زمین زیر پایشان میلرزد- یاشار سهندی

4  آبان. چهل روز از قتل مهسا گذشته. ایران به غلیان در آمده. تهران. خیابان کارگر شمالی. به سمت امیرآباد راهی بودم. در خبرها بود این منطقه درگیری است. نقاط دیگری هم درگیری بود از میان آن همه، اینجا را انتخاب کردم برای حضور در خیابان. از کنار دو دختر جوان میگذرم. دارند با هم حرف میزنند. از واکنش مادران خود برای حضورشان در خیابان میگفتند. کنجکاو شدم. پا سست کردم تا در آن هیاهوی خیابان صدایشان را بشنوم. نفیر پلشت اذان از جای به گوش میرسید. انبوه نیروهای سرکوب در سیاهی مرز بین عصر و شب محو شده بودند.

درست نفهمیدم در جواب به مادرشان یا اکنون پیش خود به مادرشان جواب میدادند. جمله ای به زبان آوردند که شما باید در حماسه های تاریخی آنرا بخوانید:” در خیابان بمیرم بهتره تا توی خانه بمیرم.”

کسانی که مرگ را به بازی می گیرند زمین زیر پایشان به لرزه در می آید. از شنیدن این جمله احساس عجیبی پیدا کردم. یک جای دیگر هم این احساس را لمس کرده بودم. کجا بود؟ چه وقتی بود؟

برگشتم تا صورتشان را ببینم در آن شامگاه، که نه سپیدی روز رفته نه سیاهی شب غالب شده، آنچه در معرض دید است وضوح ندارد. به سرعت از کنارم گذشتن. موهایشان آزاد بود. تیری در چشم جمهوری اسلامی. گذشتن و من هنوز ذهنم مشغول بود. آنها را گم کردم. در خیابان کارگر شمالی خبری نبود. در بلوار کشاورز متوجه شدم بسیاری از چراغهای خیابان خاموشند. به نظر میرسید شهر در حالت اعتصاب است. گله های انسانهای که انسانیت در وجودشان کشته بودند با سپر باتوم وسط بلوار در میان تاریکی با فاصله های مستقر بودند و آماده کشتن. سر چهارراههای مسیر، تجمع شان تو چشم بود.

با خود درگیر بودم که یادم بیایید کجا و از کی مشابه این احساس را از زبان کسی دیگر، درمورد مردمان دیگر شنیده یا خوانده بودم. جلو دانشگاه امیرکبیر بودم. بسیجیان و لباس شخصی ها داخل دانشگاه در محل ورودی دانشگاه به نماز ایستاده بودند.  مغزها تهی شده بر محمد صلوات فرستادند شاید ته دلشان محکم شود، تا پرده سیاه جلو چشمشان همانجور ضخیم بماند، که بود.

در این فاصله که من طی کردم به نظر میرسید نیروهای سرکوب توانسته بودند اعتراضات را مهار کنند. اما ناگاه گویی یکی شیپور وقوع حادثه ای را به صدا در آورد. بوق بلند ماشینی من را به خود آورد. در پی آن ارکستر بوقهای اعتراضی شروع شد. چهار راه کالج ( تقاطع حافظ و انقلاب) به سمت میدان انقلاب پیچیدیم غوغایی بود. بر خلاف تمام مسیری که طی کرده بودم و خیابانها ترافیک روانی داشتند، اینجا ماشین ها گرفتار در ترافیک، صبورانه متوقف بودند. هیچ ماشینی سعی نداشت بر خلاف معمول از این ترافیک بگریزد. در پیاده روها جمعیت در رفت و آمد بود. مترصد فرصتی که وجود خود را برای زندگی نشان دهند.

دختری به همراهانش می گفت: بریم جلو درب دانشگاه( تهران) آنجا درگیری است! من نیز برای رسیدن به آنجا به سرعتم افزودم. نرسیده به چهارراه ولی عصر دسته ای دختر و پسر با شعار مرگ بر دیکتاتور از روبریم می آمدند. به ایشان که رسیدم به افتخارشان شروع کردم به دست زدن، پسران ودخترانی که پشت سر من بودند همراهی ام کردند. آن جمعیت که از روبرو می آمد هورا کشیدن. بعد همگی شعار دادیم مرگ بر دیکتاتور، در زمینه صدای شلیک تفنگها.

در چهار گوشه چهار راه ولی عصر درگیری و زد و خورد بود. ماشینهای و موتورسیکلتها چون یک کلاف سردرگم در هم پیچیده بودند. با همه خطرات هیچ کس تلاش نمی کرد از این کلافگی بیرون آید. اتوبوسهای دو واگن شرکت واحد چون مار عظیم وسط چهار راه متوقف شده بودند. در پارک دانشجو ( گوشه جنوب شرقی چهار راه) در محل تئاتر شهر درگیری شدیدی بود. کسی میگفت در محل تئاتر شهر یک زن را کشتند.

جوانان که مصمم بودند زنده باشند و زندگی کنند و نه اسیر جلادان باشند، منطقه را ترک نمی کردند. فاصله بین چهار راه ولی عصر و فلسطین درگیری شدیدی بود. به نظرم آمد در آن تاریکی جمعیت تظاهر کننده به سویم می آیند. جلوتر رفتم. متوجه شدم دسته ای بزرگ از ماموران سرکوب به هر که در پیاده رو است با باتوم حمله ور میشوند. سه پسر جوان را به شدت زیر ضرب باطوم گرفته بودند. میان ماشینها جای بود برای فرار از ضربات باطوم. زد و خوردها در دو طرف خیابان در پیاده روها جریان داشت. هوای اشباع شده از گاز اشک آور نفس کشیدن و دیدن را مشکل کرده بود. شایع بود که گاز تهوع آور میزنند. هر چه بود دسته دسته جوانان سعی میکردند با روشن کردن آتش و سیگار اثرات آنرا کاهش دهند. در درب اصلی دانشگاه رسیدم جمعیت بود اما خبری خاصی نبود. چهار راه 16 آذر کماکان با حضور انبوه نیروهای سرکوب در مدخل ورودی خیابان مسدود بود.

