از مانیفست کمونیست تا چین “کمونیست” (بخش اول) -در نقد مارکسیسم مکتبی
این نوشته بر مبنای بحث در یک سمینار درونحزبی تدوین شده است.
در این سمینار میخواهیم بررسی کوتاهی داشته باشیم در این مورد که چرا احزابی که مدعی کمونیسم و سوسیالیسم بودند بعد از بهقدرترسیدن به دیکتاتوری روی آوردند. چرا در همه این کشورها، از روسیه شوروی گرفته تا چین و کوبا و کره شمالی و ویتنام و غیره با دیکتاتوری تکحزبی مواجهیم؟ و مهمتر اینکه برای احتراز از این وضعیت چه باید کرد: هم بهعنوان حزبی در اپوزیسیون و هم در قدرت. از هر دو جنبه بررسی این موضوع برای مارکسیستها بسیار حیاتی است.
این بحث به جنبشها و پایههای اجتماعی و مبنای طبقاتی احزاب نمیپردازد. در نقد تجربه شوروی، که در بولتنهای مارکسیسم و مسئله شوروی در سالهای ۱۳۶۴- ۶۵، یعنی حدود ۶ سال پیش از فروپاشی شوروی و بلوک شرق، منتشر شد اساس بحث ما این بود که علت پایهای سلطه سرمایهداری دولتی و دیکتاتوری تکحزبی متناظر با آن در شوروی این است که جنبشهای طبقاتی مختلفی در انقلاب فوریه و اکتبر حضور داشتند و فعال بودند. مشخصاً یک جنبش امرش فائق آمدن بر عقبماندگیهای جامعه روسیه و صنعتیکردن روسیه بود که کادتها و منشویکها (در لباس چپ) نماینده آن بودند و جنبش دیگر هدف سوسیالیسم را دنبال میکرد که بلشویکها آنرا نمایندگی میکردند. این دو جنبش، جنبش سوسیالیستی و جنبش عظمتطلب روس، و احزاب برآمده از آنها، هر دو علیه تزاریسم مبارزه میکردند و در انقلاب فوریه و اکتبر نقش تعیینکنندهای داشتند. در انقلاب اکتبر هژمونی با بلشویکها بود؛ ولی بعد از لنین خط صنعتیکردن روسیه بر حزب بلشویک و دولت شوروی غالب شد و سیاستهایی را بهپیش برد که رشد صنعتی روسیه از طریق برنامهریزی سرمایهداری دولتی را هدف قرار داده بود و نتیجهاش را دیدیم.
در این سمینار نمیخواهم به این جنبه جنبشی – طبقاتی بپردازم. در بولتنهای مارکسیسم و مسئله شوروی این موضوع بهویژه از جانب منصور حکمت بهتفصیل نقد و بررسی شده و علاقهمندان میتوانند به آن رجوع کنند.
بحث این سمینار بر سر جنبه نظری – سیاسی تجربه دیکتاتوریهای تکحزبی در شوروی و در کل کشورهایی است که مدعی سوسیالیسم هستند. این احزاب که علیرغم ادعایشان به جنبش کارگری و جنبش سوسیالیستی ربطی نداشتند چه تلقی و چه خوانشی از مارکسیسم داشتند؟ چطور مارکسیسم را تفسیر و تبیین میکردند؟ چطور سیستم دیکتاتوری خود را با توسل به مارکسیسم توجیه میکردند؟
به نظر من در تجربه “سوسیالیسم” های موجود، از شوروی فروپاشیده تا چین و ویتنام و کامبوج و کره شمالی و غیره، با نوعی از مارکسیسم مواجهیم که باید آن را مارکسیسم ایدئولوژیک و یا مکتبی نامید. “مارکسیسمی” که ربطی به مارکس ندارد! بحث من در این سطح است و وارد جنبشها و مبانی اجتماعی و زیربنایی چنین روایتی از مارکسیسم نمیشوم. پایه اجتماعی طبقاتی احزابی که در کشورهای مدعی سوسیالیسم حاکماند هر چه باشد همه این نیروها خود را مارکسیست میدانند و سعی میکنند سیاستهای خود را بر این مبنا توضیح بدهند. تلاش من در این بحث نقد و بررسی این نوع “مارکسیسم” است.
امیدوارم این سمینار به این سؤال اساسی پاسخ دهد که چه تعبیری از مارکسیسم باعث شده دیکتاتوریهایی به وجود بیاید که از اغلب دیکتاتوریهای بورژوایی بدتر است؟ بهعبارتدیگر این تجربه منفی که متأسفانه بپای همه کمونیستها نوشته میشود به چه خوانش و تبیینی از مارکسیسم مبتنی است؟
آیا مارکسیسم ایدئولوژی است؟
نکته اول این است که نیروهای چپ غیر کارگری از مارکسیسم یک مکتب ایدئولوژیک ساختهاند. امروزه خیلی از منتقدین مارکسیسم، و کلاً فعالین سیاسی و افکار عمومی، مارکسیسم را یک ایدئولوژی میدانند؛ حکومتها و نظام سوسیالیستی را ایدئولوژیک مینامند و معتقدند علت یا یکی از علل دیکتاتوری در نظامهای مدعی سوسیالیسم، ایدئولوژیک بودن حکومت است. در این که نظامها و احزاب حکومتی در کشورهای مدعی سوسیالیسم ایدئولوژیک بودهاند تردیدی نیست؛ اما این امر ربطی به مارکسیسم ندارد.
مارکس ایدئولوژی را ضدعلم و نوعی آگاهی کاذب میداند. او معتقد است که ایدئولوژی واقعیات جامعه طبقاتی را وارونه جلوه میدهد. از نظر او ایدئولوژی مجموعهای از اعتقادات و ارزشهایی است که بهجای انعکاس واقعیت، برای توجیه و حفظ نظم موجود عمل میکند. یعنی دقیقاً همان کاری که احزاب حاکم در نظامهای مدعی سوسیالیسم با “مارکسیسم” کردند. احزابی که مارکسیسم را، بهعنوان یک مکتب فکری که انحصار حقیقت را در دست دارد، بر حکومت، هنر و ادبیات، نظام آموزشی و بر کل جامعه مسلط کردند.
یک ویژگی ایدئولوژی که در نقطه مقابل مارکسیسم قرار میگیرد لایتغیر بودن و جزمیت آن است. هر ایدئولوژیای، مانند مذهب، سیستم فکری ساخته و پرداختهای است که تفکر انتقادی را بر نمیتابد. درحالیکه جوهر مارکسیسم نقد و تغییر و پویایی و زیرورو کردن است؛ تیشه به ریشهزدن و در هم شکستن همه دگمها و اعتقادات جزمی است.
مارکسیسم یک نظریه علمی است و مانند هر نظریهای پویاست و بر اساس تغییرات و تحولات در شرایط عینی و اجتماعی تکامل پیدا میکند. انگلس از سوسیالیسم علمی، سوسیالیسم بهعنوان یک نظریه علمی، سخن میگوید. در مورد مارکسیسم هم این صادق است. مارکسیسم علم مبارزه طبقاتی و یا علمی است که تحولات تاریخی را بر اساس وجود طبقات و تضاد منافع طبقات توضیح میدهد. تکامل تاریخیای که مارکسیسم بررسی میکند در واقع یک تئوری و نظریه علمی است؛ مانند داروینیسم. آنچه داروینیسم در زمینه بیولوژی، رشد فیزیکی حیات، از گیاه و حیوان تا انسان، مطرح میکند که امروز دیگر یک نظریه ثابت شده علمی است، مارکسیسم در زمینه اجتماعی و تحولات تاریخی و اجتماعی چنین نظریهای است. با این تفاوت که مارکسیسم نظریهای است برای پراتیک، تئوریای است برای تغییر جهان و نه فقط تبیین و تعبیر جهان؛ تئوریای برای تغییر انقلابی وضع موجود و نه فقط توضیح وضع موجود.
پویایی مارکسیسم
دنیا، سیاست و علم و فرهنگ و هنر و موضوعات مبارزه طبقاتی مدام در حال تغییروتحول است و لاجرم مارکسیسم هم باید بالنده باشد و همپای واقعیات رشد کند. در کلاسیکهای مارکسیستی طبعاً در مورد مسائل و تحولاتی که بعد از مارکس رخداده است، نظیر انقلاب صنعتی چهارم و کامپیوتریزه شدن بسیاری از رشتههای تولیدی و خدماتی و هوش مصنوعی، و یا پستمدرنیسم، مالتیکالچرالیسم، گلوبال وارمینگ و امثالهم نکتهای پیدا نمیکنید؛ ولی اینها مسائل اساسی مبارزه طبقاتی در عصر ما هستند که باید مورد نقد و تجزیه تحلیل مارکسیستی قرار بگیرند. در سطح مشخصتری هم در ایران مسئله حکومت مذهبی، مسئله زن و حجاب و آپارتاید جنسیتی، قصاص و مجازاتهای قرونوسطایی به یک مسئله مهم مبارزه طبقاتی تبدیل شده است. مارکسیست عصر ما نمیتواند تنها با رجوع به کلاسیکهای مارکسیستی و نظریات گذشتگان به این مسائل بپردازد.
این نمونهها نشان میدهد که مارکسیسم باید مثل هر پدیده دیگر با تحولات اجتماعی تغییر و تکامل بیابد. همانطور که هیچ نظریه علمی دیگر هم، ایستا و منجمد نیست. اگر با نظرات گالیله و نیوتن مکتبی برخورد میشد امروز نظریه نسبیت اینشتین و مکانیک کوانتیک وجود خارجی نمیداشت. مکانیک نیوتونی میباید حرف آخر میبود. میخواهم بگویم علم هیچ زمان دگم نبوده است. پویایی و بالندگی جزئی از بینش علمی است. مارکسیسم هم عیناً همینطور است.
از نظر چپ ایدئولوژیک مارکسیسم یک سیستم نظری بسته و غیرقابلتغییر است، مجموعهای از مواضع از پیش تعیین و فریز شده است که برای موضعگیری و ارزیابی در قبال هر شرایطی باید به آن رجوع کرد. در این تبیین شبهمذهبی از مارکسیسم هر نوآوریای رویزیونیسم محسوب میشود و ازاینرو مجاز نیست. مارکسیسم ایدئولوژیک به این شکل در واقع از خودش محافظت میکند. اما نوآوری در پاسخ به شرایط روز یک ضرورت مارکسیسم و هر نظریه زنده و علمی است. هر تجدیدنظری در خود اشتباه و انحراف نیست؛ بلکه صحتوسقم آن باید نه بر مبنای نظرات گذشتگان بلکه دررابطهبا واقعیات مبارزه طبقاتی در هر دوره ارزیابی شود. کسی انیشتین را بهخاطر اینکه در جاذبه نیوتنی “تجدیدنظر” کرد ملامت نمیکند. تبدیل مارکسیسم به اصول لایتغیری که حقیقت باید بر مبنای آن سنجیده شود قبل از هر چیز نقض خود مارکسیسم است. نظریهای که خود به تغییر همه پدیدهها معتقد است چطور میتواند خود ثابت و تغییرناپذیر باشد؟!
کلاً در یک سطح عمومی برخورد جزمی به مارکسیسم به دو نتیجه مختلف انجامیده است.
بخشی از مارکسیستهای مکتبی راهحل را در نادیدهگرفتن مسائل تازه و یا بیربطی آن به مبارزه طبقاتی و به جنبش کارگری میبینند. بخش دیگری با دیدن مسائل جدیدی که در کلاسیکهای مارکسیستی آدرس نشده کل مارکسیسم را کنار میگذارند. گویی تحولات تازه به مبارزه طبقاتی نامربوط است و جواب را باید مثلاً در مکتب شیکاگو و پستمدرنیسم و لیبرالدموکراسی و غیره جستجو کرد. هر دو این دیدگاهها تعبیری دگم و مکتبی از مارکسیسم دارند؛ یکی برای حفظ مکتبش مسائل تازه را نادیده میگیرد و دیگری بهخاطر مسائل تازه، مکتبش را کنار میگذارد! جواب در تطبیق مارکسیسم با تحولات تازه است. همانطور که داروینیسم و مکانیک نیوتونی و هندسه اقلیدسی بهخاطر پا گذاشتن علم ژنتیک و فیزیک و ریاضیات به عرصههای تازه رد و نفی نشده است، مارکسیسم نیز با تحولات تازه در مبارزه طبقاتی نفی و رد نمیشود؛ بلکه گسترش و تکامل مییابد. مارکسیسم هم مثل دیگر تئوریها و نظریههای علمی زنده است و رشد مییابد و بهپیش میرود.
