
در پائین دو نوشته میآورم: یکی از مارتوف، از رهبران برجسته سوسیالدمکراسی روسیه و چهرههای اصلی منشویسم؛ و دیگری از منصور حکمت. بحث مارتوف، گرچه در ظاهر درباره “دیکتاتوری پرولتاریا” است، اما در اصل همان خطمشی شناختهشده منشویکی را دنبال میکند: اینکه قدرت سیاسی باید، در هر شرایطی، ابتدا به بورژوازی منتقل شود و تنها پس از آن، و در نوبت بعدی، به پرولتاریا برسد. مارتوف در واقع تلاش میکند برای این متد، از مارکس و انگلس تأییدیه بگیرد. هر کس با مباحث منشویکها و بلشویکها در انقلاب ۱۹۱۷ آشنا باشد، میداند که گرچه استدلال مارتوف با منشویکهای راست تفاوتهایی دارد، اما در نهایت به همان نتیجه و همان جهتگیری منتهی میشود.
پس از آن، بخشی از یکی از بحثهای منصور حکمت میآید که در آن به متد لنین، در تقابل با متد تروتسکی و منشویکها، اشاره شده است. خواندن و تأمل در این دو نوشته و مقایسه دو متد اصلی، برای کسانی که به سرنوشت انقلاب اکتبر علاقهمندند، میتواند آموزنده و روشنگر باشد.
ناصر
مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا
(۱۹۱۸)
یولیوس مارتف
در جدلی با ادوارد برنشتاین، روزا لوکزامبورگ درست گفت که “برای مارکس و انگلس هیچگاه درباره ضرورت تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا تردیدی وجود نداشت.” با این همه، شرایطی که در آن باید این تسخیر صورت میگرفت، برای مارکس و انگلس در مقاطع مختلف زندگیشان یکسان نبود.
کائوتسکی در کتاب “دموکراسی یا دیکتاتوری” مینویسد: “مارکس و انگلس در آغاز فعالیت خود زیر تأثیر بلانکیسم بودند؛ هرچند خیلی زود نسبت به آن رویکردی انتقادی پیدا کردند. دیکتاتوری پرولتاریا که آنها در آثار نخستین خود از آن سخن میگفتند، هنوز رنگ و بویی از بلانکیسم داشت.”
این سخن چندان دقیق نیست. اگر درست باشد که مارکس، با کنار گذاشتن روحیه انقلابی خردهبورژوایی که در دل بلانکیسم نهفته بود، بلانکیستهای ۱۸۴۸ را نمایندگان پرولتاریای انقلابی فرانسه میدانست، به همان اندازه هم درست است که هیچچیز در آثار او و انگلس وجود ندارد که نشان دهد تحت تأثیر بلانکی و پیروانش بودهاند. کائوتسکی در جایی که مینویسد مارکس و انگلس همواره با بلانکیستها رفتاری کاملا انتقادی داشتند، درست میگوید. با این حال، تردیدی نیست که برداشت آغازین آنها از دیکتاتوری پرولتاریا از سنت ژاکوبنی ۱۷۹۳ که خود بلانکیستها از آن الهام میگرفتند، تأثیر پذیرفته بود. تجربه تاریخی نیرومند دیکتاتوری سیاسی، که در دوران ترور از سوی طبقات پایین پاریس اعمال شد، برای مارکس و انگلس نقطه آغاز تأمل درباره فتح قدرت سیاسی توسط پرولتاریا بود.
در سال ۱۸۹۵، انگلس در مقدمه “مبارزات طبقاتی در فرانسه” نتیجه تجربیات مشترک خود و مارکس را چنین جمعبندی کرد: “دوران انقلابهایی که اقلیتهای آگاه میتوانستند قدرت را ناگهانی بر فراز سر تودههای ناآگاه تصرف کنند، گذشته است.” او با این گفته پذیرفت که در آغاز فعالیتشان، هدف اصلی مارکس و انگلس تسخیر قدرت سیاسی بهدست “اقلیتی آگاه” بود که رهبری تودههای ناآگاه را بر عهده داشت. به عبارت دیگر، مارکس و انگلس میخواستند تجربه دیکتاتوری ژاکوبنی سده هجدهم را در قالب شرایط نوین بازسازی کنند، با این تفاوت که اینبار نقش ژاکوبنها به پیشروان آگاه پرولتاریا سپرده شود که با تکیه بر جنبش ناپیدای درونی جامعه، انقلاب را رهبری کنند.