انبوهی نیروهای سرکوبگر در میدان انقلاب مانند همیشه آن میدان را پادگان تبدیل کرده بود. سوار اتوبوس شرکت واحد شدم. جمعیت در هم فشرده به محض راه افتادن اتوبوس شروع کردن به شعار دادن. از زن زندگی آزادی تا مرگ بر دیکتاتور و… شوری که زنان در داخل اتوبوس از خود بروز می دادند مانند همان چیزی بود که در کف خیابانها جاری بود.

جلو ایستگاه مترو سیگاری روشن کردم و خسته، اما سرحال به دیواری تکیه دادم. یک گله بسیجی با سپر و کلاه خود با لباس فرم نظامی روبروی درب ورودی ایستگاه منتظر ایستاده بودند. یکی از این بسیجیان که از آن دسته جدا بود، پشت به من ایستاده بود. پاها را از هم گشوده بود و دست هایش را در پشت خود جمع کرده بود. هیکلی بود. باطوم از کمرش آویزان. به اندازه پنج قدم از این بسیجی که سعی داشت با هیبت خود ترس ایجاد کند دختر جوان ( کمتر از بیست سال شاید) موهای رنگ شده اش را به باد سپرده بود. لاغر اندام. حریف می طلبید. جنگی در سکوت بین این دو و در هیاهوی شهر در جریان بود. از مردی میانسال که کنار ایستاده بود پرسیدم:” به نظرت کدامیک میترسد!” خیلی دوست داشتم بمانم نتیجه این کشاکش چه میشود. هر چه که بود آنکه ترسیده بود مردک باتوم به کمر بود.

زن دیگری به ورودی ایستگاه رسید به عمد موهای زیبایش را به رخ گله بسیجی ها کشید. خنده کنان و پیروز وارد ایستگاه شد. در داخل قطار مترو، خبرهای رد و بدل میشد. هر کسی از گوشه ای از شهر خبری داشت. در ایستگاه بین راه صدای بمب صوتی شنیده شد. مسافرانی که وارد شدند گفتند در سالن اصلی ایستگاه جمعیت شعار میدادند که بمب صوتی منفجر کردند. در هر گوشه شهر حتی زیر زمین شهر جنگ و گریز جریان داشت.

 من هنوز ذهنم را می کاویدم. و آن جمله آن دو دختر را با خود مرور میکردم. ناگاه یادم آمد. اسپارتاکوس!

به خانه که رسیدیم اولین کارم این بود رمان اسپارتاکوس اثر هوارد فاوست را بدست گرفتم. در جای که نویسنده با قلم توانایش احساس انسانهای که تا قبل از آن هیچ شمرده میشدند؛ برده بودند، تنها یاد گرفته بودند در بردگی خود زنده بمانند اما روزی تصمیم گرفتند کاری بکنند، تغییری بوجود بیاورند. زنده باشند اما برده نباشند؛ اینگونه توصیف کرده است: “بعضی از اشخاص به مرحله ای می رسند که به خود می گویند که اگر فلان یا بهمان کار را نکنم آنوقت لازم نیست و نباید زنده باشم. همین که انسانها به چنین چیزی برسند آن وقت زمین می لرزد.

اینکه اسپارتاکوس در آن لحظه تاریخی چنین احساسی داشت که بر قلم نویسنده ای در قرن بیستم آمده کاملا قابل باور است. چرا که به معنای واقعی کلمه، زمین با قیام اسپارتاکوس به لرزه در آمد و هنوز بعد از هزاران سال لرزه آن احساس میشود. جمله ای که این دو دختر با هم رد و بدل کردن نشان از یک واقعه عظیم دارد، که در حال وقوع است. در ایران زندگی شکوفه زده به وقتی که مرگ هیچ شمرده میشود. زن زندگی آزادی تبلور همین احساس است. کسی در جستجوی مرگ نیست، بلکه هم دنبال زندگی و آزادی هستند. جواب جمهوری اسلامی اما مرگ است.

نویسنده قولی را از اسپارتاکوسی که آفریده  اینگونه مکتوب کرده:” تاریخ جنگها و پیروزیها و شکستهای ما را چه کسی خواهد نوشت؟ حقیقت را چه کسی خواهد گفت؟” حقیقت این که تاریخ را خود کسانی می نویسند که در جستجوی زندگی و آزادی، مرگ را شکست می دهند.

تاریخ سرشار از این لحظات است. بار دیگر در ایران این واقعه شکل گرفته است، واقعه ای که تمام دنیا را به لرزه در آورده است. در تاریخ ثبت است که قیام بردگان به رهبری اسپارتاکوس شروع سقوط برده داری بود. قیام مردم ایران در قرن بیست و یکم آیا میتواند به رهایی انسان منجر شود؟ این را باید قضاوت تاریخ سپرد. آنچه مسلم است انقلاب جاری در ایران، گامی بزرگی در این جهت است.

اینرا هم بخوانید

توماج: “یاد آر که مرگ نسیانم”- یاشار سهندی

مندرج در ژورنال شماره ۷۱۷ (لینک به فایل پی دی اف نشریه ژورنال برای پیاده …