نفی منطق دیالکتیک
از نظر فلسفی منطق مارکسیسم مکتبی، دیالکتیکی نیست، بلکه ارسطویی و دوارزشی است، سیاهوسفید و ایستا است.
منطق دوارزشی اساساً در ریاضیات و در علوم کامپیوتر و در فیزیک و مکانیک (منهای مکانیک کوانتیک) کاربرد دارد؛ ولی در بررسی تاریخ، علوم اجتماعی، روانشناسی، تکامل طبیعت و جامعه و کلاً پدیدهها و تحولات پویا و در حال تغییر، بهویژه امور و موضوعات اجتماعی-انسانی، ناتوان است. اینها حوزههای منطق دیالکتیک است. مارکسیسم مکتبی با منطق دوارزشی به این قلمرو پا میگذارد و تماماً به خطا میرود. بهزعم مارکسیسم مکتبی هر پدیدهای یا تماماً مثبت است و یا منفی؛ یا خیر مطلق است و یا شر مطلق. این دید سیاهوسفید وقتی به عالم سیاست وارد میشود تبدیل میشود به احکام و نظرات ثابت و ایستا در مورد پدیدههای سیاسی-اجتماعی که ذاتاً متغیر و متحولاند! در این دیدگاه، یا پدیده و تحول و حزب و حکومت و سیاست و موضعی بورژوایی است که رد و مردود است و یا پرولتاری است که قابل حمایت است. همه چیز یا خوب است و یا بد است. نه حالت بینابینیای وجود دارد و نه نسبیتی و نه تغییر و حرکتی.
این دیدگاه سیاهوسفید از کجا آمده؟ منشأ این دیدگاه منجمد و ایستا هر چه باشد مارکسیسم نیست.
مارکسیسم به دیالکتیک معتقد است. منطق دیالکتیکی برخلاف منطق ارسطویی مبتنی بر جمع اضداد، به تز و آنتیتز در هر پدیدهای است. مارکسیسم با اتکا بر این منطق در هر پدیده و تحولی جنبههای مثبت و منفی، روبهرشد و رو به افول، را میبیند و تغییر پدیدهها را بر مبنای تضاد بین این دو جنبه توضیح میدهد. مارکسیسم نشان میدهد که چگونه رشد نیروهای مولده، مناسبات تولیدی کهنه را در هم میشکند؛ اما مناسبات تازه در دل خود، عوامل نفی خود را نیز میپرورد. آنچه مناسبات تولیدی کهنه را نفی کرده بود خود به مانع تازهای بر سر راه رشد نیروهای مولده تبدیل میشود. سرمایهداری در برابر فئودالیسم مترقی است؛ اما از همان آغاز گورکن خود، پرولتاریا را نیز رشد میدهد و غیره و غیره. هیچ منطق سیاهوسفید و مطلقگرایانهای در این نظریات پایهای مارکسیسم وجود ندارد.
بازتاب این دیدگاه دیالکتیکی را حتی در موضعگیریهای سیاسی و تاکتیکی مارکس میبینید.
بهعنوان نمونه مارکس معتقد است سلطه امپریالیسم انگلیس بر هندوستان هم جنبه مثبت دارد و هم جنبه منفی. مارکس مینویسد:
“انگلیسها مأموریت دوگانهای در هند دارند: یکی ویرانگرانه، دیگری سازنده. ویرانگرانه چون جامعهٔ آسیایی را در هم میشکنند، و سازنده چون زمینهٔ مادی یک جامعهٔ نوین را ایجاد میکنند.”
تخریب و ویرانگری هند بهوسیله استعمارگران انگلیسی و جنایات استعمارگران علیه مردم بومی هند بر همه آشکار است و مارکس هم با ژرفنگری و جامعیتی که خاص اوست این مصائب را توضیح میدهد. اما درعینحال درهمشکسته شدن نظام کاستی، کشیدن خطآهن، تلگراف، مطبوعات آزاد و زبان مشترک انگلیسی را نتایج پیشرو و مثبت سلطه انگلیس میداند.
نمونه دیگر برخورد به سرخپوستان در قاره آمریکا است. مارکسیسم مکتبی صددرصد سلطه اروپائیان بر آمریکا را بهخاطر جنایاتی که در برخورد به بومیان این قاره مرتکب شدند محکوم میکند و اگر به نسبیت فرهنگی معتقد باشد (که امروزه بخش اعظم چپها چنیناند) میگوید تمدن سرخپوستان بهتر از تمدن غربی بود و کلاً برای هر کشور و جامعهای “تمدن خودشان” بهتر است. همان دیدگاهی که معتقد است “تمدن اسلامی” شایسته کشورهایی مثل ایران است و غیره. این خود نهایت ارتجاع است؛ ولی حتی چپ مکتبیای که به مالتیکالچرالیسم هم معتقد نیست و پستمدرنیسم را هم قبول ندارد، جنبه مدرن و مترقی تغییر زندگی بومیان آمریکا را نمیبیند.
یکی از اعضای حزب ما که ساکن کانادا است میگفت در یک تجمع اعتراضی در دفاع از حقوق بومیان (که در کانادا آنها را ملت اول first nation مینامند) با یکی از رهبران بومی آن تجمع وارد صحبت میشود و فجایعی که نیروهای انگلیسی و اسپانیایی و فرانسوی مرتکب شدند را بر میشمارد و محکوم میکند. طرف خطاب او میگوید آن جنایات را مرتکب شدند؛ ولی درعینحال زندگی ما را گامها به جلو بردند. ما را از زندگی بدوی در اعماق تاریخ به جهان معاصر وارد کردند. ما از علم و صنعت و فرهنگ و تمدن امروزی بشر بیبهره بودیم و ورود اروپائیان به قاره ما این طلسم را شکست. دوستمان بهعنوان یک امر عجیب و غیرقابلانتظار این خاطره را برای من تعریف میکرد. اما در واقع این برخورد رهبر بومیهای آمریکا واقعبینانهتر و مارکسیستیتر از موضع بسیاری از چپهای امروزی است. این همان متد و شیوهای است که مارکس در تحلیل و ارزیابی تحولات به کار میبرد.
پدیدهها و تحولات یا صددرصد مثبت یا صددرصد منفی نیستند. روند تحولات واقعی در هر جامعهای این تصویر سیاهوسفید را در هم میشکند و راه را برای مارکسیسم دخالتگر و فعال، برای برخورد دیالکتیکی به پدیدههای در حال تغییر و تأثیرگذاری بر این روند، باز میکند. ندیدن دیالکتیک تغییر و حرکت، در پایهایترین سطح یک نوع بیوظیفگی و نظارهگری بجای دخالتگری را به همراه میآورد که ویژگی چپ مکتبی است.
مارکسیستها و احزاب دیگر کارگری
برخورد ما به احزاب دیگر، به نیروهایی که خود را مارکسیست نمیدانند؛ ولی در صحنه سیاست نقش ایفا میکنند چه باید باشد؟
مانیفست کمونیست در فصل دوم به مناسبات کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری و در فصل چهارم مناسبات کمونیستها با سایر احزاب میپردازد.
فصل دوم مانیفست، با عنوان پرولتارها و کمونیستها، با این جملات شروع میشود: “کمونیستها و پرولتارها بهطورکلی با یکدیگر چه مناسباتی دارند؟ کمونیستها حزب خاصی نیستند که در برابر دیگر احزاب کارگری قرار گرفته باشند.”
از همین جملات اول معلوم میشود اولاً بهجز کمونیستها احزاب کارگری دیگری هم وجود دارند یا میتوانند وجود داشته باشند و ثانیاً کمونیستها خود را در مقابل احزاب کارگری غیر کمونیست نمیدانند. این احکام برای مارکسیسم مکتبی کفر است. اکثریتقریببهاتفاق مارکسیستهای امروزی معتقدند احزاب غیر کمونیست نمیتوانند کارگری باشند و از همین زاویه منتقد و مخالف هر حزب غیرکمونیستی هستند که خود را کارگری بنامد. کسانی که از مارکسیسم مکتب ساختهاند تنها حزب متبوعه خود را کارگری میدانند و بقیه را بورژوایی و خردهبورژوایی! این بروز دیگری است از منطق سیاهوسفید و متافیزیکی که بالاتر توضیح دادم.
مانیفست ادامه میدهد “آنها [کمونیستها] هیچگونه منافعی که از منافع کلیه پرولتارها جدا باشد ندارند. آنها اصول ویژهای را به میان نمیآورند که بخواهند جنبش پرولتاری را در چارچوب آن اصول ویژه بگنجانند.” باز درست برعکس عقاید مارکسیسم مکتبی که نهتنها اصول نظری ویژهای دارد؛ بلکه هر کس به آن معتقد نباشد نه کمونیست است و نه کارگری!
مانیفست در ادامه فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری را چنین توضیح میدهد: “فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری تنها در این است که از طرفی، کمونیستها در مبارزات پرولتارهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرفنظر از منافع ملیشان، در مدنظر قرار میدهند و از آن دفاع مینمایند، و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی میکند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.”
بهعبارتدیگر این تفاوتها، نظری – تئوریک نیست؛ بلکه حول اهداف و پراتیک سیاسی تعریف میشود. حول نمایندگی و دفاع از منافع فراملی و فرابخشی طبقه کارگر در همه مراحل. آیا مارکسیستهای مکتبی هم به همین شیوه احزاب را محک میزنند؟ بههیچوجه! درست برعکس عمل میکنند. بهزعم آنان یا با تعبیر و روایت خاص مشخصی که حزب مربوطهشان از مارکسیسم دارد موافق هستید یا در اردوی بورژوازی و خردهبورژوازی قرار میگیرید!
از دید اکثریت احزاب کمونیست زمان ما، نه سیاستهای عملی و پراتیک احزاب بلکه عقایدی که به روایت آنها مغایر مارکسیسم است مبنای ارزیابی و برخورد به احزاب دیگر است. از نظر آنها سوسیالدموکراسی، اوروکمونیسم، احزاب سوسیالیست اروپا مردود هستند؛ چون در مارکسیسم تجدیدنظر کردهاند. در میان کمونیستها هم اگر مائوئیست باشید کمونیستهای بلوک روس را مارکسیست نمیدانید و برعکس؛ و از نظر هر دو اینها هم تروتسکیستها خائن به طبقه کارگر محسوب میشوند و غیره و غیره. مکاتب مختلفی تحت نام کمونیسم و مارکسیسم شکلگرفته که وجه مشترکشان زیر پا گذاشتن همین حرف ساده مانیفست در مورد تفاوت کمونیستها با دیگر احزاب کارگری و رابطه با آنهاست. این مکاتب مختلف امروز نهتنها هر یک اصول ویژه خود را دارند؛ بلکه اعتقاد به این اصول تبدیل شده است به معیار کارگری بودن و تمایز انقلابی از ارتجاعی.
این ۱۸۰ درجه مخالف تعریف مانیفست از احزاب کمونیستی و پرولتاری و رابطه آنها با یکدیگر است.
کمونیستها و احزاب اپوزیسیون
فصل چهارم مانیفست به مناسبات کمونیستها با احزاب اپوزیسیون میپردازد:
“بنا به آنچه که در بخش دوم گفته شد، مناسبات کمونیستها با آن احزاب کارگری که اکنون دیگر وجود دارند؛ یعنی چارتیستها در انگلستان و طرفداران اصلاحات ارضی در آمریکای شمالی، روشن است.”
این احزاب هیچیک کمونیستی نیستند و حتی خود را ضدسرمایهداری نمیدانند. چارتیستها اساساً خواهان حق رأی برای کارگران هستند و طرفداران اصلاحات ارضی هم مشخصاً با زمینداران و بهویژه بردهداران در آمریکای شمالی مبارزه میکنند. مارکس آنها را پرولتاری میداند دقیقاً بهخاطر دفاعشان از حقوق کارگران در جوامع سرمایهداری آن زمان و میگوید رابطه ما با آنها روشن است؛ یعنی حزبی در برابر آنها نیستیم و تفاوتمان تنها در دفاع از منافع همه کارگران در هر مقطع است. بعد وارد توضیح رابطه با دیگر احزاب اروپایی میشود:
“کمونیستها برای رسیدن به نزدیکترین هدفها و منافع طبقه کارگر مبارزه میکنند؛ ولی درعینحال در جریان جنبش کنونی از آینده نهضت نیز دفاع مینمایند. در فرانسه کمونیستها، در مبارزه با محافظهکاران و بورژوازی رادیکال به حزب سوسیالیست دمکرات گرویدهاند، بدون آنکه از حفظ حق انتقاد نسبت به جملات و توهماتی که از زمان انقلاب سنت شده است، صرفنظر کنند.