پیشاهنگ آگاه میتوانست به کمک دانش و تجربه سوسیالیسم علمی، حتی پس از رسیدن به قدرت، با سیاستی سنجیده توده پرولتاریا را وارد میدان عمل اجتماعی کند و آنان را به سطح کنشگران آگاه تاریخ برساند. تنها چنین دریافتی از دیکتاتوری پرولتاریا بود که به مارکس و انگلس امکان امیدواری میداد تا باور داشته باشند که انقلاب ۱۸۴۸ – که به عنوان واپسین نبرد جامعه فئودالی و بورژوازی آغاز شده بود – میتواند با پیروزی پرولتاریا پایان یابد.
در ۱۸۹۵، انگلس خود به ناسازگاری این برداشت اعتراف کرد و نوشت: “به محض آنکه زمان دگرگونی کامل نظم اجتماعی فرارسد، تودهها باید مستقیما در آن شرکت کنند و بدانند چه میخواهند و چه باید بهدست آورند. این همان درسی است که نیم قرن تاریخ به ما داده است.”
با این همه، این به آن معنا نیست که مارکس و انگلس در ۱۸۴۸ درک روشنی از شرایط تاریخی لازم برای انقلاب سوسیالیستی نداشتند. آنان بهخوبی میدانستند که چنین انقلابی تنها در سطحی پیشرفته از سرمایهداری ممکن است و بیوجود این پایه مادی، پرولتاریا نمیتواند قدرت سیاسی را حفظ کند.
در ۱۸۴۶، وایتلینگ در نامهای به موسه هس جدایی خود از مارکس را چنین شرح داد: “به این نتیجه رسیدیم که در حال حاضر تحقق کمونیسم در آلمان ممکن نیست؛ نخست باید بورژوازی قدرت را بهدست گیرد.” منظور از “ما”، مارکس و انگلس بود، زیرا وایتلینگ کمی بعد افزود: “مارکس و انگلس بر سر همین موضوع با من بحثی تند داشتند.” مارکس در مقاله “نقد اخلاقگرایانه” در اکتبر و نوامبر ۱۸۴۷ نوشت: “اگر بورژوازی با تکیه بر دولت به گفته هاینزر ‘بیعدالتی مالکیت’ را حفظ میکند، درست است؛ اما این مالکیت را او پدید نیاورده است. سلطه بورژوازی نتیجه مناسبات تولید است، نه سرچشمه آن… از اینرو، اگر پرولتاریا سلطه سیاسی بورژوازی را سرنگون کند، پیروزیاش تنها گامی در مسیر همان انقلاب بورژوایی خواهد بود و موجب گسترش آن میشود. چنین امری در ۱۷۹۴ رخ داد و باز هم رخ خواهد داد تا زمانی که حرکت تاریخ ضرورت پایان دادن به شیوه تولید بورژوایی را پدید آورد.”
بدینسان مارکس پذیرفته بود که پیروزی سیاسی پرولتاریا در مرحلهای از تاریخ ممکن است که هنوز شرایط مادی سوسیالیسم نرسیده است؛ بااینحال او هشدار داد که چنین پیروزیای موقتی خواهد بود و نوشت اینگونه رویدادها “تنها نقطهای در روند انقلاب بورژواییاند.”
از همینرو، او نتیجه گرفت که اگر پرولتاریا به شکلی “زودرس” قدرت را در دست گیرد، باید سیاستی اتخاذ کند که متکی بر آگاهی از این واقعیت باشد که چنین پیروزیای از نظر عینی “بخشی از روند همان انقلاب بورژوایی” است و با پیشبرد آن به تحققش کمک میکند. در نگاه مارکس، پرولتاریا تنها زمانی میتواند بهراستی بر بورژوازی چیره شود – نه به سود آن – که “روند تاریخ” عوامل مادی لازم را برای پایان دادن به شیوه تولید بورژوایی فراهم آورده باشد.
او در تبیین این نکته نوشت: “با ضربات خود، دوران وحشت سطح فرانسه را از همه بقایای فئودالی زدود، چنانکه گویی معجزهای رخ داده بود. بورژوازی با احتیاط ترسآلود خود نمیتوانست در چندین دهه چنین کند. پس خونریزی مردم تنها راه را برای بورژوازی هموار ساخت.”
دوران وحشت در فرانسه لحظهای بود که برای مدتی کوتاه خردهبورژوازی دموکرات و پرولتاریا بر همه طبقات دارا، حتی بورژوازی واقعی، چیره شدند. مارکس به روشنی نشان داد که چنین پیروزیای آغازگر سوسیالیسم نیست، مگر آنکه پیشتر شرایط مادی لازم برای آن پدید آمده باشد.
او این سخنان را برای کسانی نوشت که پیروزی تصادفی پرولتاریا را دلیل آمادگی جامعه برای انقلاب سوسیالیستی میپنداشتند، و برای سوسیالیستهایی که گمان میکردند در هیچ انقلاب بورژوایی ممکن نیست قدرت از چنگ بورژوازی بیرون آید. همچنین برای آنان که جابهجایی قدرت را خیالپردازانه میدانستند و نمیفهمیدند که چنین پدیدهای خود بخشی از روند انقلاب بورژوایی است.
