ناسیونالیسم پوپولیستی، نواستعمارگرایی، و انحراف جنبش کارگری: مطالعه‌ای تاریخی- ناصر اصغری

در بسیاری از کشورهای که به جهان سوم معروفند، جنبش کارگری به‌جای آنکه به نیرویی مستقل و آگاه در برابر ساختارهای سرمایه‌داری داخلی تبدیل شود، درگیر ائتلاف‌ها و روایت‌هایی شد که ریشه در ناسیونالیسم پوپولیستی و ایدئولوژی خرده‌بورژوایی “نواستعمارگرایی” داشتند. این ایدئولوژی، که پس از پایان دوران استعمار مستقیم رواج یافت، بر این فرض استوار بود که سلطه خارجی همچنان از طریق ابزارهایی چون شرکت‌های چندملیتی، نهادهای مالی بین‌المللی و وابستگی اقتصادی ادامه دارد. در نتیجه، بسیاری از جنبش‌های سیاسی، به‌ویژه آن‌هایی که خواهان بسیج توده‌ها بودند، به‌جای تحلیل و نقد مناسبات طبقاتی داخلی، تمرکز خود را بر دشمنان بیرونی گذاشتند و این تحلیل یک‌سویه، در عمل به تقویت رژیم‌های ارتجاعی و در بهترین حالت سرمایه‌داری دولتی کمک کرد.

برای مثال، در ایرانِ پس از ملی شدن نفت در دهه ۱۳۳۰ (۱۹۵۰ میلادی)، جنبش ملی به رهبری محمد مصدق توانست با اتکا به گفتمان ضدامپریالیستی، حمایت توده‌ای گسترده‌ای کسب کند. در این دوره، حزب توده ایران، مهم‌ترین نیروی چپ آن زمان، به‌جای حفظ استقلال طبقاتی و نقد دولت ملی‌گرای بورژوایی، عملا در موضع دفاع از مصدق قرار گرفت و تحلیل طبقاتی از ساختار دولت را به حاشیه برد. این رویکرد در نهایت موجب شد که پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، طبقه کارگر نه سازمان‌یافتگی لازم را داشته باشد و نه تحلیل مشخصی از تضادهای درونی جامعه سرمایه‌داری ایران.

در مصر دوره جمال عبدالناصر (دهه‌های ۱۹۵۰ و ۶۰)، شاهد نمونه‌ای برجسته از ائتلاف ناسیونالیسم و پوپولیسم با حمایت بخش‌هایی از چپ هستیم. ناصر با ملی‌کردن کانال سوئز، اجرای اصلاحات ارضی و اتخاذ مواضع ضدامپریالیستی در عرصه بین‌الملل، به قهرمان ضداستعماری کشورهای عربی تبدیل شد. اما در عین حال، هیچ‌گاه اجازه نداد جنبش‌های کارگری و چپ به‌طور مستقل ابراز وجود و عمل کنند. احزاب کمونیست مصر سرکوب شدند یا مجبور به انحلال گردیدند و اتحادیه‌های کارگری تحت کنترل دولت درآمدند. بدین ترتیب، کارگران به‌جای آنکه نیرویی مستقل در ساختار قدرت باشند، به ابزاری در خدمت دولت ناسیونالیستی تبدیل شدند که در نهایت نیز نتوانست اهداف عدالت‌خواهانه را محقق سازد.

الجزایر پس از استقلال از فرانسه در سال ۱۹۶۲ نیز تجربه‌ای مشابه دارد. جبهه آزادی‌بخش ملی (FLN)، که رهبری مبارزه ضداستعماری را در دست داشت، پس از پیروزی، به یک رژیم استبدادی تبدیل شد. دولت الجزایر، با تکیه بر منابع نفت و گاز و گفتمان ضدامپریالیستی، سیاست‌های توسعه‌گرایانه دولتی را در پیش گرفت، اما در عمل ساختارهای سرمایه‌داری وابسته را بازتولید کرد. بسیاری از نیروهای چپ که در دوران مبارزه مسلحانه در کنار FLN بودند، پس از استقلال، یا جذب ساختار دولتی شدند یا به حاشیه رانده شدند. در نتیجه، طبقه کارگر الجزایر فاقد قدرت و تشکل لازم برای مطالبه عدالت اجتماعی واقعی شد.

تجربه‌ی هند پس از استقلال در سال ۱۹۴۷ نیز نمونه‌ای گویاست. حزب کنگره، که رهبری مبارزه ضد استعماری علیه بریتانیا را در دست داشت، پس از به قدرت رسیدن، با شعارهای عدالت اجتماعی و توسعه اقتصادی به ملی‌سازی برخی صنایع کلیدی دست زد. اما این سیاست‌ها، گرچه به ظاهر در جهت قطع وابستگی و کاهش فقر انجام می‌شدند، اغلب در چارچوب یک نظام سرمایه‌داری دولتی باقی ماندند که در آن بورژوازی بومی و دیوان‌سالاری فربه‌شده از منابع عمومی، منافع طبقاتی خود را حفظ کردند. جنبش‌های چپ در هند، از جمله احزاب کمونیست برادر، به جای ایجاد آلترناتیو مستقل طبقاتی، عمدتا در چارچوب این نظم عمل کردند و تمرکز خود را بر مبارزه با امپریالیسم خارجی قرار دادند، بدون آنکه تضادهای داخلی قدرت و مالکیت را به چالش بکشند.

