با تو سخن می گویم
از چیزهای که در کلام نیست
و نه در نوشتن «قابل رؤیت»
از خندیدن که این روزها گم است
از شادابی که در میدان تیر، به دارش آویختند
و درخت جهالت را به جایش کاشتند
تا مردم حماقت را بپذیرند
و به هیچ بودن خود ایمان بیاورند
اینگونه که امروز جهل بر مسند قدرت
درد را به مردم ما
با قیمتی بس ارزان می فروشند.
هوشیار یا بیدارم
نمی دانم ، همین و -بس
دلم طغیان واژه هاست
سالهای سال گذشت
بیشتر از چندین دههٔ است
که ما غرق نگاه جانی بودیم و
دیدیم جنایات یک سیستم استبداد مذهبی را
«کشتهشدن» بود و «ترساندن»
ترس بود و وحشت.
ترس و وحشت
از سایه سازان مرگ
در کوچه های زندگی .
بیشتر از دههٔ ٔها در انتظار،
در انتظار شعله ای
در اعماق خندقها
در درون کوچه ها
در هر جا که نفسی بود از انسان
بیشتر از چندین دههٔ گذشت
جنگیدیم و، گفتیم و، نوشتیم
دنیایی که در آن انسان معنی می شود.
گفتیم به صدها بار
عشق و عواطف معنایی از زندگیست
و نفس ها روزی به کورههای آتشفشان تبدیل خواهند شد.
گفتیم حقیقت پیروز است.
جنایت و زور گوئی
ریا و دروغ
همچو یخ
آب خواهدشد
و اینک صدایی پیداست
صدایی که هر روز در خیابانها،
در کارخانه ها،
در دانشگاه ها،
در هر جا که زندگیست
صدایی در جستجوی رهائی.
آنانی که دیروز میپنداشتند
که خدایند
و بنا کردند گور های جمعی را
بنا کردن خاوران را
بزرگ و بزرگتر کردند
زندان ها را …
امروز-
از بیم دادخواهی
می ترسند و می لرزند
در وحشت
از فردا خویش…
“شمی صلواتی”