در سوئیس کمونیستها از رادیکالها حمایت میکنند؛ ولی از نظر دور نمیدارند که این حزب از عناصر متضاد تشکیل شده است که قسمتی شامل سوسیالیستهای دمکرات به سبک فرانسه و قسمت دیگر شامل بورژواهای رادیکال است.
در میان لهستانیها، کمونیستها از حزبی که انقلاب ارضی را شرط نجات ملت میداند، یعنی همان حزبی که در سال ۱۸۴۶ قیام کراکوی را برپا کرده است، پشتیبانی مینمایند.
در آلمان حزب کمونیست، تا زمانی که بورژوازی روش انقلابی دارد، همراه بورژوازی بر ضد سلطنت مستبده و مالکین فئودال و خردهبورژوازی ارتجاعی گام برمیدارد.
ولی حزب کمونیست حتی لحظهای هم از این غافل نیست که حتیالمقدور، در مورد تضاد خصمانه بین بورژوازی و پرولتاریا، شعور و آگاهی روشنتری در کارگران ایجاد کند تا کارگران آلمانی بتوانند بلافاصله از آن شرایط اجتماعی و سیاسی که سیادت بورژوازی بایستی ببار آورد؛ مانند حربهای بر ضد خود او استفاده کنند و فوراً پس از برانداختن طبقات ارتجاعی در آلمان، مبارزه بر ضد خود بورژوازی را شروع نمایند.”
بهعبارتدیگر کمونیستها از دموکراتها و سوسیالدموکراتها و احزاب بورژوایی و غیره، در هر مقطع و تا آنجا که موضع و فعالیتی مترقی دارند، حمایت میکنند. همراه این نیروها علیه مالکین فئودال و محافظهکاران و نیروهای ارتجاعی قدم بر میدارند و درعینحال سیاستهای مستقل خود را علیه کل نظام سرمایهداری بهپیش میبرند. مبارزه طبقاتی، مثل هر پدیده اجتماعی – سیاسی دیگر، امری سیاهوسفید و همه یا هیچ نیست؛ بلکه یک روند تدریجی و گامبهگام است. با چنین نگرشی است که مارکس در نامهای به آبراهام لینکلن لغو بردهداری در آمریکا را تبریک میگوید و آن را “گامی عظیم در مسیر آزادی کار” مینامد.
آیا امروز حتی یک حزب کمونیست را میشناسید که چنین متدی داشته باشد؟ چه در ایران و چه در هر کشور دیگری؟ اگر حزبی چنین مواضعی داشته باشد مارکسیستهای مکتبی او را به رویزیونیسم و عدول از مارکسیسم و غیره متهم میکنند. ممکن است گفته شود در زمان مارکس چنین احزاب غیر کارگری مترقیای وجود داشتند؛ ولی امروز دیگر اینطور نیست. به نظر من برعکس است. امروز تعداد و دامنه فعالیت جنبشها و احزاب و سازمانهای مترقی و پیشرو بسیار گستردهتر از زمان مارکس است و این خود یک نتیجه فرهنگ چپ ملهم از مارکسیسم است.
امروزه جنبشهای اعتراضی در عرصهها و جنبشهای مختلفی گرایشات و احزابی را ایجاد کردهاند که اغلب خود را مارکسیست و کمونیست نمیدانند؛ ولی مواضعی چپ و مترقی دارند. مثل جنبش علیه گرمایش زمین و نابودی کره ارض که مسببش سودآوری لجامگسیخته سرمایه است؛ مثل جنبش علیه شکاف عمیق و رو به تعمیق بین فقر و ثروت، که چه در کنفرانسهای سالانه داووس و چه در گزارشات آکسفام هر ساله مورد اعتراض قرار میگیرد و جنبش ۹۹ درصدیها نیز اساساً علیه همین تفاوت فاحش طبقاتی شکل گرفت؛ مثل جنبش دفاع از حقوق رنگینکمانیها؛ مثل جنبش من شارلی هستم؛ مثل جنبش می تو و جنبش اعتراض عریان؛ مثل جنبش نمیتوانم نفس بکشم؛ مثل جنبش علیه ترامپیسم و علیه الیگارشی مالی، و بسیاری از عرصههای دیگر. در این جنبشها نیروها و تشکلها و گرایشات مترقیای فعال و دستاندرکار هستند که میبایست مورد حمایت کمونیستها قرار میگرفتند. اما ما شاهد چنین پدیدهای نیستیم. کمونیسمی که از مارکسیسم مکتب ساخته است این جنبشها را غیر کارگری، رفرمیستی، خردهبورژوایی، بیربط به طبقه کارگر و غیره ارزیابی میکند و لذا نه در آنها دخالت میکند و نه نیروهای درگیر در آن را قابل حمایت میداند.
امروز در آمریکا برنی سندرز پرچم مبارزه با الیگارشی مالی را بلند کرده است. آیا اگر مارکس امروز زنده بود از جریانی که در مقابل الیگارشی مالی ایستاده است حمایت نمیکرد؟ آیا از جنبش من شارلی هستم پشتیبانی نمیکرد؟ آیا نمیگفت از گرتا تونبرگ فعال جنبش دفاع از محیطزیست حمایت میکنم. آیا کمونیسم دخالتگر، کمونیسم خواهان تغییر دنیا و نه پاسدار مکتب عقیدتی خود، نمیبایست در این جنبشها فعالانه دخالت کند و به نیروی پیشرو و رهبر آنها تبدیل شود؟ پاسخ مارکس روشن است؛ ولی پیروان مکتبی مارکس پاسخ دیگر دارند. نهتنها اکثر قریب بهاتفاق احزاب چپ مکتبی از این حرکتها حمایت نمیکنند؛ بلکه امرشان را افشاگری از این جنبشها و نیروهای فعاله در آن قرار دادهاند.
من چندی قبل نامه سرگشادهای به برنی سندرز در مورد اهمیت مقابله با الیگارشی مالی نوشتم و با حمله مارکسیستهای مکتبی بهخاطر نوشتن نامه به یک سناتور دولت امپریالیستی آمریکا مواجه شدم! مرا متهم کردند که به برنی سندرز توهم دارم! لابد اگر در زمان مارکس فعالیت میکردند او را هم به توهم به احزاب مدافع اصلاحات ارضی و دموکراتهای آلمان متهم میکردند. لابد نامه تبریک مارکس به آبراهام لینکلن بهخاطر لغو بردهداری را هم محکوم میکردند!
این نوع برخورد مارکس و مانیفست کمونیست به شخصیتها و احزاب غیرکمونیست کلاً از قاموس بسیاری از نیروهای چپ غایب است.
تا آنجا که به حزب ما مربوط میشود دررابطهبا احزاب، ما شیوه مارکس را دنبال میکنیم. در اینجا بحث مشخص است: کدام حزب، در برخورد به چه موضوعی، با کدام موضع و سیاست در کدام طرف تاریخ ایستاده؟ در طرف بالنده یعنی روند تحولات به سمت بهتر و مساعدتر شدن شرایط برای زندگی و مبارزات کارگران و توده مردم، و یا برعکس در جهت بدتر شدن این شرایط؟ در حالت اول موضع و عملکرد حزب مربوطه را مترقی و پیشرو میدانیم و در حالت دوم ارتجاعی و روبهعقب و بر همین اساس به او برخورد میکنیم. درعینحال نقد استراتژی و خط و اهداف احزاب راست یک فعالیت روتین ما است. تاکتیک ما در برخورد به احزاب دیگر بر اساس شرایط مشخصی که گفتم تعیین میشود؛ ولی از لحاظ استراتژیک به قول مارکس ما همیشه و در هر شرایطی منافع و اهداف درازمدت طبقه کارگر را مدنظر داریم و آن را نمایندگی میکنیم.
رابطه کمونیستها با دولتها و احزاب حکومتی
بیعملی و منزهطلبی چپ مکتبی بهویژه در برخورد به احزاب حکومتی و دولتها نیز قابلمشاهده است.
از نظر اینان کمونیستها مجاز نیستند با هیچ دولت و حزب دولتی وارد مذاکره بشوند. حتی نمیتوانند خواستهای طبقه کارگر را روی میز بگذارند و کار لابیایستی کنند. اگر چنین کنند فریاد وامارکسیسما و واکمونیسمای دوستان مکتبی ما به آسمان میرسد! از نظر چپ مکتبی مهم نیست با چه هدفی و بر سر چه موضوعی با دولتها رابطه میگیرید و مذاکره میکنید. نفس این عمل محکوم است؛ چون اصول عقیدتیاش، اصولی که حتی با مانیفست کمونیست متناقض است، را نقض میکند!
در جریان انقلاب زن، زندگی، آزادی، که البته بخشی از مارکسیستهای مکتبی آن را انقلاب و حتی مربوط به طبقه کارگر نمیدانند، ما شاهد موارد متعددی از “افشاگری” این مکتبیها از دولتها و احزاب اروپایی بودیم که به نحوی از انقلاب زنانه در ایران و مبارزات زنان و مردم ایران حمایت میکردند. بهعنوان نمونه برخی از این نوع چپها حرکت نمادین نماینده زنی که در جلسه علنی پارلمان اروپا موهای خود در حمایت از زنان ایران قیچی کرد را بهعنوان جزئی از توطئه امپریالیستها برای تحریف مبارزات مردم افشا و محکوم کردند؛ در برخورد به حمایت جاستین ترودو نخستوزیر وقت کانادا از انقلاب زن، زندگی، آزادی و از دادخواهی انجمن خانوادههای جانباختگان پرواز پی اس ۷۵۲، کارنامه همکاری دولت کانادا و امپریالیسم آمریکا را مقابل مردم گذاشتند؛ در لیست تروریستی قراردادن سپاه بهوسیله دولت کانادا را نیز تلاشی برای آلترناتیوسازی و رژیمچنج دانستند؛ با اهدای جایزه به شروین حاجیپور خواننده ترانه “برای” بهوسیله همسر جو بایدن مخالفت کردند؛ علیه اخراج جمهوری اسلامی از کمیته زنان سازمان ملل که به ابتکار هیلاری کلینتون صورت گرفت موضع گرفتند و غیره.
اینجا ما شاهد همان شیوه برخورد جمهوری اسلامی به آمریکا و دولتهای غربی هستیم: محکومیت مطلق شیطان بزرگ و هر اقدام و عمل آن. جای شیطان بزرگ را با امپریالیسم عوض کنید از جمهوری اسلامی میرسید به نیروهای چپ مکتبی. با این تفاوت که اگر برای رژیم دشمنی با شیطان بزرگ امری سیاسی و در خدمت حفظ نفوذ و سلطه خود و سرکوب مردم است، برای چپ مکتبی امری تماماً عقیدتی است. کافی است در امر و تحولی، حتی امری مثل محکومیت جمهوری اسلامی و حمایت از انقلاب زن، زندگی، آزادی، پای شیطان بزرگ در میان باشد تا تمام آن تحول محکوم شود.
از نظر چپ مکتبی این مواضع و اقدامات دولتها و احزاب غربی انعکاس و بازتاب انقلاب زن، زندگی، آزادی نیست، بلکه توطئه آنها علیه انقلاب است. در این دیدگاه داییجان ناپلئونی این توده مردم و جنبشهای انقلابی نیستند که به تحولات شکل میدهند؛ بلکه دولتها هستند که منشأ تحولات اجتماعیاند.
برخورد مارکسیسم سیاسی به دولتها قبل از هر چیز مبتنی است بر رابطه آنها با دولت کشور خود، یعنی دولتی که میخواهد سرنگونش کند و ازاینرو از کوچکترین حمایت دولتها و احزاب و مردم جهان از مردم ایران و در محکومیت جمهوری اسلامی استقبال میکند و تلاش میکند این امر هر چه گستردهتر بشود. این امر نهتنها با نقد و افشای مواضع و سیاستهای ارتجاعی دولتها تناقضی ندارد؛ بلکه جزئی از آن است. تا جایی که به جمهوری اسلامی مربوط میشود مماشات دولتهای غربی با جمهوری اسلامی و حمایت و نزدیکی دولتهایی نظیر روسیه و چین با این رژیم جزء مهمی از سیاستهای ارتجاعی آنهاست و باید پیگیرانه نقد و افشا بشود. منزوی کردن جهانی جمهوری اسلامی یک رکن مبارزه برای سرنگونکردن آن است و مارکسیستها و همه نیروهای انقلابی وظیفه دارند فعالانه این سیاست را دنبال کنند.
اما مارکسیسم مکتبی برعکس، وظیفه خود را افشاگری از مواضع دولتها علیه رژیم جمهوری اسلامی و در حمایت از مبارزات مردم ایران میداند! از نظر چپ “ضدامپریالیست”، مقابله با دولت خودی تابعی است از مرزبندی او با امپریالیسم جهانی. چنین سیاستی کاملاً با استراتژی غربستیزی جمهوری اسلامی همجهت است و روشن است که از نظر سیاسی عملاً به نفع جمهوری اسلامی تمام میشود.
