به تحریک نارضایتی پرداختند، همانطور که آمریکاییها نیز این کار را کردند (هرچند به نظر میرسید مصدق به اقدامات آنها بیاعتنا است). زمانی که طرفداران حزب توده علیه سلطنت و به نفع جمهوری تظاهرات کردند، توسط پلیس مورد حمله قرار گرفتند. در نهایت، در مرداد ۱۳۳۲، زمانی که مصدق برکناری خود توسط شاه را غیرقانونی دانست، دولت او در یک کودتا سرنگون شد. در یک حرکت سریع، دولت ملی، حزب توده و جنبش اتحادیههای کارگری توسط نیروهای ترکیبی شاه و خواهر دوقلوی او اشرف پهلوی، دلالان، روسپیان و اراذل و اوباش جنوب تهران، یک ژنرال کماهمیت و سازمان سیا شکست خورده و سرکوب شدند. حداقل دو آیتالله برجسته، کاشانی و بهبهانی، به این اقدامات مشروعیت مذهبی بخشیدند.
توافقنامه نفتی سال ۱۹۵۴ با یک کنسرسیوم بینالمللی به درستی بهعنوان ابزاری برای حفظ سودها و کنترل خارجی که اساساً تا اوایل دهه ۱۹۷۰ ادامه داشت، دیده شد. اما در دهه ۱۹۵۰، صدای مخالفان به سختی شنیده میشد، زیرا ارتش و پلیس به شدت تلاش میکردند تا کارگران مخالف، فعالان حزب توده و ملیگرایان مبارز را سرکوب کنند. بهزودی این اقدامات با کمک یک سازمان اطلاعاتی مخفی به نام ساواک تقویت شد، که وظیفهاش حفظ انضباط در محیط کار و اطمینان از تبعیت عمومی از قدرت جدید بود. در دسامبر ۱۹۵۳، دانشجویان دانشگاه تهران، اعضای باشگاه جوانان حزب توده و انجمن دانشجویان جبهه ملی، علیه بازدید ریچارد نیکسون، معاون رئیسجمهور ایالات متحده، اعتراض کردند. در جریان این اعتراضها سه نفر کشته شدند. در پی این رویدادها، بسیاری از هواداران جبهه ملی و حزب توده به اروپا و ایالات متحده مهاجرت کردند، همانطور که رهبران و کادرهای عالیرتبه حزب توده به اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی پناه بردند. هر دو گروه سیاسی در تبعید به فعالیتهای خود ادامه دادند. از سال ۱۹۵۹، مخالفان و منتقدان رژیم شاه توانستند بهصورت مشتاقانه، اما مخفیانه، به برنامههای رادیویی حزب توده با نام «پیک ایران» گوش دهند. همچنین جبهه ملی نیز برنامههای رادیویی پخش میکرد که در ایران قابل دریافت بود. در اوایل دهه ۱۹۶۰، حزب توده و جبهه ملی از بنیانگذاران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مستقر در اروپا بودند. این سازمان یک نهاد «دموکراتیک» (یعنی کثرتگرا و غیرایدئولوژیک) بود که به ادامه مبارزات ملی و ضد امپریالیستی مردم ایران اختصاص داشت. در سال ۱۹۶۱، این کنفدراسیون و انجمن دانشجویان ایرانی مستقر در ایالات متحده اولین کنگره مشترک خود را در پاریس برگزار کردند و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی (اتحادیه ملی) یا CISNU را تشکیل دادند. در کنگره سالانه بعدی که در لوزان برگزار شد، هیئتی از انجمن دانشجویان دانشگاه تهران (وابسته به جبهه ملی) شعاری با عنوان «اتحاد، مبارزه، پیروزی» ارائه کرد که بهطور رسمی توسط CISNU پذیرفته شد.
سال ۱۹۶۰ شاهد چالشی جدی برای شاه و دولت بود. انتخابات برای دوره بیستم مجلس در حال برگزاری بود، اما مردم در استانها به تلاشها برای تقلب در انتخابات اعتراض کردند. انتخابات بیاعتبار و اقتصاد رو به زوال باعث شد که دهها هزار دانشجوی تهرانی به رهبری جبهه ملی دست به تظاهرات بزنند. در ماه مه ۱۹۶۱، معلمان سراسر کشور برای اعتراض به حقوق پایین خود اعتصاب کردند. در ژانویه ۱۹۶۲، تحت فشار دولت کندی، شاه لایحه اصلاحات ارضی را امضا کرد که توسط وزیر کشاورزی پوپولیست در کابینه لیبرالگرای امینی تدوین شده بود. پس از آن، دانشجویان و معلمان با اعتصابات و اعتراضات خواستار بازگشایی مجلس شدند که ماهها بسته بود. اما شاه بهجای این اقدام، بستهای ششمادهای از اصلاحات را اعلام کرد و در ژانویه ۱۹۶۳ آن را به همهپرسی گذاشت. این اصلاحات که او آن را «انقلاب سفید» نامید، شامل حق رأی برای زنان، مشارکت در سود برای کارگران، خصوصیسازی جنگلها و اصلاحات انتخاباتی بود. این اقدامات آغازگر بازسازی سرمایهداری در ایران بودند.
«تمرین عمومی»
پیش از آنکه این پروژه بهطور کامل آغاز شود، لایههای مختلف جامعه خشم خود را نسبت به «رژیم کودتا» در یک رویارویی خونین در ژوئن ۱۹۶۳ نشان دادند. یک ائتلاف پوپولیستی متشکل از دانشجویان، کارمندان دولت، روشنفکران، بازاریان و روحانیون در آنچه یرواند آبراهامیان آن را «تمرین عمومی» برای انقلاب ۱۹۷۸–۱۹۷۹ نامیده است، شرکت کردند. شعار جناح چپ این بود: «آری به اصلاحات، نه به دیکتاتوری». جناح راست (روحانیون و بازاریان) با اصلاحات ارضی و حق رأی زنان مخالف بودند و همچنین نگران این بودند که دولت جدید در فعالیتهای مستقل و حقوق مالکیت آنها دخالت کند. (همه پژوهشگران ایرانی بر این باور نیستند که انقلاب سفید به بازسازی سرمایهداری ایران مرتبط بوده است. از دید همایون کاتوزیان، این انقلاب چیزی جز یک نمایش و تحمیل نبود؛ استراتژیای شبهمدرن که صرفاً در ظاهر مدرنیزاسیون را تداعی میکرد.) در میان شرکتکنندگان مذهبی این قیام، آیتالله خمینی حضور داشت که متعاقباً به عراق تبعید شد. سرکوب این حرکت، سازمانهای دانشجویی را مجبور کرد که به زیرزمینی شدن روی آورند، جایی که آنها خود را بازنگری و در نهایت بازسازماندهی کردند. این گروههای کوچک و متحد زیرزمینی، در عین تحلیل دلایل شکست جنبش، به مطالعه موضوعات مختلف پرداختند، از جمله پیامدهای کنفرانس باندونگ، وضعیت در هند و چین، رویدادهای چین، مبارزات الجزایر برای استقلال و انقلاب کوبا. این محافل مطالعاتی زیرزمینی همچنین به خواندن آثار افرادی چون فرانتس فانون، امه سزر، رژیس دبره، پل باران، پل سوییزی و سمیر امین پرداختند و در مراحل بعدی ترجمههایی از آثار آندره گوندر فرانک و وابستهگرایان آمریکای لاتین را مطالعه کردند. دیدگاهی مبتنی بر جهان سوم در حال شکلگیری بود.
در سال ۱۹۶۶، حزب توده در تبعید دچار انشعابی شد که از دل آن گروهی به شدت طرفدار چین به نام «سازمان انقلابی حزب توده» شکل گرفت. برخی از فعالان این سازمان مدتی را در چین گذراندند و از آنجا برنامههای سیاسی پخش کردند که شامل آموزش اصول تفکر مائو تسهتونگ نیز بود. به این ترتیب و از طریق روشهای دیگر، مائوئیسم بر نسل جدید مبارزان چپ تأثیر گذاشت و مفاهیمی مانند «دیکتاتوری مردم»، «مبارزه ضد امپریالیستی» و نظریه چینی «سه جهان» را به خود جذب کرد. این گرایش، دشمنی موجود با حزب توده را تشدید کرد و مانع هرگونه حرکت جدی برای اتحاد نیروهای چپ در زمان وقوع انقلاب ۱۹۷۸–۱۹۷۹ شد. علاوه بر این، مانند مائوئیستها، ضد امپریالیستها و چپهای نو در دیگر نقاط جهان، چپ جدید ایران نیز نوعی بیمیلی به نظریهپردازی، بیصبری در کارهای فکری و تحلیلی، و ترجیح به یک «عملگرایی» با تعریفی محدود پیدا کرد.
تا اواخر دهه ۱۹۶۰، جهان سوم به مرکز مبارزات رادیکال و مبارز طلبانهای تبدیل شده بود که همگی بهعنوان جنبشهای ضد امپریالیستی و آزادیبخش مردمی تعریف و معرفی میشدند. هدف اصلی این جنبشها، امپریالیسم آمریکا بود (و در مورد جنبشهای تحت رهبری مائوئیستها، «سوسیالامپریالیسم» شوروی نیز مورد هدف قرار داشت). این جنبشها که توسط سازمانهای چریکی هدایت میشدند، ارتدکسی قدیمی کمونیستی را که شامل یک توالی تدریجی سهمرحلهای بود، رد کردند: (۱) صنعتیسازی، (۲) شکلگیری طبقه کارگر، (۳) انقلاب پرولتری. در آمریکای لاتین، به جای این رویکرد، نظریه «فوکیسمو» (تمرکز بر گروههای کوچک چریکی) اتخاذ شد. این نظریه در ایران نیز مورد پذیرش قرار گرفت، همراه با مدل نظامی عمل، قرائتی شتابزده و اقتصادیگرایانه از توسعه سرمایهداری ایران و تحلیل طبقاتی کلیشهای و فرمولبندی شده.
