مقدمه
این شعر، روایت کودکی من است در صلواتِ سنندج.
کودکیای که با خبرهای مرگ، با فغان مادران و خاموشی جوانان گذشت.
دنیای من کوچک بود؛
به وسعت دستانی کودکانه،
اما سنگینی مرگ سایهبهسایه با من آمد.
امروز که از آن سالها گذشتهام،
هنوز کابوسها و پرسشها در یادم زندهاند.
هیچ جوابی برای راز مرگ نیافتم،
و هر بار که به گذشته پا میگذارم،
آتش آن خاطرهها دوباره جان میگیرد.
این شعر، اعترافیست به آن روزها
و گفتوگوییست با پرسشی که هنوز ادامه دارد.
—
رفیق،
از مرگ چیزی نگو…
شنیدن نامش
تنم را میلرزاند.
کودک که بودم،
در روستای کوچک
هر روز خبر مرگی میآمد:
زنانی در زایش،
جوانانی در خاموشی،
و پیرانی که بیصدا میرفتند.
هر بار که مادرم به زایمان میرفت
وحشتی تاریک
مرا میبلعید.
میگفتند: «به رحمت خدا رفت».
اما پدرم آرام گفت:
خدایی که بکُشد، جانی است
نه خدا.
و من با دستانی کودکانه
در جستجوی پاسخی بودم
که هیچگاه نیافتم.
★
از مرگ که بگویی
زمین میلرزد،
آسمان میگرید،
دلها میشکنند.
از مرگ که بگویی
کودکیام برمیگردد،
کابوسهایی که شبانه
به جانم میافتادند،
جیغی که مرا از خواب
به وحشت میپراند.
از مرگ که بگویی
جنازۀ جوانی را میبینم
با چاقویی خونین،
فغان زنان،
نالهی مردان،
و آتشی که در تنم
شعله میکشید.
مرگ،
همچون آتشی در جانم نشست.
میسوختم،
میلرزیدم،
میگریستم.
و هیچ دستی نبود
که یاریام کند.
★
مرگ چیست؟
پایان است؟
آغاز است؟
یا فقط سکوتیست میان دو نفس؟
میگویند: «خواست خداست».
اما چرا اینگونه نابرابر؟
چرا کودکی در آغوش مادر
خاموش میشود
و دیگری صد سال نفس میکشد؟
من فهمیدم،
مرگ گاهی نام دیگر فقر است،
نام دیگر جهل،
نام دیگر نابرابری.
فهمیدم دانش را به دار میزنند
و آزادی را به گلوله،
و بعد بر سنگ قبر مینویسند: «قسمت چنین بود».
اما هنوز،
با دستانی بزرگتر از کودکی،
بیپاسخ ماندهام.
مرگ،
رازیست که نمیگشاید،
پرسشیست که نمیمیرد،
و من،
کودکی تنها،
هنوز در جستجوی آنم.
—