این حکم مانیفست که “مبارزه پرولتاریا بر ضد بورژوازی در آغاز، اگر از لحاظ معنی و مضمون ملی نباشد از لحاظ شکل و صورت ملی است. پرولتاریای هر کشوری طبیعتاً در ابتدای امر باید کار را با بورژوازی کشور خود یکسره نماید” نیز مانند بسیاری از احکام دیگر مانیفست، و در این مورد در مرزبندی با “امپریالیسم جهانی”، به فراموشی سپرده شده است.
مارکسیسم مکتبی و قدرت سیاسی
اینکه تغییرات اجتماعی و سیاسی در دل چه تحولات و روندی رخ میدهد و کمونیستها چه باید بکنند که در این روند پرولتاریا به قدرت سیاسی نزدیکتر شود امر مارکسیسم ایدئولوژیک نیست. این امر مستلزم دخالتگری، و نه صرفاً موضعگیری، در قبال تحولات و مبارزه طبقاتی است که مارکسیسم مکتبی اهل آن نیست.
از نظر چپ مکتبی مبارزه طبقاتی مبارزهای است بین کمونیستها و غیرکمونیستها و شیوه آن هم عبارت است از موضعگیری و مرزبندی با همه نیروهای غیرمارکسیست؛ آن هم “غیرمارکسیست” به روایت حزب و سازمان متبوعه خود! این دیدگاه هر نوع دخالتگری در عرصههای مختلف مبارزه طبقاتی که طبعاً احزاب و نیروهای غیرکمونیست هم در آن دخیل هستند را عملاً از دستور خود کنار میگذارد. پرهیز از هر نوع دخالتگری عملی و بسنده کردن به موضعگیری و مرزبندی، نتیجه منطقی چنین دیدگاهی است.
این برخورد پاسیویستی بخصوص در برخورد به مسئله قدرت سیاسی بیش از هر عرصه دیگری بروز مییابد. ازنقطهنظر مارکسیسم، همانطور که بهروشنی در مانیفست کمونیست اعلام شده، هدف استراتژیک هر حزب کمونیست خلعید سیاسی و اقتصادی از بورژوازی در کشور حوزه فعالیت خود است و دقیقاً همین امر و وظیفه استراتژیک از دستور کار چپ مکتبی عملاً کنار گذاشته میشود.
در دیدگاه چپ مکتبی مبارزه برای خلعید از بورژوازی در هر کشور به اتخاذ موضع و مرزبندی عمومی علیه همه دولتها و علیه “امپریالیسم جهانی” تنزل پیدا میکند. آخرین نمونه بارز این جهتگیری برخورد چپ مکتبی ایران به تنشهای جنگی بین جمهوری اسلامی و اسرائیل بعد از ۷ اکتبر ۲۳ و مشخصاً جنگ ۱۲ روزه است. در این شرایط بخش عمده نیروهای چپ مبارزه با جمهوری اسلامی و امر سرنگونی حکومت را تحتالشعاع مقابله با دولت اسرائیل و امپریالیسم آمریکا قرار دادند و عملاً به شاخه چپ “محور مقاومت” خامنهای تبدیل شدند. روشن است که این رویکرد اولاً نهتنها به هیچ نوع حرکت اعتراضی در ایران منجر نمیشود؛ بلکه حتی در مقابل اعتراضات خیابانی مردم ایران علیه رژیم و جنگافروزیهایش قرار میگیرد (مشخصاً با شعارهایی نظیر “جنگافروزی را رها کن، فکری به حال ما کن” و “دشمن ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست”) و ثانیاً در سطح جهانی نیز از موضعگیری و افشاگری علیه اسرائیل و آمریکا فراتر نمیرود. مبارزه واقعی علیه دولت نتانیاهو و دولت ترامپ در اسرائیل و آمریکا در جریان است و نه در ایران! باید از مبارزات مردم این کشورها حمایت کرد؛ اما وظیفه کمونیستهای ایران سرنگونی جمهوری اسلامی است همانطور که تعیین تکلیف با دولتهای اسرائیل و آمریکا امر مردم خود آن کشورها است.
مارکسیسمی که امرش مبارزه عملی علیه سرمایهداری است حکم مانیفست برای تعیین تکلیف با دولت کشور خود، و موضع بلشویکی تمام تفنگها بهطرف دولت خودی در جنگ جهانی اول را مبنا قرار میدهد. سازمان ملل را نمیتوان سرنگون کرد! مبارزه طبقاتی امری کشوری است و حتی مبارزه علیه امپریالیسم جهانی نیز بدون مبارزه مشخص در هر کشور علیه حکومتهای سرمایهداری ممکن نیست و یک مرزبندی و موضعگیری بیخاصیت باقی میماند. امری که چپ مکتبی استاد آن است.
در یک سطح پایهایتر باید تأکید کرد که جوهر مارکسیسم مبارزه عملی برای تغییر دنیاست و این اصل بهجز در اولویت و محور قراردادن سرنگونی دولت سرمایهداری در هر کشور معنایی ندارد. ممکن است مارکسیستی که صرفاً به نظارهگری دنیا و توضیح و تحلیل و موضعگیری و مرزبندی مشغول است آکادمیست خوبی باشد ولی بکار تغییر دنیا نمیآید.
تا آنجا که به حزب و حزبیت کمونیستی مربوط میشود به نظر حزب ما مبارزه برای خلعید سیاسی و اقتصادی از بورژوازی اساس و جوهر حزبیت، و اساس مبارزه طبقاتی و سیاست کمونیستی در این مبارزه است. جریانی که خود را مارکسیست بداند؛ ولی عرصه اصلی مبارزهاش خلعید از دولت کشور خود نباشد هر نامی میتواند داشته باشد جز حزب کمونیست.
نکته مهم دیگر این است که مسئله خلعید سیاسی از دولت بورژوایی یک امر سیاهوسفید و همه یا هیچ نیست. مثلاً در شرایط امروز ایران، گرچه کسب قدرت سیاسی هدف استراتژیک حزب ما است و ما با تمام توان برای رسیدن به این هدف تلاش کنیم؛ ولی این احتمال کمی نیست که علیرغم این تلاشها نیروی دیگری بجای جمهوری اسلامی بنشیند. معیار واقعی در این مبارزه صرفاً بهقدرترسیدن یا نرسیدن نیست؛ بلکه حضور طبقه کارگر و کسب آمادگی و قدرت هر چه بیشتر این طبقه و کل مردم آزادیخواه در این مبارزه است.
معیار ما این است که روند تحولات و مبارزه علیه دولت تا چه اندازه طبقه کارگر را در جامعه متشکلتر و قویتر میکند، تا چه حد جنبش کمونیستی و کمونیستها را قدرتمندتر میکند و توازن قوا را به نفع چپ متحزب و چپ اجتماعی تغییر میدهد. ممکن است در دولت برآمده از انقلاب حزب حضور داشته باشد و یا نداشته باشد. ولی معیار فقط این نیست. این منطق دوارزشی را باید کنار گذاشت. بهاحتمال زیاد حالتهای بینابینی بین دو آلترناتیو تمام قدرت در دست حزب (به دست شوراهای مردم که سیاستهای حزب را دنبال میکنند) و یا غیاب کامل حزب از قدرت سیاسی اتفاق میافتد. در این حالتهای بینابینی ما باید چه بکنیم؟ چراغراهنمای ما چیست؟ به نظر من اصل راهنمای ما این است که طبقه کارگر و توده مردم همسرنوشت با طبقه کارگر هر چه بیشتر در عرصه مبارزه برای کسب قدرت سیاسی نمایندگی بشوند، حضور داشته باشند، و اجازه ندهند طبقات دیگر و احزاب بورژوا مسئله قدرت سیاسی را از بالای سر مردم حلوفصل کنند.
انقلاب تحولی است که خارج از اراده هرکس و هر نیروی سیاسی رخ میدهد. حال در شرایط انقلابی، یا حزب کمونیستی این موقعیت را دارد که به قدرت برسد (که البته باید برای این امر از مدتها قبل از سربلند کردن انقلاب فعالیت کرده باشد) و یا چنین موقعیتی ندارد که وظیفهاش تقویت هر چه بیشتر موقعیت طبقه کارگر و کلاً توده مردم انقلابی همسرنوشت طبقه کارگر در دل تحولات انقلاب است. در این شرایط کمونیستها باید ارزیابی درستی از سناریوهای ممکن داشته باشند و سیاستی در پیش بگیرند که بر نزدیکشدن طبقه کارگر و حزبش به قدرت سیاسی بیشترین تأثیر را داشته باشد. خلعید از بورژوازی یک روند است. طیفی از تحولات است. از یک منطق دیالکتیکی تبعیت میکند و نه از این دگم دوارزشی که یا من به قدرت میرسم که تحول مثبتی است و یا نیروی دیگری، که تحول منفی است. این نوع برخورد به تحولات اجتماعی متافیزیکی است.
اهمیت آزادیهای بیقیدوشرط
حکومتهایی که تا کنون تحت نام کمونیسم و مارکسیسم به قدرت رسیدهاند مخالفین حکومت، حتی مخالفین خط رسمی در حزب خود، را سرکوب کردهاند. ریشه این امر نیز از لحاظ نظری قائلبودن به دوقطبی حقانیت خود در برابر عدم حقانیت دیگران است. دیدگاهی که همه چیز را یا خیر مطلق و یا شر مطلق میبیند، وقتی به حزب و حکومت خود میرسد تبدیل میشود به حقانیت مطلق خود در برابر بقیه دنیا. تبدیل میشود به، نه حتی حقانیت همه مارکسیستها، بلکه حقانیت تعبیر حزب خود از مارکسیسم! نتیجه این نگرش در اپوزیسیون، بورژوا دانستن همه، حتی احزاب مارکسیست، بهجز حزب متبوعه خود است و در حاکمیت، بورژوا دانستن همه مخالفین حکومت و حزب و خط رسمی حزب حاکم. این دیدگاه وقتی به قدرت برسد حاصلی بهجز آنچه در شوروی دیدیم و امروز در چین و کره شمالی شاهد هستیم نخواهد داشت.
درست در نقطه مقابل چپ مکتبی، مارکسیستهای پیرو مانیفست کمونیست، هم در اپوزیسیون و هم در قدرت، مدافع آزادیهای بیقیدوشرط یعنی آزادی نامشروط تحزب، تشکل، عقیده، رسانهها، اعتراض و اعتصاب و غیره هستند و خود را به آن متعهد میدانند.
یک نتیجه و معنی عملی این بهرسمیتشناسی آزادیها این است که در نظام سوسیالیستی، مخالفین حکومت نیز میتوانند فعالیت کنند. مخالفین سوسیالیسم هم حق دارند حزب داشته باشند، در شوراها حضور داشته باشند، حق دارند کتاب و فیلم و موزیک و فعالیتهای ادبی و هنری در دفاع از سرمایهداری داشته باشند و غیره.
در لیبرالدموکراسی کشورهای غربی نقد نظام کاپیتالیستی، آثار مارکس و لنین و غیره آزادانه منتشر میشود و میتوانید علیه نظام و حکومت موجود فعالیت سیاسی و ادبی و هنری داشته باشید. اگر در جمهوری سوسیالیستی چنین شرایطی نباشد، همانطور که در تجربه بلوک شرق شاهد بودیم، حکومت حقانیت و مشروعیت خود را در میان توده مردم از دست میدهد.
در جمهوری سوسیالیستی باید همه افراد و احزاب و رسانهها بتوانند نهتنها آزادانه حرفشان را بزنند؛ بلکه امکان استفاده از آزادیها را نیز داشته باشند. نظام سوسیالیستی در تضمین آزادیها از پیشرفتهترین دموکراسیهای لیبرالی نیز فراتر میرود. ما هم آزادیهای بیقیدوشرط را تضمین میکنیم و هم امکان استفاده از این آزادیها را. این امکانسازی دو بُعد دارد که هر دو در نظامهای کاپیتالیستی غایب است.
جنبه اول این است که دولت باید این امکان را فراهم کند که همه شاخههای هنری و ادبی و رسانهای رشد کنند، و همه احزاب و تشکلها تریبون داشته باشند. همه احزاب بتوانند مناظره تلویزیونی داشته باشند، همه هنرمندان و نویسندگان امکان فعالیت داشته باشند. باید موانع اقتصادی از سر راه این فعالیتها را برداشت.