مسئله ضد امپریالیستی
در سال ۱۹۷۰، «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» از ادغام دو گروه کوچکتر شکل گرفت که با نامهای رهبران اصلیشان شناخته میشدند: بیژن جزنی و حسن ضریفی از یک سو، و مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان از سوی دیگر. گروه اول تمایلات طرفدار شوروی داشت و بیشتر اعضای بنیانگذار آن قبلاً در سازمان دانشجویان جبهه ملی فعالیت میکردند. خود بیژن جزنی نیز زمانی عضو بخش جوانان حزب توده بود. امیرپرویز پویان دانشجوی مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، مرکز کارهای انسانشناسی و جامعهشناسی در دانشگاه تهران بود. هر چهار نفر افراد بسیار بااستعداد و متعهدی بودند و تحت تأثیر ادبیات انقلابی آمریکای لاتین، تجربه کوبا، نوشتههای مائوئیستی، مبارزات ویتنام و مقاومت فلسطین قرار داشتند. در واقع، یکی از گروههایی که بعدها به چریکهای فدایی پیوست، به «گروه فلسطین» معروف بود. گرایشهای مشابه در «سازمان مجاهدین خلق ایران» نیز که در سال ۱۹۷۰ بر اساس فلسفهای اسلامی–مارکسیستی شکل گرفت، دیده میشد. گفتمان هر دو سازمان—یکی بهطور آشکار مارکسیستی–لنینیستی و دیگری انقلابی اسلامی با گرایش مارکسیستی—بسیار مشابه گفتمان انقلابی آمریکای لاتین، آفریقا و سایر نقاط آسیا بود: گفتمانی درباره ضد امپریالیسم، سرمایهداری وابسته، نواستعماری و مبارزه انقلابی. شعار آنها، «تنها راه آزادی، مبارزه مسلحانه است»، توسط حامیانشان در خارج از کشور نیز پذیرفته شد. این حامیان با تلاش فراوان موارد نقض حقوق بشر در ایران را منتشر میکردند، دانشجویان را به کنفدراسیون و ISA–US جذب میکردند و دوستان بینالمللی را با مبارزات انقلابی در داخل کشور آشنا میساختند. (همانطور که تقریباً همه به یاد دارند، جنبش دانشجویی ایرانیان در خارج از کشور بزرگ، منظم و بهخوبی سازماندهی شده بود. در آن روزهای بهشدت سیاسی، کنگرههای سالانه رویدادهای مهمی بودند که تا ۲,۰۰۰ نفر در آنها شرکت میکردند. تخمین زده میشود که «اتحادیه دانشجویان ایرانی در آمریکا» (ISA–US) که طرفدار فداییان بود، حداقل ۵,۰۰۰ عضو دارای حق عضویت داشت—و بسیاری حامیان دیگر نیز داشت. این دانشجویان بهصورت گسترده بین نوامبر ۱۹۷۸ و مارس ۱۹۷۹ به ایران بازگشتند. «کنفدراسیون» (اگرچه نه ISA–US) پس از بازگشت دبیرخانه و اعضای آن به ایران منحل شد.) برای ارزیابی چارچوب استراتژیکی که آنها در آن فعالیت میکردند، باید تغییرات دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در ایران را بررسی کنیم.
انقلاب سفید پهلوی اساساً اهداف همزمان انباشت اولیه و انباشت سرمایهداری واقعی را پیش برد. این فرآیند بسیار سریع، با شیوهای سنگین و قهرآمیز انجام شد و رشد اقتصادی را بر نیازهای اجتماعی و بازتوزیع ترجیح داد. در مرحله اولیه، اصلاحات ارضی، توزیع زمین را به کشاورزانی که پیشتر سهمبر بودند (صاحب نسق) ارائه کرد. در واقع، شکل غالب تولید روستایی به تولیدات کوچکمقیاس و خردهبورژوایی تبدیل شد، هرچند این واقعیت تا اوایل دهه ۱۹۸۰ بهطور گسترده شناخته نشد. با این حال، در مراحل بعدی، کشاورزان کوچک مورد بیتوجهی قرار گرفتند و شرکتهای بزرگ سرمایهداری، از جمله تعدادی کسبوکار کشاورزی، در کمپینهای بسیار تبلیغشده دولتی برای «مدرنسازی» تولیدات کشاورزی ترویج شدند. در نتیجه، بسیاری از کشاورزان مالک زمین به شهرها مهاجرت کردند تا معیشت بهتری پیدا کنند، در حالی که کسانی که هیچ زمینی دریافت نکرده بودند به کارگران مزدی روستایی و شهری تبدیل شدند. همزمان، رژیم از درآمدهای عظیم نفتی خود برای تأمین مالی صنعتیسازی استفاده کرد و سیاست جایگزینی واردات منجر به گسترش سریع بخش تولیدی و رشد نیروی کار صنعتی شهری شد. سیاست دولتی به نفع صنایع بزرگ و سرمایهبر بود، در حالی که تعصب شهری و بیتوجهی به مناطق روستایی باعث جابجایی تعداد زیادی از کشاورزان میشد. عوامل «فشار» و «جذب» به همراه یک انفجار واقعی جمعیتی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، مهاجرت گسترده از روستا به شهر را تقویت کردند و منجر به شکلگیری گروهی از نیمهپرولتارهای فقیر در شهرهای بزرگ، بهویژه تهران، شدند.
بهعنوان بخشی از پروژه انباشت خود، دولت پهلوی تلاش کرد کنترل فعالیتهای تجاری، مالی و صنعتیای را که پیشتر مستقل بودند و بسیاری از آنها «سنتی»، کوچک یا متوسط بوده و در اطراف بازار متمرکز بودند، به دست گیرد. دولت، از جمله اقدامات خود، قوانین کار را به بازار گسترش داد و معاملات ارز خارجی را تنظیم کرد، در کنترل بازار بر صنایع دستی دخالت کرد و با افتتاح فروشگاههای بسیار شیک خود، این کنترل را تضعیف نمود. همچنین تلاش کرد بازاریان را به حزب رستاخیز شاه جذب کند و تورم سرسامآور میانه دهه ۱۹۷۰ را به گردن بازار انداخت. این اقدامات زمینهساز مخالفت بازار با رژیم شد.
سلطه خودکامه شاه، ماجراجوییهای نظامی او در خلیج فارس بهعنوان ژاندارم منطقهای ایالات متحده، و مصرف بیوقفه طبقه بالا موجب خشم شدید بسیاری از ایرانیان شد—از جمله روحانیون، که خطبههای جمعهشان به طور فزایندهای، اگرچه بهطور غیرمستقیم، علیه رژیم انتقاد میکرد. مخالفت از هر دو جناح چپ و راست مذهبی به این ترتیب به زبانی مشابه تبدیل شد، که بر پیوندهای رژیم با امپریالیسم آمریکا، سیاستهای اقتصادی «ضد ملی» و «پرو-امپریالیستی»، سلطه «بورژوازی کامپرادور» (یعنی لایهای از صنعتگران بزرگ و شرکای خارجی آنها) به هزینه «بورژوازی ملی» (به طور عمده بازار)، و فرهنگ مصرفی یا «غربزدگی» که توسعه سرمایهداری ترویج کرده بود، تأکید میکرد. («غربزدگی» (یا «غربزده») ترجمهای است از واژهی “غربزدگی”، که از مقالهای با همین نام نوشتهی جلال آلاحمد برگرفته شده است. آلاحمد، فرزند یک روحانی، در دهه ۱۹۴۰ برای مدت کوتاهی کمونیست بود. سپس به اسلام بازگشت. او در میان مارکسیستهای ایرانی محبوب نبود، زیرا نقد او را پر از سنتگرایی، رمانتیسم و نوستالژی میدانستند. امیرپرویز پویان تحلیل او را «فئودالیسم اجتماعی» خواند.)
نوعی از نظریه وابستگی که در ایران پذیرفته شد، تأکید بر درجه بالای وابستگی سیاسی به ایالات متحده داشت. این نظریه میزان خودمختاری – که مثلاً در روابط دوستانه با اتحاد جماهیر شوروی و چین تجلی مییافت – را که برای رژیمی مانند رژیم شاه ممکن بود، نادیده میگرفت، بهویژه به دلیل ثروت نفتی. همچنین، این نظریه نمیتوانست بهطور کافی فرآیندهای اقتصادی پیچیدهای را که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در ایران در حال تحول بود، توضیح دهد. منبعی آشکارکننده، اثر تأثیرگذار «تحلیل اجتماعی-اقتصادی یک دولت سرمایهداری وابسته» است که توسط تئوریسین فدایی مرحوم بیژن جزنی نوشته شده است. عناوین فصلها مسائل مرکزی را مطرح میکنند: «توسعه و سلطه بورژوازی کامپرادور»، «افزایش استثمار خارجی به شکل نئو-استعماری»، «موقعیت ویژه کشاورزان در دوران گذار»، «شکلگیری جامعه مصرفی اقلیتی». شاید تنها اثر اصیل در این کتاب، فصلی باشد که به دیکتاتوری سلطنتی میپردازد و ویژگیهای خاص اقتصاد سیاسی ایران را بررسی میکند. فصل تحت عنوان «نیروهای انقلابی در ایران» «مردم» را بهعنوان «طبقات کارگر، کشاورزان، بورژوازی کوچک و بورژوازی ملی» توصیف میکند. جزنی بیشتر توضیح میدهد که روحانیون (به جز «لایه بالایی» و رهبری آنها) در درون بورژوازی کوچک قرار دارند.
تحلیلهای اقتصاد
کلمه «ملی» در گفتمان چپ جایگاه برجستهای داشت. برای گروه مائوئیستی پیکار، اعتراض اصلی به رژیم شاه این بود که سیستم سرمایهداری وابسته به امپریالیسم مانع شکلگیری صنایع ملی و مستقل شده است، جایی که درآمدهای نفتی میتوانست برای ساختن یک بخش کالاهای سرمایهای داخلی استفاده شود، نه برای کمک به گسترش کالاهای مصرفی. گروه مائوئیستی دیگری به نام رنجبران (که پیشتر “سازمان انقلابی” بود) به دنبال ایجاد ایران «ملی» مستقل بود که نه به ایالات متحده و نه به اتحاد جماهیر شوروی وابسته باشد و یکی از اهداف اصلی آن ایجاد «تکنولوژی ملی» باشد. بیژن جزنی از «انقلاب دمکراتیک ملی» و برقراری حکومتی «ملی» در سیاست نوشته بود. در شورشهای چپ در کارخانهها، تمرکز بر قطع ارتباطات اقتصادی با امپریالیسم، رهاسازی از سلطه امپریالیستی و ساختن «اقتصاد ملی» مستقل بود. و برای حزب توده، هدف اصلی انقلاب دمکراتیک ملی بر پایه ضدامپریالیسم و شکستن پیوندهای وابستگی بود. این گروهها نمیدانستند که یک رژیم روحانی با فلسفهای مبهم از پوپولیسم اسلامی میتواند تمام این اهداف را محقق کند و در عین حال بهطور عمیق ضد سوسیالیستی و سرکوبگر باشد.
تا اواخر دهه ۱۹۷۰، گروههای مختلف چپ تحلیلهای متفاوتی از اقتصاد ایران داشتند. برای برخی، روابط سرمایهداری همهجا حاضر بود: بازار سرمایهداری انحصاری جایگزین بازار شده بود، روحانیون تحت کنترل دولت قرار داشتند و شرکتهای چندملیتی صنعت و کشاورزی کشور را به تصرف درآورده بودند. برای برخی دیگر، ایران نیمهفئودالی/نیمهاستعماری بود، از نظر سیاسی به ایالات متحده وابسته بود، از نظر اجتماعی و اقتصادی عقبمانده بود و نیاز به انقلابی روستایی علیه مالکان زمین و رژیم داشت. با این حال، برای همه، تناقض اصلی وابستگی ایران به ایالات متحده و دیکتاتوری شاه بود.