انقلاب اروپا در ۱۸۴۸ به قدرتیابی پرولتاریا نیانجامید. پس از روزهای خونین ژوئن، مارکس و انگلس دریافتند که زمان تاریخی برای چنین کاری هنوز نرسیده است. بااینحال آن دو سرعت دگرگونی را بیش از اندازه برآورد میکردند و همچنان در انتظار طغیانی تازه بودند. آنان نشانههایی از اتحاد میان پرولتاریا و خردهبورژوازی یافتند که میتوانست به پیروزی زحمتکشان بینجامد.
مارکس در “مبارزات طبقاتی در فرانسه” و سپس در “هیجدهم برومر” از گرایش خردهبورژوازی دموکرات شهرها بهسوی پرولتاریا سخن گفت و حتی پیشبینی کرد که دهقانان نیز ممکن است به جنبشی مشابه کشیده شوند. او نوشت: “منافع دهقانان دیگر با منافع بورژوازی و سرمایه یکی نیست. اکنون در تضادند. از اینرو، دهقانان متحد طبیعی و راهنمای خود را در پرولتاریای شهری مییابند که رسالتش در واژگونی نظم بورژوایی نهفته است.”
اما تاریخ جمهوری سوم خلاف آن را نشان داد. در دهه ۱۸۷۰، دهقانان و بخش بزرگی از خردهبورژوازی هنوز از بورژوازی و سرمایه جدا نشده بودند و نه بورژوازی را “طبقه ستمگر” میدانستند و نه پرولتاریا را “طبقه رهاییبخش.” در ۱۸۹۵ انگلس نوشت: “۲۰ سال پس از ۱۸۴۸ باز هم ثابت شد قدرتیابی طبقه کارگر ممکن نیست، زیرا فرانسه از پاریس حمایت نکرد.” او همچنین شکست را نتیجه اختلافات درونی پرولتاریا دانست که نیرویش را در “نبرد بیثمر میان بلانکیستها و پرودونیستها” هدر داد.
بااینحال، مارکس توانست مسئله دیکتاتوری پرولتاریا را روشن سازد. او گفت: “کمون نماینده واقعی عناصر سالم جامعه فرانسه بود، ازاینرو دولت واقعا ملی بود.” در نگاه او، دیکتاتوری پرولتاریا به معنای سرکوب دیگران نبود، بلکه پیوند نیروهای سالم جامعه با پرولتاریا بود – بهجز سرمایهداران و طبقهای که هدف مبارزه تاریخی او بود. کمون پاریس دولت کارگریای بود که قدرت خود را به زور نگرفت، بلکه “نمایندگان آگاه کارگران آن را از خود اکثریت دریافت کردند.”
مارکس نوشت: “کمون از اعضای شورای شهری تشکیل شده بود که با رأی همگانی در محلات برگزیده شدند… با نابود کردن ارگانهای قدرت قدیم که تنها برای ستم وجود داشتند، کمون اختیارات آن قدرت خودسر را لغو کرد و آنها را به دست خدمتگزاران مردم سپرد. مردم سازمانیافته در کمونها (در بیرون پاریس) فراخوانده شدند تا از رأی خود همانگونه استفاده کنند که کارفرما در انتخاب کارگران و مدیرانش میکند.”
قانون اساسی کمون پاریس، که بر رأی همگانی، حق برکناری فوری مقامها و انتخابی بودن همه مناصب استوار بود، جوهر دیکتاتوری پرولتاریا را نشان میداد. مارکس هرگز میان دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی تضادی نمیدید.
در همان ۱۸۴۷، انگلس در پیشنویس “اصول کمونیسم” نوشت: “انقلاب پرولتری نخست اداره دموکراتیک دولت را برقرار میکند و بدینسان، حاکمیت سیاسی پرولتاریا را مستقیما یا غیرمستقیم برپا میسازد: مستقیما در کشورهایی چون انگلستان که پرولتاریا اکثریت جمعیت است، و غیرمستقیم در کشورهایی چون فرانسه و آلمان که در آنها دهقانان و خردهبورژواها هنوز در حال گذار به درون پرولتاریا هستند.”
مارکس و انگلس میان تسلط سیاسی پرولتاریا و تحقق دموکراسی مساوات نهادند. از نظر آن دو، اعمال قدرت توسط پرولتاریا جز در قالب دموکراسی تام ممکن نبود.
هرچه بیشتر به این باور رسیدند که انقلاب سوسیالیستی تنها با پشتیبانی آگاهانه اکثریت مردم ممکن است، برداشتشان از دیکتاتوری طبقاتی از قالب ژاکوبنی خارج شد. مفهوم تازه آن در برنامه حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه بهروشنی تعریف شد؛ جایی که در واکنش به مباحث نظری ناشی از برنشتاینیسم، مفهوم “دیکتاتوری پرولتاریا” بازمعنا یافت.
