هنوز من دهاتی ترین انسان در این جهانم
هنوز بهترین باغبانم در دل دشت
و هنوز عاشقترین !
در میان جنگلی دور!
که یکی مرا با خود می برد؛
من چون کودکی مست و
عاشق، ناخودآگاه قلم به دست می گیرم
یکی بسادگی، مرا با خود به دنیای دیگری می برد
او در قلم من جاریست و من می نویسم
دل طغیان می کند و واژه ها ساده و روان
همچو چشمه صمیمانه
بر شنزار طبیعت جاری می شوند.
من که باغبان پیر روستایی ام و
جز باغ کوچکم جایی را ندیده ام، و –
فقط با زبان درختان باغم آشنایم.
یکی در وجود من هست
که همچو درختی کهنسال در قلب من ریشه دارد.
ریشه هایش در میان رگهای من، پیوندی عمیق بسته است.
یکی با من هست
نمیدانم زندگی است و یا چیزی دیگر!
دلم را صیقل می دهد٬ به آن مهربانی می بخشد و مرا به دنیای پاکی ها می کشاند.
این واژه هاى صمیمی از اوست
. او با تمام احساس خوبش؛
در آن شب پاییزی دل به عشقی سپرد که بر اثر یک گردباد تند٬ تنش به درختی پیر و زمخت برخورد و بسختی مجروح شد. من او را می شناسم٬ گاهی می ترسد و گاهی خیلی زود عصبانی می شود و من با دستهای ضعیف و ناتوانم او را نوازش می کنم. اما او آهوی رمیده از گله است، و به آغوش دورترین نقطه از جنگل می تازد٬ تاختنش، شاید ترس از عشقی باشد که شبی خیلی ساده آن را در آغوش گرفت،
دل نازکش را همچو پر پروانه به آتش شمع سپرد
و ترس، جایش را به سرود مهربانی داد.
عشق به طبیعت٬ آنگونه مستش می کند که تاخت و تازش بی نظیر و دیدنی است. یک روز هم در دادگاهی به نام عشق به محاکمه کشیده شد، زیرا که شاکی او فقط دل خودش بود.
من او را می شناسم٬ با رم کردن هايش، آشنایم. یک روز سرد پاییزی که دل در پی سیاحت داشتم٬ او را در جنگلی دور دیدم. آهوی زخمی، گریخته از چنگ صیاد، از گله دور افتاده و تنها. غرق تماشایش شدم؛ آهويی به این زیبائی در طول عمرم ندیده بودم. چشمهایش کشیده و درشت بود، لب و بینی اش برازنده هیکلش بودند.
سینه صاف مرمری اش٬ سفره مهربانى ها بود، و گردنی بلورین داشت. به چشمهاش خیره شدم و سیر نگاهش کردم؛ پاهایش شباهت زیادی به اسب تازی داشت که در تاختن رقص زیبائی را نمایان می کرد. با تمام این توصیفات، دلگیر بود و غمى پنهان بر چهره زیبایش سایه افکنده بود. به او نزدیک شدم؛ با واژه های لطیف و شیرین، به رسم باغبان دهاتی نوازشش کردم. ابتدا به او گفتم٬ چشمهایت نشانه ای از زیبایی هاست. سینه ات، لب و بینی ات، نماد زیبایست، گاه رم می کرد٬ گاهی تمایل به نزدیک شدن داشت، و بعد به تاختن پرداخت؛ تاخت و تاخت تا همچو گردباد از دیده پنهان شد. تا روزی که همراه باد سفر کردم٬ گذرم به دشتی که او در آن بود افتاد. همچون گلی بود زیبا، معطر و خوشبو، و من از همسفری با دل لذت بردم و این پیغام را هم به باد دادم
تا شاید اگر روزی دوباره… گذرم به آن باغ زیبا افتاد و بوی او را احساس کردم٬ به او بگویم که من در کوچه هاى تاریک٬ غرق زیبائی اش بودم.
من آن دهاتی دیوانه بدور از شهر اسیر باغم – من او را می شناسم، باید مواظب بود، آرام بود و جانب احتیاط را گرفت. او همچو شیشه شکننده است و هم مانند گل از سرما هراس دارد؛ باید مهربان بود و با لطافت جلو رفت٬ آنوقت شما هم او را خواهید دید. نگاهش مهربان و صمیمانه است و در لا به لای واژه ها جای گرفته است، همین جاست. من او را همیشه می بینم؛ او خیلی زیباست و تصویرى از دل من است٬ شاید دل شما نيز تصویری دیگر از زیبائی را تجسم کند. من زیبائی را در دلها جستجو می کنم و آن را در کلام می یابم. شاید دیگران نوع نگاهشان به گونه اى دیگر باشد.
اشتباه نکن! خواننده گرامی، من قصد تصرف دلت را ندارم٬ چون دل من در انحصار اوست. واژه هاى شعرم هم از اوست. من یک بار در آسمان آبی او را با مهتاب یکجا دیدم٬ چه زیبا بود. یک بار هم در منطقه اى از کوهستان، زیر باران همراه با سوزش سرما٬ همچون فرشته نمايان شد و با بوسه مهربانی، در پناه تخته سنگی بزرگ مرا به خوابی عمیق فرو برد. دیگر بار همراه با بانگ مرغ دريا٬ در ساحل٬ او را سوار بر امواج خروشان دريا دیدم. شراب زندگی و دانه های انار، “عشق” است. او یک اندیشه است و رویای پاکی هاست. من او را با واژه ها شناختم و تصویر کردم؛ او یک اندیشه است٬ اندیشه پاکیها و زیبایى ها. “شمی_صلواتی”