در واقع، توسعه سرمایهداری به شیوهای پیچیدهتر از آنچه در تحلیلهای چپ آمده بود، پیش رفت. سه روند اصلی را میتوان برشمرد: (۱) رشد نیروهای مولده و طبقات اجتماعی مدرن، از جمله روابط جدید بهرهکشی؛ (۲) تضعیف طبقات اجتماعی پیشا سرمایهداری (بهویژه مالکان زمین و سران قبیلهای)؛ (۳) بازسازی و همپیوندی طبقات دیگر حول حوزه جدید تولید و توزیع (بازاریان، سرمایهداران کوچک، روحانیون). مهم است که اشاره شود که هم روحانیون شیعه و هم بازاریان—که بهطور تاریخی همپیمان بودند—در دوره توسعه سرمایهداری بهخوبی رشد کردند. روحانیون در واقع در دوران شاه گسترش یافتند، همانطور که تعداد مساجد و طلاب دینی افزایش یافت؛ همچنین هیچ تضعیف واقعی در پایه مالی روحانیون مشاهده نشد. در مورد بازاریان، برخلاف آنچه تصور میشود که در حاشیه سرمایهداری بودند، آنها سهم عمدهای از بازار را در اختیار داشتند و هنوز هم عمدهفروشها را در آستانه انقلاب کنترل میکردند. در حقیقت، دشمنی آنها با دولت بیشتر از هر چیز بر رقابت با دولت و سرمایهداری انحصاری استوار بود.
تمرکز چپ بر وابستگی و ضد امپریالیسم، آن را از ماهیت استثماری بازار و سیاستگذاری طبقه روحانی که شروع به صحبت از حکومت اسلامی کرده بود، کور کرد. همچنین اهمیت این واقعیت را که طبقه کارگر صنعتی ظهور کرده بود، به همراه یک طبقه متوسط حقوقبگیر و یک نخبگان رادیکال، نادیده گرفت. زنان به برخی حقوق و پیشرفتها دست یافته بودند – حق رای، سواد روزافزون، تحصیل، اشتغال و افزایش حضور در پستهای دولتی عالی. شرایط عینی برای یک ائتلاف از لایههای پیشرفته و مدرن علیه دیکتاتوری و به نفع یک بدیل دموکراتیک-سوسیالیستی وجود داشت. با این حال، حتی ویژگیهای مثبت توسعه -بهویژه اصلاحات اراضی و حقوق زنان- بهطور کامل بهعنوان یک فریب و تظاهر محکوم شدند. (حتی تا سال 1981، قوانین پیش از انقلاب درباره زنان از سوی نویسندگان زن چپ بهعنوان یک فریب محکوم شد. مقالهای که اصلاحات اسلامی جدید را بههمراه اصلاحات پهلوی مورد انتقاد قرار میداد، مقاله «مبارزه زنان در ایران» بود که در ماهنامه Monthly Review در مارس 1981 منتشر شد.) به جای مدل رهایی اجتماعی، چپ یک تحلیل و استراتژی آزادی ملی را قرض گرفت که خواستار اتحاد «مردم» علیه رژیم در یک جبهه ضدامپریالیستی بزرگ بود—کارگران صنعتی، فقیران شهری، دانشجویان رادیکال، چپ، بورژوازی ملی، روحانیون. این تحلیل بر یک معادله ساده استوار بود: سرمایهداری = سرمایهداری انحصاری = شاه = سرمایهداران بزرگ صنعتی، شرکتهای کشاورزی و ترنسنشنالها. همه دیگران «مردم محروم» بودند، که توسط سرمایه خارجی، امپریالیسم ایالات متحده و دلقکهای محلی آن استثمار و ظلم میشدند.
زبان مشترک مخالفان تأثیر منفی دیگری نیز داشت، زیرا تفاوتهای واقعی بین پروژههای اجتماعی-سیاسی چپ و راست مذهبی را مبهم کرد (دولت ملی-مردمی در مقابل اسلام سیاسی/حکومت تئوکراتیک). بهعلاوه، بیشتر اعضای چپ در دهه ۱۹۷۰ به این مسئله توجه نداشتند که نیروهای مذهبی در حال بافتن گفتمان رادیکال-مردمی اسلامی بودند که بسیار جذاب خواهد بود؛ گفتمانی که برخی مفاهیم از چپ (استثمار، امپریالیسم، سرمایهداری جهانی) را به عاریت میگرفت، از مفاهیم جهان سوم (وابستگی، مردم) و اصطلاحات مردمی (مردم زحمتکش) استفاده میکرد و برخی مفاهیم مذهبی را با معنای جدید و رادیکال پر میکرد. بهعنوان مثال، مستضعفین -که به معنای بیچیزان یا محرومان است- اکنون بهطور خاص به فقیران شهری اطلاق میشد، همانطور که در الهیات رهایی از فقرا یاد میشود. اما در یک گسست اصیل، نویسندگان متون اسلامی انقلابی و بهویژه آیتالله خمینی اعلام کردند که مستضعفین علیه ظالمان قیام خواهند کرد و تحت رهبری علمای دین یا رهبران مذهبی، امت (جامعه مؤمنان) را بر پایه توحید (اعتقاد به یگانگی الهی) و عدالت اسلامی تأسیس خواهند کرد.
برخی از مفاهیم انقلابی اسلامی ممکن است مستقیماً از علی شریعتی اقتباس شده باشند، جامعهشناسی که در فرانسه آموزش دیده و از شخصیتهایی مانند فرانتس فانون، امه سزر، انقلاب الجزایر و مبارزات ضد امپریالیستی جهان سوم الهام گرفته بود. شریعتی در آثاری مانند مارکسیسم و دیگر کژفهمیهای غرب: نقدی اسلامی تلاش کرد تا اسلام را رادیکال کند (یا ذات رادیکال آن را توضیح دهد) و برتری آن را بر مارکسیسم، اومانیسم، مسیحیت و اگزیستانسیالیسم نشان دهد. بدون شک، سازمان مجاهدین خلق آزادانه از شریعتی الهام گرفتهاند. همچنین شواهدی وجود دارد که حجتالاسلام خامنهای (رئیسجمهور وقت) و شریعتی یکدیگر را از روزهایی که در حسینیه ارشاد، یک مجمع دینی در شمال تهران، سخنرانی میکردند، میشناختند. لازم به ذکر است که جلال آلاحمد نیز در شکلگیری نقد دینی سرمایهداری، امپریالیسم و غرب تأثیرگذار بوده است. اصطلاح «غربزدگی» – که به صورتهای مختلف به “مسخ غربی”، “آلودگی به غرب” یا “یورومانیا” ترجمه شده است – جایگاه دائمی در گفتمان سیاسی یافت. پیش از مرگش در سال ۱۳۴۸، آلاحمد دو بار با شریعتی دیدار کرد و هر دو دیدگاهی انتقادی بنیادین نسبت به غرب و علاقهای مشترک به بازسازی نظم اسلامی داشتند. (در سالهای اخیر، جهانبینی اسلامی تفسیر شیوایی در قالب کتاب عبای پیامبر نوشته روی موتاهدی یافته است. این اثر بهعنوان یک رمان تاریخی، با ساختاری مشابه کتاب ایستگاه فنلاند نوشته ادموند ویلسون، بسیار خواندنی و هوشمندانه است. روایت کتاب بین دیدگاه قهرمان داستان، یک طلبه دینی، و مباحث نویسنده در مورد تفکر فلسفی ایرانی و اسلامی و مسیر تاریخی آن در نوسان است. اما متن ضمنی کتاب نگرانکننده است. از یک سو، اثر موتاهدی کاملاً تاریخ مردانه است؛ در شرح ادبیات مدرن، شاعر زن مشهور فروغ فرخزاد را نادیده میگیرد، که یک چشمپوشی آشکار است. از سوی دیگر، او با شور و شوق از علی شریعتی و بهویژه جلال آلاحمد سخن میگوید، بدون اشاره به اظهارات تند آلاحمد درباره زنان در نوشتههایش. علاوه بر این، نویسنده دو بار به همسر آلاحمد اشاره میکند، بدون اینکه او را معرفی کند. برای اطلاع، آلاحمد با سیمین دانشور، رماننویس برجسته، ازدواج کرده بود. در نهایت، باید گفت که احتمالاً تنها کسی که هرگز در ایران اقامت نداشته و با چالشهای ضد مدرنیستها و سنتگرایان روبرو نشده، میتواند بدون انتقاد، مقالهای مانند غربزدگی را پذیرا باشد.)
چپ و فرهنگ
چپ هرگز به سطح این توسعه گفتمانی نرسید. در بیشتر موارد، چپ سکولار، زمانی که در این دوره به اسلام میپرداخت، معمولاً به جنبههای مترقی اسلام و سازگاری آن با سوسیالیسم یا مارکسیسم اشاره میکرد. اما هیچ بحثی در مورد حوزه فرهنگی مطرح نبود؛ هیچ تحلیلی از ناهمگونی جامعه ایرانی (اقلیتهای ملی، اقلیتهای مذهبی، گروههای قومی، طبقات اجتماعی، شیعه، سنی، تفاوتهای جنسیتی) و آنچه که ممکن بود از لحاظ فرهنگی به دنبال داشته باشد، صورت نگرفت. این تصور که سرمایهداری و فرهنگ بورژوایی ممکن است تأثیرات یا ویژگیهای مثبتی داشته باشند، غیرقابل تصور بود -و در واقع، حتی به طور جدی در نظر گرفته نشد. بلکه، سرمایهداری و امپریالیسم به شدت مورد انتقاد قرار میگرفتند که اقتصاد را تحریف کردهاند، مردم را استثمار کردهاند، مازاد اقتصادی را انتقال دادهاند، و از یک سلطنت منفور حمایت کردهاند. البته، همه اینها درست بود – اما تنها بخشی از داستان را بازگو میکرد.
آنهایی که درباره فرهنگ و دین مینوشتند -جلال آلاحمد و علی شریعتی- بر مقاومت در برابر بیفرهنگسازی و غربزدگی تأکید داشتند؛ آنها نقدی از اروپا و ایالات متحده ارائه دادند که از دیدگاهی رادیکال، پوپولیستی، اسلامی و جهانسومی بود—نه سوسیالیستی. متأسفانه، این فرهنگ انقلابی-اسلامی در حال ظهور به عرصهای برای رقابت و منازعه تبدیل نشد. فداییان به نظر میرسید که از آن بیخبر بودند؛ حزب توده ممکن است آگاهانه تصمیم گرفته باشد که به آن نپردازد؛ و مجاهدین خلق آزادانه از گفتمان آن بهرهبرداری کردند.