بورژوازی در جوامعی مثل ایران و دیکتاتوریهای عریان در آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین هر نوع آزادی را سرکوب میکند؛ اما در لیبرالدموکراسیهای غربی معمولاً با اهرم اقتصادی جلوی فعالیتهای مخالف حکومت را میگیرد. ترامپ یک نمونه آشکار این امر است. در کمپینهای انتخاباتی و بهویژه انتخابات اخیر آمریکا دیدیم که حتی احزاب حکومتی اگر میلیاردی خرج نکنند باختهاند. ترامپ انتخابات اخیر را با پول برد. بعد از بهقدرترسیدن هم تلاش میکند با اقامه دعوا و سو کردن رسانههای مخالف دهان آنها را ببندد.
در سوسیالیسم باید این موانع را کنار بزنید، نه نفس آزادیهای احزاب و رسانهها را. باید حزبی بتواند با سوسیالیسم مخالف باشد، ناسیونالیستی، دموکراتمسیحی، حتی اسلامی باشد و یا هر نظریه و سیاست دیگری. همه باید آزاد باشند و امکان داشته باشند که حرفشان را بزنند. آزاد باشند که رسانهها و مدیای اجتماعی خود را داشته باشند. اینجا دیگر مبارزه طبقاتی است که تکلیف را روشن میکند. تا وقتی به فاز دوم کمونیسم و محو طبقات نرسیدهایم این جنگ طبقاتی ادامه دارد. روشن است که طبقه کارگر در قدرت، قوانین را هم در خدمت اهداف سوسیالیستی خود به کمک میگیرد و در پوزیسیون از موضعی بسیار قویتر از زمانی که در اپوزیسیون بوده است به مقابله با نظام و سیاستهای بورژوایی و مذهبی – قومی – ناسیونالیستی میپردازد. اما با شمشیر سرکوب و بگیروببند نمیتوان و نباید وارد این مبارزه شد؛ چون هم در نفس خود ضدانسانی و ارتجاعی است و هم به نتیجه عکس خود منجر خواهد شد و مقبولیت و مشروعیتی برای حکومت مدعی سوسیالیسم بجا نخواهد گذاشت. این مثل روز روشن است. تاریخ این را تجربه کرده است و نباید اجازه داد تکرار شود.
جنبه دوم این است که در جمهوری سوسیالیستی شهروندان باید بتوانند و امکان داشته باشند که عملاً از آزادیها استفاده کنند.
در نظامهای کاپیتالیستی، حتی در لیبرالترین آنها، شرایط اجتماعی اقتصادی اکثریت مردم جامعه اجازه استفاده آنها از آزادیها را نمیدهد. شما آزادید هر خانهای را بخرید، به همهجا سفر کنید، هر کتابی را چاپ کنید، در هر انتخاباتی کاندید بشوید و غیره و غیره؛ ولی برای استفاده از این حقوق باید وقت و پول این کارها را داشته باشید. کارگری که هشت ساعت در روز کار میکند نه فرصت استفاده از این آزادیها را دارد و نه پول آن را. آنچه آزادیهای به رسمیت شناخته شده روی کاغذ را سد میکند، جبر اقتصادی در زندگی واقعی است. جبر فروش نیروی کار برای امرارمعاش. بدون در هم شکستن این جبر آزادیهای مدنی و سیاسی معنی عملی چندانی نخواهد داشت. حتماً نظامی که این آزادیها را در قوانین خود به رسمیت بشناسد از نظامهای دیکتاتوری بهتر است؛ ولی اینجا بحث بر سر مقایسه بد و بدتر نیست، بلکه بر سر تفاوت میان دیکتاتوری پرولتاریا و دیکتاتوری بورژوایی است. بحث بر سر ازمیانبردن جبر اقتصادی است و این حلقه است که رابطه نفی استثمار و بردگی مزدی را با امکان واقعی برخورداری از آزادیها بهروشنی نشان میدهد.
ازاینرو باید گفت که بر خلاف تجربه نظامهای مدعی کمونیسم، کمونیستها نهتنها به آزادیهای بیقیدوشرط متعهد هستند؛ بلکه خواهان رفع هر نوع محدودیت اجتماعی اقتصادیای هستند که نظام کاپیتالیستی بر سر راه آزادیها ایجاد میکند.
********************
ادامه…
دیکتاتوری پرولتاریا و آزادیهای سیاسی
دیکتاتوری پرولتاریا اینطور فهمیده شده که در دهان هر مخالفی با سیاست رسمی حکومت سوسیالیستی را باید بست؛ چون بنا به تعریف ارتجاعی است. حتی هنر، موسیقی، فیلم، ادبیات و غیره را باید از فیلتر موافقت یا مخالفت با سیاستهای سوسیالیستی حکومت رد کرد.
در تجربه شوروی در دوره استالین و به دستور او بوخارین، یکی از رهبران برجسته حزب بلشویک بهعنوان خائن و جاسوس اعدام شد. تنها به این دلیل که در مورد پروسه صنعتیکردن روسیه با استالین اختلاف داشت. بوخارین خواستار روند تدریجی صنعتیکردن روسیه بود و استالین میخواست با فرستادن کولاکها، خردهبورژوازی ده، به سیبری مسئله را حل کند و همین سیاست را هم بهپیش برد. در سالهای ۳۱- ۱۹۳۰ نزدیک به دو میلیون کولاک (خردهبورژوازی روستایی) بهعنوان دشمنان طبقاتی اتحاد جماهیر شوروی تبعید و بیش از نیممیلیون نفر در اثر بیماری و گرسنگی و اعدامهای جمعی کشته شدند.
زینوویف و کامنف هم به دلایل مشابهی اعدام شدند. بخش عمدهای از کمیته مرکزی حزب بلشویک در زمان لنین بهوسیله استالین اعدام و تبعید شدند تنها به این دلیل که نظرات مخالفی با خط رسمی در مورد پیادهکردن سوسیالیسم داشتند. قرار بود دیکتاتوری پرولتاری به شوراها متکی باشد و شوراها مسئولین را عزل و نصب کنند؛ اما در عمل دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری یک حزب و حتی یک فرد تنزل یافت. نهتنها در روسیه بلکه در چین و کوبا و ویتنام و دیگر کشورهای مدعی سوسیالیسم هم همین اتفاق افتاد. وقتی مارکسیسم به مکتب تبدیل شود دولت مارکسیستی هم به یک دیکتاتوری ایدئولوژیک بهعنوان مرجع و منشأ همه حقایق بدل خواهد شد.
ما نمیدانیم سیاستهای بوخارین یا زینوویف میتوانست چه نتایجی داشته باشد؛ ولی در یک جامعه بورژوالیبرالی آنها هم میتوانستند فراکسیون و یا حزب خود را داشته باشند. دیکتاتوری بورژوازی میتواند این انعطاف را داشت باشد؛ ولی ظاهراً از دید چپ مکتبی دیکتاتوری پرولتاریا نمیتواند چنین اختلافاتی را حتی در میان رهبران کمیته مرکزی حزب حاکم تحمل کند.
کسی کلیددار انحصاری مارکسیسم و سوسیالیسم نیست. دهها روایت مختلف از مارکسیسم و سوسیالیسم، بخصوص در مورد اقدامات لازم برای پیادهکردن سوسیالیسم که آثار مارکس و ادبیات کلاسیک مارکسیستی چندان به آن نپرداختهاند، وجود دارد. اینها باید آزاد باشند و در جمهوری سوسیالیستی فعالیت کنند. بگذار بوخارینها و زینوویفها راهحل خودشان را مطرح کنند. اگر آنها در شوراها رأی آوردند سیاست آنها پیاده خواهد شد. اگر چنین مکانیسمی وجود نداشته باشد سوسیالیسم شکست خواهد خورد. ممکن است بتوان کشوری را صنعتی کرد؛ ولی در نهایت به سرنوشت شوروی دچار خواهد شد و در بهترین حالت تجربه چین تکرار میشود که از نظر اقتصادی سیاست فریدمنیستی “کار ارزان، کارگر خاموش” را پیاده کره است و از نظر سیاسی اختناق و سرکوب بیشتر جامعه را. کاری که ویتنام هم شروع کرده است؛ خطی که رفسنجانی هم میخواست در ایران پیاده کند. هر چیزی از این سیاست در میآید بهجز تولید در خدمت رفاه همگانی و بهجز آزادی و انسانیت و بازگرداندن اختیار به انسان.
جنبه دیگر امکان شکلگیری و فعالیت احزاب متعدد کمونیستی است. سؤالی که امروز باید به آن پاسخ داد این است: آیا ممکن است در جمهوری سوسیالیستی چند حزب مدعی کمونیسم داشته باشیم؟ در نظامهای کاپیتالیستی چندین حزب بورژوا وجود دارند. آیا طبقه کارگر فقط یک حزب میتواند و یا باید داشته باشد؟ آیا ممکن نیست تعابیر مختلفی از سوسیالیسم و سیاستها و اقدامات لازم برای پیادهکردن آن وجود داشته باشد و حول هر نظر احزاب مختلفی شکل بگیرد؟
به نظر من این نهتنها ممکن است؛ بلکه بهاحتمال زیاد چنین خواهد شد. در تجربه تاکنونی، در “سوسیالیسم” های موجود، تنها حزب حاکم خود را مدافع سوسیالیسم دانسته و دیگر احزاب را سرکوب کرده است. چرا که بهزعم مارکسیسم مکتبی هیچ تعبیر دیگری از سوسیالیسم و شیوه تحقق آن نمیتواند موضوعیت و حقانیت داشته باشد و لذا تعابیر و نظرات متفاوت از خط رسمی حزب حاکم، بورژوایی و ضد سوسیالیستی است و نباید تحمل شود.
این تعبیر از حکومت کارگری تحریف آشکار و معکوس کردن مضمون و معنی واقعی دیکتاتوری پرولتاریا است و تنها میتواند به شکست سوسیالیسم منجر شود.
از دید مارکسیسم واقعی دیکتاتوری پرولتاریا نهتنها با آزادیهای بیقیدوشرط منافاتی ندارد؛ بلکه تضمینکننده آزادیها است. اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا، بر خلاف آنچه در تجربههای تا کنونی اتفاق افتاده است، به معنی دیکتاتوری و استبداد فردی و تکحزبی نیست، بلکه دورهای است که تشکلهای تودهای نوع شورایی قدرت را در دست میگیرند تا ساختهای طبقاتی را درهم بشکنند و سوسیالیسم را مستقر سازند.
پایه تجربی نظرات مارکس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا تجربه کمون پاریس بود؛ یعنی تجربهای که قدرت را در شکل دموکراسی مستقیم به دست کمونهای متشکل از توده مردم سپرد، اعدام را ممنوع کرد، سقف حقوق مقامات را متوسط دستمزد کارگران تعیین کرد، ارتش دائمی را منحل کرد و مردم مسلح را جایگزین آن نمود، و انحلال بوروکراسی و ابزارهای سرکوب بورژوازی را در دستور گذاشت. این جوهر و اساس دیکتاتوری پرولتاریا است که تماماً در نقطه مقابل تجربه شوروی و چین و غیره قرار دارد.
مارکس این مردمیترین و آزادانهترین نوع حکومت را دیکتاتوری مینامد تنها به این دلیل که همه دولتها از اهداف و سیاستها و منافع یک طبقه معین دفاع میکنند و به این خاطر نوعی دیکتاتوری هستند. کلاً در نظریه مارکس، تز هر حکومتی دیکتاتوری است به این مفهوم به دفاع از منافع یک طبقه معین مبتنی است و نه به دیکتاتوری به معنی سرکوب و خفقان و زندان و اعدام.
در لیبرالدموکراسیها هم دولت ارگان اعمال سیاستهای یک طبقه معین است و به این معنی دیکتاتوری است. این دیکتاتوری چطور خود را نشان میدهد؟
در دنیای امروز ما دیکتاتوریهای بورژوایی در اشکال مختلفی اعمال میشود: از سرکوب عریان مثل خونتاهای نظامی، جمهوریهای مادامالعمر، دیکتاتوریهای اسلامی و غیره، تا دیکتاتوری غیر عریان مثل نظامهای دموکراسی لیبرال که در سوئیس و سوئد و آمریکا و کل جوامع غربی وجود دارد، خود را نشان میدهد. وجه مشترک همه اینها این است که در همه آنها مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و استثمار قانونی است و عملکرد خلافش جرم است. در سوسیالیسم قضیه برعکس است. ممنوعیت مالکیت بر ابزار تولید قانونی است و عملکرد خلافش جرم است. طبعاً اعمال همه تبعیضاتی که در واقع در خدمت نظام بردگی مزدی عمل میکنند، اعم از تبعیضات ملی و مذهبی و قومی و جنسی و جنسیتی و غیره، نیز در نظام سوسیالیستی ممنوع اعلام میشوند. این معنای دیکتاتوری پرولتاریا است. دیکتاتوری پرولتاریا حکومتی است که استثمار و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و همه تبعیضات ناشی از آن را ممنوع اعلام میکند و عاملین آن را مجرم میداند.