این برنامه، برخلاف برنشتاین و ژورس و دیگر منتقدان، که دیکتاتوری پرولتاریا را سلطه اقلیتی سازمانیافته بر اکثریت میدانستند، آن را چنین تعریف کرد: دیکتاتوری پرولتاریا قدرتی است برای درهم شکستن مقاومت طبقات استثمارگر در برابر تحقق انقلاب سوسیالیستی.
قدرتی متمرکز در دولت که بتواند اراده آگاهانه اکثریت را با وجود مقاومت اقلیتی اقتصادی به اجرا گذارد – این همان دیکتاتوری پرولتاریاست. چنین حکومتی نه در تضاد با دموکراسی است و نه بیرون از آن ممکن، بلکه تنها در شرایط برابری کامل سیاسی همه مردم معنا دارد. دیکتاتوری پرولتاریا تنها زمانی میتواند برقرار شود که طبقه کارگر همه نیروهای سالم جامعه را پیرامون خود متحد کند و این نیروها آگاهانه دریابند که دگرگونی سوسیالیستی به سود آنهاست. چنین دولتی، در معنای واقعی، یک “دولت ملی” خواهد بود.
درباره تمایز بین لنین و لنینیسم با بلشویسم، منشویسم و تروتسکی
منصور حکمت
نقل قول پائین از بحث منصور حکمت تحت عنوان “لنینیسم و بلشویسم” است که به نظر من بسیار مهم آمد؛ بخصوص آنجا که درباره اختلافات درونی حزب بلشویک و جائی که تروتسکی در این بحثها قرار گرفت، بحث می کند. خواندنش را به همه رفقا توصیه می کنم:
“در نتيجه آنچه که بلشويکها نديدند اين بود که تفسيرشان بر مبناى درکهاى قديمى و تا آن موقع اروپا محور کمونيسم بود به اين معنى که پس از انقلاب کارگرى در روسيه، آلمان و بقيه جاها شلوغ ميشود و بعد همگى با هم بالاخره يک فکرى براى آن خواهيم کرد. به اين سؤال که اگر شما در يک کشور پيروز شديد و بعد در کشورهاى ديگر انقلاب نشد و شما مجبور بشويد جامعه را بسازيد، چکار خواهيد کرد، برنخورديم. به هيچ سرنخى از اين قضيه برنخورديم و در نتيجه بلشويکها را شکست دادند.
اگر لنين ٥٦، ٥٧ ساله زنده بود و چه ميگفت، تضمينى ندارد… ممکن بود همان حرفهائى را ميزد که استالين يا تروتسکى زدند يا ممکن است حرف رابعى بزند. ولى ميتوان گفت لنينيسم چه ميگفت، لنينيسم ميرفت راهش را پيدا کند. چون به نظر من تمام بحث متدولوژى رگه لنينيستى اين است که اول تصميم بگيرى که چه ميخواهى و بعد به سراغ تاريخ ميروى. در صورتى که در مقابل رگههاى منشويکى اول ميگويند تاريخ به چه سمتى ميرود که بعد سعى کنند خود عنصر مثبتى در آن سير تاريخى باشند.
لنين اول ميگويد چه ميخواهم بکنم. اسپارتاکوس هم ميخواهد بردگى لغو بشود، زمينه تاريخى آن موجود نيست، شکست ميخورد. اما اين جنبه و حالت اسپارتاکوسى لنين اينجا مهم است، که به عنوان بردهها وارد اين پروسه تاريخى شده است، مبصر اين پروسه تاريخى نيست. ميگويد من ميخواهم بردگى ور بيافتد، اگر زمان آن نرسيده باشد، معلوم خواهد شد، اما اگر زمان آن رسيده باشد، پيروز ميشويم. لنين در خيلى از کتابهايش ميگويد زمان برانداختن اين بردگى رسيده است و حق هم دارد، به نظر من هم زمان آن رسيده است.
من فکر ميکنيم، لنينيسم به اين معنى که ما چه ميخواهيم و بايد برويم آنرا عملى کنيم، يک خط متمايز از بلشويسم است که به نظرم آن ديدگاه اولوسيوينيستى، تکامل گرايانه است که روند ابژکتيويسم تاريخى بر آن حاکم است. اين ديدگاه بر خود تروتسکى بيشتر از همه حاکم است. تصور ميشود که تروتسکى کسى است که ميگويد ميتوان رفت و انقلاب کرد و قدرت را گرفت، در صورتى که مثل منشويکهاست.”
روزنه rowzane خبری – تحلیلی