نادیده گرفتن مسائلی مانند روانشناسی اجتماعی، اشکال فرهنگی و دین از سوی چپ سکولار، به راستگرایان و نویسندگان مذهبی مجلات “مکتب اسلام” و “مکتب تشیع” اجازه داد تا بر حوزه فرهنگی مسلط شوند و گفتمان ضد امپریالیستی را با محکومیت غرب، مارکسیسم، مسیحیت و سکولاریسم تقویت کنند. در نوعی میهنپرستی پوپولیستی که در نهایت به شکست آنان انجامید، چپ سکولار تلاش کرد اختلافات را به حداقل برساند تا تفرقهافکن یا عامل شکاف در صفوف مخالفان شاه به نظر نرسد. در مقابل، نیروهای مذهبی آشکارا مارکسیستها را تحقیر میکردند. در زندانهای دهه ۱۳۵۰، برخی از روحانیونی که بعدها در جمهوری اسلامی به قدرت رسیدند، حتی حاضر نبودند با زندانیان کمونیست بر سر یک سفره غذا بخورند.
بررسی ادبیات چپ در دهه ۱۳۵۰ نه تنها اقتصادگرایی و بیتوجهی به فرهنگ را نشان میدهد، بلکه نشاندهنده ناتوانی در پرداختن به ساختارهای سیاسی-حقوقی فراتر از یک فراخوان کلی برای سرنگونی شاه و برقراری «حکومت مردمی» است. کتاب چه باید کرد؟ لنین بهطور گسترده خوانده میشد، اما اثر دیگر او، دولت و انقلاب بهخوبی درک نشد—بهویژه نظر او که سوسیالیسم بدون دموکراسی بیمعنا است (که اخیراً توسط میخائیل گورباچف نیز تکرار شده است). نوشتههای چپ، در صورت پرداختن به موضوع دموکراسی، بیشتر حاکی از تحقیر آن بهعنوان امری بورژوایی و پستتر از سوسیالیسم هستند. یک متن دو بخشی از فداییان در اواخر سال ۱۳۵۷، تحت عنوان “وظایف اصلی مارکسیست-لنینیستها در مرحله کنونی از توسعه جنبش کمونیستی در ایران”، به خوبی این و دیگر کاستیهای نظری را نشان میدهد. این مقاله ظاهراً تلاشی برای تعریف وظایف سوسیالیستی و دموکراتیک در بستر یک مبارزه انقلابی تودهای ضد امپریالیستی است. با این حال، آنها هرگز مفاهیم «سوسیالیستی» و «دموکراتیک» را تعریف نمیکنند، بلکه آنها را بهترتیب معادل «جنبش طبقه کارگر» و «جنبش آزادیبخش» قرار میدهند. این نشاندهنده مدل دو مرحلهای انقلاب است. احتمالاً مرحله اول، انقلاب تودهای، مردمی، دموکراتیک و ضد امپریالیستی بود، در حالی که مرحله دوم انقلاب سوسیالیستی و پرولتاریایی بود. به این ترتیب، «دموکراسی» معادل مرحلهای از انقلاب (و نه چندان مهم) در نظر گرفته شد، نه حقوق غیرقابل انکار شهروندان. اسناد دیگر نشان میدهند که درک غالب چپ در آن زمان این بود که دموکراسی بورژوایی اساساً به معنای آزادی برای سرمایهداران است. این ناتوانی در درک دموکراسی و مبارزه ایدئولوژیک و سیاسی پیرامون آن، به ابهام بیشتر میان پروژههای چپ و اسلامگرایانه کمک کرد.
از پس شیشهای تار: رویارویی با جمهوری اسلامی
زمانی که مبارزات ضد شاه آغاز شد، چپ ایران به اندازه همتایان خود در اروپا و آمریکای شمالی دچار تفرقه بود و نسبت به اپوزیسیون مذهبی در ایران پایههای اجتماعی کمتری داشت. به دلیل سرکوب پایدار و سیستماتیک در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، هیچیک از گروههای چپ در موقعیتی نبودند که نقش رهبری در جنبش تودهای ایفا کنند یا گفتمان و استراتژی مبارزه با دیکتاتوری را تعریف یا تحت تأثیر قرار دهند. فداییان و مجاهدین بهویژه ضربات سختی را متحمل شدند. تقریباً تمامی اعضای بنیانگذار و کادرهای اصلی فدایی -حدود دویست نفر- در اعدامهای زندان، زیر شکنجه یا در درگیریهای مسلحانه با پلیس کشته شدند. این افراد شامل بیژن جزنی، مسعود احمدزاده، امیرپرویز پویان، بهروز دهقانی، مرضیه احمدی اسکویی و حمید اشرف بودند – زنان و مردانی بااستعداد، متعهد و با تجربه که مرگ آنها جنبش کمونیستی را از رهبری مؤثر و تداوم محروم کرد. سایر کادرهای فدایی در بیشتر دهه ۱۳۵۰ در زندان بودند و تنها پس از آزادی زندانیان در اوایل سال ۱۳۵۷ آزاد شدند. در این سالهای میانی، برخی از این فعالان در جریان گفتگو با دیگر زندانیان به دیدگاههای حزب توده گرایش یافتند و پس از انقلاب، مخالفت آنها با سیاستهای ضد رژیم رادیکالتر نهایتاً به انشعاب در سازمان فدایی منجر شد. برخی دیگر پس از آزادی، گروههای کوچکتری (مانند راه کارگر) را تشکیل دادند که به سازمان فداییان تمایل داشتند اما در برخی مسائل اختلاف نظر داشتند. بنابراین، سازمان فداییان در اواخر سال ۱۳۵۷ و اوایل ۱۳۵۸ با برخی ضعفهای مشخص وارد عرصه سیاسی شد: ۱ – نبود پیوندهای قوی و پایگاههای اجتماعی در میان نیروهای کلیدی، مانند کارگران صنعتی شهری و نیمهپرولتاریا، به دلیل سرکوب رژیم و استراتژی چریکی خودشان. ۲ – فقدان تداوم، رهبری پایدار، اندازه و وحدتی که میتوانست مبنای محکمتری برای اقدام فراهم کند. ۳ – گرایش کمونیستی و تمایلات مارکسیستی-لنینیستی در بستری که با شور انقلابی-پوپولیستی اسلامی و توسعه اقتصادی-اجتماعی به شدت نابرابر مشخص میشد.
اینکه چپ ایران در انقلاب نقش چشمگیری ایفا کرد، مورد تردید نیست -البته جز برای تاریخنگاران تجدیدنظرطلب (روزیونیست) و توجیهگران نادرست رژیم اسلامی که هر نقشی جز برای «تودههای مسلمان»، روحانیت و «بازار انقلابی اسلامی» را انکار میکنند. در واقع، این گروههای چریکی چپ – بهویژه فداییان – بودند که به پاسگاههای پلیس و مراکز نظامی حمله کردند، سلاحها را توزیع کردند و به شورشیان درجهداران (همافرهای معروف) در پایگاه نیروی هوایی دوشانتپه پیوستند تا در تاریخ ۲۰-۲۲ بهمن گارد شاهنشاهی (معروف به جاویدانها) را شکست دهند. یک روز پیش از قیام مسلحانه، دهها هزار نفر از هواداران فداییان -شامل دانشجویان فعال و اعضای کنفدراسیون که در هفتههای پیش به ایران بازگشته بودند- راهپیمایی عمومیای در بزرگداشت سیاهکل، مونکادای ایران، برگزار کردند. شعار آنها این بود: «تمام ایران را به سیاهکل تبدیل خواهیم کرد». و چنین کردند. اما در یک چرخش بیرحمانه و طعنهآمیز، تنها برتری عمده فداییان بر روحانیون – یعنی تخصص نظامی آنها – نه تنها به ادغام آنها در عرصه سیاسی کمک نکرد، بلکه تسلط قدرت را برای روحانیون و رقبای همکارشان، بهاصطلاح لیبرالها، تسهیل کرد.
به دلیل نقش فداییان در قیام مسلحانه و شهرت آنها بهعنوان چریکهای قهرمان با تعداد زیادی شهید، این گروه در آغاز جمهوری اسلامی از پایگاه اجتماعی گسترده و تصویری مثبت برخوردار بود. با این حال، نبود تداوم در رهبری آنها ضعف شدیدی بود که به همان شکل بر مجاهدین و حزب توده تأثیر نگذاشت. اگرچه تعدادی از کادرهای مجاهدین قربانی پلیس شاه شده بودند، مسعود رجوی از اعدام جان سالم بهدر برد و در اوایل سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و به ایجاد یک نوع کیش شخصیت پرداخت. در مورد حزب توده، این حزب با تمامی چهرهها و رهبران اصلی خود وارد عرصه سیاسی در سالهای ۱۳۵۷-۱۳۵۸ شد، زیرا رهبران آن سالهای دیکتاتوری را در تبعید در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی گذرانده بودند. متأسفانه، این سه سازمان عمده ارادهای برای اتحاد نداشتند و هیچیک قادر نبودند برنامهای عملی و جذاب برای طبقات اجتماعی مختلف ارائه دهند که بتواند جایگزینی برای اقتدار سیاسی جدید ملاها و «بورژوازی لیبرال» باشد.
پس از قیام بهمن، یک وضعیت انقلابی کلاسیک دوگانگی حاکمیت شکل گرفت؛ از یک سو دولت موقت به ریاست مهندس مهدی بازرگان از نهضت آزادی و کابینهای که عمدتاً از اعضای برجسته جبهه ملی تشکیل شده بود، و از سوی دیگر شورای انقلاب متشکل از آیتاللهها و دیگر اسلامگرایان. آیتالله خمینی، رهبر کاریزماتیک که در دیماه ۱۳۵۷ از تبعید در پاریس بازگشته بود، از حمایت گسترده مردم در مراحل اصلی انقلاب برخوردار بود: همهپرسی جمهوری اسلامی در فروردین ۱۳۵۸، انتخابات مردادماه برای تعیین مجلس خبرگان تدوین قانون اساسی، همهپرسی قانون اساسی در آبانماه، انتخابات ریاستجمهوری در دیماه ۱۳۵۸ و انتخابات مجلس در اسفند و اردیبهشتماه. این پانزده ماه چالشهای بزرگی را برای نیروهای چپ به همراه داشت. بهعنوان مثال، سازمان فداییان با مسئله حفظ خلوص سیاسی و ایدئولوژیک در برابر مصلحتگرایی و عملگرایی، بهویژه در مورد مشارکت در انتخابات، دستوپنجه نرم میکرد. اما این دوره، دوران پویایی و گسترش نیروهای چپ و تأسیس گروهها، سازمانها و احزاب جدید نیز بود. (در یک مورد، گروهی از افراد تحصیلکرده و مرفه در یک کنفرانس خبری در هتل مجلل اینترکنتیننتال در شمال تهران تشکیل حزب تروتسکیستی خود را اعلام کردند.) (یکی از اتهاماتی که به نیروهای چپ وارد میشود این است که آنها صرفاً از افراد مرفه و بسیار تحصیلکرده تشکیل شده بودند که نه مردم را میفهمیدند و نه به زبان آنها سخن میگفتند. این ادعا کاملاً نادرست است. گروههای چپ ایرانیانی از همه اقوام و طبقات اجتماعی را به خود جذب میکردند. درست است که دانشجویان اصلیترین گروه اجتماعی در میان نیروهای چپ بودند، اما بسیاری از این دانشجویان از خانوادههای کارگری، خردهبورژوای پایین، و حتی فقیر شهری بودند.)