به این نکته مهم هم باید توجه داشت که اعمال این تبعیضات جرم است و نه اعتقاد به آنها و یا تبلیغ آنها. احزاب میتوانند علیه قانون اساسی سوسیالیستی و لغو استثمار تبلیغ کنند و حتی در شوراها حضور داشته باشند؛ اما اتخاذ و عملیشدن سیاستهایشان مستلزم قانعکردن شوراها به تغییر قانون اساسی و همه قوانین سوسیالیستی علیه تبعیضات است.
قانون اساسی عملاً بعد از انقلابات و تحولاتی که به تغییر کل نظام منجر میشود تدوین و تصویب میشود. اما در نظامهای بورژوایی راههایی برای تغییر آن در شرایط عادی جامعه نیز تعیین شده است نظیر دو سوم رأی نمایندگان پارلمان و یا در جمهوریهای فدرال رأی دو سوم ایالتها، رفراندوم و همهپرسی از مردم و نظایر آن. ازاینرو گرچه تغییر قانون اساسی دشوارتر از تصویب و تغییر قوانین عادی است و به اکثریت بالایی نیازمند است؛ ولی درهرحال امری امکانپذیر است.
در جمهوری سوسیالیستی نیز باید قوانین مشابهی برای تغییر قانون اساسی، نظیر همهپرسی و یا رأی اکثریت بالایی از شوراها، وجود داشته باشد. بدون چنین مکانیسمی جمهوری سوسیالیستی ناگزیر به دیکتاتوریهای تکحزبی و بگیروببند و نظام اعدامهای نوع استالینی تبدیل خواهد شد.
نکته اساسی این است که آنچه نهایتاً تداوم نظام سوسیالیستی و جلوگیری از احیای سرمایهداری را ممکن میکند تأمین هر چه بیشتر رفاه و برابری و آزادی برای همه شهروندان و بخشهای مختلف جامعه است و نه بستن دهان مخالفین. پیشروی ما در مبارزه طبقاتی، که بعد از خلعید از بورژوازی و در دوره دیکتاتوری پرولتاریا نیز ادامه خواهد داشت، در گرو عملی ساختن هر چه بیشتر سیاستهای سوسیالیستی است.
لغو مالکیت بر ابزار تولید باید خود را در بیشترین آزادیها، در رفاه عمومی، در انسانیترین مناسبات، در یک جامعه شاد و انسانی نشان بدهد. اگر چنین نشود اقبال عمومی مردم، حتی کارگران را با خود نخواهد داشت. لغو استثمار یک اقدام اقتصادی است که باید به رفاه کارگران و کل جامعه منجر شود. لغو استثمار یعنی ازبینرفتن جبر اقتصادی، یعنی از میان برخاستن همه تبعیضات، یعنی بازگرداندن اختیار به انسان؛ اگر این آرمانهای سوسیالیستی عملاً متحقق نشود، لغو استثمار هم اتفاق نیفتاده است. اگر مانند تجربه شوروی مالکیت خصوصی جای خود را به مالکیت دولتی، و تولید برای رفع نیازهای همه مردم جای خود را به تولید برای رشد صنعت بدهد، نه استثمار برافتاده و نه دیکتاتوری پرولتاریا برقرار شده. بلکه تنها مالکیت بر ابزار تولید و دیکتاتوری سرمایهداری شکل دیگری به خود گرفته است. شکلی نظیر آنچه امروز در چین شاهد آن هستیم.
تحقق هر چه گستردهتر آزادی و رفاه و برابری برای همه شهروندان مبنای پایگاه اجتماعی و اعتبار دولت سوسیالیستی و احزاب سوسیالیست در جامعه است که در شوراها متشکل شده و امر اداره جامعه را در دست گرفته است. بدون این نفوذ و اعتبار که در شوراهای مردم متجلی میشود، ممکن است بتوان جامعه را صنعتی کرد (که در روسیه چنین شد) ولی از آزادی و رهایی انسان، از بازگرداندن اختیار به انسان و حتی از همین حقوق نیمبند مردم در دموکراسیهای لیبرالی جوامع غربی اثری نخواهد بود.
نکته آخر اینکه دیکتاتوری پرولتاریا به معنی انحصار شوراها بهوسیله حزب حاکم نیست.
با پیروزی انقلاب سوسیالیستی طبقات و جنبشهای طبقاتی فوراً بخار نمیشوند. انواع حزبها و تشکلها و نهادها مبتنی بر جنبشهای طبقاتی مختلف شکل میگیرد. نظام شورایی به این معنی نیست که صرفاً شوراها وجود دارند و دیگر تشکلها ممنوع هستند. احزاب مختلف، و در سطح جامعه و حتی در جنبش کارگری انواع اتحادیهها و کانونها و شبکهها و سمنها و انجمنها شکل خواهند گرفت. طبعاً اینها هم باید بتوانند هم در کنار شوراها و هم از طریق شوراها فعالیت بکنند. باید بتوانند در شوراها حضور داشته باشند و سیاستهایشان را تبلیغ کنند. وجود اینها به معنی تضعیف شوراها نیست؛ بلکه برعکس موجب تقویت و تثبیت نظام شورایی خواهد شد. این بحث و نقد و مجادله بین احزاب و سیاستهای مختلف در جامعه و از جمله در شوراهاست که نهایتاً سره را از ناسره جدا خواهد کرد و حقانیت و اعتبار سوسیالیسم را به کرسی خواهد نشاند.
جمهوری سوسیالیستی باید فعالیت سیاسی علیه خود را مجاز بداند. باید همه حرفشان را بزنند و جواب بگیرند. این بهترین شیوه خنثیکردن این فعالیتها است. شفاف و علنی و در برابر چشم جامعه.
در مورد آزادی هنر و ادبیات
هنر و ادبیات امری حزبی نیست و باید از دولت جدا باشد. نهتنها هنر مانند موزیک و نقاشی و ادبیات و فیلم و تئاتر و نظایر آن بلکه کلاً فعالیت ذهنی بشری، شامل علم و فلسفه، نباید هیچ نوع محدودیت حزبی و دولتی داشته باشد. این فعالیتهای فکری را نمیتوان و نباید تحت اتوریته سیاسی قرار داد. اینها اتوریتههای ادبی و هنری و علمی خود را دارند و باید در انتشار آثارشان کاملاً آزاد باشند. نقد و طنز و مخالفت با اتوریتههای سیاسی حق بلامنازع آنهاست. از جمله حق دارند حکومت و سیاستهایش را بهنقد بکشند و این را در هنر و آثار فکریشان مطرح کنند. هیچ محدودیتی و شرط و شروطی بر سر فعالیتهای فکری شهروندان نباید وجود داشته باشد. اما متأسفانه حکومتهای تکحزبی مدعی سوسیالیسم کاملاً برعکس عمل کردهاند. از نظر آنها هنر و ادبیات باید در خدمت حزب حاکم و دولت سوسیالیستی باشد.
برخورد سیاسی – عقیدتی با هنر و آثار ادبی و هنری یک خصیصه چپ مکتبی در قدرت و در اپوزیسیون است. از دید آنها هنری که با سیستم و ارزشهای عقیدتی آنان خوانایی نداشته باشد بورژوایی و ارتجاعی و مردود است و معیارهای آنان در ارزیابی هنر و هنرمندان نیز معمولاً کلیشهای و سطحی است.
نقد هنری و ادبی در هر جامعه دموکراتیکی نقش مهمی در ارتقای آثار هنری دارد؛ اما این اولاً امری سیاسی و دولتی نیست و ثانیاً آزادی هنر را، مانند دیگر آزادیهای سیاسی و مدنی، نباید به مضمون و مترقی و ارتجاعی بودن آنها مشروط و محدود کرد. مارکسیسم مکتبی نه به آزادی هنر و بیان هنری و ادبی قائل است و نه معیار پیشرویی در نقد هنری دارد.
بگذارید تجربهای را نقل کنم. خانواده ما در نوروز هر سال سفره هفتسین پهن میکند. معمولاً کنار سبزه و سنبل و غیره کتاب حافظ را هم میگذاریم. دو سال قبل میترا همسرم عکسی از سفره هفتسین را در مدیای اجتماعی پست کرد. کامنتهای انتقادی از دوستان چپ شروع شد که هفتسین آن هم با حافظ؟! یکی نوشته بود این درد را کجای دلم بگذارم!
بعداً من در مدیای اجتماعی نقلقولی از انگلس در تمجید حافظ پیدا کردم. انگلس در دورهای که به فراگرفتن زبان فارسی روی آورده بوده در یادداشتی به مارکس مینویسد “حافظ پیر خراباتی را به زبان اصلی خواندن، لذتی دارد که مپرس”.
این را میخواستم در جواب دوستان زیر کامنتهایشان بگذارم؛ ولی منصرف شدم. با خودم گفتم به چه روزی افتادهایم که باید در دفاع از حافظ از اتوریتههای مارکسیسم نقلقول آورد؛ باید به کسی که زبان مادریاش فارسی است زیبایی و عمق اشعار حافظ را با نقلقول از انگلس ثابت کرد!
در برخورد به فردوسی هم این برخورد مکتبی را میبینیم. چپ مکتبی شاهنامه را تماماً ناسیونالیستی و ارتجاعی میداند. یک منظومه حماسی – اسطورهای، که مانند ایلیاد و اودیسه هومر، از جانب یونسکو و در سطح جهانی بهعنوان اثر ارزشمندی در میراثفرهنگی بشریت به رسمیت شناخته شده، اثری که هاینریش هاینه، شاعر رمانتیک آلمانی که مارکس طرفدار و دوست او بوده است، منظومه پر شوری در ستایش آن سروده است، و صاحبنظران هنر خیابانی (پاپ کالچر) نیز آنرا مبنا و الهامبخش داستانها و سریالهای تلویزیونی مثل Game of thrones و Lord of the rings میدانند، تحت عنوان مقابله با ناسیونالیسم مردود اعلام میشود! این مقابله با ناسیونالیسم نیست، دودستی تقدیمکردن آثار ادبی ارزشمند زبان فارسی به ناسیونالیستها است.
در ادبیات جهانی نمونههای زیادی از این آثار ماندگار وجود دارد که از نظر فرم و قالب بیان به زندگی اشراف و شاهان میپردازند؛ ولی مضمون آنها مسائل پایهای و عمیقی است که در قالب داستانهای حماسی – اسطورهای، در واقع عواطف و احساسات و روانشناسی انسانها، نیکی و پلیدی و خیر و شر، غرور و حسادت و عشق و نفرت، ارزشها و معیارها و هنجارهای اجتماعی و غیره را بیان میکنند.
یک نمونه برجسته شکسپیر است. داستان همه نمایشنامههای شکسپیر راجع به شاهان و اشراف است و در کاخ و دربار اتفاق میافتد. از اتللو و کینگ لیر تا ریچارد سوم و مکبث و هملت (که مارکس تقریباً آن را از بر بوده است) و غیره. اما کاراکترها و روابط و احساساتی که در این نمایشنامهها مطرح میشود معنایی جهانی و عمومی دارند. در اینجا نیز سوژه و فرم بیان دربار و شاهان هستند؛ اما مضمون و محتوای آن را نباید با فرم اشتباه گرفت.
مارکس شیفته شکسپیر است و بارها در نوشتههایش از شکسپیر با تمجید و تحسین و بهعنوان بزرگترین شاعر گذار به دنیای بورژوایی یاد کرده است. او همچنین آثار حماسی اساطیری نظیر ایلیاد و اودیسه را ادبیات ارزشمندی میداند و در نوشتههایش به این آثار و کاراکترهایشان رجوع میکند. این آثار گرچه بیانگر و بازتاب شرایط اجتماعی تاریخی زمان خود هستند؛ اما اهمیتشان از زمانه خود فراتر میرود. مارکس در مورد ارزش ادبیات کلاسیک یونان در نامهای به لاسال مینویسد: “دشواری نهفته درک هنر یونان در این است که چرا هنر باوجود سطح نازل رشد جامعه، هنوز هم در ما لذتی زیباشناختی پدید میآورد و همچنان نمونه والای هنر باقیمانده است.” به نظر من در مورد ادبیات کلاسیک زبان فارسی، نظیر شاهنامه و آثار حافظ و مولوی و سعدی و خیام نیز این گفته دقیقاً صادق است.
میبخشید که باز برای توضیح واضحات به سراغ اتوریتههای مارکسیسم رفتم. به مریدان مکاتب عقیدتی باید حتی بوی خوش گل سرخ را با رجوع به مرادشان ثابت کرد!
