«بیپرده با زندگی و مرگ»
انسانی، فراتر از دین و مرز
وصیت من ساده است —
اگر روزی مرگ،
چون ماری ــ
بیصدا ــ
وجودم را بلعید،
مرا با واژههای شهید…
مومن…
یا خوبِ خدا بدرقه نکنید.
من فراتر از هر قوم و نژادم،
دور از هر دین و مذهب.
انسانم.
عاشق منطقِ زندگی.
عاشق روشناییِ روز.
عاشق سکوتِ شبهای پرستاره.
عاشق نگاه پرندهای
که بر شاخهای تازه مینشیند،
و باد…
که برگها را به رقص درمیآورد.
هنگام نوشتن از مرگم،
فقط بنویسید:
«یکی از اعضای بیخدایان جهان،
بیصدا جان باخت.»
و اگر خواستید از من یاد کنید،
بگویید:
او بیپرده میگفت،
او بیپرده مینوشت.
به آنچه باور داشت ــ
و آنچه نمیپسندید.
بیآنکه خود را…
با هیچ قید و بندی محدود کند.
زندگی آغاز است.
و پایان…
چون درختانی که روزی کاشته میشوند.
و روزی باد و باران،
یا پیری،
شاخههایشان را خم میکند.
یا حادثهای بیرحم،
ریشههایشان را میلرزاند.
و میوهای میافتد،
بر خاک سرد…
که باز میروید ــ
اگر زمین رحم کند.
زندگی ما،
انسان و حیوان،
همراه با درختان و گیاهان…
تولد داریم.
در آغوش شادی و غم.
و سرانجام،
تن به زوال و نیستی میدهیم.
اما ردّ پای هر لحظهمان،
در برگ،
در خاک،
در جریان آب…
به یادگار میماند.
هر نفس…
هر نگاه…
هر لحظهی سادهی زندگی…
شاهدی است برای بودن.
حتی اگر کسی نبیند.
حتی اگر هیچ کس نشنود.
پس زندگی کنید با چشم باز.
با قلبی که هنوز میتپد.
با دستی که هنوز لمس میکند.
و زبانی که حقیقت را نمیپوشاند.
به زمین نگاه کنید.
به درختان.
به جریان آب.
به صدای باد.
و بدانید:
زندگی…
در این جریان پیوسته…
همیشه آغاز است،
و همواره پایان را در خود دارد.
وقتی روزی از جهان میرویم،
نه به نام دین.
نه به نام ملت.
نه با واژههای مقدس…
که تنها به عنوان ــ یک انسان ــ
یک بیخدای عاشقِ زندگی،
که حقیقت را بیپرده میگفت،
به یاد آورده میشویم.
و در این یادبود:
نه اشک.
نه ناله.
که نگاهی به خورشید.
به درختان.
به جریان باد.
و به زندگی که هنوز جاری است.
و هنوز میتپد.
و هنوز میخواند.
و هنوز عشق را حس میکند.
و هر لحظه را…
با منطق.
و صداقت.
در آغوش میگیرد.
۲۵ اوت ۲۰۲۵میلادی “شمی صلواتی “