در سال ۱۳۵۷، گروههای اصلی چپ، تقریباً به ترتیب تعداد اعضا و میزان طرفداران، عبارت بودند از: فداییان خلق: گروهی که به طور فزایندهای محبوب و بسیار مورد احترام بودند. مجاهدین خلق: سازمانی با ساختار سلسلهمراتبی، پیروان وفادار و میلیشیای خودمختار. پیکار: که پیشتر جناح مارکسیست مجاهدین بود و اکنون به شدت مخالف رژیم جدید و از سوی دیگران بهعنوان «چپ افراطی» شناخته میشد. حزب توده: با هواداران فراوان در میان نسلهای قدیمیتر و درون دستگاه اداری. کومله و حزب دموکرات کردستان: هر دو مستقر در استان کردستان. راه کارگر: (که اکنون شامل گروه فلسطین نیز بود) اعضای این گروه در سالهای طولانی زندان یک جمع تشکیل داده بودند و با خواندن آثار آلتوسر و پولانزاس برجسته شده بودند. جبهه دموکراتیک ملی: به رهبری یکی از برادرزادههای دکتر مصدق، که تلاش میکرد بر لزوم دموکراسی در نظم جدید تأکید کند، اما از سوی دیگر گروههای چپ به دلیل بیتوجهی به کارگران و ماهیت کلی بورژوایی خود نادیده گرفته میشد. چند حزب تروتسکیستی انترناسیونال چهارم: که معمولاً رژیم جدید را ضدامپریالیستی و پیشرو میدانستند. گروههای کوچکتر مائوئیستی مانند رنجبران (که پیشتر سازمان انقلابی بود) و حزب کارگران و دهقانان (که پیشتر طوفان بود). تمام این گروهها (به جز جبهه دموکراتیک ملی) به شدت دگماتیک بودند، همانطور که در آن دوران در میان نیروهای چپ معمول بود. از دیدگاه امروز، نوشتهها و تحلیلهای آنها سادهانگارانه به نظر میرسد. تنها راه کارگر متمایز بود: این گروه برای درک ماهیت نخبگان سیاسی جدید، از آثار مارکس بهویژه «هجدهم برومر» و مفهوم «بلوک قدرت» پولانزاس بهره میبردند.
یکی از راههایی که بسیاری از ایرانیان به سازمانهایی مانند فداییان جذب شدند، استفاده از روزنامههای بزرگ بود که تا دیماه ۱۳۵۷ تحت کنترل کارگران و توسط شوراهای کارکنان اداره میشدند. فعالان این شوراها خبرنگاران قدیمی بودند که همواره مخالف شاه و حامی نیروهای چپ بودند. این خبرنگاران در جریان انقلاب از سایه بیرون آمدند و بخش بزرگی از محتوای روزنامهها را به مقالاتی درباره سازمانهای چپ و مبارزه مسلحانه علیه شاه اختصاص دادند. همچنین مصاحبههایی با زندانیان سیاسی آزاد شده یا خانوادههای چریکهای کشته شده (مانند مادر بیژن جزنی) منتشر کردند. یکی از این خبرنگاران قدیمی چپگرا آقای عاطفی بود. او در دهه ۱۳۵۰ سردبیر روزنامه کیهان بود و در جریان انقلاب بهعنوان یکی از حامیان حزب توده ظاهر شد. اما پس از سرکوب حزب توده در سال ۱۳۶۲، توسط جمهوری اسلامی اعدام شد.
همزیستی یا تقابل؟
در طول سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸، نیروهای چپ با دشواری درک ماهیت رژیم جدید و تدوین سیاستی برای همزیستی یا تقابل مواجه بودند. بیشتر سازمانهای چپ موضع حمایت مشروط یا دفاع کامل را اتخاذ کردند. تنها دو گروه – پیکار (مائوئیستها) و گروه تحت رهبری اشرف دهقانی، چریک فدایی سابق و خواهر بهروز بهروز دهقانی که اعدام شده بود – به طور کامل با قدرت سیاسی جدید مخالفت کردند، نه به دلیل ماهیت اسلامی یا گرایشهای غیردموکراتیک آن، بلکه به این دلیل که آن را ادامهای از حکومت سرمایهداری یا کمپرادور میدانستند. پیکار، با رد قاطع هرگونه جایگزینی غیر از جمهوری دموکراتیک خلق، سازمان مجاهدین خلق و حزب توده را به دلیل سازش با ایدههای «پوپولیستی» یا «تجدیدنظرطلبانه» درباره حاکمیت مردمی، کاملاً بیاعتبار میدانست. به همین دلیل، بیشتر انتقادات و مباحث خود را متوجه سازمان فداییان خلق میکرد و برداشت آنها از رژیم جدید را بهعنوان «خردهبورژوا» مسخره میکرد. همچنین دولت بازرگان را «دولت خائن» مینامید که در خدمت منافع «سرمایهداران کمپرادور» بود و «ارتباط مستقیم با امپریالیسم» داشت. در مقابل، پیکار معتقد بود که «جناح روحانیون در قدرت و شورای انقلاب (با وجود آنکه به وضوح نقش ضدانقلابی خود را در این نه ماه ثابت کردهاند) منفعت مستقیمی در تضمین حاکمیت امپریالیسم آمریکا در ایران ندارند.» (پیکار ریشه در سازمان مجاهدین خلق داشت و زمانی بهعنوان جناح مارکسیستی این سازمان شناخته میشد. در مقطعی در میانه دهه ۱۳۵۰، این گروه تلاش کرد با یک «کودتای» داخلی، سازمان مجاهدین را به یک تشکل مارکسیستی-لنینیستی تبدیل کند.)
در واقع، بخش عمدهای از نیروی چپ ایران در این دوره انرژی بیشتری را صرف حمله به لیبرالهای درون دولت کرد تا جناح روحانیون. البته، انتقاد از بازرگان آسان بود، چرا که او بیپرده اظهاراتی ضد چپ بیان میکرد. بهعنوان نمونه، در شهریور ۱۳۵۸ گفته بود: «شما غربیها چپهای ما را نمیشناسید. بهاصطلاح چپگرایان ما خطرناکترین دشمنان انقلاب هستند. آنها در مبارزه با شاه هیچ کاری نکردند. حالا کارگران را به اعتصاب، شهروندان سادهلوح را به تظاهرات، و گروههای استانی را به شورش تحریک میکنند. آنها عوامل ساواک هستند.» طبیعتاً، این دشمنی متقابل میان نیروهای چپ و لیبرالها به نفع روحانیون تمام شد.
روزنامه کار (ارگان سازمان فداییان خلق) تحلیلهای متناقض و متفاوتی از رژیم جدید ارائه میکرد. در ابتدا، دولت موقت را «مشروع» و «ملی» خواند و احترام بازرگان به آزادیهای دموکراتیک (بهویژه آزادی تجمعات و مطبوعات) را در تضاد با موضع «بنیادگرایان ارتجاعی» قرار داد. اما به فاصله کوتاهی، اعضای کابینه بازرگان را «کمپرادور» توصیف کرد، از بازرگان به دلیل مخالفت با اعدام وزرای شاه انتقاد کرد، و «خمینی ضدامپریالیست» را در مقابل «بورژوازی لیبرال» قرار داد. یک مقاله در روزنامه کار، جبهه ملی را به «توطئه» در ارتباط با درگیریهای خرمشهر – شهری بندری در استان خوزستان با جمعیتی عمدتاً عرب – متهم کرد. اما هیچ انتقاد مستقیمی از آیتالله خمینی یا قدرت او مطرح نشد، و موضع سازمان فداییان نسبت به حزب جمهوری اسلامی، شورای انقلاب، و کمیتههای امام در مقایسه با حملات شدید به «لیبرالها»، دولت، و جبهه ملی بسیار ملایمتر بود.
سازمان وحدت کمونیستی (OCU)، که بهطور کلی بهعنوان یکی از پیشرفتهترین گروهها از نظر نظری شناخته میشد، نیز درگیر مسئلهای بود که آیا نظم جدید کاملاً سرمایهداری است -و در نتیجه غیرقابل دفاع- یا خردهبورژوایی، و بنابراین مستحق حمایت. در مقالهای با عنوان «حاکمیت طبقاتی: ایران یک سال پس از قیام»، این سازمان بین «رژیم اسلامی» جدید و «دولت سرمایهداری» تمایز قائل شد و اظهار داشت که دولت جدید «اساساً نمیتواند و متفاوت از دولت دو یا حتی ده سال پیش نیست.» اما در مقابله با موضع حزب توده که امکان وجود مسیری غیرسرمایهداری و سیاست خارجی غیرمتعهدانه را در چارچوب دولت جدید روحانیون و خردهبورژوازی مطرح میکرد، سازمان وحدت کمونیستی دچار افراط شد. چگونه میتوان بهطور جدی استدلال کرد که سیاستهای اقتصادی رژیم اسلامی -برخی پوپولیستی، برخی دولتیمحور، و برخی کهنهگرا (مانند ممنوعیت بهره بانکی- نمایانگر «قوانین انباشت سرمایهداری» است؟ و چگونه این سازمان میتوانست نبود یک «برنامه سرمایهداری» در رژیم را نادیده بگیرد – شرایطی که تا به امروز نیز ادامه داشته است؟ بهطور ساده، این یک دولت سرمایهداری نبود و حتی کمتر از آن میتوان آن را بورژوایی دانست. در واقع، دولتی خردهبورژوایی بود، اما از نوعی که چپ را مجبور میکرد معنای جدیدی به این اصطلاح بدهد و دریابد که یک رژیم خردهبورژوایی، ضدسرمایهداری، ضدامپریالیستی، و ضدصهیونیستی نیز میتواند کاملاً با یک پروژه سوسیالیستی در تضاد باشد. علاوه بر این، همانطور که زنان با اعمال حجاب اجباری آموخته بودند، چنین رژیمی الزاماً مترقی نبود.