در اندونزی دوران احمد سوکارنو (دهه‌های ۵۰ و ۶۰)، گفتمان ضدامپریالیستی با نوعی ناسیونالیسم ضد غربی ترکیب شد که بخش‌های وسیعی از طبقه متوسط و حتی چپ‌ها را به خود جذب کرد. سوکارنو شعار “اقتصاد هدایت‌شده” و “دموکراسی هدایت‌شده” را مطرح کرد، اما عملا ساختاری مستبد و خودکامه، و اقتصاد دولتی متمرکز بنا نهاد که استقلال واقعی جنبش‌های کارگری را محدود ساخت. حزب کمونیست اندونزی (PKI)، که از بزرگ‌ترین احزاب کمونیست غیرحاکم در جهان بود، با امید به اتحاد استراتژیک با دولت، از نقد قدرت فاصله گرفت. این نزدیکی، نه تنها مانع از سازمان‌یابی مستقل کارگران شد، بلکه در جریان کودتای نظامی ۱۹۶۵، این حزب به‌طور گسترده سرکوب و منحل شد، بی‌آن‌که طبقه کارگر بتواند از خود دفاعی مؤثر داشته باشد.

در آفریقا نیز، تجربه‌ی کشورهای تازه استقلال‌یافته مانند تانزانیا و زامبیا، الگوی مشابهی را نشان می‌دهد. در تانزانیا، ژولیوس نیرره با طرح “سوسیالیسم آفریقایی” و سیاست معروف به اوجاما (Ujamaa)، به دنبال توسعه‌ای ضدامپریالیستی با مدیریت دولتی بود. اما این پروژه، با وجود نیت‌های عدالت‌خواهانه، فاقد ساختارهای مشارکتی واقعی و سازمان‌دهی مستقل طبقاتی بود. دولت نیرره، در نبود نهادهای دموکراتیک و مستقل کارگران و با تمرکز بیش از حد قدرت در دست حزب حاکم، مانع از شکل‌گیری یک جنبش کارگری مستقل شد. در زامبیا نیز، ریاست‌جمهوری کنت کائوندا با ملی‌سازی صنایع مس و حمایت از مبارزات ضد آپارتاید همراه بود، اما دولت او نیز عملا به ساختارهای رانتی، فساد اداری و سرکوب اتحادیه‌ها ختم شد.

نمونه متأخرتر را می‌توان در ونزوئلا تحت رهبری هوگو چاوز و سپس نیکلاس مادورو مشاهده کرد. جنبش بولیواری که با شعارهای ضدامپریالیستی و سوسیالیسم قرن بیست‌و‌یکم آغاز شد، در ابتدا توانست حمایت توده‌ای گسترده‌ای را جلب کند. اما در طول زمان، با تمرکز بیش از حد بر دشمن خارجی (آمریکا و نهادهای وابسته به آن) و چون مردم نقشی در تصمیم‌گیری‌های اقتصادی نداشتند، به دولت رانتی و متمرکزی بدل شد که استقلال جنبش‌های اجتماعی و کارگری را تضعیف کرده است. سرکوب اتحادیه‌های مستقل، کنترل رسانه‌ها، و اتکای بیش از اندازه به ارتش، همگی نشان‌دهنده آن است که این دولت نیز اگرچه با ظاهری ضدامپریالیستی عمل می‌کرد، اما در عمل مسیر تمرکز قدرت، فساد ساختاری و اقتصاد ناپایدار را پیش گرفت.

در همه این نمونه‌ها، یک الگوی مشترک به چشم می‌خورد: ناسیونالیسم پوپولیستی، وقتی با ایدئولوژی نواستعمارگرایی آمیخته می‌شود، به‌جای تقویت آگاهی طبقاتی و مبارزه اجتماعی از پایین، به ابزاری برای انسجام قدرت از بالا تبدیل می‌گردد. این ایدئولوژی‌ها نارضایتی‌های مردم را به سمت دشمن بیرونی سوق می‌دهند و در عوض، تضادهای واقعی درون جامعه – میان طبقه کارگر و سرمایه‌داران بومی یا دولت‌های مستبد – را پنهان می‌کنند یا توجیه می‌سازند. نتیجه این روند، تضعیف جنبش‌های مستقل کارگری و تداوم ساختارهای نابرابر سرمایه‌داری در لباسی نو است.

نمونه های بالا نشان می دهند که پدیده‌ی پیوند میان ناسیونالیسم پوپولیستی، ایدئولوژی نواستعمارگرایی و چپی که استقلال طبقه کارگر را قربانی سرمایه داری خودی کرد، یک الگوی ساختاری در بخش عمده‌ای از کشورهای جهان سوم بوده است. در اغلب این کشورها، مبارزه با امپریالیسم خارجی جایگزین مبارزه با سلطه داخلی شد، و چپ به جای آنکه طبقه کارگر را از پایین سازمان دهد، به متحدی غیرمعترض برای دولت‌های «ملی» تبدیل شد. این روند نه تنها موجب تضعیف سازمان‌های کارگری مستقل شد، بلکه راه را برای تثبیت نظم سرمایه‌داری جدید با ظاهری ضدامپریالیستی هموار ساخت. این تجربه‌های تاریخی، ضرورت بازاندیشی در استقلال نظری و عملی جنبش‌های چپ و کارگری را بیش از پیش برجسته می‌سازد.

۲۹ ژوئن ۲۰۲۵

اینرا هم بخوانید

از “ضدجنگ” تا همدلی با حکومت: سقوط در آغوش رژیم- یادداشت‌های انقلاب (۳) ناصر اصغری

امروز به‌طور اتفاقی چشمم به یادداشتی از خانمی افتاد که ما، سرنگونی‌طلبان را “جنگ‌افروز” و …