در برخورد چپ مکتبی به مقوله هنر و ادبیات رگههایی از اخلاق مذهبی و سنتی را هم میتوان مشاهده کرد. در زندان دوره شاه برخی چپها ترانه مرا ببوس را اینطور توضیح میدانند که خواننده این ترانه را برای خواهر خودش خوانده است! به خیال خودشان میخواستند از انحراف اخلاقی جوانان جلوگیری کنند! از نظر همین چپ هیپیسم، که یک جنبش اجتماعی مترقی در مقابله با جنگ ویتنام بود، و موزیک اعتراضی برخاسته از این جنبش مثل موزیک بیتلها و جان لنون و باب دیلان و جون بایز، موزیک و جنبش جوانان بیغم و “قرتی” بهحساب میآمد و بورژوایی و خردهبورژوایی و ارتجاعی قلمداد میشد. در سالهای اخیر نیز همین برخورد عقبمانده را به اعتراض عریان که توسط گروه پیشرو فمن انجام میشد، و یا به رقص و شادی رنگینکمانیها در راهپیماییها پراید در کشورهای غربی، شاهد هستیم. این قضاوتهای عقبمانده حاصل یک نوع برخورد ایدئولوژیک کلیشهای، سطحی، نیمه مذهبی نیمه سنتی به مقوله هنر و بیان هنری در اعتراضات است.
همین دیدگاه بود که باعث شد در دوره استالین کتابهای داستایوفسکی را ممنوع کنند. تا زمان خروشچف، داستایوفسکی، یکی از غولهای ادبیات جهانی که آثارش مثل جنایت و مکافات جزو متون مرجع رشته روانشناسی است، در روسیه ممنوع بوده است! انقلابفرهنگی در چین نیز نمونه دیگری از مکتبی کردن هنر و ادبیات از سوی یک حزب مدعی مارکسیسم است.
متأسفانه، این نوع قضاوت مکتبی در مورد آثار هنری و ادبی، اساساً بهخاطر تجربه چین و تجربه شکستخورده روسیه و بلوک شرق، در افکار عمومی جهانی به مارکسیسم نسبت داده میشود. باید این تصویر را شکست. باید به جهانیان نشان داد که اولاً مارکسیستها چه در اپوزیسیون و چه بخصوص در دولت، متعهد به آزادی بیقیدوشرط هنر و ادبیات، مستقل از مترقی و ارتجاعی بودن آنها، هستند و ثانیاً در قضاوت آثار هنری و ادبی انطباق آن با عقاید و مکتب خود را ملاک قرار نمیدهند. هنر هم، مثل علم و فلسفه، باید قائم به ذات و مستقل از باورهای منتقد مورد ارزیابی و قضاوت قرار بگیرد.
احتمالات پس از سرنگونی جمهوری اسلامی و تضمین پیروزی سوسیالیسم
اجازه بدهید مشخصاً به معنی عملی نکات فوق در شرایط بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی، چه حزب ما در دولت تازه حضور داشته باشد و چه نداشته باشد، بپردازیم.
قبل از هر چیز اصلی که باید همیشه در نظر داشت این است که بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی حتی اگر تمام قدرت در دست کمونیستها باشد (در همان شکل شورایی) مبارزه طبقاتی تمام نمیشود. سرانجام این مبارزه تماماً به این برمیگردد که اولاً حکومت سوسیالیستی تا چه حد موفق شده اهداف انسانی خود را که در برنامه یک دنیای بهتر مطرح شده پیاده کند و ثانیاً در بحث و نظر و جدل و پلمیک در شوراها و در سطح جامعه چقدر توانسته است حقانیت خودش را ثابت کند و شوراها و توده مردم را با خود همراه کند.
درصورتیکه ما در قدرت نباشیم تلاش میکنیم همچنان مبارزه برای تحقق اهداف انقلاب را پی بگیریم. سرنگونی جمهوری اسلامی با انقلاب اتفاق افتاده است و هر دولتی بهقدرترسیده باشد نخواهد توانست دیکتاتوری و سرکوب را بهراحتی سازمان بدهد. توازن قوای بعد از انقلاب این اجازه را نمیدهد. در چنین شرایطی ما تلاش خواهیم کرد با تداوم بخشیدن به مبارزات مردم و با بسیج جامعه حول خواستها و سیاستهای خود اولاً دولت تازه را وادار کنیم به خواستهای انقلاب تن در دهد و ثانیاً قادر نباشد دوباره بساط دیکتاتوری و سرکوب را پهن کند. تلاش خواهیم کرد شوراها و تشکلهای نوع شورایی هرچه گستردهتر در جامعه ایجاد شود و خواستار دخالت در حکومت و اداره جامعه باشد. از نظر ما تا زمانی که قدرت در دست مردم متشکل در تشکلهای نوع شورایی متحقق نشده هر دولتی روی کار بیاید موقت خواهد بود و باید کنار زده شود. این مسئله محوری مبارزه طبقاتی در شرایطی خواهد بود که جمهوری اسلامی برافتاده؛ اما هنوز دولتی که نماینده واقعی انقلاب و اهداف انقلابی توده مردم باشد شکل نگرفته است.
احتمال دیگر این است که حزب ما در قدرت باشد (یعنی حزب در شوراها دست بالا داشته باشد) و یا در قدرت سهیم باشد. در این صورت هم هنوز مبارزه طبقاتی ادامه خواهد داشت و بورژوازی سعی خواهد کرد بهعنوان اپوزیسیون در برابر سیاستها و اقدامات سوسیالیستی بایستد. دولت سوسیالیستی باید با بحث و جدل سیاسی و نظری، و نه با سرکوب و ممنوعیت و محدودیت حق بیان و تحزب، به مقابله برخیزد. روشن است که ما بهعنوان دولت امکانات و تریبونهای زیادی برای بحث و جدل و مناظره و تبلیغ و ترویج نظرات و برنامه اهدافمان در جامعه خواهیم داشت. ما همچنین از اهرم دولت برای پیشبرد اهداف طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی استفاده خواهیم کرد به این معنی که با تصویب قوانین مترقی و انسانی، با تبدیل مفاد برنامه یک دنیای بهتر به قانون و با اجرای پیگیر این قوانین، در برابر نیروهای مخالف نظام سوسیالیستی میایستیم. بورژوازی در قدرت با قوانین و قوه قضائیه و مجریه و کل دستگاه دولتیاش از منافع خود دفاع میکند و پرولتاریا هم همین اهرم را در جهت منافع و اهداف طبقاتی خود، که در واقع برآورنده منافع اکثر قریب بهاتفاق جامعه است، بکار میگیرد، با این تفاوت که بر خلاف بورژوازی هیچ نوع محدودیتی علیه مخالفینش اعمال نمیکند.
تضمین و تأمین آزادیهای بیقیدوشرط، اینکه مخالفین ما بتوانند آزادانه فعالیت کنند و حرفشان را بزنند نهتنها مانع روند تحقق اهداف سوسیالیستی ما نیست؛ بلکه برعکس آن را تسهیل و تسریع میکند. تنها راه همین است. مهمترین تضمین اینکه بعد از برقراری جمهوری سوسیالیستی به ما حمله نکنند این است که درهای جامعه را باز میکنیم، رسانههای جهانی میتوانند به ایران بیایند و با هر که میخواهند مصاحبه کنند، جمهوری سوسیالیستی یک جامعه باز و شفاف است. نظامی که از همان آغاز اعدام را ممنوع کرده است، پیشروترین و انسانیترین موازین را به قانون تبدیل کرده است، سکولارترین جامعه دنیاست، بهداشت و درمان و آموزشوپرورش و رفت آمد شهری را رایگان کرده است و غیره و غیره. حمله به چنین جامعهای چه از خارج و چه از داخل کار آسانی نیست. ما مردم شریف و آزادیخواه و تمام نیروهای مترقی دنیا را با خود خواهیم داشت.
ما یک جامعه باز و شفاف میخواهیم و هر چه بیشتر چنین باشد امکان تحقق سیاستهای سوسیالیستی بیشتر خواهد بود. درست عکس برداشتی که چپ مکتبی از دیکتاتوری پرولتاریا دارد.
باید نیروهای مخالف بتوانند علیه دولت و مقامات حکومت سوسیالیستی جوک بسازند، نمایش اجرا کنند، در مدیای اجتماعی سکه یک پولشان کنند، و غیره. در انگلیس و فرانسه و آمریکا اینطور است. در جمهوری سوسیالیستی بطریق اولی باید چنین باشد. هیچ چپ مکتبیای این را بر نمیتابد. ولی تنها راه پیروزی نهایی و استقرار سوسیالیسم این است.
بنابراین، اگر کسی بپرسد چطور میتوان با برقراری آزادیهای بیقیدوشرط از سیاستهای سوسیالیستی دفاع کرد پاسخ این است که با استفاده از آزادیهای بیقیدوشرط! با دامنزدن به فضای بحث و تبادل نظر و مناظره و مجادله آزاد. آزادی به نفع کسی است که حقیقت را بیان میکند. بگذار همه حرفشان را بزنند. ما در دولتیم و امکانات زیادی داریم و این امکانات را در خدمت نشر نظرات آزادیخواهانه و انسانی و در نقد نظرات ارتجاعی بکار میگیریم. ما همیشه گفتهایم موضع ما در مورد آزادیها این نیست که دهان بقیه را ببندیم. بلکه تنها میخواهیم ما کمونیستها هم بتوانیم حرفمان را بزنیم. بقیه که در تمام طول تاریخ حرفشان را زدهاند. مذهب و ناسیونالیسم و تابوها و مدافعین مقدسات قومی و جنسی و جنسیتی که هیچوقت محدودیتی نداشتهاند. این سوسیالیستها و کمونیستها و آتئیستها و منتقدین مقدسات و تابوهای مذهب – ملی – میهنی بودهاند که همیشه زبانشان را بریدهاند. اما ما نمیخواهیم همین رفتار را با مخالفانمان داشته باشیم، بلکه میخواهیم کمونیستها و نیروهای مترقی هم بتوانند حرفشان را بزنند. دیکتاتوری پرولتاریا آزادی کسی را محدود نمیکند؛ بلکه آزادی کمونیستها و آتئیستها و تابوشکنان و منتقدین مقدسات نژادی و ملی و مذهبی را که در تمام طول تاریخ زبانشان را بریدهاند تضمین میکند. بهعبارتدیگر دفاع ما از آزادیها اثباتی است و نه سلبی. همان قدر که امروز مذهبیون در مسجد و کلیسا و کنیسه و غیره خرافاتشان را در جامعه رواج میدهند ما در نظام سوسیالیستی حقیقت را به درون جامعه میبریم. همان قدر که امروز در رادیو تلویزیون و رسانهها و روزنامههای اصلی از مزایای سرمایهداری حرف میزنند، ما از مزایای سوسیالیسم خواهیم گفت. ما میخواهیم دهان خودمان را باز کنیم، نمیخواهیم دهان بقیه را ببندیم. اگر همه بتوانند حرف بزنند حرف ما بهتر پیش میرود. تنها به این شیوه میتوان هژمونی کسب کرد. به این شیوه میشود دیوار دفاعیای درست کرد که هر مرتجعی نتواند به شما حمله کند. با دفاع از انسان و انسانیت در نظر و عمل، دنیا را در دفاع از خودمان بسیج میکنیم. این بهترین راه دفاع از سوسیالیسم است.
در مورد سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی نیز باید به این نکات توجه داشت:
اولین نکته این است که خلعید سیاسی از بورژوازی با انقلاب و قیام اتفاق میافتد؛ ولی خلعید اقتصادی از طبقه سرمایهدار دفعتاً صورت نمیگیرد؛ بلکه یک پروسه است. استقرار اقتصادی سوسیالیسم یک روند گامبهگام است. باید حوزههای تولیدی را بهتدریج از کنترل سرمایه خارج کرد. رشتههایی مثل بهداشت و درمان، آموزشوپرورش، رفتوآمد شهری، حتی مسکن و غیره. کنترل و اداره این بخشها را شوراها به عهده میگیرند.
نکته مهم دیگر اینکه پروسه خلعید از کل طبقه سرمایهدار در ایران بعد از جمهوری اسلامی پر شتاب خواهد بود. نقش مسلط دولت و دارودستههای مافیایی حاکم، خلعید اقتصادی از طبقه سرمایهدار را با اقبال عمومی توده مردم مواجه میکند و بسیار تسهیل میکند.