مشکل اساسی این نبود که رژیم سرمایه داری است، بلکه این بود که قادر به سازماندهی یک اقتصاد سیاسی قابل دوام و عادلانه مبتنی بر حقوق دموکراتیک و نیازهای اجتماعی و اقتصادی جمعیت نبود. این در حالی بود که در تابستان ۱۹۷۹، به دنبال مفاد قانون اساسی اسلامی، دولت شروع به ملی کردن تمام صنایع بزرگ، بانک ها، شرکت های بیمه و تجارت خارجی کرد. سایر صنایع و خدمات قرار بود به صورت تعاونی اداره شوند، در حالی که بخش خصوصی نیز شامل بازار و مزارع روستایی نیز شناخته شد. چپ از ملی شدن به عنوان بخشی از روند ضد امپریالیستی استقبال کرد، اگرچه فداییان تلاش کردند به کارگران آموزش دهند که چگونه این امر با اجتماعی شدن و کنترل کارگری متفاوت است. متأسفانه، استراتژی اقتصادی دولت گرایانه رژیم، غرش برنامه چپ را دزدید و شوراهای کارگری و خودگردانی کارگری را با کنترل و دستکاری سیستم مالی، تامین ورودی ها و توزیع تضعیف کرد. علاوه بر این، ملی سازی بدون استراتژی توسعه منجر به اقتصادی سالم و رو به رشد نشد: صنایع بزرگ به یک بدهی مالی تبدیل شدند که به ویژه از آنجایی که دولت همچنین مسئول خدمات اجتماعی و جنگ بود، در نهایت منجر به درخواست های خصوصی سازی می شود. با این حال، با آشکار شدن وضعیت اقتصادی، به نظر می رسید گروه های چپ تمایل یا توانایی انجام بیش از اشاره به ماهیت آشکارا موقت برنامه ریزی دولت و ارائه برخی پیشنهادات کلی در مورد بحران که بسیار دور از تشکیل یک استراتژی اقتصادی جایگزین بودند، نداشتند.
تضعیف چپ
رژیم اسلامی توانست چپ را به روشهای بیشتری نسبت به اقدامات اقتصادی و اجتماعی پوپولیستی–رادیکال خود تضعیف کند. یکی از این روشها اقدام به اقدامات سیاسی ضد امپریالیستی بود، مانند اشغال سفارت آمریکا در نوامبر ۱۹۷۹ که مورد تأیید آیتالله خمینی قرار گرفت و به طور گستردهای در میان ایرانیان محبوب بود. روش دیگر، صرفاً ارعاب و خشونت بود که از همان ابتدا آغاز شد. افرادی که خود را «پیروان خدا» (حزباللهی) مینامیدند، به طور منظم چپگرایان را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و در آگوست ۱۹۷۹، یازده نفر از اعضای فداییان توسط سپاه پاسداران در کردستان اعدام شدند. اوایل سال ۱۹۸۰، در منطقه ترکمنصحرا در شمال غربی ایران که در همسایگی دریای خزر قرار دارد، رژیم به شدت یک جنبش فرهنگی – سیاسی متعلق به جمعیت ترکتبار این منطقه را سرکوب کرد. این جمعیت از فداییان حمایت میکردند و از آنها در سازماندهی تعدادی تعاونیهای دهقانی کمک دریافت کرده بودند. چهار نفر از رهبران فدایی – همه ترکمن – ربوده و کشته شدند. در آوریل همان سال، رئیسجمهور «لیبرال»، بنیصدر، آغاز «انقلاب فرهنگی اسلامی» را تأیید کرد – چرخشی منحرفانه از فرمول مائویی. این اقدام منجر به درگیری با شوراهای دانشگاه و به ویژه دانشجویان رادیکالی شد که به گروههای مختلف چپ وابسته بودند. در دو سال بعد، تمامی دانشگاهها و برخی دبیرستانها تعطیل شدند، در حالی که برنامههای درسی به طور رسمی اسلامی شده و استادان چپگرا پاکسازی شدند.
این تحولات تأثیر قابلتوجهی بر جنبش چپ گذاشت. در ژوئن، سازمان فداییان بر سر ماهیت رژیم به دو شاخه اقلیت و اکثریت تقسیم شد که شاخه اکثریت شامل گروهی به نام «جناح چپ» نیز بود. این تقسیمبندی به دنبال آن منجر به انشقاق و در نهایت انحلال سازمان بزرگ زنان وابسته به فداییان شد و حرکت شوراهای کارگری نیز به تدریج از هم فروپاشید. در سپتامبر، نیروهای عراقی به استان جنوبی خوزستان حمله کردند و ویرانی گستردهای در این منطقه به بار آوردند. در نهایت مشخص شد که صدام حسین، که گمان میکرد رژیم فوراً سقوط خواهد کرد، اشتباه بزرگی مرتکب شده است. این حمله حس میهنپرستی را برانگیخت و میلیونها ایرانی، از جمله کسانی که از رژیم ناامید شده بودند، اکنون برای دفاع از میهن به دور رژیم گرد آمدند. باز هم چپ با مشکل چگونگی واکنش به یک تحول فشارآور دیگر روبرو شد. پیکار سیاستی بولشویکی تحت عنوان «چرخاندن اسلحهها به سمت رژیم» را پیشنهاد کرد. حزب توده، فداییان اکثریت، مجاهدین، تروتسکیستها و رنجبران -که همچنان رژیم را به دلیل مواضع ضد امپریالیستی اساساً مترقی میدانستند- عراق را محکوم کرده و از دفاع ایران حمایت کردند. فداییان اقلیت نیز همین کار را انجام دادند اما جنگ را به عنوان نبردی میان دو رژیم ارتجاعی توصیف کردند که هزینههای آن را مردم هر دو جامعه میپردازند. مانند دیگر سازمانهای چپ، فداییان اقلیت نیز در ابتدای جنگ داوطلبانی را به جنوب اعزام کردند و بسیاری از آنها جان باختند.
جنگ به نفع اسلامگرایان از جنبهای دیگر نیز تمام شد، زیرا به حزب جمهوری اسلامی که قدرت غالب داشت، این امکان را داد تا رقیبان لیبرال-همکار خود (بنیصدر و همدستانش) و همچنین چپ را حذف کند. بهار ۱۹۸۱ بهویژه پرتنش بود و رویدادها با چنان سرعتی پیش میرفتند که چپ مدام از آنها عقب میافتاد. بخش زیر به طرز تأثیرگذاری معضل فداییان را توضیح میدهد: «به دلیل سرعت رویدادهای روزانه، ما زمان کافی برای دورههای کار نظری جدی و مبارزه ایدئولوژیک همهجانبه نداریم تا بتوانیم پاسخهای جامع به همه پرسشها پیدا کنیم. امروز، در حالی که انبوهی از وظایف انجامنشده بر شانههای ما سنگینی میکند و رویدادهای جدید هر روز پیش روی ما قرار میگیرد، مجبوریم در زمانی کوتاه پاسخهایی ملموس، روشن و صریح بیابیم. به تعویق انداختن این وظایف برای یک دوره طولانی کار نظری و مبارزه ایدئولوژیک معادل با بیعملی، عقب ماندن از جنبش تودهای و تبدیل شدن به زائدهای از جنگجویان خردهبورژوا است.»
ضعف نظری اولیه فداییان با خواستههای فوری و ضروری آن لحظه تشدید شد. علاوه بر این، «جنگجویان خردهبورژوا» یعنی مجاهدین، بهطور مستقل عمل کرده و مشکلات چپ بهطور کلی را پیچیدهتر میکردند. با افزایش تنشها بین حزب جمهوری اسلامی و بنیصدر، مجاهدین تصمیم گرفتند با رئیسجمهور همراه شوند – موضوعی که برای آن دسته از چپگرایانی که نقش بنیصدر را در انقلاب فرهنگی اسلامی به یاد داشتند، بسیار ناخوشایند بود. چپ سکولار و مجاهدین از یکدیگر فاصله گرفتند، زیرا مجاهدین تمایلات فرماندهمحور نشان میدادند و علاقهای به اتحاد با چپ سکولار نداشتند. اتحاد آنها با بنیصدر و تشکیل شورای ملی مقاومت (NRC) این موضوع را آشکار کرد. چپگرایان ابتدا از طریق اعلامیهها و روزنامهها از این تحولات مطلع شدند و تنها «درِ نیمهباز» برای ورود احتمالی آنها به «دولتی برای بازسازی جمهوری اسلامی» باقی ماند. همانطور که نشریه “رهائی” سازمان وحدت کمونیستی پیشبینی کرده بود: «بدون شک برخی وارد خواهند شد و تنها پس از آن متوجه خواهند شد که باید کنار در، روی زمین، بهعنوان شهروندان درجه دو بنشینند – حضور آنها فقط به مشروعیت بخشیدن به این مجمع کمک میکند و بس.» کسانی که وارد شدند – روشنفکران چپ مشهور و حزب دموکرات کردستان – در نهایت خود را از شورای ملی مقاومت جدا کردند، زیرا روشن شد که مجاهدین در عمل ارباب آن شورا بوده و مسعود رجوی رهبر اقتدارگرای آن است. تا سال ۱۹۸۵ حتی بنیصدر نیز پس از دیدار رجوی با وزیر امور خارجه عراق در پاریس، از شورای ملی مقاومت خارج شد. به هر حال، صرفنظر از نظرها درباره رژیم خمینی، این موضوع نمیتوانست همدستی با کسانی که مسئول حمله به ایران، استفاده از سلاحهای شیمیایی و بمباران مناطق غیرنظامی بودند، را توجیه کند.
