مارکوس هلویگ خبرنگار روزنامه بیلد بود که با من تماس گرفت و برای تهیه یک گزارش از وضعیت سکینه محمدی آشتیانی به ایران رفت. ١٠ اکتبر ٢٠١٠ در حالیکه در شهر تبریز با سجاد پسر سکینه و هوتن کیان وکیل سکینه در دفتر هوتن مصاحبه میکرد و من این مصاحبه ها را ترجمه میکردم، شنیدم که گفت خانم احدی یک عده مسلح ریختند اینجا و دیگر ارتباط ما قطع شد و مارکوس دستگیر شد. پس از دخالت فعالانه دولت آلمان و دوران چند ماهه در نهایت او و عکاس روزنامه که همراه او بود، آزاد شدند و به آلمان آمدند، مارکوس در کتابی به اسم “انشااله، زندانی در ایران” به شکنجه های ” سربازان گمنام امام زمان” اشاره میکند و بعد از آزادی در آلمان وقتی با او حرف زدم گفت ماهها زیر نظر روانپزشک بود و هنوز از آثار شکنجه ها در امان نیست!!
در اینجا بخشی از کتابش را ترجمه و تقدیم میکنم به جنبشی که در دفاع از اسماعیل بخشی با عنوان من هم شکنجه شده ام، راه افتاده است.
بازجویی !
اینجا همان سلولی است که قبلا هم از من سوال و جواب کردند، من این اطاق را می شناسم دیروز هم اینجا بودم. امروز دور و بر خودم را دقیق تر نگاه میکنم. اطاقی که درآن کرکره ها پایین است بسیار تنگ است و هوای آن نا مطبوع اگر چه یک پنکه سقفی آرام آرام تکان میخورد. دو صندلی در این اطاق است . پشت سر هم گذاشته شده کسی که در صندلی جلو می نشیند نمیتواند تکیه بدهد، در آن صندلی باید بنشینم و صورتم به دیوار باشد.
من منتظر هستم، انگشتهایم را محکم به هم فشار میدهم، ناخنم محکم در رانم فرو رفته، من صدای در را می شنوم، و احساس میکنم که یک نفر به گوش من نزدیک میشود، هوای سرد به دماغم میخورد، من سه روز است که سیگار نکشیده ام، اجبارا نکشیده ام چون اینها بمن سیگار نمیدهند، از خودم میپرسم آیا من سیگاری هم
همانند این مرد بوی بد سیگار میدهم.
چرا به ایران آمده اید..اینرا یک مرد با صدای خشن و تند در گوشم فریاد میکند.
من اصلا قصد ضربه زدن به ایران را نداشتم… با احتیاط شروع میکنم به حرف زدن، من یک سفر دور ایران را رزرو کردم و دیروز با یک وکیل و موکل او که یک پسر جوان است ملاقات کردم. چرا به ایران آمدید دوباره تکرار میکند.. من که همین الان گفتم میخواستم دور ایران همچون توریست بروم و بگردم با همکارم دیروز سجاد را دیدیم همراه او با یک تاکسی رفتیم دفتر وکیل ما باهم در آنجا هشت دقیقه حرف زدیم و خودتان میدانید ما در آنجا دستگیر شدیم. یکباره برقی بدنم را میگیرد، برقی از چشمانم بیرون می جهد، و دردی عمیق سرم را می فشارد، نه یکبار بلکه چند بار به سرم و به گوشهایم میزند، سمت چپ صورتم میسوزد سوزشی که تا استخوان فکم میرود، انگار با میخ به سر و صورتم میزنند ، صورتم پر از یک مایع گرم میشود، خون قی میکنم. دوباره میزند، این بار به گوش راستم میزند، سرم را نمیتوانم کنترل کنم، سرم روی شانه ام افتاده، با دستم سعی میکنم زمین را محکم بچسبم، برای اینکه کاملا از صندلی پرتاب نشوم. من چشم هایم را محکم بسته ام، پلکهایم را محکم بهم چسبانده ام، وقتی دوباره بلند میشوم، دو گوشم را با دستهایم محکم میگیرم که دوباره نزند.
ما میدانیم که شما یک جاسوس هستید، این بار یک نفر دیگر است که با صدای وحشتناک فریاد میزند و انگلیسی حرف میزند،، آهان پس نفر دومی هم در این اطاق هست که قبلا نفهمیده بودم، میگوید اگر با ما همکاری کنید همه چیز راحت پیش میرود، شما فقط باید اقرارکنید و بگویید به دستور چه کسی اینجا آمده اید، بعد او با نوک انگشتهایش پشتم را ما ساژ میدهد. با صدای آرامی میگوید بعد ما شما را آزاد میکنیم که بروید انشااله…
زیر پایم انگار سوراخی در زمین باز شده من احساس میکنم زمین دهان باز کرده و میخواهد مرا ببلعد، با صورت بزمین میخورم و این کلمه در ذهم میچرخد، جاسوس جاسوس !!!
به ما بگویید آن چیزهایی را که ما لازم داریم و سپس بروید. کمی صورتم را لمس میکنم و سعی میکنم درد را کمی پخش کنم دوباره یک نفر با صدای آرام میگوید چرا به ایران آمدید.. شما جاسوس هستید همین را اقرار کنید کارتان تمام میشود…
ا ین بار با کف دستش به گوش چپم میزند، مغزم سوت میکشد، هنوز می شنوم این مرد فریاد میزند ولی سوتی که در گوش چپم و مغزم است نمیگذارد بفهمم چه میگوید. احساس میکنم این صدا از این مرد در این اطاق صد متر از من دورتر شده است، سر درد شدید نفسم را بریده است. نه من جاسوس نیستم من ژورنالیست هستم. بعد از دو ساعت سوال وجواب و کتک کاری نفر دوم جرم سنگین تر مرا یاد آوری میکند، شما با مینا احدی همکاری میکردید، میدانید که او تروریست است میدانید که او با سازمان تروریستی کومه له همکاری میکرده است ، میگویم من نمیدانستم که مینا احدی تروریست است. من همچنین هیچ کس از اعضای این سازمان که شما گفتید را نمی شناسم.
شما باید همکاری کنید.. آلمان از تروریستها حمایت میکند آلمان باید این تروریستها را بما تحویل دهد،
من نمیتوانم تصور کنم که کشور من به تروریستها کمک کند اگر شما اسناد و مدارک کافی دارید به ادارات مربوطه در آلمان بفرستید آنها مینا احدی را دستگیر خواهند کرد.
اگر شما به آلمان بازگشتید باید کمک کنید تا ما مینا احدی را پیدا کنیم
حتما !! اینرا من میگویم و سعی میکنم کاملا جدی بنظر برسم، آیا واقعا این افراد فکر میکنند من با آنها همکاری خواهم کرد و یک جاسوس برای حکومت ایران خواهم شد.
میگوید پس در آلمان باید به سفارت ما رفت و آمد کنید واخبار را بیاورید پاسخ میدهم حتما این کار را خواهم کرد. ..
بعد از کتک کاری و این حرفها به سلولم میروم و رضا یک زندانی سیاسی در آنجا میگوید خوش آمدید به سیستم قضایی جمهوری اسلامی ایران و ادامه میدهد، اگر جاسوس نیستید پس تروریست هستید و اگر تروریست نیستید حتما قاچاقچی هستید در هر حال زندانی مجرم است این دستگاه حقوقی در مملکت ما است…