نفس سرنگونی جمهوری اسلامی به معنی قطع دست کلانسرمایهداران حکومتی (از بیت رهبری تا سرداران سپاه و بسیج و تا کارتل آستان قدس رضوی و ستاد اجرایی فرمان امام و بنیاد مستضعفان و غیره) بر بخش عمده اقتصاد خواهد بود. یک وظیفه محوری کمونیستها در فردای سرنگونی جمهوری اسلامی ممانعت از واگذاری مالکیت این بخش، که بیش از ۸۰ درصد مراکز تولیدی و خدماتی و منابع تولید ثروت مثل معادن و جنگلها و آب و زمین را در بر میگیرد، به بخش خصوصی و بخش دولتی است. نباید اجازه داد سرمایهداران کراواتی و سکولار بجای آیتاللههای میلیاردر بنشینند. با سرنگونی جمهوری اسلامی تلاش برای تشکیل و گسترش شوراها و تشکلهای تودهای نوع شورایی و اداره اقتصاد بهوسیله این نهادها، امر محوری و یک عرصه مهم ادامه مبارزه ما کمونیستها، از درون دولت و یا از خارج آن، برای پایاندادن به بردگی مزدی خواهد بود.
این نبرد حیاتی نیز تنها وقتی میتواند به پیروزی برسد که جامعه از بیشترین آزادیهای سیاسی و مدنی برخوردار باشد.
مناسبات درونحزبی
نکته آخر انعکاس این رویکرد و درک از مارکسیسم در سازمان و مبانی تشکیلاتی حزب است. معمولاً سانترالیسم دموکراتیک را مبنای سازمان احزاب کمونیست میدانند. یعنی یک هرم فرمانبرداری از بالابهپایین وقتی بالا دموکراتیک انتخاب شده باشد. انتخابی بودن رهبری و ارگانهای حزبی اصل درستی است؛ ولی بجای فرمانبرداری باید اقناع را قرار داد. در یک حزب کمونیستی مبنای تبعیت از رهبری حزب اقناع اعضا و کادرها است. حزب سازمان کسانی است که داوطلبانه فعالیت میکنند و چسب درونی حزب توافق نظری و همعقیدگی است.
اساس قبول وظیفه در یک حزب کمونیست نیز قانعکردن و قانعشدن است. هر عضوی کافی است خط حزب را پذیرفته باشد و با خواست و ابتکار خودش و در عرصهای که خودش میخواهد فعالیت کند. اعضایی که با جنبههایی از سیاستهای حزب اختلافنظر دارند حق دارند در فعالیت برای پیشبرد آن سیاستها شرکت نکنند.
روشن است که از لحاظ نظری و جهانبینی اساس حزب کمونیست، مارکسیسم است. مارکسیسم زنده و پویندهای که بالاتر توضیح دادم. ولی اعتقاد به مارکسیسم نباید پیششرط عضویت در یک حزب کمونیستی باشد. قاعدتاً اکثر کسانی که به احزاب کمونیست میپیوندند خود را مارکسیست (حال با هر تبیینی از آن) میدانند؛ ولی عضوگیری باید بر مبنای قبول و خواست مبارزه با هر یک از مصائب و تبعیضات ناشی از نظام سرمایهداری باشد. بهعنوان نمونه در حزب ما هرکس با هر گوشه از برنامه حزب، یک دنیای بهتر، و مبارزه برای هر بند آن موافق است میتواند عضو حزب ما باشد. برای ما پراتیک و عمل مبارزاتی افراد تعیینکننده است و نه عقایدشان. بهویژه کسانی که فیالحال در عرصهای علیه تبعیضات و مصائب ناشی از نظام سرمایهداری فعالیت و مبارزه میکنند کاندید بهتری برای عضویت در حزب هستند. معیار اصلی ما پراتیک انقلابی علیه مصائب نظام سرمایهداری است چه برای نزدیکی و عضویت در حزب و چه در خود حزب و در مبارزه متشکل حزبی.
احزاب مکتبی برعکس، توافق ایدئولوژیک را اصل قرار میدهند. حتی اسامی این احزاب نظیر تروتسکیست، مائوئیست، مارکسیست – لنینیست و نظایر آن اعتقاد نظری را پیششرط عضویت قرار میدهد. اگر کسی نهتنها با مارکسیسم علیالعموم، بلکه حتی با تبیین معین این نوع احزاب از مارکسیسم مخالف باشد جایش در این احزاب نیست. بنا به تعریف تنها تروتسکیستها میتوانند عضو حزب تروتسکیست بشوند و مائوئیستها عضو حزب مائوئیست و غیره.
نکته دیگر اینکه در مناسبات احزاب مکتبی این تصور وجود دارد که گویا رهبری حزب جامعالفنون است؛ همه چیز را از همهکس بهتر میداند؛ بهتر از هر کس میداند در هر عرصه و موقعیتی چطور فعالیت کند. این تصور واقعی نیست. همه چیز را همهکس انجام میدهند. بهعنوان یک نمونه مشخص در حزب ما اعضا و کادرهایی هستند که خیلی بهتر از رهبری حزب میتوانند سازماندهی کنند، میتوانند کمک مالی جمع کنند، میتوانند کارزار راه بیندازند و رهبری هم لابد امر خطدهی و حفظ انسجام نظری سیاسی حزب را بهتر از دیگران انجام میدهد که به رهبری انتخاب شده است.
ازاینرو یک اصل مهم رهبری حزب این است که خود را بالاتر و تواناتر از همه در همه زمینهها نداند، تواناییهای اعضا را به رسمیت بشناسد و در سازماندهی فعالیتها و پراتیک حزبی در عرصههای مختلف بهحساب آورد.
حزب یعنی مجموعه تواناییهای ما و فعالیت مشترک در هماهنگی با همدیگر. آنچه اعضا را به هم پیوند میدهد سیاست و همعقیدگی سیاسی است. اعضا ممکن است اینجاوآنجا سایهروشنهایی با هم داشته باشند. باید تلاش کرد هماهنگیها را هر چه بیشتر و نزدیکتر کرد؛ ولی همه اعضای یک ارکستر هستند. بهعنوانمثال حزب ما مجموعهای از پروژهها و کارزارها و فعالیتهای گستردهای در داخل و خارج کشور است و میتوان گفت ساختمانش بیشتر خوشهای و شبکهای است و نه هرمی و سلسلهمراتبی. ما در عمل اینطور کار میکنیم؛ ولی هنوز آن را بهعنوان تئوری تشکیلات و سازماندهی حزبی تدقیق و مدون نکردهایم. به نظر من تئوری سازمانیابی حزبی را باید با تحولات اجتماعی و تکنولوژیک چند دهه اخیر منطبق کرد. امروزه این نوع سازمانیابی خوشهای – شبکهای را ما در جامعه در تشکیلاتهای فعالین کارگری، دانشجویی، زنان، دادخواهان و غیره شاهد هستیم. بهویژه در جریان انقلاب و جنبش زن، زندگی، آزادی نهادها و شوراهای اعتراضی و نهادها و جمعهای مبارزاتی بسیاری در خارج و داخل کشور ایجاد شدهاند که اساساً شبکهای کار میکنند. از نظر عینی و فنی امکان سازمانهای شبکهای را اینترنت و مدیای اجتماعی فراهم آورده است و سازمانیابی حزبی کمونیستی نیز میتواند و باید بر همین مبنا پیریزی بشود.
نکته بعدی علنی و شفافبودن مناسبات و مباحث درونحزبی است. جامعه باید از چگونگی انتخاب کمیتهها و مسئولین حزبی، مباحث و پروتکل جلسات آنها و نحوه تصمیمگیری و کارکرد آنها مطلع باشد. مردم باید بتوانند در کنگرهها و پلنومها و سمینارهای حزب شرکت کنند و ویدئوی این جلسات باید برای جامعه در دسترس باشد. کمونیستها بحث سیاسی “درونی” ندارند. اعضای حزب هم باید با نقطهنظرات و عقاید و مواضعشان در مورد مسائل موردبحث در حزب در جامعه معرفه و شناخته شده باشند. این علنیت و شفافیت خود بهترین معرف باز بودن و آزادانه بودن نظام سوسیالیستی که کمونیستها خواهان آناند نیز هست. حزبی که برای یک جامعه باز و آزاد و انسانی مبارزه میکند، حزبی که خواهان دخالت همه مردم در امر حکومت است و با دیپلماسی مخفی و توافقات پشت پرده مخالف است، نمیتواند در اپوزیسیون، حزبی مخفی و دربسته و درخود باشد. در عملیشدن سیاست درهای باز نیز مدیای اجتماعی تسهیلات و امکانات زیادی فراهم کرده است. باید با اتکا بر این تکنولوژی حزب را هر چه بیشتر در دسترس جامعه قرار داد.
نکته دیگر شیوه برخورد به اکتیویستها و فعالین در حزب و در جامعه است. در برخورد به فعالین غیرحزبی در عرصههای مبارزاتی مختلف باید پراتیک و عمل مبارزاتی آنها را معیار قرار داد. از نظر عینی نقش افراد در مبارزه طبقاتی را عملکرد آنها تعیین میکند و نه نظرات و عقایدشان؛ بنابراین در ارزیابی فعالین و برقراری ارتباط با آنها و همکاری و همراهی مبارزاتی با آنها اصل باید پراتیک افراد باشد.
در برخورد به اعضای حزب هم باید از همین اصل تبعیت کرد. معیار باید پراتیک اعضا باشد. یک حزب اجتماعی اعضایش را هم بهعنوان فعال در یک عرصه مبارزه اجتماعی بر اساس مکانشان در مبارزات اجتماعی میبیند و قضاوت میکند. چه در جلوی صحنه باشند و چه در پشتصحنه.
و بالاخره در یک سطح پایهای باید بر این واقعیت تأکید کرد که کمونیسم یک جنبش اجتماعی است، جنبش اجتماعی طبقه کارگر برای خلعید سیاسی و اقتصادی از طبقه سرمایهدار، و حزب کمونیست واقعی بر این جنبش متکی است و نه به یک سیستم نظری و عقیدتی. ازاینرو هویت و اصل وجودی حزب کمونیست و در نتیجه معیار او برای عضوگیری، پراتیک مبارزاتی علیه سرمایهداری و تبعیضات و مصائب ناشی از آن است. مارکسیسم نظریه و تئوری راهنمای این پراتیک است. کسانی که به یک حزب کمونیست میپیوندند حتی اگر هیچ آشنایی با مارکسیسم نداشته باشند در روند مبارزه حزبی خود با آن آشنا خواهند شد و یک وظیفه حزب آموزش مارکسیسم و ارتقای آگاهی مارکسیستی اعضا است. مجهز شدن به مارکسیسم و شناخت عمیق آن نتیجه فعالیت حزبی است و نه پیششرط آن.
مؤخره
فشرده بحث من این بود که مارکسیسم یک نظریه علمی و لذا متحول و رو به تکامل است. تلقی از مارکسیسم بهعنوان یک مکتب فکری – عقیدتی ازپیشتعیینشده و لایتغیر قبل از هر چیز با مارکسیسم واقعی، با مارکسیسم مارکس، با مارکسیسم مانیفست کمونیست در تناقض است. نظریهای که همه چیز را در حال تغییر و تکامل میبیند نمیتواند خودش ثابت و ایستا باشد. نظریهای که پراتیک انقلابی، یعنی مبارزه برای تغییر دنیا را اصل قرار میدهد نمیتوان در قفس مکتب و عقیده زندانی کرد. نیروهایی که چنین مکتب فکریای از مارکسیسم ساختهاند خواسته یا ناخواسته در عمل امر و هدف طبقاتی دیگری را دنبال میکنند.
نقد این مکتب بهویژه ازاینرو اهمیت دارد که از سوسیالیسم تصویری خاکستری، بسته، منجمد و ایدئولوژیک به دست میدهد. دیکتاتوریهای تکحزبی که به اسم سوسیالیسم و کمونیسم برپا شده اساساً بر همین نوع “مارکسیسم” مبتنی هستند. باید این تصویر را در هم شکست و جوهر آزادیخواهانه، انسانی، زنده و پویای مارکسیسم را به آن بازگرداند. حزب ما با شعار “اساس سوسیالیسم انسان است” در این جهت گام بر میدارد. روشن است که مارکسیسم نوع چین و شوروی مصادره مانیفست کمونیست بهوسیله جنبشهای طبقاتی غیر کارگری است. اما توضیح و باز کردن این جنبه اجتماعی – طبقاتی سمینار دیگری میطلبد. در این سمینار قصد من تنها نشان دادن تناقض نظری این تحریف طبقاتی با مارکسیسمی بود که اعلام میکند “رادیکال، یعنی دست به ریشه بردن و برای انسان، ریشه، خود انسان است”.
امیدوارم توانسته باشم در این جهت نکاتی را روشن کنم.
۱۱ شهریور ۱۴۰۴، ۲ سپتامبر ۲۰۲۵
بهعنوان ضمیمه انترناسیونال ۱۱۴۴ منتشر خواهد شد.