در همین حال، در ژوئن ۱۹۸۱، رژیم اسلامی به دستگیری چپگرایان اقدام کرد (از جمله سعید سلطانپور، شاعر و نمایشنامهنویس محبوب فدایی) و مجاهدین را بهعنوان خائن محکوم کرد و خواستار استیضاح بنیصدر شد. کادرهای مجاهدین در خیابانها تظاهرات کردند – و رژیم با شدت تمام سرکوب کرد. وقتی مجاهدین بمبی در مقر حزب جمهوری اسلامی کار گذاشتند که جان حدود صد نفر از جمله تمام رهبران حزب را گرفت، رژیم اعلام جنگ کرد. سلطانپور اعدام شد، تعداد زیادی از مجاهدین دستگیر شدند و بنیصدر و مسعود رجوی به پاریس گریختند. آنچه در پی آمد، دو سال سلطه وحشت بود که با بمبگذاریهای مجاهدین و انتقامگیریهای رژیم مشخص میشد. دهها نفر از فعالان و هواداران مجاهدین دستگیر و به زندان فرستاده شدند، جایی که بسیاری از آنها تحت شکنجه قرار گرفتند و اعدام شدند. گروههای کمونیستی مانند فداییان، راه کارگر و وحدت کمونیستی فعالیتهای مجاهدین را بهطور متفاوت بهعنوان کودتاگرانه یا بلانکیستی توصیف کردند، که نتیجه آن تحریک رژیم به نبردی بود که مخالفان آشکارا نمیتوانستند در آن پیروز شوند. با این حال، این گروهها معتقد بودند که کار همبستگیآمیز آن است که در جنگ داخلی کوچک جاری شرکت کنند. در این فرآیند، بسیاری از چپگرایان جان خود را از دست دادند، معیشت یا روحیه خود را از دست دادند و دیگران برای فرار از وحشت از ایران گریختند. شکستخورده و پراکنده، بسیاری از سازمانهای چپ دچار انشقاقات بیشتری شدند یا منحل گشتند. رنجبران (مائوئیستهای طرفدار رژیم) و پیکار (مائوئیستهای ضد رژیم) دیگر وجود ندارند؛ سازمانهای تروتسکیستی (که برای مدت طولانی رژیم را بهعنوان ضد امپریالیستی حمایت میکردند) نیز ناپدید شدند. یک جناح درون اقلیت که خود را گرایش به انقلاب سوسیالیستی مینامید، جدا شد و تلاش کرد گروههای ژورنالیستی در اروپا و ایالات متحده تشکیل دهد، اما در نهایت در میان نزاعهای داخلی از بین رفت. فداییان اقلیت دوباره در سال ۱۹۸۶ دچار انشقاق شدند؛ وحدت کمونیستی به گروههای مطالعاتی تقلیل یافت، هرچند اکنون تحلیلهای هوشمندانهای از تحولات ایران ارائه میدهد.
رسوایی حزب توده
حزب توده و فداییان اکثریت چه سرنوشتی یافتند؟ از همان ابتدا، حزب توده تلاش کرد خود را در میان نخبگان سیاسی جدید مستقر کند و نظریه «راه رشد غیرسرمایهداری» و نقش خردهبورژوازی در انقلاب دموکراتیک ملی را تبلیغ کرد. تقریباً بهتنهایی، حزب توده مسئول گسترش مفاهیمی مانند «روحانیت مترقی» و «اسلام انقلابی» بود؛ پیامبران بهطور وظیفهشناسانه در اسناد حزب توده ذکر و پراکنده شدند. نظریهپرداز اصلی حزب، نویسنده مشهور احسان طبری، بهطور گسترده در این موضوع پرداخت و احتمالاً نویسنده جزوهای بود که بهطور گسترده منتشر شد به نام “روحانیت مترقی و ما”. نقلقولی کوتاه برای درک استدلال آن کافی است: «برنامه توسعه اجتماعی مطرحشده توسط سوسیالیسم علمی با برخی از خواستههای اجتماعی و اصول اسلام و تشیع همخوانیهایی دارد… و این واقعیت همکاری بین طرفداران سوسیالیسم و روحانیت مترقی و هواداران آن را نه تنها ممکن، بلکه ضروری میکند.» مجله World Marxist Review در سال ۱۹۸۲، پس از آغاز سرکوب چپهای مبارز، مقالهای از طبری با عنوان “نقش دین در انقلاب ما” منتشر کرد. در این مقاله، او ادعا میکند که اسلام «ایدئولوژی انقلاب ضد امپریالیستی» است و از امام خمینی تمجید میکند، در حالی که به «لیبرالها» مانند بازرگان و اعضای جبهه ملی حمله میکند. او به ضدکمونیسم و «گروههای شبهفاشیستی با ظاهر اسلامی» (حزباللهی) اشاره میکند، اما این موارد را به دولت اسلامی مرتبط نمیکند.
در یک مورد، احسان طبری در یک مناظره فلسفی تلویزیونی با «روحانیت مترقی» شرکت کرد. او در این مناظره اشاره کرد که دغدغه اسلامی نسبت به مسئله اراده آزاد و جبر مشابه نگرانی مارکسیستی درباره عاملیت اجتماعی/انسانی و قانونمندی است. او همچنین تلاش کرد ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی را با یافتن شباهتهایی در اندیشه فلسفی و سیاسی اسلامی دفاع کند. با این حال، در حالی که ادبیات حزب توده به گفتگوی مارکسیستی-اسلامی تشویق میکرد و از فضایل اسلام و روحانیت شیعه بهطور مفصل تمجید میکرد، ایدئولوگهای اسلامی هرگز در محکومیت ماتریالیسم، سکولاریسم، مارکسیسم و کمونیسم تزلزل نشان ندادند.
در مقالهای دیگر که در سال ۱۹۸۳ در World Marxist Review منتشر شد، نورالدین کیانوری، دبیر وقت حزب توده، موضع سیاسی حزب را با اشاره به «مبارزه مداوم» در چهار جبهه اصلی توجیه کرد: ۱ – علیه توطئههای خارجی، فشارهای سیاسی، اقتصادی و نظامی امپریالیسم جهانی به رهبری ایالات متحده و ارتجاع منطقهای؛ ۲ – علیه دسیسههای ضدانقلابیون داخلی که قصد کودتا داشتند و همچنین علیه تروریسم سیاسی؛ ۳ – علیه «تروریسم اقتصادی» سرمایهداران بزرگ و زمینداران و برای عدالت اجتماعی؛ ۴ – برای تضمین حقوق و آزادیهای مدنی. این اولویتها قابل توجهاند، همانطور که انحراف انتقادات از رژیم به سمت تناقضات خارجی و نقش امپریالیسم آمریکا جالب توجه است. در جای دیگری از مقاله، واشنگتن بهعنوان «محرک اصلی جنگ ایران و عراق» معرفی میشود. کیانوری همچنین توطئه و طرحی که بنیصدر ظاهراً تلاش کرده بود را محکوم میکند و فعالیتهای تفرقهافکنانه «چپگرایان»، افراطگرایان مائوئیستگونه و امثال آنها را بهشدت سرزنش میکند. هیچ اشارهای به تعداد زیادی از کمونیستها، سوسیالیستها و دیگر مخالفانی که در آن زمان توسط رژیم تحت تعقیب، زندانی، شکنجه یا اعدام میشدند، نشده است. تنها شکایت مطرحشده مربوط به آزار و اذیت حزب توده و همپیمان آن، فداییان اکثریت، است.
با توجه به سرکوب حزب توده در سال ۱۹۸۳ و دستگیری کل رهبری آن، تنها میتوان با شگفتی سر تکان داد که چگونه حزبی با این تجربه و سابقه طولانی میتوانست چنین اشتباه کند. واقعاً اینها همان «نوکران فارغالتحصیل روحانیت» بودند که لنین از آنها انتقاد کرده بود – صرفنظر از هرگونه همدردی که ممکن است برای اعضای حزب توده در زندان احساس شود. در مورد اتهام پیروی حزب از خط و تحلیل رفقای شمالی خود، مطالعه شاهرخ اخوی درباره نوشتههای روسیزبان در مورد انقلاب ایران، روحانیت و جمهوری اسلامی بهطور قاطع نشان میدهد که دیدگاههای شوروی بسیار متنوعتر، پیچیدهتر و انتقادیتر نسبت به آخوندها و حکومت دینی بودند تا نظریهپردازان حزب توده. فقط اکنون است که حزب – آنچه از آن باقی مانده – و رهبری جدید آن اذعان میکنند که در بهترین حالت «سادهلوح» بودند و در بدترین حالت توسط رهبرانی مانند کیانوری گمراه شدند. امید است که دیگر احزاب کمونیست، بهویژه در خاورمیانه و بخشهایی از آفریقا، این درسها را بیاموزند؛ احزابی که تمایل به سازش با اصول دموکراتیک و سوسیالیستی و تسلیم شدن در برابر جنبشها و رژیمهای ملیگرا و ضد امپریالیستی نشان دادهاند.
چشماندازها
جمهوری اسلامی ایران، با وجود نشان دادن قدرت و استقامت شگفتانگیز، با تناقضات عمیق اجتماعی-اقتصادی و اختلافات سیاسی روبهرو است. شکافهای جدی ممکن است پس از مرگ آیتالله خمینی یا پایان جنگ پدیدار شوند. وظیفهای که در برابر چپ قرار دارد – که از سال ۱۹۸۱ (و برای حزب توده از ۱۹۸۳) بهطور کامل از سیاست جریان اصلی ایران کنار گذاشته شده است – شناسایی حوزههایی است که در آنها میتواند با هدف تغییر اجتماعی و تحول جمهوری اسلامی مداخلهای جدید داشته باشد.
یکی از این حوزهها، ادامه جنگ با عراق است که به چپ فرصتی برای ارائه راهبردی برای صلح، بازسازی و توسعه میدهد. بدیهی است که این امر نیازمند همسویی با دشمن نیست – اصولی که مجاهدین خلق، که اکنون از پاریس به بغداد نقل مکان کردهاند، بهخوبی درک نکردهاند. حوزه دیگر، حقوق شخصی و وضعیت اقتصادی زنان است که میتواند سکوی پرتابی برای یک جنبش اجتماعی گسترده علیه استبداد و برای دموکراتیزاسیون باشد. حوزه سوم، شورش مداوم کردهای ایران است؛ اگر چپ بحث فدرالیسم را احیا کند، میتواند سهمی مهم و اصیل در موضوع دیرینه حقوق اقلیتهای ملی ایران داشته باشد. سازماندهی یا بازسازی اقتصاد و تدوین یک استراتژی توسعه مناسب نیز مسائلی هستند که نیاز به توجه دارند. با این حال، شفافسازی و گسترش مفهوم دموکراسی – در چارچوبی سوسیالیستی – فوریترین و مهمترین موضوع در دستور کار است. سکولاریسم نباید بهعنوان امری بدیهی فرض شود، بلکه باید بهدقت تدوین شود – و تحلیلهایی لازم است تا نشان دهد چرا سکولاریسم در یک جامعه ناهمگن و مدرن ضروری است.
برخی از نشریات متعدد چپ در تبعید شروع به تمرکز بر این مسائل کردهاند. بهویژه، «راه کارگر» -که اخیراً سه عضو پیشین کمیته مرکزی حزب توده به آن پیوستهاند- و همچنین «راه فدایی» و افرادی از گروههای دیگر، به نظر میرسد رویکردی سیاستمحور دارند که شامل مقالاتی در مورد اتحادیههای کارگری و تحلیل پیشرفتهای از بحران مسکن در تهران و راهحلی سوسیالیستی برای آن است. دیگر نشریات عمدتاً بر ترجمه مقالاتی از سوی سوسیالیستها و فمینیستهای اروپایی، مصاحبه با فعالان و نظریهپردازان سیاسی، و تحلیلهای ادبی و نقد فرهنگی تمرکز دارند. این روند قوی بخشی از این واقعیت است که بسیاری از روشنفکران ایران – که همیشه یک دسته اجتماعی فعال شامل شاعران، نمایشنامهنویسان و نویسندگان شناختهشده بودهاند – در تبعید هستند. جالب اینجاست که مطالعات و فعالیتهای فرهنگی نیز در داخل ایران به یک محور اصلی تبدیل شده است، زیرا روشنفکران سکولار تلاش میکنند از هر وسیلهای که در دسترس دارند استفاده کنند تا با جنگجویان فرهنگی (یا کارگزاران ضدفرهنگی) جمهوری اسلامی مقابله کنند.
