نه، شاعر نیستم
من فقط واژه ها را،
در دشتهای بیکران عشق
آنجا که گلهای زیبای چون فرزادها《هزاران مهسا و حدیث دارد》 ….می یابم
نه،
من شاعرنیستم
هر چند فانوس ضعیف در این شب تارم
با احادیثی در سینه
گر چه غریبم،
[عواطفم، احساسم، انسانم
من زخمهای کهنه بر تن دارم، و
شبها را با کابوس وحشت بیدارم
گریخته از دشت خشک کویر
آنجا که باغش با اشک مادران سر سبز است!
آنجا که باغهای پر از گل خاوران دارد
آنجا که بهارش همچو پاییز
و پاییزش همچو زمستان عریان است
.
نه،
من شاعر نیستم
زحمهای کهنه عفونی شده
درد طبقاتیم،
رنجهای نسل سوخته
کودک خیابانیم،
مادر اعدامیم،
زن نفرین شده
تن فروشم …
نوجوان گرفتار آمد در آتش استبداد
مرد قوی هیکل کار
که شبها بعد از ۱۲ ساعت کار
برسر سفر تهی مهمان است.
نه،
شاعر نیستم
من رنجم و درد
موجم و طغیان،
مستم و آزرده
شعله ام
غرق یک اندیشه
که در آن انسانها برابرند….
هیچ پرچمی برای من ارزش نیست
مگر اینکه ارزشهای انسانی بر آن حک شده باشد.
نه گذشتهی دروغ و جعلی،
،برای جبران حقارتها …
۱۴ ژوئیه ,۲۰۰۵
از دفتر چرکنویس
شمی صلواتی