چپها، اگرچه بسیار تضعیف شدهاند، اما هنوز از میدان خارج نشدهاند. فعالیتهای آنها دیگر شباهتی به روزهای پرشور سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ ندارد: دیگر نه دفتری وجود دارد، نه جلسات علنی، نه تجمعات، فرومها یا سمینارها. سازمانهایی که همچنان به طور منسجم باقی ماندهاند -مانند فداییان اقلیت، فداییان اکثریت، حزب دموکرات کردستان، کومله، حزب کمونیست و غیره- دفاتری در منطقهای به نام «دره احزاب» دارند، یک منطقه آزاد در نزدیکی کرکوک، عراق. آنها در اینجا بهعنوان «مهمانان» ناخوشایند جبهه ملیگرای کرد ضدصدام به رهبری جلال طالبانی زندگی میکنند. این واقعیت که طالبانی همچنین میزبان پاسداران ایرانی بوده است -بهعنوان بخشی از یک نزدیکی با تهران در مبارزه مشترک علیه صدام حسین- گاهی اوقات وضعیت در این دره را بسیار متشنج کرده است. اما با وجود این، اگرچه پیشبینیپذیر است که درگیریهایی بین پاسداران و چپگرایان رخ دهد، طالبانی بر حفظ «صلح» در قلمرو خود اصرار دارد.
در تهران، میتوان حضور چپ را از طریق نشانههایی مانند شعارهایی که روی دیوارها اسپری شدهاند، برچسبهایی که روی باجههای تلفن عمومی چسبانده شدهاند، و روزنامهها و اعلامیههایی که روی شیشههای خودروها گذاشته میشوند، تشخیص داد. اما بیشتر فعالیتها به شکلهای جدیدی از ابراز فرهنگی-مقاومتی صورت میگیرد. برخی محافل بهطور کامل از سوسیالیستها تشکیل شدهاند که گرد هم میآیند تا درباره زیباییشناسی و فرهنگ سیاسی بحث کنند. آوازخوانی—موسیقی فولکلور ایرانی، موسیقی کلاسیک، اروپایی، آمریکایی و آمریکای لاتین—فعالیت اصلی این محافل است، همانطور که نمایش فیلم و ویدئو نیز از برنامههای رایج آنهاست. همچنین، برگزاری مهمانیهایی برای جشن گرفتن مناسبتهای ایرانی و بینالمللی بهطور منظم انجام میشود. هدف این فعالیتها، رد سوگواری، غمگساری، پرچمهای سیاه، کفنهای سفید و زبان پایانناپذیر و سرکوبگر شهادت، جنگ مقدس، ایثار و مرگ است. حتی یادبود رفقای درگذشته نیز به شیوه سنتی برگزار نمیشود، چنانکه داستان زیر بهطور تأثیرگذاری این موضوع را نشان میدهد.
از زمانی که مینا [نام واقعی او نیست] کشته شد، مادرش اتاق او را دقیقاً به همان شکل و حالت حفظ کرده است. هیچکس به طور دقیق نمیداند این رسم چگونه آغاز شد، اما هر زمان که دوستان و بستگان مینا به دیدارش میآیند، پیامی روی یکی از دیوارهای اتاقش مینویسند. اکنون دیوار پر است از نوشتهها—از دعا گرفته تا شوخیهای بیپرده، شعارهای سوسیالیستی مبارزاتی و اشعار. یکی از بازدیدکنندگان اخیر از ایران، هنگام روایت این داستان، میگوید که مادر مینا از خود میپرسد چه بر سر سازمان دخترش آمده است. او دلش میخواهد مطمئن شود که تلاشهای دخترش همچنان معنا و هدف خود را حفظ کرده است و به طرز عجیبی به گروه سیاسی که دخترش به آن تعلق داشت و برای آن مبارزه میکرد، وابسته شده است. در تهران، مادران مبارزان کشتهشده و ناپدیدشدگان نیز یافت میشوند، و شاید روزی آنها را در میدانهای شهر ببینیم.
برخی از چپگرایان در ایران که به خارج از کشور سفر میکنند، از ناامیدی، غیرسیاسی شدن و احساسات ضدسوسیالیستی که در میان بسیاری از تبعیدیها مشاهده میکنند، ابراز ناراحتی میکنند. آنها تلاش میکنند تا ترسها و افسانههای بیاساس را از بین ببرند (بهویژه این باور که دیگر چپگرایان در ایران وجود ندارند، هیچ فعالیت فرهنگی-سیاسی ممکن نیست، یا سرنوشت همه چپگرایان زندان، شکنجه و مرگ است) و در عین حال تصویری واقعی (و نگرانکننده) از مشکلات اقتصادی کشور ارائه دهند. در مورد اعضای جدیدی که به جنبش چپ میپیوندند، به نظر میرسد که جریان ثابتی از زنان و مردان جوان وجود دارد که از طریق گفتوگوهای غیررسمی درباره گردهماییها، نمایش فیلمها و غیره که چپگرایان در آن شرکت میکنند، با این جنبش آشنا میشوند و بهتدریج به بخشی از حلقههای در حال گسترش تبدیل میشوند. این تزریق نیرو امیدوارکننده و دلگرمکننده است، اما جنبههای منفی نیز دارد—حداقل از نظر کهنهکاران و کادرهای باتجربه سازمانهای قدیمی. برای نسل پیشین، بحثهای انتقادی و خودانتقادی درباره گذشته و تأکید همزمان بر دموکراسی، امری کاملاً ضروری است تا اشتباهات و تمایلات قدیمی تکرار نشوند. اما برای تازهواردان، همه اینها جدید و عجیب است؛ کسانی که در سال ۱۳۵۷ (۱۹۷۹) سیزدهساله بودند، برای فدراسیون، فعالیتهای زیرزمینی ضدشاه، مبارزات انقلابی، و فراز و نشیبهای اوایل دهه ۱۳۶۰ (۱۹۸۰) بسیار جوان بودند. این نسل جدید نمیخواهد درباره گذشته بحث کند یا دموکراسی سوسیالیستی را رمزگشایی کند؛ آنها میخواهند همین حالا اقدام کنند. این مسئله چالشی را برای همرزمان قدیمی ایجاد میکند، چراکه آنها باید انرژیهای نسل جوان را بهگونهای هدایت کنند.
روحیه برخی از بازدیدکنندگان از ایران را تنها میتوان فوقالعاده توصیف کرد، که در تضاد چشمگیری با حالت افسرده چپگرایان در خارج از کشور قرار دارد. این حالت افسردگی در میان تبعیدیها شاید قابلدرک باشد: به جز آنهایی که از خانوادههای نخبه یا با تربیت غربی هستند، بیشتر آنها در تطبیق با تبعید و فرهنگهای آمریکایی، انگلیسی یا سوئدی مشکل دارند. آنها میخواهند به خانه بازگردند، اما از بازگشت میترسند – یا به دلیل ناتوانی در سازگاری با شرایط ایران، یا از ترس زندانی شدن. بنابراین، آنها در خارج باقی میمانند – در وضعیتی معلق و نامشخص.
با این حال، حتی در خارج از کشور همه چیز از دست نرفته است. سازمانهای سیاسی گذشته اعضای سابق خود را در سراسر آمریکای شمالی و اروپا پراکنده دارند. گروههایی از رفقای سابق اکنون به عنوان دوستان در گروههای بحث هفتگی یا دو هفته یکبار گرد هم میآیند؛ گردهماییهای اجتماعی و رویدادهای فرهنگی همچنان ادامه دارند. تجمعاتی حول محور نشریات سازماندهی میشوند که علاوه بر موضوعات ذکر شده، همیشه شامل مقالاتی درباره گذشته، سختگیری سازمانهای سیاسی پیشین، اشتباهات تاکتیکی و استراتژیک آنها، فقدان دموکراسی چه در جامعه و چه در سازمان، و پیامدهای بیتوجهی به اسلام و فرهنگ به نفع ضد امپریالیسم و وابستگی اقتصادی هستند.
چپگرایان مختلف ایرانی بر پروژههای متنوعی کار میکنند: طبقه کارگر، تاریخ روشنفکری، مدرنیسم و ضدمدرنیسم در ایران، بازخوانی گفتمان پوپولیستی، تاریخ اسلام، برنامهریزی شهری و منطقهای در دوران گذار. این مطالعات که توسط روشنفکران متعهد نوشته شدهاند، با روایتهای منفصل و سادهنگر اکثر منابع ثانویه موجود درباره ایران متفاوت هستند. در این آثار یک فوریت، یک تعهد، و یک نگاه هدفمند وجود دارد، زیرا توسط افرادی نوشته شدهاند که بهصورت شخصی و سیاسی پیامدهای دانش ناقص، طرحوارهای و سطحی درباره جامعه خود را تجربه کردهاند. بنابراین، تلاشی آگاهانه برای پر کردن شکافها، پالایش درک موجود، و ارائه دیدگاهها و تفسیرهای جدید مشاهده میشود. آهستهآهسته، چشماندازی رهاییبخش از مدرنسازی اصیل، دموکراتیزهکردن، و ساخت هویتی فرهنگی جدید (یا هویتهای جدید) در حال شکلگیری است.
سنت سوسیالیستی در ایران پر فراز و نشیب بوده و با اشتباهات، تراژدیها و ناکامیها همراه بوده است. اما این سنت پایداری و استقامتی قابل توجه داشته است. بنابراین، یک دستاورد مهم این است که علیرغم گسستها، سرکوبها، و دشواری مستمر انتقال تجربه و دانش از یک نسل فعال به نسل بعدی، گفتمان مارکسیستی و چپ در جامعه ایران گسترده است. علاوه بر این، سوسیالیسم در ایران مانند بسیاری جوامع دیگر با سیاستهای ناکام در قدرت (یا سیاستهای اقتدارگرایانه و فساد) همراه نیست. سوسیالیستهای ایرانی هنوز آزمون نشدهاند؛ آنها باید خود را ثابت کنند. به همین دلایل، این امکان وجود دارد که چپ بتواند بار دیگر وارد عرصه سیاسی شود و یک عمل ایرانی، یک زبان ایرانی، و یک راه ایرانی برای سوسیالیسم تعریف کند.